دو مسئله جانشينى و مرجعيت علمى
((شيعه )) طبق آنچه از تعاليم اسلامى به دست آورده بود معتقد بود كه آنچه براى جامعه در درجه اول اهميّت است ، روشن شدن تعاليم اسلام و فرهنگ دينى است (26) و در درجه تالى آن ، جريان كامل آنها در ميان جامعه مى باشد.
و به عبارت ديگر
اولاً :
افراد جامعه به جهان و انسان با چشم واقع بينى نگاه كرده ، وظايف انسانى خود را (به طورى كه صلاح واقعى است ) بدانند و بجا آورند اگر چه مخالف دلخواهشان باشد.
ثانيا :
يك حكومت دينى نظم واقعى اسلامى را در جامعه حفظ و اجرا نمايد و به طورى كه مردم كسى را جز خدا نپرستند و از آزادى كامل و عدالت فردى و اجتماعى برخوردار شوند، و اين دو مقصود به دست كسى بايد انجام يابد كه عصمت و مصونيت خدايى داشته باشد و گرنه ممكن است كسانى مصدر حكم يا مرجع علم قرار گيرند كه در زمينه وظايف محوله خود، از انحراف فكر يا خيانت سالم نباشند و تدريجا ولايت عادله آزاديبخش اسلامى به سلطنت استبدادى و ملك كسرايى و قيصرى تبديل شود و معارف پاك دينى مانند معارف اديان ديگر دستخوش تحريف و تغيير دانشمندان بلهوس و خودخواه گردد و تنها كسى كه به تصديق پيغمبر اكرم در اعمال و اقوال خود مصيب و روش او با كتاب خدا و سنت پيغمبر مطابقت كامل داشت همان على عليه السّلام بود (27) .
و اگر چنانچه اكثريت مى گفتند قريش با خلافت حقه على مخالف بودند، لازم بود مخالفين را بحق وادارند و سركشان را به جاى خود بنشانند چنانكه با جماعتى كه در دادن زكات امتناع داشتند، جنگيدند و از گرفتن زكات صرفنظر نكردند نه اينكه از ترس مخالفت قريش ، حق را بكشند.
آرى آنچه شيعه را از موافقت با خلافت انتخابى بازداشت ، ترس از دنباله ناگوار آن يعنى فساد روش حكومت اسلامى و انهدام اساس تعليمات عاليه دين بود، اتفاقا جريان بعدى حوادث نيز اين عقيده (يا پيش بينى ) را روز به روز روشنتر مى ساخت و در نتيجه شيعه نيز در عقيده خود استوارتر مى گشت و با اينكه در ظاهر با نفرات ابتدائى انگشت شمار خود به هضم اكثريت رفته بود و در باطن به اخذ تعاليم اسلامى از اهل بيت و دعوت به طريقه خود، اصرار مى ورزيدند در عين حال براى پيشرفت و حفظ قدرت اسلام ، مخالفت علنى نمى كردند و حتى افراد شيعه ، دوش به دوش اكثريت به جهاد مى رفتند و در امور عامه دخالت مى كردند و شخص على عليه السّلام در موارد ضرورى ، اكثريت را به نفع اسلام راهنمايى مى نمود (28) .