يوسف معصوم در چاه
چنانچه از آيات قرآنى استفاده مى شود هنگامى كه برادران وقتى به صحرا آمدند، تصميم گرفتند يوسف را به چاه بيندازند و تصميم قبلى آنان اين بود كه به هر ترتيبى شده يوسف را از پدر دور كنند و به سرزمينى دور ببرند و تا به او دستى نرسد، اما وقتى به صحرا آمدند و شايد در بين مسير، گذرشان به چاهى افتاد و به اين فكر افتادند تا او را در چاه افكنند و بدين طريق هدفشان را عملى سازند.
در اين كه چاه مزبور آيا معروف بوده و سر راه كاروانيان قرار داشته كه هنگام رفت و آمد از آن چاه آب مى كشيدند يا اين كه در بيابان دور افتاده اى قرار داشت كه در زمان هاى سابق ، از آن بهره بردارى مى شده و آن روز از استفاده بود يا فقط چوپان هاى بيابان كه از محل آن آگاه بودند و از آن بهره مى بردند، اختلاف است .
شيخ طبرسى نقل كرده كه برخى گفته اند: اين چاه در بيابان دور افتاده و بى آب و علفى بود و سر راه كاروانيان نبود و كاروانى كه هم سر چاه آمده و يوسف را بيرون آوردند (23)، را گم كرده و بيراهه آمده بودند و به طور تصادفى از آن جا مى گذاشتند.
در تفسير روح البيان آمده است چاه مزبور در سه فرسخى كنعان قرار داشت كه آن را شداد هنگام آباد كردن سرزمين اردن ، حفر كرده بود و هفتاد ذرع يا بيشتر عمق داشت و مخروطى شكل هم بود يعنى دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ بود (24) و معلوم نبود كه چرا و به چه منظور آن را به اين صورت حفر كرده بودند.
بعضى گفته اند كه آب آن شور و قابل استفاده نبود و چون يوسف در آن چاه افتاد از بركت آن حضرت ، آب چاه شيرين شد و مورد استفاده قرار گرفت . (25)
به هر حال يوسف را كنار چاه آوردند و پيرآهنش را بيرون كرده و ريسمانى به كمرش بستند او را ميان چاه سرازير كردند. يوسف از آنان خواست لااقل پيراهنش را بيرون نكنند و به آنها گفت : اين پيراهن را بگذاريد تا تن خود را بدان بپوشانم با لحن تمسخرآميزى در جوابش گفتند: خورشيد و ماه و يازده و ستاره را بخوان تا همدم و يار تو نباشد در تفسير قمى آمده است كه بدو گفتند: پيراهنت را بيرون آور يوسف گريست و گفت : اى برادران برهنه ام كنيد؟ يكى از آنها كارد كشيد و گفت : اگر بيرون نياورى تو را مى كشم . حضرت دست بر لب چاه مى گرفت كه در چاه نيفتد، و از آنان مى خواست تا او را به چاه نيندازند، ولى آنها با كامل خشونت دست هاى او را از لبه چاه دور كرده و ميان چاه سرازيرش كردند، وقتى به نيمه هاى آن رسيد، به منظور قتل او يا روى كينه و رشكى كه بدو داشتند، ريسمان را رها كردند و يوسف را به قعر چاه افتاد. و چون در قعر چاه آب بود يوسف در آب افتاد و آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كه در چاه بود رفته و بالاى آن آمد و خود را از آب بيرون كشيد.
برخى معتقدند منظور از غيابت الجب كه در دو جاى اى داستان از قرآن آمده ، جاى گاه مخصوصى بوده كه در كناره چاه بالاى سطح آب مى كنده اند و جاى نشيمن و استفاده از آب چاه بوده است و اين كه يوسف را در آن جايگاه زندانى كردند، براى آن بود كه نخواستند مستقيما وى را بكشند و از طرفى منظورشان را نيز عملى كرده باشند.
در نقلى آمده كه وقتى يوسف را به چاه انداختند، اندكى صبر كردند و سپس او را صدا زدند و تا ببينند زنده است يا نه ؟ و چون يوسف جوابشان را داد، خواستند سنگى به سرش بيندازند و او را بكشند، ولى باز يهودا مانع اين كار شد و از كشتن يوسف جلوگيرى كرد.
حال بينيم برادران پس از آن چه كردند و چگونه به كنعان بازگشتند و جواب پدر را چه دادند؟