? نماز با طمأنینه در سرمایی که اشک چشم یخ میزد
? مرحوم راشد نقل میکند: اواسط زمستان بود که هیزم ما تمام شد. پدرم عازم کاریزک گشت تا هیزم بیاورد، مرا نیز با خود برد.
? یک ساعت مانده به اذان صبح از کاریزک برای رفتن به تربت به راه افتادیم، زیرا اگر میماندیم تا آفتاب برآید، یخ زمین باز میشد و راه پیمودن با الاغ در میان گلولای، کار دشواری بود.
? شب بسیار سردی بود؛ سردی هوا گوش و گردن و دست و پا را میسوزاند. دو الاغ داشتیم که یکی را هیزم بار کرده بودند و مرا روی دیگری سوار کردند.
? مردی بود به نام شیخ حبیب، از دوستان و مریدان پدرم تا روستای حاجیآباد همراه ما بود.
? در فاصله کاریزک تا حاجیآباد، پدرم همچنان که پیاده میآمد، نماز شبش را خواند.
? چون به حاجیآباد رسیدیم، صبح دمید و در آن هوای سرد و باد تندی که میوزید، روی آن زمینهای یخزده که بدن انسان را خشک میکرد.
? مرحوم حاج آخوند جلو ایستاد، رو به قبله و شیخ حبیب به او اقتدا کرد، نخست اذان گفت و سپس اقامه و با طمأنینه و خضوع، نماز صبح را با همان توجهی خواند که همیشه میخواند و سرمای شدید حتی اندکی هم روی نماز ایشان تأثیر نگذاشت، در حالی که از چشمان من از شدت سرما، اشک میریخت و دانههای اشک روی گونههایم یخ میبست.
? با اقتباس و ویراست از کتاب فضیلتهای فراموششده
#حکایت
@askdin_com