يكى از شاهان با چند نفر از وزيران و ياران ويژه اش در فصل زمستان به بيابان براى شكار رفتند. از آبادى بسيار دور شدند تا اينكه شب فرا رسيد و هوا تاريك شد، آنها در بيابان ، خانه كوچك كشاورزى را ديدند، شاه به همراهان گفت : ((شب به خانه آن كشاورز برويم ، تا از سرماى بيابان خود را حفظ كنيم . )).
يكى از وزيران گفت : ((به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن شايسته مقام ارجمند شاه نيست ، ما در همين بيابان خيمه اى برمى افروزيم و آتشى روشن مى كنيم و امشب را بسر مى آوريم .))
كشاورز از ماجراى در بيابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس از احترام شايان ، گفت : ((از مقام شاه چيزى كاسته نمى شد، ولى نگذاشتند كه مقام كشاورز، بلند گردد.))
اين سخن كشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه كشاورز رفتند و تا صبح آنجا بودند، صبح شاه جايزه و لباس و پول فراوانى به كشاورز داد، هنگامى كه شاه و همراهان بر اسبها سوار شده تا از آنجا به شهر آيند، شنيدند كشاورز در ركاب آنها حركت مى كرد و مى گفت :
ز قدر و شوكت سلطان نگشت چيزى كم
|
از التفات به مهمانسراى دهقانى
|
كلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد
|
كه سايه بر سرش انداخت چون تو سلطانى (264) |