اسلام شناسی -شهدا

از ابراهیم به همه جوانان…?

از ابراهیم به همه جوانان…? چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپا خیزید و اسلام خود را دریابید #شهیدمحمدابراهیم_همت #یادش_باصلوات ? @loveshohada28 #الله_اڪبر

ادامه نوشته »

معلمی شغل نیست عشق است

معلمی شغل نیست عشق است اگر فکر میکنی معلمی شغلت است رهایش کن اما اگر فکر میکنی عشقت است رهایش نکن #معلم_شهیدابراهیم_همت #یادش_باصلوات #روزت_مبارک_اقا_ابراهیم ? @ebrahimhemmat_ir #الله_اڪبر

ادامه نوشته »

روز سوم عمليات بود. حاجي هم مي‌رفت خط و برمي‌گشت

سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) روز سوم عمليات بود. حاجي هم مي‌رفت خط و برمي‌گشت. آن روز،‌ نماز ظهر را به او اقتدا كرديم. سر نماز عصر،‌ يك حاج آقاي روحاني آمد. به اصرار حاجي، نماز عصر را ايشان خواند. مسئله‌ي دوم حاج آقا تمام نشده،‌ حاجي غش كرد و افتاد زمين. ضعف كرده بود و نمي‌توانست روي پا …

ادامه نوشته »

كار به توهين و بد و بيراه گفتن كشيده بود.

#سیره_عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) كار به توهين و بد و بيراه گفتن كشيده بود. حاجي خونسرد نشسته بود و بحث مي‌كرد. ديگر نمي‌توانستم تحمل كنم. نيم‌خيز شدم كه وراميني دستم را كشيد و مجبورم كرد بنشينم. خودمان بوديم توي چادر و حاجي كه توي خودش بود. داشتم فكر مي‌كردم الآن است كه دستور اخراج آن‌ها را از …

ادامه نوشته »

میگفت مثل حسین امدیم مثل حسین هم باید به شهادت برسیم

میگفت مثل حسین امدیم مثل حسین هم باید به شهادت برسیم در کربلا داخل رحم مادر مُرد و ارباب زنده اش کرد،او بدون سر وارد بهشت شد، ? بهشتت همون شد ڪه میخواستی،سری ڪه رو آغوش گرم خداست #پیکرشهیدهمت #شهادت_برایت_کم_بود #یادش_باصلوات ? @ebrahimhemmat_ir #الله_اڪبر

ادامه نوشته »

از دست كريمي، زير لب غرولند مي‌كردم كه

#سیره_عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) از دست كريمي، زير لب غرولند مي‌كردم كه «اگر مردي خودت برو. فقط بلده دستور بده.»گفته بود بايد موتورها را از روي پل شناور ببرم آن طرف. فكر نمي‌كرد من با اين سن و سالم،‌ چه‌طور اين‌ها را از پل رد كنم؛‌ آن هم پل شناور. وقتي روي موتور مي‌نشستم، پام به زور …

ادامه نوشته »

رفته بود سر كمدش و با وسايلش ور مي‌رفت

#سیره_عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) رفته بود سر كمدش و با وسايلش ور مي‌رفت. هر وقت از دستم ناراحت مي‌شد اين كار را مي‌كرد، يا جانماز پهن مي‌كرد و سر جانمازش مي‌نشست. رفته بودم سر دفتر يادداشتش و نامه‌هايي را كه بچه‌ها براش نوشته بودند خوانده بودم. به قول خودش اسرارش فاش شده بود. حالا از دستم ناراحت …

ادامه نوشته »

#سیره_عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))

#سیره_عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) چشم از آسمان نمي‌گرفت. يك ريز اشك مي‌ريخت. طاقتم تاب شد. – چي شده حاجي؟ جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم،‌ ولي بعد چرا. آسمان داشت بچه‌ها را همراهي مي‌كرد. وقتي مي‌رسيدند به دشت،‌ ماه مي‌رفت پشت ابرها. وقتي مي‌خواستند از رودخانه رد شوند و نور مي‌خواستند،‌ بيرون مي‌آمد. پشت بي‌سيم …

ادامه نوشته »