بشر بن منصور، يك روز نماز مىگزارد . كسى كنار او نشسته بود و نماز وى را مىنگريست . پيش خود، بشر را تحسين مىكرد و حسرت مىخورد . از درازى سجدهها و حالت او در نماز تعجب مىكرد و در دل، به او آفرين مى گفت
بشر نماز خود را پايان داد و همان دم، رو به مردى كه در گوشه نشسته بود و او را مىنگريست، كرد و گفت: ((اى جوانمرد!تعجب مكن . كسى را مىشناسم كه چون به نماز مىايستاد، فرشتگان صف در صف مىايستادند و به او اقتدا مىكردند. اكنون در چنان حالى است كه دوزخيان نيز از او ننگ دارند.)) مرد گفت: (( او كيست؟ )) گفت: ((ابليس .)) ?
بزرگى گفت: (( اگر همه شب بخوابيد و بامداد در دل بيم داشته باشيد، بهتر از آن است كه همه شب تا صبح عبادت كنيد و بامداد، گرفتار عجب و كبر باشيد . اول گناه كه پديد آمد، كبر بود كه از شيطان سر زد .)) ?