از مفلح

از مفلح بهشت آنجاست كازارى نباشد كسى را با كسى كارى نباشد اگر دستم رسد بر چرخ گردون همى پرسم كه اين چند است و آن چون يكى دارد هزاران گونه نعمت يكى را نان جو آلوده در خون  

ادامه نوشته »

از ذوقى نه هواى باغ سازد نه كنار كشت ما را تو بهر كجا كه باشى بود آن بهشت ما را نه طراوتى نه برگى نه ثمر نه سايه دارم همه حيرم كه دهقان بچه كار كشت ما را(82)

از ذوقى نه هواى باغ سازد نه كنار كشت ما را تو بهر كجا كه باشى بود آن بهشت ما را نه طراوتى نه برگى نه ثمر نه سايه دارم همه حيرم كه دهقان بچه كار كشت ما را(82)  

ادامه نوشته »

از عزيزى

از عزيزى غريب مردم و از من نكرد ياد كسى بى كسى و غريبى من مباد ياد كسى خوشم بدرد غريبى و بى كسى مردن كه نه غمين شود از مردنم نه شاد كسى نه دين و نه دنيا و نه اميد بهشت چون كافر مفلسيم و چون قحبه زشت  

ادامه نوشته »

از شوكتى

از شوكتى دردا كه فراق ناتوان ساخت مرا در بستر ناتوانى انداخت مرا از ضعف چنان شدم كه بر بالينم صد بار اجل آمد و نشناخت مرا  

ادامه نوشته »

از مقصود

از مقصود گر با غم عشق سازگار آيد دل بر مركب آرزو سوار آيد دل گر دل نبود كجا وطن سازد عشق ور عشق نباشد به چكار آيد دل  

ادامه نوشته »

اشعارى از محتشم

اشعارى از محتشم صحيفه اى كه در آن شرح هجر يار نويسم زگريه شسته شود گر هزار بار نويسم گهى بنامه زما ياد مى توان كردن بدين نمط دل ما شاد مى توان كردن صد نامه نوشتيم و جوابى نرسيده اين هم كه جوابى ننويسند جوابى است ترك جان اى يار جانى مشكل است بى تو يكدم زندگانى مشكل است …

ادامه نوشته »

از حافظ

از حافظ حسب حالى ننوشتيم و شد ايامى چند قاصدى كو كه فرستم بتو پيغامى چند ما بدان مقصد عالى نتوانيم رسيد هم مگر لطف شما پيش نهد گامى چند  

ادامه نوشته »

اشعارى ديگر براى نامه نگارى مكتوب جانفزاى تو آمد بسوى من بوسيدم و بر اين دل بريان نهادمش از خوف آنكه آتش شوقم بسوزدش فى الحال بر دو ديده گريان نهادمش وز بيم آنكه اشك سر شكم بشويدش از ديده بر گرفتم و بر جان نهادمش

اشعارى ديگر براى نامه نگارى مكتوب جانفزاى تو آمد بسوى من بوسيدم و بر اين دل بريان نهادمش از خوف آنكه آتش شوقم بسوزدش فى الحال بر دو ديده گريان نهادمش وز بيم آنكه اشك سر شكم بشويدش از ديده بر گرفتم و بر جان نهادمش  

ادامه نوشته »