لطيفه57

لطيفه مداحى داخل دسته عزادارى بر روى چهار پايه ايستاد بود و شعرى مى خواند ((ديدى كه شجاعت به جهان شد زكه ظاهر)) اين مصرع اول شعر بود هر چه خواند مصرع بعد را يادش نيامد، فقط مى دانست آخرش حبيب بن مظاهر است سرانجام گفت : ديدى كه شجاعت بجهان شد زكه ظاهر او او او او او او …

ادامه نوشته »

لطيفه56

لطيفه شخصى زمان شاه در داخل مسجدى مشغول سخنرانى بود، خواست به آية الله خمينى دعا كند، دست پاچه شد و به آية الله بروجردى (ره ) دعا كرد بعد كه ديد خيلى خيط كرده است خواست بگويد صلوات بلند ختم كنيد، بر عكس گفت : بلوات صلند ختم كنيد.

ادامه نوشته »

لطيفه55

لطيفه يكى مشغول سخنرانى بود، خواست شعرى را به آواز بخواند فراموش ‍ نمود چند مرتبه گفت : صاحبدلى به مدرسه آمد، زخانقاه ، هر چه خواند، بقيه اش را يادش نيامد، آخر الامر گفت : چكار داريد آن شعر چيست حاصلش را برايتان مى گويم

ادامه نوشته »

لطيفه54

لطيفه فردى رفت در مغازه ميوه فروشى ، خواست بگويد: آقا ليموبم داريد زبانش بر عكس چرخيد و گفت : آقا بيمولم داريد؟

ادامه نوشته »

لطيفه53

لطيفه يكى دوست خود را در خيابان ديد كه با بچه اش مى آيد، از او پرسيد كه نام پسرت چيست ؟ گفت : غلام شما، قنفذ تو عمرى و او غلام توست .

ادامه نوشته »

لطيفه52

لطيفه شخصى به نزد دوستش رسيد، از او پرسيد مدتى است تو را نمى بينم در جواب گفت : مريضم گفت : ناراحتى شما چيست ؟ دوستش گفت : چند روزى است كه غذايم هضم نمى شود دوستش گفت : آقا كارى ندارد غذاى هضم شده بخوريد.

ادامه نوشته »

لطيفه51

لطيفه شخص داش منشى در يكى از پياده روهاى تهران حركت مى كرد با عصاى خود به پشت شخصى زد و گفت : آقا اينجا چهار راه مخبرالدوله است ؟ او گفت : نه آقا اينجا ستون فقرات بنده است .

ادامه نوشته »

او حدى

او حدى در خانه دلم گرفت از تنهائى رفتم بچمن چو بلبل شيدائى چون ديد مرا سرو سهى سرجنباند يعنى بچه داخوشى به بستان آئى (158)  

ادامه نوشته »

مى بايد رفت

مى بايد رفت از ملكت وجود ميبايد رفت دير آمده ايم و زود مى بايد رفت زين بحر هرآنكه سر بدون زد چو حباب تا چشم زهم گشود مى بايد رفت  

ادامه نوشته »