عابد پارسايى ، غارنشين شده بود و در آنجا دور از جهان و جهانيان ، به عبادت به سر مى برد، به شاهان و ثروتمندان به ديده تحقير مى نگريست ، و به رزق و برق دنيا اعتنا نداشت و سؤ ال از اين و آن را عار مى دانست :
هر كه بر خود در سوال گشود
|
كى از شاهان آن سامان براى آن عابد چنين پيام داد: ((از بزرگوارى خوى نيكمردان ، توقع و انتظار دارم ، مهمان ما بشوند و با شكستن پاره نانى از سفره ما با ما همدم گردند.))
عابد (فريب سخن شاه را خورد و ) به دعوت او جواب مثبت داد، با اين ايده كه اجابت دعوت (جواب مثبت به دعوت ) از سنت است ، به اين ترتيب كنار سفره شاه آمد و از غذاى او خورد.
فرداى آن روز، شاه براى عذرخواهى از قدم رنجه نمودن عابد و آمدن او به خانه شاه ، به سوى عابد رفت . و وارد غار شد، عابد همين كه شاه را ديد، به احترام او برخاست و او را در كنارش نشانيد و با شاه بسيار گرم گرفت و او را آنچه توانست ستود، تا اينكه شاه با عابد خداحافظى كرد و رفت .
بعضى از ياران عابد نزد عابد آمده و از روى اعتراض به او گفتند: ((چرا آن همه در برابر شاه ، كوچكى كردى و با او دمساز شدى و برخلاف روش عابدان وارسته ، اين گونه به او دل بستى و اظهار علاقه نمودى ؟! ))
عابد بيچاره گفت : مگر نشنيده ايد كه گفته اند:
واجب آمد به خدمتش برخاست (306)
|
بى گل و نسرين به سر آرد دماغ
|
دست توان كرد در آغوش خويش
|
صبر ندارد كه بسازد به هيچ
|
(آرى داد و فرياد از شكم پرستى ، و توجه به شكم ناراست خودخواه ، كه بر اثر بى صبرى و ناسازگارى ، صاحبش را به دريوزگى مى افكند، عابد وارسته را مريد شاه آلوده مى سازد، پارساى پيراسته را آزمند دلبسته مى نمايد.
بايد كاملا مراقب شكم بود كه اگر بى پروا شود، و هر غذايى را به خود راه دهد، انسان شريف را به بهانه حق نمك ، غلام حلقه به گوش مى كند، تاج كرامت را از سر انسان برداشته و به درون چاه ضلالت و مذلت مى افكند، كه براستى چنين شكمى ، بى هنر و بى مايه و ناراحت است ، كه اين گونه انسان را به كجروى و دريوزگى و خم كردن سر نزد هر ناكسى مى كشاند.)
(پايان باب سوم )