آه مـى کشـم تـو را، بـا تـمام انتظار

آه  مـى کشـم تـو را، بـا تـمام انتظار پر شکوفـه کن مـرا، اى کرامـت بـهار در رهت به انتظار، صف به صف نشسته اند کروانــى از شـهيد، کاروانـى از بـهار اى بـهـار مـهـربان، در مـسير کاروان گل  بپاش  وگل  بپاش،  گل بکار وگل بکار بـر  سرم نمى کشى، دست مهر اگر، مکش تـشـنه مـحـبتند، لالـه هـاى داغ دار دسـته  دسته گم شدند، مهره هاى بى نشان تـشنه  تـشنه سوختند، نخل هاى روزه دار مـى رسـد بـهار ومن، بى شکوفه ام هنوز آفـتاب  مـن، بـتاب! مـهربان من، ببار!

ادامه نوشته »

امام (عج) در هرکجا باشد، آنجا خضراست.

✅ #امام_زمان علیه‌السلام ?آیت‌الله بهجت قدس‌سره: امام (عج) در هرکجا باشد، آنجا خضراست. قلب مؤمن جزیره خضراست، هرجا باشد حضرت در آنجا پا می‌گذارد. ?(در محضر بهجت، ج۲، ص۱۷۹) ? مرکز تنظیم و نشر آثار آیت‌الله بهجت قدس‌سره https://t.me/bahjat_ir

ادامه نوشته »

قلب‌ها از ایمان و نور معرفت خشکیده است.

✅ #امام_زمان علیه‌السلام ?آیت‌الله بهجت قدس‌سره: قلب‌ها از ایمان و نور معرفت خشکیده است. قلب آباد به ایمان و یاد خدا پیدا کنید، تا برای شما امضا کنیم که امام زمان علیه‌السلام آنجا هست. ?(در محضر بهجت، ج۲، ص۱۷۹) ? مرکز تنظیم و نشر آثار آیت‌الله بهجت قدس‌سره https://t.me/bahjat_ir

ادامه نوشته »

خـواب ديدم، خواب دريا را خواب ديدم آسمان را نيز

خـواب  ديدم، خواب دريا را خواب ديدم آسمان را نيز اولـين  طـوفان خـلقت را، آخـرين آتشفشان را نيز اين  که گفتم خواب بود، آرى، من ولى در اوج بيدارى گشـته  ام بـا پاى خاک آلود، کوچه هاى آسمان را نيز اى  پرى آواى دشـتستان، خون فايز، اى دو بيتى خوان مـن تو را بسيار مفتونم، آن در چشم شروه خوان را نيز مـاه  مـن! زيـباى من! برگرد! گر بيايى اى سراپا درد تور گيسوى تو خواهم کرد، اين شب پولک نشان را نيز مـانده  ام بـا واژه هـاى لال بـا دلى از داغ مالامال کاش مـى شـد آتـش زخمم شعله ور سازد زبان را نيز

ادامه نوشته »

بارها ديده بودمت

بارها ديده بودمت آن چنان که آب را در آب وآسمان را در آبی وسبز را در عشق غبار، آينه را تهمت بست وگرنه زمان ِ ما بى امام نيست. کجايى که ديدارت محض است پاهايمان خشک است ودست هايمان بى تکليف؟ درختان برگ ريزان دورى تواند وقرن هاست که ايستاده اند تا جمالت را زانو زنند. شاخه ها، سلامتى …

ادامه نوشته »

از انـتظار خـسته ام ويا دلم گرفته است؟

از  انـتظار خـسته ام ويا دلم گرفته است؟ تـو مدتى است رفته اى، بيا دلم گرفته است نگاه  سـرد پنجره به کوچه خيره مانده بود گمـان کنـم بداند او چرا دلم گرفته است گذشـتم  از هزاره ها در امتداد دورى ات بـه  ذهن من نمى رسد کجا دلم گرفته است به چشم خود نديده ام شکوه چهره ى تو را شـبى  بيا  به خواب من، بيا دلم گرفته است ســـراب تـشـنـه تــر از مــن ســـراب تـشـنـه تــر از مــن

ادامه نوشته »

ز ِهـرکسى تـو فـراتر، خـدا کند که بيايى

ز ِهـرکسى تـو فـراتر، خـدا کند که بيايى شـميم زمـزم وکوثـر، خـدا کند که بيايى بـه  بـاغ سـرو وصنوبر، خدا کند که بيايى گريـخت صـبرمن ازبـر، خدا کند که بيايى بـرفت آتـشم از سـر، خـدا کند که بيايى وجـانشين  پيـمبر،  خـدا کنـد که بـيايى که  مـثل نـور زنـد سر، خدا کند که بيايى مـعطرى  تـو،  مـعطر، خـدا کند که بيايى  بـراى  دل،  تـو قـراري، که يادگار بهارى تـويى  که پاک وزلالـى، شکوه بـزم کمالى زبس که گفتم وگفتم: کجاست ساحل سبزت؟ زمـين اسـير بـلا شـد، ميان شعله رها شد تـبـلورى زحـياتى، سـرود سـبز نـجاتى شکوهـمند وبـزرگى، هـمان سـوارسترکى

ادامه نوشته »

نـسيم نـور، ز اقـضاى شـب وزيد، بيا

نـسيم  نـور، ز اقـضاى شـب وزيد، بيا شـب گلايـه بـا شـام دگر کشـيد، بيا بـه روى چشـمه شب زنبق سپيده شکفت سـتـاره پر زد واز آسـمـان پريـد بـيا گلاب سـرخ سجر ريخت روى تربت خاک پرنـده ى قـفس نـور پر کشـيد، بيا … مـرا  شکسـتى وشوقت دوباره ساخت مرا زمـن  بـريدى وجـانم بـه لب رسيد بيا، که  زنـدگى بـسرايم در کجـاوه ى بـاد که پنـجـره بگشـائـيم بـر امـيد بـيا مــن اشک رهگذر کوچه هـاى مـهتابم که قـطره فـطره به شن زار شب چکيد بيا گل شگفت دو چشمت برنگ بخت من است بـه  خـون سـرمه نگاهـت مگر طپيد بيا کفـم  چو  ديـد به اندوه گفت، کولى راه (سپيـده)  گام  تـو بـر انتها رسيد بيا …

ادامه نوشته »

تـو يک غـروب غـم انگيـز مى رسى از راه

تـو يک غـروب غـم انگيـز مى رسى از راه که  مـى  بـرند مـرا روى شـانه هـاى سياه صـداى  گريـه بـلند اسـت وجلمه هايى هم شـبـيهِ تـسـليت وغـصه وغـمى جـانکاه بـه  گوش يـخزده ام مـى رسـد، وفـريادى شـبـيـهِ حـرمـتِ ايــن لاالــه الا الله! وَچشـم  هـام،  که چشـم انـتظا تو هستند! (اگر چه مـنـجمدند ونـمـى کنـنـد نگاه) وَبـغض مـى کُنـد آن جـا جـنازه ى من که (تو) را هميشه (نَفَس) مى کشيد و(خود) را (آه)! چقـدر  شـب  که تـو را من مرور کرده ام و رسـيده ام بـه غـزل، گُل، شکوفه، دريا، ماه! بـدون تـو، هـمه ى عمر من دو قسمت شد: (دقـيقه  هـاى تکيـده)، (دقـيقه هـاى تباه) اگر  چه مـتـن بـلندى سـت درد دل هـايم سکوت مـى کنـم وشـرحِ قـصّه را کوتـاه که بــاز جـمعه رسـيد ونـيامدى وشـدند (غـروبِ جـمعه) و(مرگ) و(وجودِ من) همراه! بــراى بـدرقه نـعش مـن بـيا (هـر روز) که کار مـن شـده سـى بار مرگ (در هر ماه) وکُلَّ  دلـخـوشى زنــدگى مـن، ايـن که تـو  يک غـروب غـم انگيز، مى رسى از راه

ادامه نوشته »

مـردم ديـده بـه هـر سو نگرانند هنوز

مـردم ديـده بـه هـر سو نگرانند هنوز چشـم در راه تـو، صاحب نظرانند هنوز لالـه‏ها، شعله كش از سينه داغند به دشت در غـمت، هـمدم آتـش جگرانند هنوز از  سـراپرده  غـيبت خـبرى باز فرست كـه  خـبر يـافتگان، بـى‌خبرانند هنوز! آتـشى را بـزن آبـى بـه رخ سوختگان كـه  صدف سوز جهان، بد گهرانند هنوز پرده  ‏بـردار! كـه بـيگانه نبيند آن روى غـافل  از آيـنه، ايـن بى ‏بصرانند هنوز! رهـروان  در  سـفر بـاديه، حيران تواند بـا  تـو آن عهد كه بستند، بر آنند هنوز ذرّه‏هـا در طـلب طـلعت رويت، با مهر هـمچنان تـاخته چون نـو سفرانند هنوز سـحر آمـوختگانند، كـه با رايت صبح مـشعل  افـروز شـب بى سحرانند هنوز طاقت از دست شد، اى مردمك ديده! دمى پرده بگشـاى! كـه مـردم نگرانند هنوز

ادامه نوشته »