زنگزدگی
اولش يك زنگزدگی كوچك ساده بود گوشه کابینت آشپزخانه. مضطربم كرد، اما به همسرم كه نشان دادم، با آرامش مردانه هميشگياش گفت «اِ، آره چیزی نیست خوب شد متوجه شدی! با یه ذره رنگ درست میشه.»
گذشت و ما يادمان رفت؛ آنقدر چيزهاي جذاب و غیر جذاب زندگي گرفتارمان كرده بود كه اين موضوع را فراموش کردیم. ميدانيد كه هميشه كلي چيز توی زندگی هست که نظر آدم را پرت ميكند! رنگ كه نکردیم، بماند؛ نسبت به اصل مسئله «زنگزدگی» هم بیتفاوت شدیم. ما به زنگزدگی «عادت» کردیم.
يك روز مهماني داشتيم؛ مهمان عزيزي كه دوست بود. او دوباره يادمان انداخت «اِ کابینتتون زنگ زده که!» به خودمان كه آمديم، ديديم آن زنگزدگي كوچك ساده خيلي پيشرفت كرده و حالا شده يك لكه سياه بزرگ آبرو بر! آنقدر بزرگ كه ديگران ببينند و به ما هشدار بدهند!
اگر بگرديم از اين زنگزدگیهای بهظاهر کوچک، گوشه دل يا زندگي همه ما هست؛ زنگزدگی مثل موريانه، مثل سرطان، بيصدا و آرام خودش را پيش ميكشد. اگر آن را نبينيم و يا بدتر، ببينيم و به حضورش عادت كنيم، يك روز يا يك زمان، ما را به زمين ميزند؛ وقتي كه خيلي دير است.
پی نوشت :
طاهره ابراهیم نژاد آکردی، ماهنامه خانه خوبان، شماره 73