#دلنوشته

#دلنوشته بس ڪه بدم روم نمیشه بگم اقا ڪارم داره آره بدم ولی مگه هرڪی بده دل نداره..؟😞 خسته ام از در به دری بگو چیکار کنم،منو بخری….؟😞 مادر(یازهرا) بیا مدد بده منو به مقصد برسون مقصد من رفیقمه….منو بهش برسون😞 #منوببربحق_حسین #شهیدم_کن_رفیق 🆔 @Ebrahimhemmat_ir #الله_اڪبر

ادامه نوشته »

كار به توهين و بد و بيراه گفتن كشيده بود.

#سیره_عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) كار به توهين و بد و بيراه گفتن كشيده بود. حاجي خونسرد نشسته بود و بحث مي‌كرد. ديگر نمي‌توانستم تحمل كنم. نيم‌خيز شدم كه وراميني دستم را كشيد و مجبورم كرد بنشينم. خودمان بوديم توي چادر و حاجي كه توي خودش بود. داشتم فكر مي‌كردم الآن است كه دستور اخراج آن‌ها را از …

ادامه نوشته »

میگفت مثل حسین امدیم مثل حسین هم باید به شهادت برسیم

میگفت مثل حسین امدیم مثل حسین هم باید به شهادت برسیم در کربلا داخل رحم مادر مُرد و ارباب زنده اش کرد،او بدون سر وارد بهشت شد، 📎 بهشتت همون شد ڪه میخواستی،سری ڪه رو آغوش گرم خداست #پیکرشهیدهمت #شهادت_برایت_کم_بود #یادش_باصلوات 🆔 @ebrahimhemmat_ir #الله_اڪبر

ادامه نوشته »

از دست كريمي، زير لب غرولند مي‌كردم كه

#سیره_عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) از دست كريمي، زير لب غرولند مي‌كردم كه «اگر مردي خودت برو. فقط بلده دستور بده.»گفته بود بايد موتورها را از روي پل شناور ببرم آن طرف. فكر نمي‌كرد من با اين سن و سالم،‌ چه‌طور اين‌ها را از پل رد كنم؛‌ آن هم پل شناور. وقتي روي موتور مي‌نشستم، پام به زور …

ادامه نوشته »

رفته بود سر كمدش و با وسايلش ور مي‌رفت

#سیره_عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) رفته بود سر كمدش و با وسايلش ور مي‌رفت. هر وقت از دستم ناراحت مي‌شد اين كار را مي‌كرد، يا جانماز پهن مي‌كرد و سر جانمازش مي‌نشست. رفته بودم سر دفتر يادداشتش و نامه‌هايي را كه بچه‌ها براش نوشته بودند خوانده بودم. به قول خودش اسرارش فاش شده بود. حالا از دستم ناراحت …

ادامه نوشته »

#سیره_عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))

#سیره_عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) چشم از آسمان نمي‌گرفت. يك ريز اشك مي‌ريخت. طاقتم تاب شد. – چي شده حاجي؟ جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم،‌ ولي بعد چرا. آسمان داشت بچه‌ها را همراهي مي‌كرد. وقتي مي‌رسيدند به دشت،‌ ماه مي‌رفت پشت ابرها. وقتي مي‌خواستند از رودخانه رد شوند و نور مي‌خواستند،‌ بيرون مي‌آمد. پشت بي‌سيم …

ادامه نوشته »

سردار شهید ((حاج محمد ایراهیم همت))

سردار شهید ((حاج محمد ایراهیم همت)) از شناسايي آمده بود. منطقه مثل موم توي دستش بود. با رگ و خون حسش مي‌كرد. دل ‌مي‌بست و بعد مي‌شناختش. اصلاً به خاطر همين بود كه حتي وقتي بين بچه‌ها نبود، از پشت بي‌سيم جوري هدايتشان مي‌كرد كه انگار هست. انگار داشت آن‌جا را مي‌ديد. عشق حاجي به زمين‌ها بود كه لوشون مي‌داد،‌ …

ادامه نوشته »

ما گاهی گریه می کنیم ولی با گریه عقده دل باز می کنیم

ما گاهی گریه می کنیم ولی با گریه عقده دل باز می کنیم و نه بر “رنج های حسین” که بر رنج های مشابه و غیر مشابه خودمان اشک میریزیم. ما از دردهای خودمان و از سیلی و اهانتی که چشیده ایم بر حسین اشک میریزیم و بخاطر سنگینی ظلمی که تحمل کرده ایم بر حسین ناله سر میدهیم و …

ادامه نوشته »

غروب غمبار عاشورا

غروب غمبار عاشورا، نگاه بی رمق زینب، نگران آیه های مُقَطَّع زیر سُم اسبان است… صبور باش دخترِ حیدر، پایان این شام سیاه غریبانه ات، روشنی طلوع آخرین خورشید آل محمد است… ◾️یازدهم #محرم @mahdiaran

ادامه نوشته »