بلقيس
خداوند به حضرت سليمان پيغمبر حشمتى موهبت كرده بود كه به هيچيك از بندگان برگزيده اش نداده بود. سليمان ، هم پيغمبر خدا بود و هم فرمانرواى بزرگ و مقتدر عصر. روزى سليمان در حالى كه طبق معمول گروه بى شمارى از جنيان و انسانها و پرندگان در صفهاى مشخص ، او را همراهى مى كردند، راهى سفر شد. در آن سفر سليمان وارد سرزمين ((يمن )) گرديد و در بيابانى گرفتار مضيقه بى آبى گشت . به دستور سليمان ، همراهان در صدد برآمدند تا مگر در آن بيابان سوزان به آبى دست يابند ولى چندان كه گشتند دسترسى به آب پيدا نكردند.
شايد علت اينكه خداوند به سليمان مانند پدرش داوود مقام نبوت و سلطنت هر دو را عطا كرده بود، ماديگرى و دنياپرستى قوم آنان ((بنى اسرائيل )) بود كه مى پنداشتند كسى مى تواند بر آنان حكومت كند كه از لحاظ مال و ثروت و جلال و حشمت سرآمد مردمان مصر باشد.
هر گاه سليمان به سفر مى رفت يا به تخت مى نشست ، سپاهيانى از جن و انس و پرندگان كه خداوند مسخر وى كرده بود، پيرامونش را مى گرفتند يا به دنبالش راه مى افتادند.
در آن بيابان گرم و آفتاب سوزان ، سليمان ديد در آنجايى كه نشسته است از گوشه اى آفتاب بر او مى تابد. چون به اطراف خود نظر افكند جاى ((هُدْهُد)) را در بالاى سر خود خالى ديد.
سليمان مى خواست هدهد را كه در ميان پرندگان شامه خاصى براى يافتن آب ولو از مسافت دور داشت ماءمور كند تا هر طور شده او را در آن بيابان از وجود آب آگاه سازد ولى چون جاى او را خالى ديد گفت ((آيا هدهد هست و من نمى بينم يا از غايبان است ؟ اگر او در اين لحظه حساس (بدون جهت ) غيبت كرده باشد به سختى كيفر خواهم داد يا براى عبرت ديگران سر از تنش جدا مى سازم مگر اينكه براى غيبت خود عذرى موجه بياورد)).
خداوند به پرندگان مانند ديگر اصناف جانداران الهام كرده بود كه بايد تحت فرمان سليمان پيغمبر باشند و از فرمانش سرپيچى نكنند. به همين جهت نيز سليمان هدهد را در صورت غيبت غير موجه ، مقصر مى دانست . اين معنا موهبتى بود كه از جانب خداوند فقط به حضرت سليمان داده شده بود به طورى كه نه قبل از وى سابقه داشت و نه بعد از او نظير پيدا كرد.
ديرى نپاييد كه هدهد آمد و به سليمان گفت ((من پى به موضوعى برده ام كه تو – پيغمبر خدا – با همه شكوه و جلال و علم و اطلاعى كه دارى از آن بى خبرى ! من از قلمرو ((سبا)) مى آيم و خبرى مقرون به حقيقت و يقين آورده ام )).
((من در آن شهر زنى را ديدم كه بر مردم آنجا حكومت مى كند و برايش همه گونه وسائل وقدرت وتجمل فراهم است .اوبه خصوص تختى عظيم دارد)).
((من ديدم كه آن زن و افراد مملكت او به جاى پرستش خداوند جهان در برابر خورشيد سر به خاك نهاده و آفتاب مى پرستند. شيطان هم شرك به خدا و كار نامعقول آنان را در نظرشان جلوه داده و از راه حق و صواب بازداشته است ، به همين علت هم از راه راست بازمانده اند)).
((شيطان آنان را فريب داده است تا خدايى كه هر راز پنهان در آسمانها و زمين را آشكار مى سازد و از آنچه مردم نهان مى دارند يا آشكار مى سازند، آگاه است ، پرستش نكنند. خدايى كه جز او خدايى نيست ، خدايى كه دارنده جهان آفرينش است (58))).
((هدهد)) علت غيبت خود را اين طور گزارش داد كه در پى جستجوى آب ، به شهر ((ماءرب )) پايتخت ((قوم سبا)) در يمن رسيده و ديده است كه ((بلقيس )) ملكه سبا با شكوه و جلال هر چه تمامتر در حالى كه بر تختى عظيم جلوس كرده است بر مردم يمن حكم مى راند و خود مردم سبا نيز آفتاب پرست مى باشند.
بنابراين ، هدهد در انجام وظيفه كوتاهى نكرده بود و عذر موجه داشت ؛ زيرا اگرچه با همه كوششى كه به عمل آورده بود، آبى نيافته بود ولى در عوض خبرى مهم آورده و بر امرى بزرگ آگاهى يافته بود.
سليمان پس از استماع گزارش هدهد گفت ((خواهيم ديد كه راست مى گويى يا از دروغگويانى ؟)) سپس دستور داد نامه اى براى بلقيس ملكه سبا بنويسند و چون نامه مهيا شد، هدهد را مخاطب ساخت و گفت ((هم اكنون اين نامه را ببر – و در حالى كه بلقيس با مشاوران خود تشكيل جلسه داده است – در مجمع آنان ، بيفكن آنگاه از ايشان كناره بگير و ببين با خواندن آن به چه نتيجه اى مى رسند)).
هدهد نامه سليمان را گرفت و روانه قلمرو سبا شد و چون در بالاى سر بلقيس و مجمع او قرار گرفت ، نامه را درست به دامن او افكند، سپس به گوشه اى رفت و گوش داد تا ببيند پس از مطالعه چه تصميمى خواهندگرفت .
بلقيس ، نامه را گشود و خواند، سپس رو كرد به مشاورانش و گفت ((اى حاضران مجلس ! نامه اى گرانقدر به سوى من افكنده شد. اين نامه از سليمان است و مضمون آن چنين است : به نام خداوند بخشنده مهربان . بر من برترى مجوييد و همه تان به نزد من بياييد و خود را تسليم كنيد))
سپس بلقيس به مشاوران خود گفت ((اى حاضران مجلس ! بگوييد تكليف من چيست ؟ من هيچ تصميم قاطعى نمى گيرم مگر اينكه قبلا شما نظر خود را اظهار كنيد)).
مشاوران بلقيس گفتند ((ما داراى نيروى كافى و نفرات جنگجو هستيم . در عين حال اختيار ما به دست تو است ، ببين تا چه پاسخى خواهى گفت )).
بدينگونه وزراى بلقيس امر جنگ و صلح را به عهده ملكه خود محول كردند و آمادگى خود را نيز براى جنگ اعلام داشتند.
بلقيس گفت ((آنچه من مى دانم اين است كه در صورت اعلان جنگ و شكست ما، پادشاهان فاتح وقتى به عزم جنگ وارد شهرى يا كشورى مى شوند، نظام شهر و مملكت را در هم ريخته و عزيزترين افراد كشور را به صورت خوارترين آنان در مى آورند. آرى آنان اين كار را خواهند كرد. من به جاى اعلان جنگ ، هديه اى براى آنان مى فرستم تا ببينم فرستادگانم با چه تصميمى از جانب سليمان بر مى گردند(60))).
آنگاه بلقيس جعبه اى محتوى يك دانه گوهر گرانبها براى سليمان فرستاد و به مشاوران خود گفت اگر سليمان پيغمبر خدا باشد ما توانائى جنگ با او را نداريم و چنانچه پادشاه باشد، هديه ما را مى پذيرد و با اين قدرت و نفرات بر او پيروز خواهيم شد.
هدهد كه در گوشه سقف قرار گرفته بود و سخنان آنان را مى شنيد، موضوع را به سليمان گزارش داد. وقتى فرستادگان بلقيس نزد سليمان رسيدند و هدايا را به او تسليم كردند، سليمان كه مى ديد بلقيس و اطرافيانش به جاى اينكه تسليم شوند و به خدا ايمان آورند، آن طور با وى رفتار كردند، سخت برآشفت .
همينكه فرستادگان بلقيس به حضور سليمان رسيدند، سليمان به آنان گفت : آيا مى خواهيد نظر مرا با مال دنيا جلب كنيد؟ اگر اين قصد را داريد بدانيد كه ((آنچه خدا به من داده است از آنچه شما داريد بهتر و بيشتر است . شماييد كه از اين هديه خود شادى مى كنيد)) زيرا شما فقط به ظواهر دنيا مى نگريد و از آنچه در ماوراى عالم ماده و مظاهر جهان است غافل مى باشيد.
سپس به فرستادگان بلقيس گفت ((برگرديد به سوى آنان (بلقيس و مشاورانش ) و هداياى خود را نيز ببريد و به آنها بگوييد: من سپاهى به سوى آنان گسيل مى دارم كه قادر نباشيد در مقابل آن مقاومت كنيد و آنان را با ذلت و خوارى از مملكت سبا بيرون خواهم كرد)).
پس از رفتن فرستادگان بلقيس ، سليمان رو به حاضران درگاه كرد و گفت : ((اى حاضران درگاه ! كداميك از شما مى توانيد تخت بلقيس را پيش از آنكه آنان نزد من بيايند و تسليم شوند حاضر كنيد؟)).
((عِفريت )) كه از سركرده هاى جن بود گفت ((من آن را پيش از آن كه تو از جايت برخيزى خواهم آورد. آرى من اين كار را مى كنم و بر آن هم قادر و امين هستم (63))).
به دنبال آن ((آصف بن برخيا)) وزير حضرت سليمان كه ((بهره اى از علوم كتاب آسمانى داشت گفت : من قادرم آن را پيش از آنكه مژه بر هم بزنى بياورم )). در اين مسابقه ((آصف بن برخيا)) برنده شد.
((همينكه سليمان ديد تخت بلقيس را آورده اند و نزد او نهاده اند)) زبان شكرگزارى گشود و گفت ((اين از موهبت خداى من است )) خدا اين نعمت و موهبت را به من داده است ((تا مرا بيازمايد كه آيا پاس نعمت او را نگاه مى دارم يا كفران نعمت خواهم كرد)).
سپس گفت ((هر كس پاس نعمت خدا را نگاهداشت ، سود آن به خود وى باز مى گردد و هر كس ناسپاسى كند، زيانى به خدا نمى رساند)) بلكه زيان آن به خود وى مى رسد ((زيرا خداى من نسبت به شكر بندگان بى نياز و در عين حال نسبت به آنان كريم است )).
قبل ازآنكه بلقيس به حضور سليمان بار يابدسليمان گفت ((شكل تخت او را دگرگون سازيد تا ببينم وقتى كه آمد، درك و هوش لازم را دارد كه اميدوار باشيم ايمان خواهدآورديااز كسانى است كه اميدى به هدايت آنان نيست )).
((وقتى بلقيس آمد به وى گفت : آيا تخت تو بدينگونه بوده است ؟ بلقيس گفت : مثل اينكه همان است ! سپس از تماشاى آن در دربار سليمان مات و مبهوت شد. وقتى بلقيس پى برد كه آن كار شگفت انگيز را ماءموران سليمان انجام داده اند گفت : پيش از اين از قدرت سليمان و حشمت او آگاه بوديم و اين حقيقت را اعتراف داشتيم )).
به دستور سليمان كاخى از آبگينه براى سكونت بلقيس ساختند و چون كاخ آماده شد به بلقيس گفتند ((به كاخ درآى ! هنگامى كه بلقيس صحن كاخ را ديد پنداشت كه آنجا را آب گرفته است . به همين جهت دامن خود را بالا كشيد ولى در اين هنگام سليمان گفت : نه ، اين آب نيست بلكه صحن آن از آبگينه ساخته شده است )).
پس از آنكه بلقيس كاملا پى به عظمت و شكوه سليمان برد و او را داراى نيروى مافوق بشرى يافت و سخت تحت تاءثير شخصيت او قرار گرفت ، ايمان آورد ((گفت : پروردگارا! من در گذشته به خود ظلم كردم و اينك با سليمان به تو خداوند جهانيان ايمان مى آورم )).