‍ آبان ماه سال 59 بود.

‍  آبان ماه سال 59 بود.
?روز عاشورا آماده شدم تا به هيئت بروم ساعت ده صبح بود .يكدفعه ضعف شديدي در بدنم حس كردم.
گويي جان از بدنم خارج مي شد. همان جا كنار در نشستم.
✳️نفهميدم خواب بودم يا بيدار. يكدفعه محمد پسرم را ديدم كه با فرق خونين روي زمين افتاده! چند روزي ازعاشوراگذشت.
شخصي كه مي گفت از همرزمان محمد است به خانه ما آمد. ايشان گفت:صبح عاشورا با سي نفر از بچه هاي سپاه سر پل ذهاب به عمليات رفتيم. در راه در كمين ضد انقلاب گرفتار شديم . از جمع بچه ها فقط من توانستم از ميان كوه و تپه ها فرار كنم.
بقيه بچه ها به شهادت رسيدند. پرسيدم شما محمد من را ديدي ؟مطمئن هستي شهيد شده؟!
گفت:بله،اتفاقا ايشان را ديدم. گلوله اي به فرق سر او اصابت كرد وروي زمين افتاد پرسيدم چه ساعتي اين اتفاق افتاد؟گفت:حدود ساعت ده صبح!
درست همان ساعتی که من ضعف کردم و…
????????????
برگرفته از کتاب بهشت زیر قدمهایش. اثر گروه شهید هادی.
?@Nashrhadi

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.