يار در كنار من

يار در كنار من يار نزديكتر از من بمن است وين عجبتر كه من وى دورم چه كنم باكه توان گفت كه يار در كنار من و من مهجورم  

ادامه نوشته »

گر غم نبود

گر غم نبود گر غم نبود چهره دنيا صفا نداشت شادى نبود وين همه شور و نوا نداشت نقش اميد ديده جان را نمى فريفت گرياءس و غم بخاطر آشفته جا نداشت گر شب نبود و تيرگى رازپوش او هرگز سپيده اين همه رنگ و ضياء نداشت  

ادامه نوشته »

لطيفه59

لطيفه با يكى از دوستان تمرين منبر داشتيم ، او يزدى يود، يك مقدارى صبحت نمود و بعد خواست روضه بخواند، روضه ذوالجناح را شروع كرد و با لهجه يزدى گفت : حضرت زينب به ذوالجناح گفت : ذوالجناح راستش بگو حسين را چه كردى ؟

ادامه نوشته »

لطيفه58

لطيفه يكى از دوستان نقل مى كرد در خانه اى مشغول روضه خوانى بودم مى خواستم اين شعر را بخوانم : از آن ترسم كه آتش برفروزد ميان خيمه بيمارم بسوزد شعر را فراموش كرده بودم و مصرع اول را اشتباهى خواندم لذا هول شدم و گفتم : از آن ترسم كه آتش شعله ور شد ميان خيمه بيبمارم يور …

ادامه نوشته »

لطيفه57

لطيفه مداحى داخل دسته عزادارى بر روى چهار پايه ايستاد بود و شعرى مى خواند ((ديدى كه شجاعت به جهان شد زكه ظاهر)) اين مصرع اول شعر بود هر چه خواند مصرع بعد را يادش نيامد، فقط مى دانست آخرش حبيب بن مظاهر است سرانجام گفت : ديدى كه شجاعت بجهان شد زكه ظاهر او او او او او او …

ادامه نوشته »

لطيفه56

لطيفه شخصى زمان شاه در داخل مسجدى مشغول سخنرانى بود، خواست به آية الله خمينى دعا كند، دست پاچه شد و به آية الله بروجردى (ره ) دعا كرد بعد كه ديد خيلى خيط كرده است خواست بگويد صلوات بلند ختم كنيد، بر عكس گفت : بلوات صلند ختم كنيد.

ادامه نوشته »

لطيفه55

لطيفه يكى مشغول سخنرانى بود، خواست شعرى را به آواز بخواند فراموش ‍ نمود چند مرتبه گفت : صاحبدلى به مدرسه آمد، زخانقاه ، هر چه خواند، بقيه اش را يادش نيامد، آخر الامر گفت : چكار داريد آن شعر چيست حاصلش را برايتان مى گويم

ادامه نوشته »

لطيفه54

لطيفه فردى رفت در مغازه ميوه فروشى ، خواست بگويد: آقا ليموبم داريد زبانش بر عكس چرخيد و گفت : آقا بيمولم داريد؟

ادامه نوشته »

لطيفه53

لطيفه يكى دوست خود را در خيابان ديد كه با بچه اش مى آيد، از او پرسيد كه نام پسرت چيست ؟ گفت : غلام شما، قنفذ تو عمرى و او غلام توست .

ادامه نوشته »

لطيفه52

لطيفه شخصى به نزد دوستش رسيد، از او پرسيد مدتى است تو را نمى بينم در جواب گفت : مريضم گفت : ناراحتى شما چيست ؟ دوستش گفت : چند روزى است كه غذايم هضم نمى شود دوستش گفت : آقا كارى ندارد غذاى هضم شده بخوريد.

ادامه نوشته »