58. مرگ توانگر شاداب ، و زندگى فقير نادار
كاروانى از كوفه به قصد مكه براى انجام مراسم حج ، حركت كردند. يك نفر پياده سر برهنه ، همراه ما از كوفه بيرون آمد. او پول و ثروتى نداشت . آسوده خاطر همچنان راه مى پيمود و مى گفت :
نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زير بارم
|
نه خداوند رعيت ، نه غلام شهريارم
|
غم موجود و پريشانى معدوم ندارم
|
نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم
|
توانگر شتر سوار به او گفت : ((اى تهيدست ! كجا مى روى ؟ برگرد كه در راه بر اثر نادارى ، به سختى مى ميرى .))
او سخن شتر سوار را نشنيد و همچنان به راه خود ادامه داد تا اينكه به ((نخله محمود )) (يكى از منزلگاهها و نخلستانهاى نزديك حجاز) رسيديم . در آنجا عمر همان توانگر شتر سوار به سر آمد و در گذشت . فقير پابرهنه كنار جنازه او آمد و گفت : ((ما به سختى نمرديم و تو بر بختى بمردى .))
شخصى همه شب بر سر بيمار گريست
|
چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست
|
اى بسا اسب تيزرو كه بماند
|
خرك لنگ ، جان به منزل برد
|
دفن كرديم و زخم خورده نمرد |