حسود از غم عيش شيرين خلق |
هميشه رود آب تلخش به حلق |
الا تا نخواهى بلا بر حسود |
كه آن بخت برگشته خود در بلاست |
چه حاجت كه با وى كنى دشمنى |
كه او را چنين دشمنى در قفاست |
منه دل برين دولت پنج روز |
به دود دل خلق خود را مسوز |
چنان زى كه نامت بتحسين كنند |
چو مردى نه بگورت نفرين كنند |
نبايد برسم بد آيين نهاد |
كه گويند لعنت بر او كاين نهاد |
بسا نام نيكوى پنجاه سال |
كه يك نام زشتش كند پايمال |