تواضع

تواضع تواضع تو را سربلندى دهد زروى شرف ارجمندى دهد زخاك آفريدت خداوند پاك پس اى بنده افتادگى كن چو خاك تواضع سر رفعت افرازدت تكبر به خاك اندر اندازدت به عزت هر آنكو فراتر نشست بخوارى بيفتد ز بالا به پشت به گردون فتد سركش تندخوى بلنديت بايد بلندى مجوى بلنديت بايد تواضع گزين كه اين بام را نيست …

ادامه نوشته »

ذم عجب

ذم عجب يكى قطره بارانى ز ابرى چكيد خجل شد چو پهناى دريا بديد كه جايى كه درياست من كيستم گر او هست حقا كه من نيستم چو خود را به چشم حقازت بديد صدف در كنارش چو لؤ لؤ شاهوار سپهرش بجايى رسانيد كار كه شد نامور لؤ لؤ شاهوار بلندى از آن يافت كان پست شد در نيستى …

ادامه نوشته »

مدارا

مدارا مهمى كه سبيار مشكل بود برفق و مدارا توان ساختن توان ساخت كارى بنرمى چنان كه توان به تير و سنان ساختن  

ادامه نوشته »

حلم

حلم با تو گويم كه چيست غايت حلم هر كه زهرت دهد شكر بخشش كم باش از درخت سايه فكن هر كه سنگت زند ثمر بخشش هر كه بخرا شدت جگر به جفا همچو كان كريم زر بخشش  

ادامه نوشته »

زن

زن چو زن راه بازار گيرد بزن و گرنه تو در خانه بنشين چو زن ز بيگانگان چشم زن دور باد چو بيرون شد از خانه در گور باد  

ادامه نوشته »

نصيحت

نصيحت دل بدرياى غم و ورطه خون غوطه ور است ناخدا غايب و كشتى امان در خطر است تن ما تابع روح است به بيدارى دل خفته اى اى عجبا مركب ما در گذر است با سر آمد بزمين عاقبت آن خفته سوار كز خطرهاى گذرگاه جهان بى خبر است مى رود عمر تو در خواب و اجل در پيش …

ادامه نوشته »

حسرت عمر از دست دادن

حسرت عمر از دست دادن عمر نيكو گهرى بود كه از دست دادم كند اى با خبران بى خبرى بنيادم عنكبوتى است فلك در پى صيد مگسان مگسى بودم و در دام فلك افتادم شاد از دانش و بينش دل صاحب نظران به اميدى منه دل بر مست خراب آبادم دشمنى نيست خطرناكتر از نفس و عجب كه من از …

ادامه نوشته »

به ياد مرگ از نراقى

به ياد مرگ از نراقى ببين چون گرفتند از ما كنار رفيقان و پيران و ياران يار برفتند و رفت از جهان نامشان نيارد كسى ياد از ايامشان شب و روز بى ما بايد بسى كه از روز ما ياد نارد كسى بسى دوستان بر زمين پا نهند كه بى باك پا بر سر ما نهند بيايد بسى در جهان …

ادامه نوشته »

تو گوئى هر گز از مادر نزادند

تو گوئى هر گز از مادر نزادند بيا جانا برادر عارفانه نگاهى كن بر اوضاع زمانه كه تاگيرى زاحوال جهان پند شوى دمساز يزدان خردمند چه بسيار از خداوندان نعمت شهنشاهان صاحب قدر و صولت بدنيا مال دنيا را نهادند تو گوئى هرگز از مادر نزادند دو صد قرن است كه ذوالقرنين سالار بزندان لحد باشد گرفتار ز دارائيش داراى …

ادامه نوشته »

فرصت نگهدار

فرصت نگهدار خبر دارى اى استخوان قفس كه جان تو مرغى است نامش نفس چو مرغ از قفس رفت و بگسست فيد دگر ره نگردد به سعى تو صيد نگهدار فرصت كه عالم دمى است دمى پيش دانا به از عالمى است سكندر كه بر عالمى حكم داشت در آندم كه مى رفت عالم گذاشت ميسر نبودش كز او عالمى …

ادامه نوشته »