#روابط_همسران #استاد_شجاعي ❣خانم وآقای خونه؛ اجازه بدين کودکتون،درآغوش دیگران آرام بگیره. ?محدودکردن ارتباطش،به خانواده و دورنگه داشتنش ازفامیل و.. اونوخجالتی و کمرو،بار میاره. @ostad_shojae
ادامه نوشته »بنده خدا
✍ هر صبح…
✍ هر صبح… حجله گاه تازه ایست، برای عاشقانه های من و تو! ❣من چشم می گشایم و تو سلام می کنی وتازه می فهمم؛ همه شب را،به انتظارم،بیدار مانده ای. ?#سلام خدا… همه دار و ندارم تویی. @ostad_shojae
ادامه نوشته »✍ امروز فهمیدم…
✍ امروز فهمیدم… تا تو دستم را گرفته ای؛ حتی مهلک ترین لغزش هايم نیز در آخر، مرا در آغوش تو می اندازند. ?جاده ات را چنان ستاره باران کرده ای که هر کجا بروم… باز پيدايت میکنم ؛ خدا @ostad_shojae
ادامه نوشته »❣اولین عامل موفقیت درقدرت گرفتن روح،
#جملات_ناب_استاد ❣اولین عامل موفقیت درقدرت گرفتن روح، غلبه برتنبلی وکسالت است. ?کسانی که، به تنبلی و کسالت مبتلایند، و آخرت را جدی نگرفته اند؛ درهنگام مصایب، بی تاب وبیقرار، می شوند. @ostad_shojae
ادامه نوشته »عکس نوشت مهدوی
عکس نوشت مهدوی ارسال شده توسط هادی بحرینی
ادامه نوشته »دوست دارم که یک شب جمعه
دوست دارم که یک شب جمعه صبح گردد به رسم خوش عهدی ناگهان بشنوم زسمت حجاز نغمه ی دلخوش انا المهدی
ادامه نوشته »بیداری در آغوش تو؛
✍ آفتاب برخاست! و…من بیدار شدم؛ دلبرم بیداری در آغوش تو؛ طعم اولین خنده های یک نوزاد را دارد؛ لطیف، نرم، و تازه تازه… ? #سلام خدا امروز؛ از تو…جز تو را…نمی خواهم. @ostad_shojae
ادامه نوشته »⭕️ اسب بی صاحب !
⭕️ اسب بی صاحب ! ? اسب بی سوار و بی صاحب، وارد مزرعه ی مردم می شود، به هر طرفی که بخواهد می دَوَد؛ به این سو و آن سو می رود! اما اسبی که صاحب دارد «زمامش در دست صاحب است» پس در بیراهه حرکت نمی کند… ? امروزه کشورهای قدرتمند جهان هم مثل اسب بی صاحب شده …
ادامه نوشته »سحر محبت (مادرشوهرت را بكش)
سحر محبت (مادرشوهرت را بكش) «دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید. هر روز با او جر و بحث می کرد. عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمّی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت: اگر سمّ خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش …
ادامه نوشته »شهيد دكتر مفتح
ضعف مسلمين از آن روزي شروع شد كه فقط به ظواهر دين چسبيدند و از واقعيات آن صرف نظر نمودند. شهيد دكتر مفتح ماشين، جلوى سنگر فرمان دهى ايستاد. آقا مهدى در ماشين را باز كرد. ته ايفا يك افسر عراقى نشسته بود. پياده اش كردند. ترسيده بود. تا تكان مى خورديم، سرش را با دست هايش مى گرفت. …
ادامه نوشته »