فصل 16. عوالم ديگر(598)
يكى از حكيمان گويد: ((در وراى اين عالم ، آسمان و زمين و دريا و حيوان و گياه و مردمى آسمانى وجود دارد و هر كه در آن عالم هست آسمانى است و در آن جا چيز زمينى وجود ندارد، و روحانيانى كه در آن عالمند با انسانهاى آن عالم ملايمت و الفت دارند و از يكديگر نمى رمند و هر كدام با رفيق خود هيچ نوع ضديتى نداشته بلكه در كنار او احساس راحتى و آسايش مى كند.))
محمد بن حسن صفار در كتاب ((بصائر الدرجات )) با سند خود از هشام جواليقى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود:
((خدا را در پشت اين دريا شهرى است كه وسعت آن مسير حركت چهل روز خورشيد است ، در آن قومى زندگى مى كنند كه هرگز خدا را نافرمانى نكرده اند، و ابليس را نمى شناسند و از آفرينش او اطلاعى ندارند، گاهى اوقات با آن ها ديدار مى كنيم و آنها از مايحتاج خود از ما مى پرسند، و طلب دعا مى كنند و ما به آنان مى آموزيم ، و از ما مى پرسند كه قائم ما كى ظهور مى كند؟ داراى عبادت و سختكوشند. شهرشان درهايى دارد كه در ميان هر دو لنگه آن صد فرسخ فاصله است . ذكر تقديس و كوششى سخت در بندگى دارند، اگر آنان را ببينيد عمل خود را بسيار كوچك مى شماريد. مردى از آنان يك ماه نماز مى گزارد و سر از سجده برنمى دارد، خوراكشان ذكر سبحان الله و لباسشان پرهيزكارى است ، چهره هاشان مى درخشد، هرگاه يكى از ما را ببينند به نشان تيرك دست به او مى كشند و نزد او گرد مى آيند و غبار كفش او را براى تبرك برمى دارند. به هنگام نماز صدايى دارند سخت تر از صداى تندباد، در ميان آنها گروهى است كه تا زمانى كه منتظر قائم ما هستند سلاح بر زمين ننهاده اند، از خدا مى خواهند كه او را به آنان بنماياند، و هر كدام هزار سال عمر مى كنند.
چون به آنان بنگرى خشوع و فروتنى و تقرب جويى به خدا را از آنان مى بينى ، هرگاه به سراغ آنان نرويم آن را از خشم خدا پندارند، و پيوسته مراقب اوقاتى هستند كه ما به آنان سر مى زنيم ، هرگز خسته و درمانده نمى شوند، كتاب خدا را آن گونه كه ما به آنان آموخته ايم تلاوت مى كنند، و در ميان آنچه به آنان آموخته ايم مطالبى است كه اگر بر مردم خوانده شود به كفر و انكار آن برمى خيزند. هرگاه چيزى از قرآن بر آنان پيش آيد كه ندانند از ما مى پرسند، و چون آنان را آگاه سازيم با شنيدن آن از ما دلهاشان باز شود و از خدا مى خواهند كه عمر ما را دراز كند و هيچ گاه ما را از دست ندهند، و مى دانند كه منتى كه خداوند در مورد تعاليم ما بر آنها نهاده بسيار بزرگ است ، و به هنگام ظهور امام با او خروج مى كنند و به وقت قيام ، سلاحداران آنها بر ديگران پيشى مى گيرند و از خدا مى خواهند كه آنان را از ياوران دين خودش قرار دهد.
در ميان آنها پير و جوان هست ، وقتى يكى از جوانان با پيرى برخورد مى كند مانند بنده در برابر او مى نشيند و جز به فرمان او برنمى خيزد، آنها را راهى است كه بدان سبب بهتر از همه كس منظور امام را درك مى كنند و چون امام آنان را فرمانى دهد پيوسته به آن كار پردازند تا امام فرمان به كار ديگرى دهد.
(نيروى آنها به حدى است كه ) اگر بر همه خلايق شرق و غرب بتازند در يك ساعت همه را قلع و قمع مى كنند، شمشيرشان كند نمى شود، و شمشير آنها از آهنى است غير اين آهن ، اگر يكى از آنان شمشيرى به كسى زند او را از وسط دو نيم كند.
امام به كمك آنان با مردم هند و ديلم و كرد و ترك و روم و بربر و مردم مناطق ميان جابرس تا جابلق – دو شهر در مشرق و مغرب – مى جنگد، به اهل هر دين و مذهبى رسند او را به سوى خدا و اسلام و اقرار به محمد صلى الله عليه و آله فرا مى خوانند، هركس به اسلام اقرار نكند و مسلمان نشود او را مى كشند تا آنكه ميان شرق و غرب و پشت كوه احدى نماند جز آنكه اقرار (به اسلام ) كند.))
و نيز به سند خود از امام حسن مجتبى عليه السلام روايت كرده كه فرمود:
((خدا را دو شهر است ، يكى در مشرق و ديگرى در مغرب . ديوارى از آهن دارند، و شهرى هفتاد هزار هزار در زرين دارد، و در آن هفتاد هزار هزار زبان گوناگون است كه هركس به زبان خاص خود سخن مى گويد، و من همه آن زبانها را مى دانم ، و در آن دو شهر و ميان آنها و بر آنها حجتى جز من و برادرم حسين وجود ندارد)).
و باز به سند خود از امام صادق ، از پدرش ، از امام سجاد، از اميرمؤ منان عليه السلام روايت نموده كه فرمود:
((خدا را در پس مغرب شهرى است به نام جابلقا؛ در جابلقا هفتاد هزار امت زندگى مى كنند كه هر امتى به اندازه همين امت است ، و هرگز يك چشم به هم زدن خدا را نافرمانى نكرده اند، و كار و سختى جز نفرين بر اولى و دومى و بيزارى از آنها و دوستى با خاندان رسول خدا ندارند.))
و به سند خود از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود:
((وراى اين زمين شما زيرزمينى است سفيد كه روشنى آن از خودش است ، در آن خلقى زندگى مى كنند كه به پرستش خدا مشغولند و هيچ شركى به خدا نمى آورند، و از فلانى و فلانى (اولى و دومى ) بيزارى مى جويند)).
و به سند خود از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود:
((خداوند كوهى محيط به دنيا از زبرجد سبز – كه سبزى آسمان نيز از سبزى آن كوه است – آفريده و در پشت آن خلقى آفريده كه هيچ يك از چيزهايى را كه بر مردم از نماز و زكات واجب نموده بر آنان واجب نساخته است ، و همگى دو مرد از اين امت را لعن مى كنند – و امام نام آن دو را برد)).
و با سند خود از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود:
((در وراى اين چشمه خورشيد شما چهل چشمه خورشيد ديگر هست كه آفريدگان بسيارى در آنها زندگى مى كنند، و در وراى اين ماه شما نيز چهل ماه ديگر هست كه آفريدگان بسيارى در آنها زندگى مى كنند كه اصلا نمى دانند كه آيا خداوند آدم را آفريده يا نه ، و به آنها الهام شده كه فلانى و فلانى را لعن كنند)).(599)
و در كتاب ((كافى )) با سند خود از ابوحمزه ثمالى از امام باقر عليه السلام روايت كرده :
((شبى در خدمت آن حضرت بودم كه نگاهى به آسمان افكند و فرمود: اى اباحمزه ، اين قبه پدرمان آدم عليه السلام است ، و خداى متعال را غير آن سى و نه قبه ديگر هست و در آنها خلقى زندگى مى كنند كه يك چشم بر هم زدن خدا را نافرمانى نكرده اند.))(600)
و شيخ صدوق محمد بن على بن بابويه در كتاب ((خصال )) به سند خود از جابر بن يزيد روايت كرده كه گفت : از امام باقر عليه السلام درباره اين آيه : ((مگر در آفرينش نخستين درمانده شديم ؟ (نه ) بلكه آنان درباره آفرينش جديد در شك و اشتباهند))(601) پرسيدم ، فرمود:
((اى جابر، تاءويل اين است كه چون خداى بزرگ اين آفريدگان و اين عالم را فانى سازد و بهشتيان را در بهشت و دوزخيان را در دوزخ جاى دهد، عالم ديگرى را غير اين عالم از نو بنياد كند و عالمى جديد از غير مرد و زن بيافريند كه او را عبادت كنند و به يگانگى بپرستند، و براى آنان زمينى غير اين زمين كه آنان را بردارد، و آسمانى غير از اين آسمان كه بر سر آنان افكند بيافريند. شايد فكر مى كنى كه خداوند تنها همين يك عالم را آفريده و فكر مى كنى كه خداوند بشرى غير شما نيافريده است ! چرا، خداى متعال به خودش سوگند كه هزار هزار عالم و هزار هزار آدم آفريده كه تو در آخر آن عوالم و آن آدميان قرار گرفته اى .))(602)
و عامه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايات بسيارى قريب به همين مضامين را در اين گونه موارد روات كرده اند.
يكى از اهل معرفت (پس از آنكه يكى از زمين ها را توصيف مى كند) گويد: ((در هر نفسى (؟) كه خداوند در آن زمين آفريده عوالمى از موجودات هست كه شب و روز بدون خستگى خدا را تسبيح مى گويند، و از جمله آن عوالم عالمى را به شكل و شمايل ما آفريده كه هرگاه عارف آن را ببيند خود را در آن مشاهده مى كند. و عبدالله ابن عباس در روايتى كه از او نقل شده به همين مطلب اشاره نموده كه گويد: ((اين خانه كعبه يكى از چهارده خانه است ، و در هر يك از زمينهاى هفتگانه آفريدگانى مثل ما زندگى مى كنند، حتى در ميان آنان ابن عباسى مثل من هست )).
اين روايت نزد اهل كشف به صدق پيوسته است ، و هر چه در آن عوالم هست زنده و گويا و باقى است و فنا و دگرگونى نمى پذيرد. و عارفان هرگاه به آن عوالم درآيند با ارواح خود در مى آيند نه با اجسام خود، جسمهاى خود را در اين زمين دنيا وا نمى نهند و مجرد مى روند. و در آن زمين شهرهاى بى شمارى است ، برخى از آنها شهرهاى نور ناميده مى شوند كه جز عارفان برجسته و برگزيده به آنها درنمى آيند. و هر حديث و آيه اى كه به ما رسيد و عقل آنها را تاءويل كرد و از ظاهر خود منصرف ساخت آنها را به همين صورت ظاهرشان در آن زمين يافتيم ؛ و هر جسدى كه موجودات روحانى از جن و ملك درمى آيند و هر صورتى كه انسان خود را در آن مى بيند از جسد آن زمين است )).(603)
و غزالى در مقاله سى و يكم از كتاب ((سرالعالمين ))(604) گويد:
((رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در مغرب ما زمين سفيدى در پشت كوه قاف هست كه خورشيد چهل سال يكبار هم آن را نمى پيمايد. گفتند: اى رسول خدا، آيا در آن آفريدگانى هم زندگى مى كنند؟ فرمود: آرى ، در آن قوم مؤ منى هستند كه يك چشم برهم زدن خدا را نافرمانى نمى كنند، نه آدم را مى شناسد و نه ابليس را، ميان آنها فرشتگانى هستند كه شريعت ما را به آنان مى آموزند، و ميان آنان داورى مى كنند و كتاب عزيز (قرآن ) را به آنان درس مى گويند. گفتند: اى رسول خدا، براى ما از اين عجايب بيشتر بگو. فرمود: دوستى داشتم از زنان مؤ منه جن كه سالها از من غايب بود. از او پرسيدم : كجا بودى ؟ گفت : نزد خواهرم در پشت زمين سفيدى كه در مسافت درازى در پشت كوه قاف قرار دارد بودم .
گفتم : آيا آنان مؤ من اند؟ گفت : آرى ، كتاب تو را بر آنان خواندم و همه به آن ايمان آوردند. گفتم : آيا خورشيد در اين شهرها بالا مى آيد؟ گفت : آرى .
اما داستان زعيم بن بلعام كه بسيار عجيب است ، زيرا وى خواست ببيند كه رود نيل از كجا سرچشمه مى گيرد، از اين رو به راه افتاد و پيوسته مى رفت تا به خضر عليه السلام رسيد، خضر به او گفت : به جاهايى وارد مى شوى ، و نشانه هاى آنها را نيز به او داد. وى به كوهى رسيد كه قبه اى از ياقوت بر روى چهارستون برپا بود و نيل از زير آن بيرون مى آمد، و در آن ميوه هايى بود تغييرناپذير. وى مى گويد: به بالاى كوه رفتم و در پشت آن باغها و قصرها و سراها و عالمى بزرگ ديدم ، من در آن وقت پيرمردى سپيد مو بودم . بادى بر من وزيد كه مويم را سياه كرد و جوانيم را بازگرداند، و از آن قصرها مرا صدا زدند كه : اى زعيم نزد ما بيا، اى زعيم نزد ما بيا، نزد ما بيا كه اينجا سراى پرهيزكاران است . اما خضر مرا گرفت و از رفتن بازداشت …
آرى ، اين است راز سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: هفت رودخانه از بهشت سرچشمه مى گيرد: جيحون ، سيحون ، دجله ، فرات ، نيل ، چشمه ماليرون و چشمه سلوان در (بيت ) المقدس .(605)
و عجب تر از اين ، حديث بلوقيا و عفان است ، و داستان آنها دراز است و اشاره اى بدان كافى است : سفر آنان به آنجا رسيد كه به مكان سليمان پيامبر عليه السلام رسيدند، بلوقيا پيش رفت تا انگشترى را از انگشت وى بيرون آورد، اما اژدهايى كه موكل به آن حضرت بود در او دميد و او را سوزاند. عفان با شيشه اى بر او زد و زنده اش كرد، و او براى بار دوم و سوم دست دراز كرد و سوخت و عفان او را زنده كرد، بار چهارم كه دست دراز كرد سوخت و هلاك گرديد. عفان از آنجا بيرون آمد و گفت : شيطان شيطان را هلاك نمود.
اژدها او را صدا زد و گفت : نزديك بيا و انگشتر را بيرون آر، كه اين انگشترى در دست هيچ كس قرار نمى گيرد جز در دست محمد (صلى الله عليه و آله ) هنگامى كه برانگيخته شود، و به او بگو: ساكنان عالم بالا درباره تو بر پيامبران اختلاف كردند پس خداوند تو را بر پيامبران برگزيد. عفان گفت : من پيش رفتم و انگشترى را از انگشت سليمان بيرون آوردم و آن را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بروم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را گرفت و به على عليه السلام داد و حضرتش آن را در انگشت كرد، و پرندگان و پريان و مردم حاضر شدند و ديدند و گواه گشتند… چون به نماز ظهر ايستادند جبرئيل به صورت سائلى در ميان صفها گشت ، و در هنگام ركوع پشت سر على عليه السلام ايستاد و سؤ ال كرد: على عليه السلام با دست اشاره كرد و انگشترى به سوى سائل پر زد. فرشتگان از ديدن اين صحنه با تعجب فرياد برداشتند، و جبرئيل تهنيت گويان آمد و مى گفت : شما خاندانى هستيد كه خداوند بر شما نعمت بخشيده ، خاندانى كه خداوند هرگونه پليدى را از شما برده و شما را پاك و پاكيزه ساخته است .
پيامبر صلى الله عليه و آله اين مطلب را به على عليه السلام خبر داد، على عليه السلام گفت : ما را با نعمت زايل و ملك ناپايدار و دنيايى كه در حلال آن حساب و در حرامش عقاب است چكار))؟! (پايان سخن غزالى )(606)
امثال اين گونه حكايات و داستانهاى عجيب و غريب بيش از حد شمار است ، به ويژه از امام معصوم ما عليه السلام و خصوصا از مولايمان اميرمؤ منان عليه السلام مانند حديث غمامه (ابر) و غير آن ؛ و حديث شهرها و مملكت صاحب الامر عليه السلام و فرزندان آن حضرت مشهور است .