كتاب: حكايت پارسايان

32 – دزد حرف شنو

دزدى به خانه احمد خضرويه رفت و بسيار بگشت، اما چيزى نيافت كه قابل دزدى باشد . خواست كه نوميد بازگردد كه ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:اى جوان!سطل را بردار و از چاه، آب بكش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چيزى از راه رسيد، به تو بدهم؛ مباد كه تو از اين …

ادامه نوشته »

31 – مهمان دارى خدا

گويند: كافرى از ابراهيم (ع) طعام خواست . ابراهيم گفت: اگر مسلمان شوى، تو را مهمان كنم و طعام دهم . كافر رفت . خداى عزوجل وحى فرستاد كه اى ابراهيم!ما هفتاد سال است كه اين كافر را روزى مى‏دهيم و اگر تو يك شب، او را غذا مى‏دادى و از دين او نمى‏پرسيدى، چه مى‏شد؟ ابراهيم در پى آن …

ادامه نوشته »

30 – طعام ديروز؛ … امروز

شيخ ابوسعيد ابوالخير، با مريدان از جايى مى‏گذشت . چاه خانه‏اى را تخليه مى‏كردند . كارگران با مشك و خيك، نجاسات را از اعماق چاه بيرون مى‏كشيدند و در گوشه‏اى مى‏ريختند . شاگردان شيخ، خود را كنار مى‏كشيدند و لباس خود را جمع مى‏كردند كه مبادا، به نجاست آلوده شوند، و به سرعت از آن جا مى‏گريختند . ابوسعيد، آنان …

ادامه نوشته »

29 – گامى به پيش

شيخ ابوسعيد، يكبار به طوس رسيد، مردمان از شيخ خواستند كه بر منبر رود و وعظ گويد . شيخ پذيرفت . مجلس را آراستند و منبرى بزرگ ساختند. از هر سو مردم مى‏آمدند و در جايى مى‏نشستند .

ادامه نوشته »

28 – مرد كيست؟

ابوسعيد را گفتند: كسى را مى‏شناسيم كه مقام او آن چنان است كه بر روى آب راه مى‏رود . شيخ گفت: كار دشوارى نيست؛ پرندگانى نيز باشند كه بر روى آب پا مى‏نهند و راه مى‏روند. گفتند: فلان كس در هوا مى‏پرد. گفت: مگسى نيز در هوا بپرد. گفتند: فلان كس در يك لحظه، از شهرى به شهرى مى‏رود . …

ادامه نوشته »

27 – موش و سر خدا

روزى، يكى نزد شيخ ابوسعيد ابوالخير آمد و گفت اى شيخ!آمده‏ام تا از اسرار حق، چيزى به من بياموزى . شيخ گفت: بازگرد تا فردا . آن مرد بازگشت، شيخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه ( جعبه ) بكردند و سر آن محكم ببستند . ديگر روز آن مرد باز آمد و گفت:اى شيخ آنچه ديروز …

ادامه نوشته »

26 – چنان مباش!

خواجه عبدالكريم كه خادم خاص شيخ ابوسعيد ابوالخير بود، گفت: روزى، كسى از من خواست تا از حكايت‏هاى شيخ چيزى براى او بنويسم . مشغول نوشتن بودم كه كسى آمد و گفت: تو را شيخ مى‏خواند . رفتم. چون نزد شيخ رسيدم، گفت: عبدالكريم!در چه كارى؟ گفتم: درويشى، چند حكايت از حكايت‏هاى شيخ خواست . در كار نوشتن آن حكايات …

ادامه نوشته »

25 – چه خوش است حمام

ابوسعيد ابو الخير، از پر آوازه‏ترين عارفان اسلامى در قرن چهارم و پنجم است . به سال 357 (ه.ق) در ميهنه به دنيا آمد و در سال 440 (ه.ق) در همان جا وفات يافت .

ادامه نوشته »

24 – بهاى حقيقت

شبلى نزد جنيد بغدادى رفت و گفت: (( گويند گوهر حقيقت، نزد تو است. آن را يا به من بفروش و يا ببخش. )) جنيد گفت: اگر بخواهم كه بفروشم، تو بهاى آن را ندارى و از عهده پرداخت قيمت آن بر نمى‏آيى . و اگر بخواهم كه آن را رايگان به تو دهم، قدر آن را نخواهى دانست؛ زيرا:

ادامه نوشته »

23 – مطرب پير

از منبر پايين آمد و مردم، مجلس را ترك مى‏گفتند . شيخ ابوسعيد ابوالخير امشب چه شورى برپا كرد!همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله كه مى‏گفت: نهال شوق در دل‏ها مى‏كاشت . اما من هنوز نگران قرضى بودم كه بايد مى‏پرداختم . وام سنگينى برعهده داشتم و نمى‏دانستم كه چه بايد كرد .

ادامه نوشته »