سومين سفر فرزندان يعقوب

سومين سفر فرزندان يعقوب
پسران يعقوب بضاعت مختصرى كه داشتند، براى خريد غله برداشتند و با پدر پير كنعانى خود خداحافظى و به سوى مصر حركت كردند.
وضع روحى آنها در اين سفر با سفرهاى ديگر فرق داشت . در سفرهاى قبل برادر بزرگشان همراهشان بود و از رهبرى و رهنمودهايش استفاده مى كردند، ولى اكنون او در ميان آنان نيست و مدتى است كه در مصر به سر مى برد و معلوم نيست در اين مدت چه بر سر او آمده و زندگى خود را چگونه اداره مى كند. از طرف بنيامين نيز در سفرهاى قبل خيالشان آسوده بود كه نزد پدرشان به سر مى برد و يا همراهشان بود، ولى در اين سفر نگران حال او نيز هستند و نمى دانند در بازداشتگاه حكومت مصر چگونه زندگى مى كند.
در سفرهاى قبل كالاى بيشترى براى خريد غله و تهيه آذوقه داشتند، اما در اين سفر دستشان از مال دنيا تهى شده و ادامه سالهاى قحطى خاندانشان را مضيقه و فشار سختى دچار كرده است . آنان با همه تلاشى كه كردند، جز سرمايه اندكى چيز ديگرى را براى خريد غله تهيه نكردند. ظاهرا مشكل بود بتوانند آذوقه اى تهيه كنند و مانند سفرهاى قبلى بارهاى شتران را پر كرده و دست خالى بازنگردند.
وضع آينده هم برايشان روشن نيست كه اين قحطى و مضيقه تا چه مدت ادامه دارد و اين عائله زيادى را كه تحت سرپرستى خود دارند، در آينده چگونه مى توانند اداره كنند.


به هر حال ياس و نااميدى از هر سو آنان را احاطه كرده بود و روح اميدوار يعقوب نيز كه آنان را به حيات يوسف نويد مى داد و به آينده باشكوهى اميدوارشان مى كرد، نمى توانست اين آثار ياس و نوميدى را از رخسار و روحيه شان پاك كند و شايد سخنان يعقوب نيز به ناراحتيشان افزوده بود، ولى حرمت پدر را نگاه داشته و در برابر تقاضايش كه گفته بود به جست و جوى يوسف و برادرش برويد سخنى نگفتند وگرنه اين حرت برايشان باور نكردنى بود كه پس از گذشتن پنجاه سال و بلكه بيشتر چگونه مى توان يوسف را در مصر پيدا كرد و به كمك وى به عزت و عظمت رساند.
تنها فكرى كه در طول راه به ذهنشان نمى رسيد، اين بود كه شايد دوران سختى و رنجشان به پايان رسيده باشد و اين سفر آغاز عظمت و شوكت آنها در مصر بوده باشد. تمام اندوهشان اين بود كه چگونه در اين سفر با اين بضاعت مختصر غله تهيه كنند و نياز ساليانه خاندان يعقوب را از عزيز خريدارى نمايند خيال خود را از نظر آذوقه آسان سازند.
آنان نگران بودند اگر عزيز مصر بخواهد طبق حساب ديگران ، در برابر كالايى كه همراه دارند، به آن غله دهد به جز آذوقه اندكى نصيبشان نمى شود و نيز در اين فكر بودند بقيه خوراك عائله خود را از چه طريقى تهيه كنند. تنها روزنه اميدشان كرم و بزرگوارى عزيز مصر بود كه مى توانند از كرم و بزرگواريش استفاده كرده و با بيان وضع دشوار و ناگوار خود غله بيشترى از او دريافت نمايند. آنها رفتار گذشته عزيز و پذيرائى هاى گرم او را در دو سفر قبلى به نظر مى آورند و اميدوار بودند در اين سفر نيز مشمول عنايت ويژه او گردند.
اما دوباره منظره بيرون آمدن پيمانه از بار بنيامين پيش چشمشان مجسم مى شود و مى ترسند در اين سفر آنان را به اتهام دزدى به دربار عزيز مصر راه ندهند و به آن مختصر آذوقه اى هم كه اميدوارند، دست رسى پيدا نكنند.
اين افكار ضد و نقيض آنان را مضطرب و افسرده كرده بود و نمى دانستند سرنوشتشان در اين سفر به كجا مى انجامد و هم چنان در حال ياءس و رجا پيش مى رفتند و هر چه به مصر نزديك تر مى شدند، اضطرابشان بيشتر و نگرانيشان زيادتر مى شد.
بارى در اين بيم و اميدها، وارد مصر شدند و پس از استراحت مختصرى ، كالاى ناچيز خود را برداشته و به سوى خانه عزيز به راه افتادند و خود را به حضور وى رساندند و شايد قبلا به سراغ برادرشان رفته و او را نيز همراه خود برداشته و به دربار عزيز، راه يافتند.
از برداشت سخن و گرفتاريى كه آغاز كردند و قرآن كريم نقل مى كند، كمال عجز و اضطراب و پريشانيشان معلوم است و شدت گرفتارى و سختى آنها آشكار مى شود. آنان تقاضاى خود را اينگونه اظهار كردند: عزيز! ما و خاندانمان به قحطى و مضيقه سختى دچار شده ايم ، متاسفانه از شدت گرفتارى و سختى زندگى نتوانسته ايم كالاى قابل ملاحظه اى تهيه كنيم و بضاعت ناچيزى پيش تو آورده ايم ، تنها اميدمان به لطف و بزرگوارى تو است و اميدواريم تو درباره ما كرم فرموده و به بضاعت ناچيز ما نگاه نكنى و پيمانه ما را كامل كنى ، عزيز! اين اميد را مبدل به نوميدى مكن و همان طور كه اميدواريم پيمانه ما را كامل گردان به ما احسان فرما كه خداوند بزرگ احسان كنندگان را پاداش نيكو دهد! (130)
پسران يعقوب حد اعلاى عجز و پريشانى خود را در اين سخنان اظهار كرده و بهتر از اين نمى توانستند سخنى بگويند كه عاطفه و بزرگوارى عزيز مصر را به خود جلب كنند و از مجموع سخنانشان شدت استيصال و درماندگى شان به خوبى مشاهده مى شد. ديگر از آن غرور و نخوتى كه در زمان به چاه انداختن يوسف داشتند، خبرى نيست و از اتكايى كه به نيرو و جوانى و قدرت خود ابراز مى كردند، اثرى به جا نمانده است .
فشار زندگى و حوادث روزگار آنان را ادب كرده و در حضور عزيز مصر زبانشان را به ناتوانى و لابه باز نموده و با كمال عجز دست نيازشان را به درگاهش گشوده است . از همه سخت تر آن كه نمى دانند اين مقام بزرگ و شخص عظيمى كه اكنون با اين ناتوانى و بيچارگى به درگاهش اظهار عجز مى كنند و با اين ذلت و خوارى تقاضاى كرم و بزرگوارى از وى دارند، همان يوسفى است كه بى رحمانه او را آزار و اذيت كردند و با كمال قساوت ، بدون هيچ جرم و تقصيرى او را كتك زده و سپس به چاهش افكندند.
آرى خدا مى خواهد بدين وسيله كفر آن همه آزارها را اين گونه در كنار برادران يوسف بگذارد و پاداش مظلوميت و صبر و تقوى يوسف را نيز اين گونه عنايت فرمايد و يوسف را به اين عظمت و شوكت برساند و برادران را اين گونه در پيش گاهش خوار و زبون سازد. شايد اين كه يوسف تا به آن روز از طرف خداى تعالى مامور نشد يا نتوانست خود را به برادران معرفى كند، همين بود كه خداى سبحان مى خواست اين روز را به آنان نشان دهد و اين صحنه را پيش آورد و برادران حسود و مغرورش را به اين صورت و با اين خوارى و ذلت در پيشگاه يوسف وادارد و سپس وى را به آنان بشناساند.
اما چنان كه قبل از اين تذكر داديم ، شيوه مردان الهى اين نيست بدى را با بدى مكافات كنند و به فكر انتقام از كسى باشند كه به آنها صدمه و آزارى رسانده اند. يوسف صديق گويا بيش از اين نتوانست خوارى برادران را ببيند و سختى و ذلتشان را تحمل كند، از اين رو درصدد برآمد تا پيش از هر چيز خود را به آنان معرفى كند و فرزندان يعقوب را از اضطراب و نگرانى برهاند، به همين منظور در پاسخ آنها گفت : هيچ مى دانيد شما با يوسف و برادرش ‍ چه كرديد در وقتى كه نادان بوديد (131) و شايد ضميمه كردن جمله دوم كه فرمود: در وقتى كه نادان بوديد (132) براى آن بود كه خواست بهانه اى براى رفتار ظالمانه آنان به دستشان بدهد و راه عذرى براى كارهاى گذشته شان به آنها نشان دهد و اين هم دليل ديگرى بر كمال بزرگوارى يوسف و نشانه ديگرى بر عظمت روحى و مقام والاى او است .
هيچ جرم و تقصيرى او را كتك زده و سپس به چاهش افكندند.
آرى خدا مى خواهد بدين وسيله كيفر آن همه آزارها را اين گونه در كنار برادران يوسف بگذارد و پاداش مظلوميت و صبر و تقواى يوسف را نيز اين گونه عنايت فرمايد و يوسف را به اين عظمت و شوكت برساند و برادران را اين گونه در پيشگاهش خوار و زبون سازد . شايد علت اين كه يوسف تابه آن روز از طرف خداى تعالى مامور نشد يا نتوانست خود را به برادران معرفى كند، همين بود كه خداى سبحان مى خواست اين روز را به آقايان نشان دهد و اين صحنه را پيش بياورد و برادران حسود و مغرورش را به اين صورت و با اين خوارى و ذلت در پيشگاه يوسف وادارد و سپس وى را به آنان بشناساند.
اما چنان كه قبل از اين تذكر داديم ، شيوه مردان الهى اين نيست كه بدى را با بدى مكافات كنند و به فكر انتقام از كسانى باشند كه به آن ها صدمه و آزارى رسانده اند و يوسف صديق گويا بيش از اين نتوانست خوارى برادران را ببيند و سختى و ذلتشان را تحمل كند، از اين رو درصدد برآمد تا پيش از هر چيز خود را به آنان معرفى كند و فرزندان يعقوب را از اضطراب و نگرانى برهاند، به همين منظور در پاسخ آنها گفت : هيچ مى دانيد شما با يوسف و برادرش چه كرديد در وقتى كه نادان بوديد؟ (133) و شايد ضميمه كردن جمله دوم كه فرمود: وقتى كه نادان بوديد، براى : بود كه خواست بهانه اى براى رفتار ظالمانه آنان به دستشان بدهد و راه عذرى براى كارهاى گذشته به آنها نشان دهد و اين هم دليل ديگرى بر كمال بزرگوارى يوسف و نشانه ديگرى بر عظمت روحى و مقام والاى او است .
مرحوم طبرسى از شيخ صدوق (عليه السلام ) از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است كه آن حضرت علت معرفى كردن يوسف را به برادران اين گونه ذكر فرمود كه يعقوب (عليه السلام ) نامه اى با اين مضمون به يوسف نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه اى است به عزيز مصر دادگستر و كسى كه پيمانه را در معامله كامل دهد از طرف يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل الرحمان ، همان كسى كه نمرود آتشى فراهم كرد تا او را بسوزاند و خدا آن آتش را بر وى سرد و سلامت كرد و از آن نجاتش ‍ داد.
اى عزيز بدان ما خاندانى هستيم كه پيوسته بلا و آزمايش از جانب خدا به سوى ما شتابان بوده تا ما را در وسعت و سختى بيازمايد و اكنون بيست سال است (134) مصيبت هاى پى در پى به من رسيده ، نخست آن كه پسرى داشتم كه نامش يوسف بود و دل خوشى من از ميان فرزندانم به او بود، وى نور ديده و ميوه دلم بود تا اين كه برادران ديگرش كه از طرف مادر با او جدا بودند، از من خواستند او را همراه ايشان براى بازى به صحرا بفرستم و صبح گاهى وى را همراهشان كردم و رفتند و شام گاه گريه كنان پيش من آمدند و پيرآهنش را به خونى دروغين رنگين كردههه و اظهار داشتند گرگ او را خورده است . فقدان او اندوه مرا زياد كرد و از فراش گريه كردم تا جايى كه چشمانم سفيد شد.
او برادرى داشت كه من دلم به وى خوش بود و همدم بودم و هرگاه به ياد يوسف مى افتادم او را به سينه مى گرفتم و همين سبب تسكين مقدارى از اندوهم بود، تا اين كه برادرانش گفتند تو از ايشان خواسته اى و دستور داده اى وى را همراه خود به مصر آوردند و اگر نياوردند آذوقه اى به آنها نخواهى داد، من هم او را فرستادم تا براى ما گندم بياورند، ولى چون بازگشتند او را با خود نياورده و اظهار كردند پيمانه مخصوص شاه را سرقت كرده ، با اين كه ما دزدى نمى كنيم و بدين ترتيب او را پيش خود بازداشت كردى و مرا به فراقش مبتلا ساختى و اندوهم را از دوريش سخت كردى ، به طورى كه پشتم از اين فاجعه خم شد و مصيبتم بزرگ گرديد، علاوه بر مصيبت هاى پى در پى ديگرى كه بر من رسيد است ، اكنون بر ما منت بگذار و او را آزاد كن و در آزادى و فرستادن خاندان ابراهيم شتاب كن .
فرزندان يعقوب نامه پدر را گرفتند و همراه خود به مصر آوردند و در قصر سلطنتى به دست يوسف دادند و به دنبال آن خودشان عاجزانه درخواست آزادى بنيامين را كردند.
يوسف نامه پدر را بوسيد و بر ديده نهاد و چون از مضمونش آگاه شد به حدى گريست كه پيراهنى كه به تن داشت ، از اشك چشمش تر شد، و سپس رو به آنان كرد و گفت : (135) آيا هيچ مى دانيد با يوسف و برادرش چه كرديد؟ (136)
به هر صورت اين سخنان عزيز، فرزندان يعقوب را به حال بهت و حيرت ديگرى دچار كرد .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.