يوسف را شناختند

يوسف را شناختند
پسران يعقوب در آن حالت اضطراب و سرگشتگى به همه چيز فكر مى كردند و تنها چيزى كه به فكرشان نمى رسيد، اين مطلب بود كه ممكن است اين شخصيت بزرگى كه روزها آنها را به اين خوارى در برابرش ‍ واداشته همان برادر كوچكشان يوسف باشد، با شنيدن اين جمله ناگهان يكه خورده و همين مسير فكرشان عوض شد و خيره خيره به سيماى عزيز مصر نگاه كردند.
با خود مى انديشيدند چه شد ناگهان عزيز مصر نام يوسف را به ميان آورد و رفتار جاهلانه ما را درباره يوسف پيش كشيد!
مثل اين كه عزيز در اتفاق هاى گذشته و آزارهايى كه ما به يوسف كرديم همه جا خود آنها همراه ما بود! و باز فكر كردند شايد بنيامين آنها را به او گفته است .


اما دوباره با خود گفتند بنيامين هم كه در آن موقع حضور نداشتند و كسى جز خود آن ها و يوسف از اين ماجرا اطلاعى ندارد! و تا كنون نيز به كسى اظهار نكرده اند.
كم كم به يادشان افتاد عزيز مصر در سفرهاى قبلى نيز از حال پدر و برادران ديگرشان جويا مى شد و دقيقا به گزارش هايشان گوش مى داد و گاهى بر اثر شنيدن مصيبت هاى پدرشان يعقوب حالش دگرگون مى شد، ولى خوددارى مى كرد و در پى آن به ياد پذيرايى گرمى كه عزيز مصر در سفر اول از آنها كرد و كالاهايشان را در بنه و بارشان گذاشت و افتاد و همچنين اصرار عزيز براى آوردن بنيامين در سفر اول و سپس نگه داشتنش با آن تدبير در سفر دوم و سخن پدر در هنگام حركت در سفر سوم كه به آنها گفت : برويد و از يوسف و برادرش بنيامين جست و جو كنيد و از لطف خدا مايوس نشويد و اينها و مطالب ديگر يكى پس از ديگرى زنجيروار از پيش نظرشان عبور كرد و ناگهان به اين كفر افتادند شايد اين شخصيت بزرگ يعنى عزيز مصر همان برادرشان يوسف است كه كاروانيان او را به مصر آورده و جريان حوادث او را به اين مقام رسانده است .
اين فكر لحظه هاى هم چون برق به مغزشان تابيد و آنها را وادار كرد كه سرهاى خود را بلند كرده و در قيافه عزيز مصر بيشتر دقت كنند، آنان با تاملى كه در سيماى يوسف كردند، اين فكر را تقويت كرد و خواستند بپرسند: آيا تو همان يوسف برادر ما هستى ؟ اما مى ترسيدند اگر حديسشان به خطا نرفته و درست باشد و او همان يوسف برادر خودشان باشد كه بدون هيچ گونه جرم و تقصيرى آن همه آزارش كرده و از دامن پر مهر پدر جدا نمودند، در چنينى وضعى آنها چگونه از رفتار گذشته خود عذر بخواهند و با چه رويى به صورتش نگاه كنند و در حضورش توقف كنند، ولى بزرگوارى او را به نظر آورده و طاقت تحمل را هم از كف داده بودند و به خود جرئت داده گفتند: آيا تو همان يوسفى ؟ گفت : آرى من يوسفم و اين هم برادر من است كه تحت لطف و عنايت خداى تعالى قرار گرفته و خدا بر ما منت نهاده است (137) و تا به امروز همه جا به من مهر ورزيده و در هر پيش آمدى مرا حفظ فرموده است .
يعنى خداى تعالى بود كه با لطف و عنايت خود مرا از چاه نجات داد و مرا در خانه عزيز مصر جايم داد و هم او بود كه مكر زنان را از من گردانيد و درخواستم را اجابت فرمود و در زندان جايم داد و از زندان آزادم كرد و هم او بود كه ….
خلاصه تاكنون همه جا لطف عميم خداوند شامل حالم بود و برادرم بنيامين نيز مانند خودم پيوسته مورد عنايت بى دريغ حق تعالى قرار داشته تا به امروز كه در كنارم نشسته و از نعمت هاى الهى برخوردار است .

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.