102. يا قناعت يا خاك گور

102. يا قناعت يا خاك گور

شنيدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتكار (كه شهر به شهر براب تجارت حركت مى كرد)يك شب در جزيره كيش (واقع در خليج فارس )مرا به حجره خود دعوت كرد، به حجره اش رفتم ، از آغاز شب تا صبح ، آرامش نداشت ، مكرر پريشان گويى مى كرد و مى گفت :

((فلان انبارم در تركستان است و فلان كالايم در هندوستان است ، و اين قافله و سند فلان زمين مى باشد و فلان چيز در گرو فلان جنس است و فلان كس ‍ ضامن فلان وام است ، در آن انديشه ام كه به اسكندريه بروم كه هواى خوش ‍ دارد، ولى درياى مديترانه توفانى است ، اى سعدى ! سفر ديگرى در پيش ‍ دارم ، اگر آن را انجام دهم ، باقيمانده عمر گوشه نشينى گردم و ديگر به سفر نروم .))
پرسيدم : آن كدام سفر است كه بعد از آن ترك سفر مى كنى و گوشه نشينى مى گردى ؟
در پاسخ گفت : مى خواهم گوگرد ايرانى را به چين ببرم ، كه شنيده ام اين كالا در چين بهاى گران دارد، و از چين كاسه چينى بخرم و به روم ببرم ، و در روم حرير نيك رومى بخرم و به هند ببرم ، و در هند فولاد هندى بخرم و به شهر حلب (سوريه )ببرم ، و در آنجا شيشه و آينه حلبى بخرم و به يمن ببرم ، و از آنجا لباس يمانى بخرم و به پارس (ايران ) بياورم ، بعد از آن تجارت را ترك كنم و در دكانى بنشينم (به اين ترتيب يك سفر او به چندين سفر طول و دراز مبدل گرديد.)
او اين گونه انديشه هاى ديوانه وار را آنقدر به زبان آورد كه خسته شد و ديگر تاب گفتار نداشت ، و در پايان گفت : اى سعدى ! تو هم سخنى از آنچه ديده اى و شنيده اى بگو گفتم :

آن شنيدستى كه در اقصاى غور
بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت : چشم تنگ دنيادوست را
يا قناعت پر كند يا خاك گور(265)
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.