باب دهم : در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السلام

باب دهم : در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السلام
به سند صحيح از ابوحمزه ثمالى منقول است كه گفت : روز جمعه نماز صبح را با حضرت امام زين العابدين عليه السلام در مسجد مدينه ادا كردم ، و چون از نماز و تعقيب فارغ شدند به خانه تشريف بردند، و من نيز در خدمت آن حضرت رفتم ، پس طلبيدند كنيزك خود را كه سكينه نام داشت و فرمودند: هر سائلى كه به در خانه ما بگذرد البته او را طعام بدهيد كه امروز روز جمعه است .
من عرض كردم : چنين نيست كه هر كه سؤ ال كند مستحق باشد.


فرمود:اى ثابت !مى ترسم كه بعض از آنها كه سؤ ال مى كنند مستحق باشند و ما او را طعام ندهيم و رد كنيم پس به ما نازل شود آنچه به يعقوب و آل يعقوب نازل شد، البته طعام بدهيد، بدرستى كه يعقوب عليه السلام هر روز گوسفندى مى كشت و تصدق مى كرد بعضى از آن را و بعضى را خود و عيال خود تناول مى نمودند، پس در شب جمعه در هنگامى كه افطار مى كردند سائل مؤ من روزه دار مسافر غريبى كه نزد خدا منزلت عظيم داشت بر در خانه يعقوب عليه السلام گذشت و ندا كرد: طعام دهيد سائل مسافر غريب گرسنه را از زيادتى طعام خود.
چند نوبت اين صدا كرد و ايشان مى شنيدند و حق او را نشناختند و سخن او را باور نداشتند، و چون نااميد شد و شب او را فرا گرفت گفت : انا لله و انا اليه راجعون و گريست و شكايت كرد گرسنگى خود را به حق تعالى و گرسنه خوابيد، و روز ديگر روزه داشت گرسنه و صبر كرد و حمد خدا بجا آورد، و يعقوب و آل يعقوب عليهم السلام شب سير خوابيدند، و چون صبح كردند زيادتى طعام شب ايشان مانده بود.
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى يعقوب در صبح آن شب كه :اى يعقوب !بتحقيق كه ذليل كردى بنده مرا به مذلتى كه به سبب آن غضب مرا بسوى خود كشيدى ، و مستوجب تاءديب گرديدى ، و عقوبت و ابتلاى من بر تو و فرزندان تو نازل مى گردد.
اى يعقوب !بدرستى كه محبوبترين پيغمبران من بسوى من و گرامى ترين ايشان نزد من كسى است كه رحم كند مساكين و بيچارگان بندگان مرا، و ايشان را به خود نزديك كند و طعام دهد، و پناه و اميدگاه ايشان باشد.
اى يعقوب !آيا رحم نكردى ذميال بنده مرا كه سعى كننده است در عبادت من و قانع است به اندكى از حلال دنيا، در شب گذشته در هنگامى كه به در خانه تو گذشت در وقت افطارش ، و فرياد كرد در در خانه شما كه طعام دهيد سائل غريب را و راهگذرى قانع را، و شما هيچ طعام به او نداديد، و او انا لله و انا اليه راجعون گفت و گريست و حال خود را به من شكايت كرد و گرسنه خوابيد و مرا حمد كرد و صبحش روزه داشت ، و تو اى يعقوب و فرزندان تو سير خوابيدند و صبح زيادتى طعام نزد شما مانده بود؛ مگر نمى دانى اى يعقوب كه عقوبت و بلا به دوستان من زودتر مى رسد از دشمنان من ، و اين از لطف و احسان من است نسبت به دوستان خود، و استدراج و امتحان من است نسبت به دشمنان خود، بعزت خود سوگند مى خورم كه به تو نازل كنم بلاى خود را، و مى گردانم تو را و فرزندان تو را نشانه تيرهاى مصيبتهاى خود، و تو را در معرض عقوبت و آزار خود در مى آورم ، پس مهياى بلاى من بشويد و راضى باشيد به قضاى من ، و صبر كنيد در مصيبتهاى من .
ابوحمزه عرض كرد: فداى تو شوم ، در چه وقت يوسف عليه السلام آن خواب را ديد؟
فرمود: در همان شب كه يعقوب و آل يعقوب عليهم السلام سير خوابيدند و ذميال گرسنه خوابيد، و چون يوسف عليه السلام خواب را ديد، صبح به پدر خود يعقوب عليه السلام خواب را نقل كرد و گفت :اى پدر!در خواب ديدم كه يازده ستاره و آفتاب و ماه مرا سجده كردند.
چون يعقوب اين خواب را از او شنيد با آنچه به او وحى شده بود كه : مستعد بلا باش به يوسف گفت : اين خواب خود را به برادران خود نقل مكن كه مى ترسم ايشان حيله و مكرى در باب هلاك كردن تو بكنند، و يوسف به اين نصيحت عمل ننمود و خواب را به برادران خود نقل كرد.
حضرت فرمود: اول بلائى كه نازل شد به يعقوب و آل يعقوب حسد برادران يوسف بود نسبت به او به سبب خوابى كه از او شنيدند، پس رغبت به يوسف زياده شد و ترسيد كه آن وحى كه به او رسيده است كه مستعد بلا باشد در باب يوسف باشد و بس ، پس رغبتش نسبت به او زياده از فرزندان ديگر بود، چون برادران ديدند نسبت به او مهربانتر است ، و او را بيشتر گرامى مى دارد و بر ايشان اختيار مى كند دشوار نمود بر ايشان ، در ميان خود مشورت كرده و گفتند: يوسف و برادرش محبوبتر است بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما قوى و تنومنديم و به كار او مى آئيم و آنها دو طفلند و به كار او نمى آيند، بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويدائى است ، بكشيد يوسف را يا بيندازيد او را در زمينى كه دور از آبادانى باشد تا خالى گردد روى پدر شما براى شما يعنى شفقت او مخصوص شما باشد و رو به ديگرى نياورد و بوده باشيد بعد از او گروه شايستگان ، يعنى بعد از اين عمل توبه كنيد و صالح شويد.
پس در اين وقت به نزد پدر خود آمده و گفتند:اى پدر ما!چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف كه همراه ما او را بفرستى و حال آنكه ما از براى او ناصح و خيرخواهيم ، بفرست او را فردا با ما كه بچرد يعنى ميوه ها بخورد و بازى كند بدرستى كه ما او را حفظ كننده ايم از آنكه مكروهى به او برسد.
يعقوب عليه السلام فرمود: بدرستى كه مرا به اندوه مى آورد اينكه او را از پيش من ببريد، و تاب مفارقت او ندارم ، و مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد. پس يعقوب مضايقه مى كرد كه مبادا آن بلا از جانب حق تعالى در باب يوسف باشد چون از همه بيشتر دوست مى داشت او را، پس غالب شد قدرت خدا و قضاى او و حكم جارى او در باب يعقوب و يوسف و برادران او، و نتوانست كه بلا را از خود و يوسف دفع كند، پس يوسف را به ايشان داد با آنكه كراهت داشت و منتظر بلا بود از جانب حق تعالى در باب يوسف .
چون ايشان از خانه بيرون رفتند بى تاب گرديد و به سرعت در عقب ايشان دويد، و چون به ايشان رسيد يوسف را از ايشان گرفت و دست در گردن او در آورد و گريست و باز به ايشان داد و برگشت .
پس ايشان روانه شدند و به سرعت يوسف را بردند كه مبادا بار ديگر يعقوب عليه السلام بيايد و يوسف را از ايشان بگيرد و ديگر به ايشان ندهد. چون آن حضرت را بسيار دور بردند، در ميان بيشه اى داخل كردند و گفتند: او را مى كشيم و در اين بيشه مى اندازيم و شب گرگ او را مى خورد.
بزرگ ايشان گفت : مكشيد يوسف را و ليكن بيندازيد او را در قعر چاه تا بربايند او را بعضى از مردم قافله ها، اگر سخن مرا قبول مى كنيد و اگر مى خواهيد در اينكه او را از پدر جدا كنيد.
پس آن حضرت را بر سر چاه بردند و در چاه انداختند و گمان داشتند كه غرق خواهد شد در آن چاه ، چون به ته چاه رسيد ندا كرد ايشان را كه :اى فرزندان روبين !سلام مرا به پدرم برسانيد.
چون صداى او را شنيدند به يكديگر گفتند: از اينجا حركت مكنيد تا بدانيد كه او مرده است ، پس در آنجا ماندند تا شام شد، و در هنگام خفتن برگشتند بسوى پدر خود گريه كنان و گفتند:اى پدر!ما رفتيم كه به گرو تير بياندازيم ، يا به گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم ، پس گرگ او را خورد. چون سخن ايشان را شنيد گفت : انا لله و انا اليه راجعون و گريست و بخاطرش آمد آن وحى كه خدا نسبت به او فرموده بود كه مستعد بلا باش ، پس صبر كرد و تن به بلا داد و به ايشان فرمود: بلكه نفسهاى شما امرى را براى شما زينت داده است ، و هرگز خدا گوشت يوسف را به خورد گرگ نمى دهد پيش از آنكه من مشاهده نمايم تاءويل آن خواب راستى را كه او ديده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.