درسهاي پدر بزرگ
روزهای کودکی ام را به خاطر داری؟ دستم را می گرفتی و با قدم زدن زیر همین درخت های گیلاس، دلتنگی ام را پرپر می کردی تا در غیاب پدر و مادرم، لختی خوش باشم! با یک دست، دستم را می گرفتی و با دستی دیگر، گیلاسها را نشانم میدادی و زیبایی دنیا را برایم تصویر میکردی و آن را نشانهی عظمت خدا میخواندی! درسهای امروزت هم کم از آن روزها ندارد!
پدربزرگ عزیزم! امروز با یک دست، عصا را گرفتهای و با دست دیگرت، اگرچه از دستهای من کمک میگیری، اما به خدا قسم! داری شاخههای عقایدم را میتکانی تا برگهای خشکیده و بیهودهاش فرو ریزد: دخترم! به این عصا نگاه کن! انگار دو پایم برای وابستگی به این دنیا کم بوده که آمده سومی اش باشد!
فرتوتی جسم، حکمت خداست اما مگذار روحت پیر شود که آن خشم خداست! مبادا روحت عصا طلب کند! اصلا پاهایش را هم از او بگیر. روح را چه به راه رفتن! چه به وابستگی! روح باید پرواز کند، تا خدا! روحت بال می خواهد! تا جوانی، پروازش بده…[1]
پی نوشت :
1. ماهنامه خانه خوبان، فاطمه قادری، شماره 78،1393