در حسرت پلو

در حسرت پلو دختر بشقاب نيم خورده غذا را رها مى كند، عقب مى نشيند و مى گويد: مامان پس كى پلو درست مى كنى ؟ مادر مى گويد: هر وقت نمره بيست بگيرى . از طرف ديگر هنگام ظهر است و دختر از مدرسه برگشته است ، خندان ، كيفش را باز مى كند و دفتر ديكته اش را …

ادامه نوشته »

خورشيد گرفتگى

خورشيد گرفتگى امروز روز چهارشنبه مورخ 20/4/1378 مطابق 28 ربيع الثانى 1420 است كه منجمان از چند ماه قبل خبر داده بودند كه در يك چنين روزى كسوف (خورشيد گرفتگى ) واقع مى شود ما مرتب در انتظار چنين روزى بوديم همه جا سخن از خورشيد گرفتگى است ، يكى مى گفت من سى و سهخ سال يا سى و …

ادامه نوشته »

صبحى

صبحى در مردن من ناله و فرياد كنيد هم روح مرا به فاتحه ياد كنيد افسوس كه گل رخان كفن پوش شدند رفتند و به زير خاك خاموش شدند گرگ اجل يكا يك از اينم گله مى برد وين گله رانگر چه خوش آسوده مى چرخد عمر بگذشت به بيهودگى و بوالهوسى اى پسر فكر كفن كن كه به پيرى …

ادامه نوشته »

گذشت عمر

گذشت عمر چو دوران عمر از چهل در گذشت مزن دست و پا آبت از سر گذشت تفرح كنان بر هوى و هوس گذشتيم بر خاك بسيار كس كسانى كه از ما بغيب اندرند بيايند و بر خاك ما بگذرند دريغا كه فصل جوانى برفت به لهو و لعب زندگانى برفت دريغا كه مشغول باطل شديم ز حق دور مانديم …

ادامه نوشته »

افسوس

افسوس خرما نتوان خورد از اين خار كه كشتيم ديبا نتوان بافت از پشم كه رشتيم بر لوح معاصى خط عذرى نكشيديم پهلوى كبائر حسناتى ننوشتيم ما كشته نفسيم و بسى آه كه آيد از ما به قيامت كه چرا نفس نكشتيم افسوس بر اين عمر گرانمايه كه بگذشت ما از سر تقصير و خطا در نگذشتيم دنيا كه در …

ادامه نوشته »

بى خبران از خلق خدا

بى خبران از خلق خدا هر كه از حال دل خلق خدا بيخبر است كى براين بنده خدا را ز عنايت نظر است مكن اى دل گله از گردش اوضاع جهان كه بد و نيك و غم و شادى او در گذر است زهد مفروش و بتن جامه تدليس مپوش حذر از روى ريا كن كه فلك پرده در است …

ادامه نوشته »

حسود

حسود حسود از غم عيش شيرين خلق هميشه رود آب تلخش به حلق الا تا نخواهى بلا بر حسود كه آن بخت برگشته خود در بلاست چه حاجت كه با وى كنى دشمنى كه او را چنين دشمنى در قفاست منه دل برين دولت پنج روز به دود دل خلق خود را مسوز چنان زى كه نامت بتحسين كنند چو …

ادامه نوشته »

سخاوت

سخاوت خور و پوش و بخشاى و راحت رسان نگه مى چه دارى بهر كسان به دنيا توانى كه عقبى خرى بخر جان من ورنه حسرت برى زر و نعمت اكنون بده كان تست كه بعد از تو بيرون ز فرمان تست تو با خود ببر توشه خويشتن كه شفقت نيايد زفرزند و زن غم خويش در زندگى خور كه …

ادامه نوشته »

قناعت

قناعت ما آبروى فقر و قناعت نمى بريم با پادشه بگوى كه روزى مقدر است ديده اهل طمع به نعمت دنيا پر نشود همچنانكه چاه به شبنم قناعت كن اى نفس بر اندكى كه سلطان و درويش بينى يكى چرا پيش خسرو به خواهش روى كه يك سو نهادى طمع خسروى و گر خودپرستى شكم طبله كن در خانه اين …

ادامه نوشته »