فصل 3. معناى احصاء اسماء و شرح اسماء الله
شيخ فقيه صدوق محمد بن على بن بابويه قمى رحمة الله گويد: احصاء آنها احاطه بر آنها و آگاهى از معانى آنهاست و معناى احصاء، شمارش آنها نيست . (262)
سيد فضل الله راوندى در ((شرح شهاب الاخبار)) گويد: احصاء به معناى طاقت آوردن و توانستن است ، چنانكه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: ((استقامت كنيد و هرگز نتوانيد)) (263) و خداى متعال فرموده : ((خدا دانست كه هرگز آن را احصا نمى كنيد)) يعنى هرگز طاقت آن را نداريد. و در حديث است : ((خدا را نود و نه اسم است ، هر كه آن را احصا كند داخل بهشت گردد)). يعنى هر كه تواند بر آن ها دست يابد به اندازه اى كه بتواند، داخل بهشت شود.
و يكى از اهل معرفت گويد: احصاء آنها آن است كه اين اسامى را با تحصيل معانى آن ها در خودش به قدر امكان ، اسامى خود سازد، و اين مثل فرمايش رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه : ((خود را به اخلاق خدا بياراييد)). و گرنه اگر كسى هزار هزار اسم از اسماء بزرگ را به مجرد لقلقه زبان برشمرد بى آنكه معانيى كه اين اسامى بر آنها دلالت دارند در طبع او منعكس شود و در نفسش نقش بندد، به حيوانى ماند كه بر او بانگ مى زنند و او جز ارتعاش صدا چيزى نمى شنود. مقصود اين است كه از اين صفات امورى براى بنده ثابت گردد كه وى فى الجمله با آن ها مناسبت پيدا كند و در اسم با آنها مشاركت داشته باشد هر چند به صورت كامل شبيه و نظير آنها نشود.
يكى از علماء گويد: (264) بدان ، كسى كه از معانى اسماء خداى متعال بهره اى ندارد جز اينكه لفظ آن را بشنود و وضع آن را در لغت بفهمد و با قلب خود وجود و معناى آن را براى خداى متعال گواهى دهد، چنين كسى از بهره اى اندك و درجه اى نازل برخوردار است و زيبنده او نيست كه به آنچه به دست آورده دلشاده گردد. زيرا:
(1) شنيدن الفاظ چيزى جز سالم بودن حس شنوايى كه اصوات بدان ادراك مى شود را نمى طلبد، و اين رتبه اى است كه حيوانات در آن شركت دارند.
(2) فهم وضع آن در لغت نيز چيزى جز شناخت زبان عربى را نمى طلبد، و اين رتبه اى است كه اديب لغت شناس بلكه بى خبر بيابانگرد در آن شركت دارد.
(3) اعتقاد ثبوت معناى آن براى خداى متعال بدون كشف (و شهود) نيز چيزى جز فهم معانى آن الفاظ و اعتقاد به آن را نمى طلبد، و اين رتبه اى است كه آدم بى سواد بلكه كودك هم در آن شركت دارد، زيرا وى پس از آنكه سخن را فهميد هرگاه اين معانى به او القا شود آنها را دريافت نموده و فرا مى گيرد و با قلبش به آنها اعتقاد پيدا كرده و نسبت به آنها مصمم گردد.
و اينها درجات بيشتر علماست چه رسد به ديگران . البته برترى اينان نسبت به كسى كه اين سه مرتبه برخوردار نيست قابل انكار نمى باشد، ولى داشتن همين ها نسبت به اوج كمال ، نقصى آشكار به شمار مى رود، چرا كه نيكيهاى نياكان ، گناهان مقربان به حساب مى آيد. بلكه بهره هاى مقربان نيز از معانى اسماء خداى متعال بر سه مرتبه است :
اول – شناخت اين معانى به طور مكاشفه و مشاهده تا آنجا كه حقايق آنها با برهانى كه خطا در آن نمى رود برايشان روشن شده و اتصاف خداى متعال به آنها بر آنان منكشف شود انكشافى كه از نظر وضوح و روشنى مانند يقينى باشد كه براى انسان نسبت به صفات باطنى خود كه با باطن خويش مشاهده مى نمايد (علم حضورى ) نه با احساس ظاهرى ، حاصل مى گردد. و چقدر فرق است ميان اين كشف و ميان باورى كه به صورت تقليد از پدران و آموزگاران گرفته شده و بر آنها مصمم شود، هر چند مقرون به ادله جدلى كلامى بوده باشد.
دوم – بزرگداشت ايشان از چيزى است كه از صفات جلال براى آنان منكشف مى گردد، به گونه اى كه از اين بزرگداشت شوق آنان به متصف شدن به آن صفات به قدر امكان برانگيخته گردد تا به حق تعالى تقرب يابند قرب صفتى نه مكانى ، و از اين اتصاف به آن صفات ، شباهتى به فرشتگان مقرب نزد خداى متعال پيدا كنند. و هرگز تصور نمى شود كه دل از بزرگداشت صفتى و آگاهى بر آن سرشار شده مگر آنكه شوقى به آن صفت و عشقى به آن كمال و جمال و حرصى به آراسته شدن بدان وصف در پى خواهد داشت ، البته اگر اين اتصاف به طور كامل براى آن شخص ممكن باشد، و اگر به طور كامل ممكن نيست ناگزير اشتياق به قدر ممكن برانگيخته خواهد شد، و كسى از اين شوق خالى نيست مگر به دو جهت :
يا به جهت ضعف شناخت و يقين است به اينكه آن وصف معلوم از اوصاف جلال و كمال مى باشد. و يا به اين جهت است كه دل از شوق ديگرى سرشار و غرق در آن است . مثلا شاگرد وقتى كمال استاد خود را در علم مشاهده كند شوقش به شباهت پيدا نمودن به او و دنباله روى او برانگيخته مى شود، مگر آنكه مثلا گرسنگى سد راه آن گردد، زيرا استغراق باطن او به شوق به غذا بسا كه مانع شوق او به علم گردد، از اين رو براى كسى كه در صفات خداى متعال نظر مى كند شايسته است كه قلب خود را از اراده غير خداى بزرگ تهى سازد، زيرا معرفت بذر شوق است تا زمانى كه دل را خالى از بذرها و جاذبه هاى شهوات ببيند، پس اگر دل خالى از آنها نباشد آن بذر كامياب نخواهد بود.
سوم – كوشش در به دست آوردن اين صفات به قدر امكان و خو گرفتن به آنها و آراستگى به زيباييهاى آنها، بدين سبب است كه بنده ربانى شده – يعنى نزديك به پروردگار متعال گشته – و بدين سبب رفيق و همنشين فرشتگان ملا اعلى مى شود، زيرا آنان بر بساط قرب قرار دارند، پس هر كه همت خويش را به سوى شباهت پيدا كردن به صفات آنان بگرداند، به هر اندازه كه از اوصاف نزديك سازنده آنان به حق تعالى بهره مند شود به همان اندازه به فرشتگان تقرب پيدا خواهد نمود.
سپس گويد: (265) اگر گويى : ظاهر اين سخن اشاره دارد به اثبات مشابهت ميان بنده و خداى متعال ، زيرا هرگاه به اخلاق الهى آراسته شد شبيه او خواهد بود، در حاليكه از نظر شرع و عقل معلوم است كه چيزى مانند خدا نيست ، نه او به چيزى مانند است و نه چيزى به او.
در پاسخ گويم : اگر معناى هماننديى را كه از خداى متعال منفى است بدانى ، خواهى دانست كه خدا را مثل و نظيرى نيست ، ولى شايسته نيست كه گمان رود مشاركت در هر وصفى موجب مماثلت و همانندى است . آيا نمى بينى كه ميان دو ضد با اينكه ميان آندو نهايت دورى و جدايى كه بالاتر از آن دورى تصور نمى شود وجود دارد ولى در اوصاف بسيارى مشاركت دارند باز همانندى وجود دارد؟ مثلا سياهى كه ضد سفيدى است در صفاتى چون عرض بودن ، رنگ بودن ، قابل ديد بودن و… با آن مشاركت دارد (ولى در عين حال مماثل و همانند يكديگر نيستند).
آيا پندارى آنكه گويد: خداى متعال موجود است نه در محل و شنوا و بينا و عالم و داراى اراده و سخنگو و زنده و توانا و فاعل است ، و فرشته و نفس انسان نيز چنين اند، مرتكب تشبيه شده و براى خدا همانند اثبات نموده است ؟
هرگز چنين نيست ، و اگر مطلب از اين قرار بود همه خلق اهل تشبيه بودند، زيرا دست كم اثبات مشاركت در وجود را مى كنند و آن هم مشابهت را مى رساند. بلكه همانندى عبارت از مشاركت در نوع و ماهيت است . اسب هر چند از زيركى برخوردار باشد مثل و همانند انسان به شمار نمى رود. زيرا در نوع با انسان مخالف است و تنها در زيركى كه عارض خارج از خاصيت مقوم ذات انسانيت است با انسان شباهت دارد.
خاصيت و ويژگى خداوندى آن است كه موجود واجب الوجود بالذات است كه هر چه امكان وجود دارد، به احسن وجه نظام و كمال از سوى او ايجاد مى گردد. و در اين خاصيت تصور مشاركت نمى رود اما همانندى در اين خاصيت حاصل مى گردد. پس اينكه بنده رحيم و صبور و شكور باشد موجب همانندى با خداوند مى شود چنانكه اگر سميع و بصير و عالم و قادر و حى و فاعل بوده باشد نيز.
بلكه گويم : خاصيت الهيه تنها از آن خداى متعال است و جز خدا آن را نمى شناسد و تصور ندارد كه كسى جز او يا كسى كه مثل او باشد آن را بشناسد، و چون خدا را مثلى نيست پس خاصيت الهيه را جز خدا كسى نشناسد. پس حق آن است (كه جنيد رحمة الله گفت ، آنجا كه گفته است :) ((خدا را جز خدا نمى شناسد)). از اين رو والاترين خلق خود (محمد صلى الله عليه و آله ) را جز يك اسم كه او را بدان محجوب داشته عطا فرموده است كه فرموده : سبح اسم ربك الاعلى ((اسم پروردگار برتر خود را تسبيح گو.)) و سوگند به خدا كه در دنيا و آخرت خدا را كسى جز خدا نشناخته است ))(266).
سپس شروع كرده در شرح معانى يك يك اسماء خداى سبحان و بيان بهره اى كه بنده از آنها دارد، كه ما خلاصه آن را در اينجا مى آوريم ، و تاءييد از خداست :
1. الله
اسم است براى موجود حقى كه جامع صفات الهيه ، موصوف به وصف ربوبيت ، و يگانه در وجود حقيقى است ، زيرا هر موجودى غير او به ذات خود مستحق وجود نيست بلكه وجود خود را از او به دست آورده است ، بنابراين از جهت ذات خودش هالك و تباه شدنى و از جهتى كه به سوى اوست موجود مى باشد. ((الله )) خصوصى ترين و بزرگترين اسماء است ، زيرا اولا جامع تمام صفات الهيه است ، و ساير اسماء هر كدام بر معناى واحدى چون علم ، قدرت و فعل دلالت دارند. ثانيا به هيچ وجه بر غير خداوند چه به صورت حقيقت و چه مجاز اطلاق نمى گردند، زيرا غير او به هيچ آميزه اى از آن منصف نمى باشد چنانكه اتصاف به ساير اسماء را دارد. از اين رو ساير اسماء با اضافه به آن (الله ) شناخته مى شوند، مثلا گفته مى شود: ((جبار)) از اسماء ((الله )) تعالى است و نمى گويند: ((الله )) از اسماء ((جبار)) است .
بهره بنده از اين اسم ((الهى شدن )) است ، به اينكه خداوند تمام قلب و همتش را فراگرفته ، جز خدا نبيند، به غير او التفات نكند و بيم و اميد جز از او نداشته باشد. و چگونه چنين نباشد و حال آنكه از اين اسم تحقيقا فهميده است كه موجود حق و حقيقى اوست و هر چه غير اوست فانى و تباه و باطل است مگر با اتصال به او. از اين رو نخست خودش را اولين هالك و باطل مى بيند چنانكه رسول خدا صلى الله عليه و آله ديد، آنجا كه فرمود: راست ترين شعرى كه يك شاعر گفته سخن لبيد است كه گويد: الا كل شى ء ما خلا الله باطل : ((هان ، همه چيز – جز خدا – باطل و تباه است )). (267)
2 و 3. رحمن ، رحيم
اين دو اسم از ((رحمت )) مشتق است ، و آن افاضه نمودن خير بر نيازمندان از روى عنايت به آنان است . رحمت خداى متعال هم تمام است هم عام و هم كامل . تماميت از آن جهت است كه برآوردن حاجات نيازمندان را اراده نموده و از روى عنايت به آنان حاجاتشان را برآورده ساخته است . عموميت آن از آن جهت است كه شامل مستحق و غير مستحق بوده ، دنيا و آخرت و امور ضرورى و غير ضرورى را فرا ميگيرد. كمال از آن جهت است كه خالى از رقت و ترحمى است كه به رحيم دست مى دهد و موجب آزار درون اوست و همين رنجش او را به سوى برآوردن حاجت شخص مورد رحمت تحريك مى كند، زيرا اين رقت به گونه اى است كه بسا صاحبش براى دفع الم آن از خود دست به آن مى يازد، و در نتيجه نظر به خود داشته و در راه هدف نفس خود كوشش نموده نه در راه مرحوم و براى خود مرحوم ، و اين نقصانى است از كمال معناى رحمت .
و بايد دانست كه : اين رقت ، دخلى در تحقق معناى رحمت ندارد و رحمت تنها با حصول ثمره خودش حاصل مى گردد، مرحوم در رنجش خاطر و دردناك شدن راحم بهره و نقشى ندارد، بلكه رنجش وى به جهت ضعف و نقصان خود اوست ، و نيز اين رنجش چيزى به هدف محتاج نمى افزايد.
رحمن از رحيم خصوصى تر است ، از اين رو غير خدا به آن نامگذارى نمى گردد، لذا شايسته است كه مفهوم آن نوعى از رحمت باشد كه بسيار دور از توان بندگان باشد و آن چيزى است كه به سعادت اخروى مربوط است .
مؤلف : ((در اخبار اهل بيت عليهم السلام وارد است : رحمن مربوط است به جميع عالم ، و رحيم تنها مربوط مؤ منين مى باشد)). (268)
بهره بنده از اسم رحمن اين است كه به بندگان غافل خدا رحمت آورد و با پند و نصيحت و از راه لطف و مهربانى نه با شدت ، آنان را از راه غفلت بازگرداند و به سوى خداى متعال رهنمون سازد. و به گنهكاران به ديده رحمت بنگرد نه به ديده خوارى و سرزنش ، و چنين باشد كه هر گناهى كه در عالم جريان مى يابد بسان مصيبتى باشد كه در جانش پديد آمده ، پس از هيچ كوششى در ازاله آن دريغ نورزد، از روى رحمت به آن گنهكار كه مبادا در معرض خشم خداى متعال قرار گرفته و مستحق دورى از جوار خدا گردد.
و بهره او از اسم رحيم آن است كه نياز هيچ نيازمندى را رها نسازد تا آنكه به اندازه توان خود جاى آن را پر كند، و فقيرى را در جوار خود نگذارد مگر آنكه به رسيدگى و برطرف كردن فقر او اقدام نمايد حال يا با مال و آبرو يا با كوشش در شفاعت و ميانجيگرى در حق او، و اگر از همه اينها ناتوان بود با دعا و اظهار اندوه به خاطر حاجت او به وى يارى رساند، از روى رقت و مهربانى كه گويا در رنج و نياز او با وى شريك است .
پرسش و پاسخ
شايد بگويى : چه معنا دارد كه او رحيم و ارحم الراحمين است ؟ با آنكه رحيم هيچ گرفتار و زيانمند و تهيدست و بيمارى را نمى بيند و بتواند گرفتارى آن ها را برطرف سازد مگر آنكه به رفع آن مبادرت مى ورزد، و پروردگار متعال بر كفايت هم بلا و دفع هر فقر و برطرف ساختن هرگونه مرض و ازاله هر ضرر توانا بوده و دنيا هم سرشار از بيماريها و رنجها و بلاهاست و او بر ازاله همه آنها تواناست ، با اين حال بندگان خود را در حال گرفتارى به مشكلات و رنجها رها ساخته است !
پاسخت آن است كه : كودك را بسا مادرش بر او رقت آورد و او را از حمايت كردن باز دارد ولى پدر عاقل او را به حجامت وادار كند، و آدم بيخرد پندارد كه رحيم همان مادر است نه پدر، ولى خردمند مى داند كه دردى را كه پدر بر اثر حجامت بر كودك وارد سازد از كمال رحمت و مهربانى و دلسوزى اوست و مادر دشمنى است در چهره دوست . و همانا درد اندك هرگاه سبب لذت بسيار باشد شر نيست بلكه خير است . رحيم نيز به ناچار خير مرحوم را مى خواهد، و در عالم وجود شرى نيست مگر آن كه خيرى در ضمن آن نهفته است كه اگر آن شر برطرف شود آن خيرى كه در ضمن آن است نيز از بين رفته و با از ميان رفتن آن ، شرى بزرگتر از آن شرى كه متضمن خير بود پديد خواهد شد. پس خير ذاتا مورد نظر است و شر به تبع آن ، و آنچه ذاتا مورد نظر است بر آنچه تبعى است تقدم دارد. و از همين رو خداى متعال فرموده : سبقت رحمتى غضبى (269) ((رحمت من بر خشمم پيشى دارد)).
پس خشم خداوند اراده بالعرض شر است ، و رحمت او اراده بالذات خير. حال اگر شرى به خاطرت رسيد كه در زير آن خيرى نهفته نمى بينى ، يا به ذهنت خطور كرد كه تحصيل آن خير بى آنكه در ضمن آن شر باشد امكان پذير است ، عقل نارس خود را در مورد يكى از دو خاطره متهم دار:
يا در اينكه مى گويى : ((هيچ خيرى در زير اين شر نهفته نيست ))، زيرا اين مطلبى است كه خردها از شناخت آن قاصر است . و شايد تو در اين مورد چون كودكى هستى كه حجامت را شر محض مى بيند، يا مانند آن سبك مغزى كه قصاص را شر محض مى پندارد، زيرا وى به خصوص شخص مقتول مى نگرد و قصاص را درباره او شر محض مى بيند ولى از خير فراگيرى كه براى تمام مردم حاصل مى شود غافل مى ماند، و نمى داند كه توسل يافتن به يك شر خاص براى دستيابى به خير عام به نوبه خود خير محضى است كه بر فرد خيرخواه اهمال آن روا نيست .
و يا اينكه عقل خود را در مورد خاطره دوم متهم دان كه گويى : ((تحصيل آن خير نه در ضمن آن شر امكان پذير است )). زيرا كه اين نيز باريك و پيچيده است ، چرا كه هر ممكن و محالى از چيزهايى نيست كه محال بودن يا امكانش بالبداهه يا با اندك دقت قابل ادراك باشد، چه بسا با نظر دقيق و غامض كه اكثر مردم از آن قاصرند قابل شناخت باشد.
پس عقل خود را در اين گونه خاطر متهم دان و هرگز در اينكه خداوند ارحم الراحمين است و رحمت او بر غضبش پيشى دارد ترديد مكن .
4. ملك
ملك كسى است كه در ذات و صفات خود از هر موجودى بى نياز بوده و هر موجودى بدو نيازمند باشد، بلكه هيچ چيزى در هيچ موردى بى نياز از وى نباشد نه در ذات و صفات و نه در وجود و بقا، بلكه هر چيزى وجودش از او يا از چيزى است كه از او به وجود آمده است . پس هر چه غير اوست در ذات و صفات خود مملوك او بوده و او از همه چيز بى نياز است .
چنين كسى ملك مطلق است . در مورد بنده چنين تصورى ندارد زيرا بنده هميشه به خدا نيازمند است ، ولى تصور دارد كه از پاره اى چيزها بى نياز بوده و نيز پاره اى چيزها از او بى نياز نباشد، بنابراين مى تواند آميزه اى از ملك براى او باشد. پس ملك از ميان بندگان كسى است كه جز خداى متعال مالك او نيست ، بلكه وى از غير خداوند بى نياز است و با اين حال مالك مملكت خويش است به گونه اى كه همه سپاهيان و ملت آن مملكت فرمانبر اويند. مملكت ويژه اش قلب و قالب او، سپاهش شهوت و غضب و خواسته او، و ملتش زبان و چشمها و دستها و ساير اعضاى اوست .
پس هرگاه بنده مالك آن مملكت شد نه مملكت مالك او، و همه آنها فرمانبر او بودند نه او فرمانبر آنها، چنين بنده اى در عالم خويش به درجه ملك و سلطنت رسيده ، و اگر بى نيازيش از تمام مردم و نياز همه مردم در زندگانى دنيا و آخرت خود به او نيز بدان افزوده گردد، وى ملك و سلطان عالم زمينى خواهد شد. و اين رتبه پيامبران – صلوات الله عليهم – است ، زيرا در زمينه هدايت به حيات اخروى از همه كس جز خداى متعال بى نيازند و همه به آنها نيازمند. علما و دانشمندان نيز كه وارث پيامبرانند، در اين ملك و سلطنت پس از انبيا قرار دارند و دامنه ملكشان به اندازه توان آنان بر ارشاد بندگان و بى نيازيشان از ارشاد آنها مى باشد.
5. قدوس
قدوس كسى است كه از هر وصفى كه به ادراك حس يا تصور خيال درآيد يا وهم بدان سبقت گيرد يا در ضمير خلجان كند يا فكر و انديشه بدان حكم نمايد منزه باشد. نمى گويم : از عيبها و نقصها منزه باشد، زيرا چنين تعبيرى نزديك به بى ادبى است ، زيرا از ادب به دور است كه شخصى گويد: ((پادشاه كشور بافنده و حجامت كننده نيست ))، زيرا همين نفى ايهام دارد كه امكان آن در مورد وى هست . و در اين ايهام نقص نهفته است .
بلكه گويم : قدوس كسى است كه از هر وصفى از اوصاف كمال كه اكثر خلق آن را كمال مى دانند منزه باشد، زيرا خلق او را به هر چيزى كه در مورد خودشان كمال به شمار مى رود وصف مى كنند در حالى كه خداى متعال از اوصاف كمال آنها منزه است همان گونه كه از اوصاف نقص آنان منزه مى باشد. بلكه هر صفتى كه در مورد خلق تصور مى رود خداوند از آن و صفات مشابه و نظير آن منزه و مقدس مى باشد؛ و اگر رخصت و اجازه اطلاق آنها بر خدا وارد نشده بود اطلاق بيشتر آنها بر خدا جايز نبود.
قدس و پاكى بنده به اين است كه علم و اراده خود را پاك و منزه سازد:
اما عملش را بايد از متخيلات ، محسوسات ، موهومات و هر ادراكى كه حيوانات نيز از آن برخوردارند پاك و منزه بدارد، بلكه بايد گردش انديشه و جولان علمش در اطراف امور شريف كلى الهى كه مربوط به معلومات ازلى و ابدى است نه معلومات شخصى متغير زوال پذير، بوده باشد.
و اما اراده اش را بايد از اينكه در اطراف بهره هاى بشرى كه مربوط به لذت و شهوت و غضب و بهره ورى از خوراك و نكاح و پوشاك و ديدنيها و لذاتى كه جز به واسطه حس و قالب بدن بدان دست نتوان يافت ، منزه بدارد، بلكه جز خدا نخواهد و جز بهره مندى از او برايش نماند و جز به ديدن او شوق نداشته و سرورى جز از نزديكى به او نداشته باشد، و اگر بهشت و همه نعمتهايى كه در آن است بر او عرضه شود همتش بدان التفات ننموده و از خانه جز صاحب خانه را نجويد.
خلاصه : ادراكات حسى و خيالى به پايه اى است كه حيوانات نيز از آن بهره مندند، پس سزاوار است كه از آنها قدم فراتر نهاده و به چيزى كه از ويژگيهاى انسان است متوجه گردد. حيوانات نيز از لذات و بهره هاى بشرى شهوانى بهره مندند، لذا شايسته است كه خود را از آنها منزه بدارد. پس جلالت و ارجمندى اراده كننده بر مقياس جلالت مراد اوست ، و هر كه تمام همتش چيزى است كه به شكمش وارد مى شود ارزش او همان است كه از او بيرون مى آيد. و هر كه همتش جز خدا نباشد، درجه او نيز به قدر همت اوست . و هر كه علمش از درجه امور خيالى و حسى فراتر و اراده اش از مقتضاى شهوات منزه باشد به فضاى باز قدس و پاكى گام نهاده است .(270)
6. سلام
سلام كسى است كه ذاتش از عيب و نقص ، صفاتش از نقص و كارهايش از شر و بدى سالم باشد، و چون چنين بود در عالم وجود سلامتى اى وجود ندارد جز آنكه منسوب به او و صادر از اوست . و در گذشته دانستى كه افعال خداى متعال از شر ذاتى سالم است نه از شرى كه در ضمن آن خيرى بزرگتر از آن حاصل است .
هر بنده اى كه قلبش از ناخالصى و كينه و حسادت و بدخواهى ، و اعضا و جوارحش از گناهان و امور ممنوعه ، و صفاتش از واژگونى و دگرگونى سالم مانده باشد، چنين كسى با قلب سليم به نزد خدا مى رود، و او از ميان بندگان سلام است و در اين وصف خويش به سلام مطلق حق كه هيچ شائبه اى در صفات او نيست (يعنى خداوند) نزديك است . منظور من از واژگونى در صفاتش آن است كه عقل او اسير شهوت و غضبش گشته باشد، زيرا حق عكس آن است و آن اينكه شهوت و غضبش اسير و فرمانبر عقل او باشند.
7. مؤ من
مؤ من (در امان دارنده ) كسى است كه امن و امان به او نسبت داده شود به اينكه اسباب آن را فراهم آورده و راههاى بيم و هراس را بسته باشد. و او خداى سبحان است ، چرا كه هيچ امن و امانى در دنيا از آفات و امراض و امور هلاكت بار، و در آخرت از عذاب و كيفرها نيست مگر آنكه از سوى خداوند فراهم آمده با اسبابى كه تنها خدا آفريده و به استفاده از آن ها رهنمون گشته است . البته اين بدان معنا نيست كه خدا (مخوف نيست و) اسباب خوف را نيافريده است ، چنانكه ((مذل )) بودن خدا مانع ((معز)) بودن او و ((زمين زننده )) بودن خدا مانع ((بالابرنده )) بودن او نمى باشد، ولى توقيف و تعيين بالفظ ((مؤ من )) وارد شده نه ((مخوف )).
بهره بنده از اين صفات آن است كه تمام آفريدگان از جانب او احساس امنيت كنند، بلكه هر خائفى براى دفع هلاكت از خود در دين و دنيايش اميد به پشتيبانى او داشته باشد. در حديث است كه : ((مؤ من كسى است كه همسايه اش را از آزار خود ايمن سازد)). (271)
شايسته ترين بندگان به اسم كسى است كه با هدايت و ارشاد خود سبب امنيت خلق از عذات خدا باشد و آنان پيامبران و دانشمندانند. از اين رو پيامبرمان صلى الله عليه و آله فرمود: ((شما در آتش سرنگون مى شويد و من دامن شما را مى گيرم (و از آن نجات مى بخشم ) )).(272)
مؤلف : ((مؤ من )) معناى ديگرى هم دارد و آن كسى است كه اشياء را آن گونه كه هستند باور دارد، و به همين معنا دلالت دارد سخن مولايمان امير مؤ منان عليه السلام در حديث ذعلب كه فرمود: (((خدا) مؤ من است نه به واسطه بندگانش )) (273)، و شك نيست كه خداى سبحان به همه امور از معدوم و موجود نهايت درجه ممكن از تصديق را دارد.
8. مهيمن
معناى آن در مورد خداى متعال اين است كه خداوند با آگاهى و استيلا و حفظ خود قائم خلق خويش است نسبت به اعمال و ارزاق و آجال آنان . و هر چيزى كه مشرف بر كنه امور و مستولى بر آنها و حافظ آنها بوده باشد ((مهيمن )) بر آنها مى باشد. و اين صفات به طور اطلاق و كمال جز براى خدا جمع نيست . و از اين رو گفته اند: اين اسم از آن اسماء خداست كه در كتابهاى قديم (كتابهاى آسمانى پيشين ) موجود است .
هر بنده اى كه مراقب قلب خود باشد به گونه اى كه بر اعماق و اسرار آن آگاه شده و با اين آگاهى بر استوار ساختن اموال و اوصاف آن غلبه يافته و پيوسته به مقتضاى استوارى آن به حفظش قيام نمود، او نسبت به قلب خود مهيمن است . حال اگر اشراف و استيلاى وى گسترده تر شده تا آنجا كه به حفظ برخى از بندگان خدا به راه درست همت گمارد پس از آنكه از راه تفرس و زيركى و استفاده از ظواهرشان آگاهى بر باطنهاشان پيدا نمود، نصيبش از اين معنا بيشتر و بهره اش تمامتر مى گردد.
9. عزيز
عزيز، آن ارزشمندى است كه وجودش كمياب ، نياز به او شديد و دستيابى به او مشكل است . پس هر كه وجود نظير او محال و همه چيز در همه موارد نيازمند او باشد و دستيابى به او به معناى احاطه به كنه او محال نمايد سزاوارتر است به اين اسم از كسى است كه چنين نباشد.
و عزيز از بندگان كسى است كه خلايق در مهمترين امور خود كه همان سعادت ابدى است بدو نيازمندند.
10. جبار
جبار كسى است كه خواست خود را اجبارا درباره هر كسى اعمال مى كند و خواست هيچ كس درباره او اعمال نمى گردد. كسى كه احدى از قبضه قدرت او خارج نيست و دستها از رسيدن به قرقگاه حضرتش كوتاه است .
جبار از بندگان كسى است كه از مقام دنباله رو بودن فراتر رفته و به درجه پيشوايى و پيروى شدن در آمده است به گونه اى كه با هيئت و صورت خود آفريدگان را مجبور به اقتدا و پيروى خود نمايد، چنانكه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ((اگر موسى زنده بود جز پيروى من چاره اى نداشت .))(274)
11. متكبر
متكبر كسى است كه همه چيز را نسبت به خود ناچيز ببيند و عظمت و كبريا را جز براى خود نبيند، پس به ديگران با نظر شاهان به بندگان مى نگرد. اگر اين بينش و پندار درست بود تكبر حق است ، و اين جز براى خداى سبحان نيست .
و متكبر از بندگان (به معناى حق آن ) كسى است كه دنيا و آخرت را ناچيز شمارد بدين معنا كه خود را بالاتر از آن بداند كه اين دو او را از خداى بزرگ مشغول بدارند.
12، 13، 14. خالق ، بارى ، مصور
هر چه از عدم به صحنه وجود مى آيد، اولا نيازمند به طرح و نقشه است ، ثانيا نيازمند به ايجاد بر طبق همان نقشه ، و ثالثا نيازمند به صورتگرى پس از ايجاد. پس خداى سبحان به اين اعتبارات سه گانه ، خالق (طراح آفرينش ) و بارى (ايجاد كننده ) و مصور (صورتگر) مى باشد.
بهره بنده از اسم مصور آن است كه صورت عالم وجود را به هيئت و نظامش همانگونه كه هست در نفس خود حاصل كند تا آنجا كه به همه آنها احاطه نموده گويا بدان مى نگرد. اما خلق و ايجاد برمى گردد به استعمال قدرت به موجب علم پس هرگاه در مجاهده با نفس خود به سبب رياضت و در سياست نفس و خلق به حدى رسيد كه به تنهايى توانست امورى را كه با آن سابقه نداشته استنباط نمايد و همراه با اين توانست آنها را انجام دهد و بدان ترغيب نمايد، چون كسى خواهد بود كه آنچه را قبلا وجود نداشته اختراع نموده است . پس اين دو لفظ (خالق و بارى ) درباره او جارى مى شود هر چند به نوعى از مجاز بعيد.
15. غفار
غفار كسى است كه زيباييها را آشكار و زشتيها را بپوشاند. ((غفر)) به معنى پوشانيدن است و خداى سبحان اولا زشتيهاى بدن بنده را كه ديده ها آن را زشت مى شمارد پوشانيده و با جمال ظاهرش بر آن پرده افكنده است ؛ ثانيا خاطره هاى نكوهيده و خواسته هاى زشتى را كه در مجارى وسوسه هاى او بر انديشه وى مى گذرد، و نيز غش و خيانت و بدگمانى به مردم را كه در نهادش موجود است و اگر چيزى از آنها براى مردم آشكار شود به دشمنى او برخاسته و نابودش مى سازند، همه و همه را پوشانيده است . ثالثا گناهانى را كه با انجام آنها شايسته فضيحت و شرمندگى در نظر مردم گرديده با افكندن پرده بر آنها در دنيا و عفو و گذشت از كيفر آن در آخرت ، پوشانيده است ، و به او وعده نموده كه اگر با ايمان بميرد گناهان او را تبديل به حسنات نمايد تا زشتيهاى گناهانش را به پاداش نيكيهايش پوشيده بدارد.
بهره بنده از اين اسم آن است كه آنچه را دوست دارد از خودش پوشانده شود بر ديگران پوشيده دارد. و در حديث وارد است : ((هر كه عيب مؤ منى را بپوشاند، خداوند در روز قيامت عيوب او را خواهد پوشاند)).(275)
16. قهار
قهار كسى است كه پشت زورگويان از دشمنان خود را مى شكند و با ميراندن و خوار ساختن مقهورشان مى نمايد، بلكه قهار كسى است كه هيچ موجودى نيست جز آنكه در تحت قهر و قدرت او و عاجز در قبضه قدرت اوست .
و قهار از بندگان كسى است كه بر دشمنان خويش قاهر آيد. و سرسخت ترين دشمنانش نفس اوست كه ميان دو پهلويش قرار دارد، و اين نفس از شيطان كه از دشمنى وى بر حذر داشته شده با او دشمن تر است . و هرگاه توانست شهوات خود را سركوب كند شيطان را سركوب نموده است ، زيرا سلاح او را از دستش گرفته است . بلكه با اين كار تمام مردم را مقهور ساخته و احدى را بر او قدرتى نيست . زيرا هدف دشمنان وى كوشش در نابودى بدن اوست ، در حالى كه نفس كشى زنده كردن روح خود است ، چرا كه هر كس در حيات خود از شهوات خويش بميرد، در مرگ خويش به زندگانى دست يافته است .
17. وهاب
وهاب بسيار بخشنده است بدون در نظر گرفتن عوضى يا داشتن غرضى از قبيل به دست آوردن عين آن يا ستايش ، آوازه ، رسيدن به كمال ، رهايى از نكوهش ديگران و يا دست يافتن به چيزى بهتر از سابق يا چيزى كه آن گونه كه بايد باشد. جواد نيز به همين معناست .
اين معنا حقيقة جز براى خداى بزرگ تصور ندارد، زيرا بنده هر گاه كه انجام كارى بهتر از ترك آن نباشد بدان اقدام نمى كند، پس اقدام وى به خاطر هدف شخصى خودش مى باشد. ولى كسى كه همه دارايى حتى روح خودش را تنها براى خداوند مبذول مى دارد نه براى رسيدن به نعمتهاى بهشت يا پرهيز از عذاب دوزخ يا منافع دنيوى و اخروى ، چنين كسى شايسته است كه ((وهاب )) و ((جواد)) ناميده شود. در مرتبه بعد از او كسى است كه مى بخشد تا به نعمت بهشت دست يابد. و از او پايينتر كسى است كه مى بخشد تا خوشنامى و بلند آوازگى را به دست آورد.
18. رزاق
رزاق كسى است كه روزى و روزى خوران را آفريده و روزى را به آنان رسانده و اسباب بهره بردارى از آن را برايشان آفريده است .
روزى دو نوع است : روزى ظاهرى جسمانى براى بدنها، كه همان خوراكيهاست . و روزى روحانى براى دلها، كه همان علوم و اسرار است ، و اين از آن ديگرى شريفتر است ، زيرا مايه حيات ابدى است و اولى مايه حيات بدنى است تا مدتى كوتاه . و هر يك از اين دو رقم روزى با مرگ اهلش قطع مى شود. و از همين رو جاهلان به مردگان توصيف شده اند در آيه : و ما يستوى الاحياء و لا الاموات (276) ((و زندگان با مردگان مساوى نيستند)). و متولى اين دو نوع روزى خود خداى سبحان است ، ولى روزى را بر هر كه بخواهد گسترش مى دهد و بر هر كه بخواهد تنگ مى گيرد.
بهره بنده از اين اسم اين است كه : ميان خداى متعال و بندگان واسطه رساندن روزى – اعم از دانشها و خوراكيها – باشد. در حديث آمده است : ((كسى كه مال را بيندوزد و آنچه را بدان ماءمور است با رضاى خاطر ببخشد، از جمله صدقه دهندگان است ))(277).
و نيز: ((دست بندگان گنجينه هاى خداست )).
پس هر كه دستش گنجينه روزى بدنها و زبانش گنجينه روزى دلها باشد، با آميزه اى از اين صفت (اسم ) گراميش داشته اند. ولى بهره ديگرش بايد اين باشد كه : حقيقت اين صفت را بشناسد كه كسى جز خدا مستحق آن نيست ، و چشمداشت روزى جز او نداشته و در اين راستا بر كسى جز او توكل ننمايد.
19. فتاح
فتاح كسى است كه هر بسته اى به عنايت او باز، و هر مشكلى به هدايت او برطرف مى شود. گاهى سرزمين ها را براى پيامبران خود فتح نموده و از دست دشمنانش خارج مى كند، كه مى فرمايد: انا فتحنا لك فتحا مبينا (278) ((ما براى تو فتحى آشكار كرديم )).
و گاه پرده از دلهاى دوستانش بر مى دارد و درهاى به سوى ملكوت آسمانش و جمال كبريايش را به روى آنان مى گشايد، كه مى فرمايد: ما يفتح الله للناس من رحمة فلا ممسك لها و ما يمسك فلا مرسل له من بعده (279) ((رحمتى را كه خدا بر مردم بگشايد كس نمى تواند بازش دارد، و آنچه را دريغ دارد كس پس از او نمى تواند روانش سازد)). و آن كس كه كليدهاى غيب و روزى به دست اوست شايسته تر است كه فتاح (گشاينده ) باشد.
فتاح از بندگان كسى است كه با زبانش گره مشكلات الهى را گشوده و با كمك وى سختيهايى كه از امور دينى و دنيايى بر مردم مى رود آسان گردد.
20. عليم
معناى عليم روشن است ، و كمال آن در اين است كه به باطن و ظاهر، ريز و درشت ، اول و آخر، و پايان و آغاز هر چيزى احاطه داشته ، و علم او از نظر وضوح و روشنى به كاملترين وجه ممكن باشد به گونه اى كه مشاهده و كشفى آشكارتر از آن تصور نرود و نيز علمش از معلومات به دست نيامده بلكه معلومات از آن به دست آمده باشد.
بهره بنده از اين اسم معناى پوشيده اى نيست ، ولى علم او با علم خداى متعال در امور سه گانه فوق (احاطه و فراگيرى ، و وضوح و روشنى ، ذاتى و كسب نشدنى بودن ) فرق دارد، زيرا معلومات بنده هر چه وسيع باشد در اندكى از علوم محصور است . و نيز هر چه روشن باشد باز هم به نهايت روشنى نمى رسد بلكه گويا از پشت پرده نازكى به آنها مى نگرد. و نيز علم او به معلومات ، تابع (وجود) آنهاست و از طريق آنها حاصل مى گردد (ولى علم خدا به معلومات قبل از وجود آنها حاصل است ).
21، 22. قابض و باسط
خدا كسى است كه در وقت مرگ جانها را از اشباح (بدنها) مى ستاند و در وقت حيات جانها را در بدنها مى گستراند؛ صدقات را از ثروتمندان مى ستاند و روزى را براى ضعيفان مى گستراند. روزى را بر ثروتمندان مى گستراند چندان كه فقرى نماند و از نيازمندان برمى گيرد چندان كه طاقتى نماند. دلها را با آنچه از والايى و جلال خويش به آنها مى نماياند قبض مى كند و تنگ مى سازد، و با آنچه از لطف و جمال خود، آنها مى شناساند باز و گسترده مى سازد.
قابض و باسط از بندگان كسى است كه حكمتهاى بى مثال به او الهام گردد و سخنان جامع (كوتاه و رسا) به او داده شود، پس گاه دلهاى بندگان را با تذكر بخششها و نعمتهاى خدا بسط و نشاط مى دهد، و گاه با ترساندنشان از انواع عذاب و بلاى او گرفتار قبض و تنگى مى نمايد.
23، 24. خافض و رافع
خدا كسى است كه كافران را به دركات (دوزخ ) پايين مى برد و اهل ايمان و دانش را به درجات (بهشت ) بالا مى برد. دشمنان خود را با دور ساختن (از خود) پايين مى برد و دوستانش را با نزديك كردن (به خود) و سعادتمند نمودن بالا مى برد. كسى را كه تنها چشم به محسوسات دوخته و همت خود را تنها در شهوات به كار مى برد به فروترين فروتران (قعر دوزخ ) پايين مى برد و كسى را كه فكر خويش از محسوسات و متخيلات ، و اراده خويش را از رسم شهوات پيراسته داشته و به افق فرشتگان مقرب فراتر برده است بالا مى برد.
و خافض و رافع از بندگان كسى است كه با طرد اهل باطل و يارى اهل حق ، باطل را سرنگون و حق را بالا برد، پس با دشمنان خدا دشمنى ورزد تا سرنگونشان سازد و با دوستان خدا دوستى كند تا آنان را بالا برد.
25، 26. معز و مذل
اوست كه ملك و سلطنت را به هر كه خواهد مى بخشد و از هر كه خواهد برمى گيرد.
ملك حقيقى در خلاصى از ذلت نيازمندى و مقهور شهوت بودن و عار جهل و نادانى است . پس هر كه را حجاب از دلش برگيرد تا جمال حضرتش را مشاهده كند، و قناعت روزى او كند تا از خلق او بى نياز گردد، و با دادن نيرو و پشتيبانى او را يارى كند تا بر صفات نفس خويش استيلا يابد، تحقيقا عزيزش داشته و ملك را در همين دنيا به وى بخشيده و به زودى در آخرت با مقرب ساختن او عزيزش خواهد داشت و او را چنين ندا خواهد كرد كه : يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى .(280) ((اى نفس آرام يافته ، به سوى پرودرگارت باز گرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو، پس به ميان بندگانم درآ و به بهشتم وارد شو)).
و هر كه را كه خدا چشمش را به خلق دوخته تا محتاج آنان باشد، و حرص را بر او مسلط نموده تا به اندازه كفايت قانع نشود، و او را با مكر و نيرنگ خويش با بخشش نعمتها فريب داده تا به خود مغرور شده و در تاريكى جهل بماند، تحقيقا ذليلش ساخته و ملك را از او بازستانده است ، و به زودى مورد اين خطاب واقع شود كه : و لكنكم فتنتم انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكم الامانى حتى جاء امر الله و غركم بالله الغرور. فاليوم لا يؤ خذ منكم فدية … ((ولى شما را فريب داد تا فرمان خدا در رسيد و شيطان فريبنده شما را به خدا مغرور كرد. پس امروز از شما فديه اى پذيرفته نشود…)).
و اين است نهايت خوارى ، پس خداست عزيزكننده و خوارسازنده ؛ هر كه را خواهد عزيز گرداند و هر كه را خواهد ذليل . و هر بنده اى كه در جهت فراهم آمدن اسباب عزت به دست او، به كار گرفته شود وى از اين وصف بهره مند است .
27. سميع
اوست كه هر چه شنيدنى است – هر چند نهان – از ادراك او پوشيده نيست ، پس راز و سخنان نهانى را مى شنود، بلكه آنچه را كه از اين نيز دقيقتر و پوشيده تر است ، راه رفتن مورچه سياه را بر روى سنگ سخت در شب تاريك ادراك مى كند، ستايش ستايشگران را شنيده و پاداششان مى دهد و دعاى دعاكنندگان را شنيده و پاسخشان مى دهد. او بدون صماخ و گوش مى شنود چنانكه بدون به كار بردن اعضا و جوارح كار مى كند و بدون زبان سخن مى گويد. و گوش او منزه است از اينكه حوادثى بر آن راه يابد (و آن را ناشنوا سازد).
28. بصير
اوست كه مشاهده مى كند و مى بيند به طورى كه آنچه در زير زمين است از ديد او پنهان نيست . ديدن او نيز از اينكه با حدقه و پلك چشم بوده باشد منزه و از تغيير و حوادث ، مقدس و برتر است .
بهره بنده از اين دو اسم از (همين ) جهت ظاهر است ، ولى او ضعيف و قاصر است ، زيرا همه شنيدنيها و ديدنيها را ادراك نمى كند، بلكه تنها آنچه را نزديك و آشكار است ادراك مى نمايد، پس بايد بهره وى از اين دو اسم اين باشد كه بداند:
1 – خدا شنواست ، پس زبانش را نگه دارد. 2 – و بدان كه خدا بيناست ، پس نگاه خدا را به خود و آگاهى او را از خود سبك و ناچيز نشمارد، و بداند كه خداوند گوش را براى او نيافريده مگر بدين جهت كه سخن خداى متعال و كتابى را كه فرود آورده بشنود تا راه هدايت را از آن به دست آورد. و نيز چشم را براى او نيافريده مگر بدين جهت كه به نشانه ها و شگفتيهاى ملكوت و آسمانها بنگرد، و از اين رو نظرش جز عبرت آموزى نباشد.
29. حكم
اوست حاكم محكم و داور مسلم ، كه حكم او را ردكننده اى و فرمان او را تاءخير اندازنده اى نباشد، و كسى است كه حكم او درباره بندگانش چنين است : ان ليس للانسان الا ما سعى و ان سعيه سوف يرى . (281)
((اينكه براى انسان جز آنچه خود براى آن كوشيده نيست ، و كوشش او به زودى در نظر آيد.))
در نتيجه : ان الابرار لفى نعيم ، و ان الفجار لفى جحيم . (282)
((همانا نيكوكاران در نعمت باشند، و بدكاران در جهنم )).
معناى اينكه خداوند براى نيكوكار و بدكار حكم به سعادت و شقاوت نموده آن است كه نيكى و بدى را سببى ساخته كه صاحب خود را به سعادت و شقاوت سوق مى دهند همان گونه كه داروها و سم ها را اسبابى ساخته كه خورنده خود را به سوى شفا و هلاكت مى برند. و چون معناى حكم خدا، ترتيب اسباب و متوجه ساختن آنها به سوى مسببات است ، بنابراين خداوند حكم على الاطلاق است ، زيرا او مسبب همه اسباب اعم از اجمالى و تفصيلى مى باشد.
بهره بنده از اين اسم اختياراتى است كه در زمينه رياضتها و مجاهدتها و طرح سياستهايى كه به مصالح دين و دنيا مى انجامد به او داده شده است . و از همين روست كه خداوند بندگانش را در زمين جانشين ساخته و آنها را به آبادانى آن واداشته تا ببيند چگونه عمل مى كنند.
و نيز بايد بهره او از اين اسم آن باشد كه بداند كار از كار گذاشته و سرنوشت شدنى است و همت (در طلب ) فضيلتى است و بس ، پس در طلب روزى حد اعتدال را مراعات نموده ، با اطمينان خاطر به سر مى برد و پريشاندل نمى باشد. اين است بهره دينى او از اين اسم .
30. عدل
عدل به معناى عادل است و كسى است كه كار عادلانه كه ضد جور و ستم است از او صادر مى شود، يعنى هر چيزى را آن گونه كه شايد و بايد در جاى خود قرار مى دهد. و كسى كه علم كافى به افعال خداى بزرگ از ملكوت آسمانها گرفته تا منتهاى عمق زمين نداشته باشد هرگز به عدالت خداى سبحان پى نبرد. و هرگاه در آفرينش خداى رحمان هيچ بى نظمى و خللى نبيند و با نگاه مجدد هرگز شكاف (و كاستى اى ) مشاهده نكند و باز بار ديگر بنگرد و ديده او خسته و وامانده به او باز گردد در حالى كه جمال حضرت ربوبى مبهوتش نموده و اعتدال و انتظام آفرينش متحيرش سازد، كه بويى از معانى عدالت خدا به مشام فهم او خواهد رسيد.
شرح اين مطلب نيازمند چندين جلد كتاب است و همچنين شرح معناى هر يك از اسامى ، زيرا اسمهايى كه از افعال خدا مشتق مى شوند قابل فهم نمى باشند مگر زمانى كه خود افعال فهميده شوند، و از طرفى آنچه در عالم وجود قرار دارد فعل خداى متعال است ، و كسى كه به تفصيل يا جملگى آنها علم نداشته باشد چيزى جز صرف تفسير و لغت ندارد، و دانستن تفصيل آنها نيز جاى طمع بدان نيست زيرا نهايت ندارد. اما شناخت سربسته و اجمالى ، بنده را راهى بدان هست و به اندازه گسترش معرفتش در اين زمينه از معرفت اسماء بهره مند است ، و همين اندازه نيز همه علوم را فراگيرد.
مؤلف : ((ما به خواست خدا در اواخر همين مقصد از كتاب پاره اى از آثار رحمت و نشانه هاى عظمت و حكمت و لطف و عدالت خدا را مذكور خواهيم داشت )).
بهره بنده از اسم عدل پوشيده نيست . نخستين چيزى كه از عدالت بر او لازم است درباره صفات خودش مى باشد، و آن اين است كه شهوت و خشم خود را تحت فرمان عقل و دين در آورد، و هرگاه عقل را خدمتگزار شهوت و خشم قرار داد تحقيقا ستم ورزيده است . اين اجمال مطلب است و تفصيلش اين است كه همه حدود شرع را مراعات نمايد.
عدالت او در مورد هر عضوى آن است كه آن را بر وجهى كه شرع اجازه فرموده به كار گيرد. و اما عدالت او در ميان همسر و فرزندش و نيز اگر از واليان و امرا باشد عدالتش در ميان رعيت خود، امر پوشيده اى نيست .
و بايد بهره او از ايمان به خداى سبحان اين باشد كه در تدبير و حكم و ساير افعال خداوند – خواه موافق خواست او باشد يا نه – بر او اعتراض ننمايد و به روزگار دشنام ندهد و اشيا را به فلك منسوب ندارد، و آن گونه كه عادت همه است بر او اعتراض نكند، بلكه بداند كه همه اينها سببهايى در تحت تسخيرند، و همه آنها به بهترين ترتيب و توجيه و با نهايت عدل و لطف به سوى مسببات ترتيب يافته و متوجه گرديده اند.
31. لطيف (283)
او عالم است به تمام دقايق و غوامض مصلحتها، و در رساندن آنها به چيزى كه صلاحيت آنها را دارد راه رفق و نرمى مى پيمايد نه درشتى را. كمال اين صفت در علم و فعل جز براى خداى سبحان متصور نيست ، و لطف در فعل خداى سبحان را نمى شناسد مگر كسى كه تفاصيل افعال و دقايق رفق و ملايمت به كار رفته در آنها را بشناسد. و هر اندازه شناخت در اين باره گسترده تر باشد شناخت معناى اسم لطيف گسترده تر خواهد بود. شرح اين مطلب نيز سخن دراز مى طلبد و تصور نمى رود كه چندين كتاب براى شرح يك دهم آن كفايت كند.
مؤلف : ((ما در آينده به خواست خدا به جمله اى از آنها اشاره خواهيم داشت .))
بهره بنده از اين صفت ، رفق و نرمى با بندگان خداست در فراخواندن به سوى خدا و راهنمايى به سعادت ابدى ، بدون آزار و درشتى و بدون تعصب و خصومت . بهترين وجوه لطف در اين مورد آن است كه مردم را با روش نيك و سيره پسنديده و كارهاى شايسته به پذيرش حق جذب نمايد، زيرا روش عملى از الفاظ به هم بافته مؤ ثرتر و لطيف تر است .
مؤلف : ((انجام كارى كه بندگان را به خداى متعال نزديك و از معاصى دور كند از اين جهت لطف ناميده شده كه اين كار آنان را از درشتى و تيرگى جسم و موارد جسمانى تلطيف و تجريد مى نمايد. از اين رو اطلاق اسم لطيف بر خداى متعال به معناى انجام دهنده لطف است . و بهره بنده از اين اسم آن است كه بندگان را به چيزى كه به خدا نزديكشان مى سازد ارشاد نمايد و از دنياى فانى دور گرداند.))
32. خبير
اوست كه اخبار باطنى و نهان ، از نظر او پوشيده نيست ، از اين رو در ملك و ملكوت ، چيزى جريان نمى يابد و ذره اى به حركت و سكون در نمى آيد و نفسى آشفته و آرام نمى گردد مگر آنكه خبرش نزد اوست . خبير به معناى عليم است با اين فرق كه وقتى علم به امور پوشيده و نهان تعلق گيرد ((خبره )) ناميده مى شود و صاحب آن را ((خبير)) گويند.
بهره بنده از اين اسم آن است كه از آنچه در عالم خود مى گذرد آگاه بوده باشد. و عالم او قلب و بدن او و امور پوشيده اى است كه قلب بدانها متصف مى گردد چون غش و خيانت و گردش در حول و حوش امور دنيا و نهاد داشتن شر و اظهار نمودن خير و خودآرايى با اظهار اخلاص و تهيدست بودن از آن ، كه بدان پى نمى برد مگر شخص بى نهايت آگاه كه نفس خود را آزموده و با آن ممارست داشته و مكر و تلبيس آن را شناخته و آستين به دشمنى با آن بالا زده باشد.
33. حليم
اوست كه نافرمانى بندگان را مشاهده مى كند و سرپيچى آنان را مى بيند ولى خشم او را از جا در نمى آورد، غيظ و غضب به او دست نمى دهد و با نهايت اقتدارى كه دارد عجله و سبكسرى او را به شتاب در انتقام وانمى دارد، چنانكه خود فرمود: و لو يؤ اخذ الله الناس بظلمهم ما ترك عليها من دابة . (284) ((و اگر خداوند مردم را به ظلمشان مى گرفت جنبنده اى بر روى زمين باقى نمى گذاشت )).
بهره بنده از اين اسم روشن است .
34. عظيم
عظيم در ابتداى وضع لغوى آن بر اجسام اطلاق مى شود، سپس در مورد چيزهايى كه با بصيرت و بينش ها نيز ادراك مى شود استعمال گرديده است . و همانطور كه اجسامى كه چشم به اطراف آن احاطه مى يابد مانند كوه (عظيم نسبى هستند و) نسبت به مادون خود بزرگ اند، و عظيم مطلق آن است كه چشم به اطراف آن احاطه نتواند يافت مانند آسمان ، همچنين عظيم مطلق در مورد آنچه با عقل ادراك مى شود چيزى است كه از تمام حدود عقلها تجاوز كند، حتى براى هيچ عقلى تصور احاطه به كنه آن نرود، و آن خداى سبحان است .
عظيم از بندگان ، پيامبران و دانشمندان و كسانى هستند كه هرگاه خردمندان چيزى از صفات آنان را بشناسد سينه هاشان از هيبت (و عظمت ) آنان پر شود به طورى كه جاى خالى در آن باقى نماند. عظمت هر يك از اينان (نسبى است و) در مقايسه با ديگران آشكار مى شود نه به طور مطلق ، بنابراين عظمت آنان – برخلاف عظمت خداى بزرگ – ناقص مى باشد.
35. غفور
غفور به معناى غفار است ، ولى از نوعى مبالغه خبر مى دهد كه غفار نمى دهد، زيرا غفار مبالغه در مفغرت است نسبت به تكرار مغفرت كه بارها و بارها صورت مى گيرد، ولى غفور مبالغه در مغفرت است نسبت به تمام و كامل و شامل بودن تا به نهايت كمال برسد. و سخن در اين مورد گذشت . (خلاصه آنكه : غفار مبالغه در كميت مغفرت است و غفور مبالغه در كيفيت آن ).
36. شكور
اوست كه به اندكى طاعت ، درجات بسيارى را، و با عمل در ايامى چند نعمتهاى نامحدودى را در آخرت پاداش مى دهد. كسى كه نيكى را چند برابر پاداش دهد گويند كه شكر آن نيكى را گزارده است . و نيز كسى كه نيكوكار را بستايد گويند كه شكرگزارى كرده است . حال اگر به معناى پاداش افزون بنگرى (خواهى ديد كه ) شكور مطلق جز خداى متعال نيست ، زيرا پاداش افزون وى را حصر و حدى نمى باشد، چرا كه نعمت بهشت را پايانى نباشد، و خداى متعال مى فرمايد:
كلو واشربوا هنيئا بما اءسفلتم فى الايام الخالية . (285)
((بخوريد و بياشاميد، گوارا باد شما را، به پاداش آنچه در ايام گذشته كرده ايد.))
و اگر به معناى ستايش بنگرى ، ستايش هر ستايشگرى از غير خود است و حال آنكه خداى متعال چون اعمال بنده اش را بستايد تحقيقا كار خود را ستوده است ، زيرا اعمال بنده با توفيق الهى تماميت مى يابد. (286)
در مورد بنده نيز تصور دارد كه در حق بنده ديگرى شاكر بوده باشد، گاه با ستودن او به خاطر احسانى كه به او نموده ، و گاه با پاداش دادن او افزون از آنچه وى با او كرده است . و اين شكر از خصال ستوده است . در حديث است كه :
من لم يشكر الناس لم يشكر الله . (287)
((كسى كه شكر مردم نگزارد شكر خدا را نگزارده است )).
اما شاكر بودن بنده نسبت به خدا با نوعى مجاز و توسعه همراه است ، زيرا اگر (شكر او به اين صورت باشد كه ) ثنا بفرستد ثنايش نارساست ، چرا كه ثناى بر خدا قابل احصا نيست ؛ و اگر (شكر او به اين صورت باشد كه ) اطاعت و فرمانبرى كند، خود اين اطاعت نعمت ديگرى از جانب خداى سبحان است ، بلكه خود شكرش نعمت ديگرى است علاوه بر نعمت پيشين كه شكر آن را به جاى آورده است .
و بهترين وجه شكر نعمتهاى خدا آن است كه آنها را در راه نافرمانى خدا به كار نبرد بلكه آنها را در راه اطاعت و فرمانبرى او به كار گيرد، كه اين نيز با توفيق و زمينه سازى خداوند صورت مى گيرد تا بنده شكر گزار پروردگار خود باشد.
37. على
اوست كه رتبه اى بالاتر از رتبه او نيست و تمام مراتب فروتر از اويند، زيرا ((على )) از ((علو)) مشتق است و آن از ((علو)) (فرايى ) كه در مقابل ((سفل )) (فروبى ) قرار دارد. درجات عقلى نيز مانند درجات حسى است ، و امكان ندارد كه موجودات را در عقل به درجاتى قسمت نمود مگر آنكه حق تعالى در بالاترين درجه از درجات اقسام آن قرار دارد، حتى درجه اى بالاتر از آن تصور ندارد، زيرا او سازنده سببها، علت ساز علتها، جعل كننده دومها و اولها، تكميل كننده كاملها و فاعل در قابلهاست . پس او ((على مطلق )) است و غير او نسبت به مادون خود ((على )) و نسبت به مافوق خود ((دنى و سافل )) است .
بهره بنده از اين اسم آن است كه به درجه اى دست يابد كه در جنس بشر بالاتر از او كسى نباشد، و آن درجه پيامبر صلى الله عليه و آله است .
مؤلف : و پس از درجه آن حضرت درجه وصى او عليه السلام است كه ((او در ام الكتاب نزد ما (كه خداييم ) على حكيم است )). (288)
38. كبير
اوست كه داراى كبرياست ، و كبريا عبارت است از كمال ذات كه مربوط است به دوام آن ذات در ازل و ابد، و اينكه آن ذات به گونه اى باشد كه وجود هر موجودى از او صادر گردد. پس هر وجودى كه در گذشته معدوم بوده و يا در آينده معدوم مى شود ناقص مى باشد. از اين رو چون زمان وجود انسان دراز گردد به او ((كبير)) گفته شود يعنى سن او بزرگ و زمان بقائش دراز است ، و نمى گويند سن او عظيم است . پس لفظ ((كبير)) در جايى استعمال مى شود كه لفظ ((عظيم )) نمى شود. و نيز كسى كه كمالش به ديگرى سرايت نمى كند ((كبير)) نيست .
بهره بنده از اين اسم اين است كه : كسى با او ننشيند مگر آنكه چيزى از كمال او بر همنشين وى فايض گردد. و كمال بنده در عقل و پرهيزكارى و دانش اوست . پس كبير، عالم پرهيزكارى است كه مرشد خلق بوده و شايستگى آن را دارد كه پيشواى ديگران بوده و از انوار و علو او بهره گرفته شود. از اين رو عيسى عليه السلام فرمود:
من علم و عمل و علم ، فذلك يدعى عظيما فى ملكوت السماء.
((كسى كه بداند و عمل كند و به ديگران بياموزد، در ملكوت آسمان به نام عظيم خوانده شود)). (289)
39. حفيظ
اوست كه جدا حافظ است با ادامه دادن به وجود موجودات و باقى داشتن آنها و مصون داشتن اضداد از يكديگر همچون گرمى و سردى و ترى و خشكى كه خداوند ميان آنها در قالب بدن انسان و ساير حيوانات و گياهان جمع كرده است . و اگر خداوند گاه با تعديل قواى آنها و گاه با يارى رساندن به قواى مغلوبه آنها، ايشان را حفظ نمى كرد، اين قوا از يكديگر گريخته و از هم دور مى شدند و امتزاج آنها از ميان رفته و تركيبشان بهم مى خورد و آن معنايى كه مستعد قبول تركيب و مزاج بود از بين مى رفت .
نمونه ديگر، حفظ حيوانات است از اسباب خارجى كه موجب هلاكت آنهاست ، مانند درندگان و دشمنان درگير و ستيزنده ، به وسيله آلات و ادواتى كه براى آنها فراهم آورده از قبيل جاسوسهاى هشداردهنده به نزديك شدن دشمن مثل چشم و گوش ، و دستهاى حمله برنده و سلاحهاى دفاعى چون زره و سپر، و سلاحهاى يورشى مانند شمشير و چاقو و از اين قبيل …
و مانند حفظ كردن مغز گياهان با پوسته محكم تنه آنها و طراوت بخشيدن به آنها با ايجاد رطوبت ، و گياهانى را كه با داشتن پوست تنها حفظ نمى شدند با خارى كه از آن مى رويد حفظ نموده تا بدان سبب برخى حيوانات تلف كننده (آفتها) را دور سازد. بلكه هر قطره اى از آب را حافظى است كه آن را از هواى ضد آن محافظت مى نمايد. در خبر وارد است كه : ((قطره اى باران نمى چكد مگر آنكه فرشته اى همراه آن است كه آن را حفظ نموده تا به جايگاه خود در زمين برسد)). (290) سخن در حفظ خدا نسبت به آسمانها و زمين و آنچه ميان آنهاست به درازا مى كشد چنانكه سخن در ساير افعال نيز چنين است .
بهره بنده از اين اسم آن است كه : اعضا و جوارح و دل خود را پاسدارى كند، و دين خود را از تازيانه خشم و ربايندگى شهوت نيرنگ نفس و فريب شيطان پاس بدارد، چرا كه او بر پرتگاهى قرار دارد و تمام اين مهلكات كه به نابودى وى مى انجامد او را احاطه كرده اند.
40. مقيت
معنايش آن است كه خدا آفريننده غذاهاى مادى و معنوى است ، كه غذاهاى مادى يعنى خوراكيها را به بدنها و غذاهاى معنوى يعنى معرفت را به دلها مى رساند. پس مقيت به معناى رازق است با اين فرق كه قوت اخص از رزق است ، زيرا رزق شامل غذا و غير آن مى شود و قوت فقط همان غذاست كه در قوام بدن بدان اكتفا مى گردد.
و يا اينكه معناى مقيت استيلا يابنده و قادر بر چيز است و معنايش به علم و قدرت تواءم با يكديگر باز مى گردد. و آيه زير بر اين معنا دلالت دارد كه :
و كان الله على كل شى ء مقيتا. (291)
((و خداوند بر هر چيزى مقيت است )) يعنى آگاه و تواناست .
41. حسيب
حسيب يعنى كفايت كننده ، و كسى است كه براى هر كه باشد او را بس است ، و خداى متعال براى هر كس بس است و به تنهايى او را كافى است ، و حقيقت اين وصف براى غير خدا تصور ندارد، زيرا هر كفايت كننده اى خود نيازمند كفايت است به خاطر وجود و دوام وجود و كمال وجودش ، و در عالم وجود چيزى كه به تنهايى كفايت كننده چيز ديگرى باشد وجود ندارد جز خداوند متعال ، بلكه اشياء يكى به ديگرى وابسته است و همگى به قدرت خداى متعال بستگى دارند.
بهره بنده از اين اسم بايد اين باشد كه خداوند به تنهايى نسبت به همت و اراده او كافى باشد بدين معنا كه جز خدا را نخواهد؛ نه بهشت را خواهد و نه قلبش را به آتش دوزخ مشغول سازد تا از آن حذر نمايد، بلكه همه همش خداى باشد و بس .(292)
42. جليل
او موصوف است به اوصافى جلالى ، چون : فناء (؟)، ملك ، تقدس ، علم ، قدرت و… و گويا ((كبير)) مربوط به كمال ذات ، ((جليل )) مربوط به كمال صفات و ((عظيم )) مربوط به كمال ذات و صفات با هم است و منسوب به ادراك بصيرت به گونه اى كه بصيرت را مستغرق خود گرداند نه خود مستغرق بصيرت باشد. صفات جلال چون به بصيرتى كه آن را درك كند نسبت داده شود ((جمال )) نام دارد، و آن كه متصف به آن صفات است ((جميل )) ناميده مى شود.
جميل حق مطلق خداى سبحان است ، زيرا هر جمال و كمال و بهاء و حسنى كه در عالم وجود دارد از انوار ذات و آثار صفات اوست ، و هر جميلى به نزد آن كس كه جمال او را ادراك مى كند محبوب است ، از اين رو خداوند محبوب عارفان است : يحبهم و يحبونه (293) ((خدا آنان را دوست دارد و آنان خدا را)).
جليل و جميل از بندگان كسى است كه صفات باطنه او كه دلهاى بينا از آن لذت مى برد نيكو باشد؛ اما جمال ظاهرى كم ارزش است .
43. كريم
كريم كسى است كه چون دست يافت گذشت كند، چون وعده داد وفا كند، چون ببخشد افزون از نهايت چشمداشت بدهد و باك ندارد كه چقدر و به چه كس بخشيده ، و اگر حاجت به غير او برده شود خشنود نگردد، و چون به او جفا شود گله و سرزنش را به نهايت نرساند، و كسى را كه به او پناه آورده تباه نسازد و او را از آوردن اسباب و ميانجيگران بى نياز سازد. پس هر كه اين صفات بدون تكلف براى او فراهم گردد كريم مطلق مى باشد و او تنها خداست .
گاهى بنده اندك اندك به كسب آن نايل مى شود ولى تنها در برخى امور و با نوعى تكلف ، از همين رو گاهى به كرم متصف مى شود. در حديث است كه :
لا تقولوا لشجره العنب الكرم ، و انما الكرم الرجل المسلم . (294)
((به درخت انگور ((كرم )) نگوييد، زيرا ((كرم )) مرد مسلمان است )).
44. رقيب
رقيب ، حافظ داناست . پس كسى كه مراقب چيزى باشد به گونه اى كه از آن غفلت نكند و پيوسته او را طورى در نظر داشته باشد كه اگر كسى كه از آن چيزى بازداشته شده او را ببيند هرگز بر آن اقدام نكند، وى را ((رقيب )) گويند. گويا معناى رقيب بازگشت به علم و حفظ دارد ولى به اعتبار لزوم و دوام ، (علم و حفظ دائم و هميشگى )، و نسبت به ممنوع عنه دور و محروس از دسترس مى باشد.
بهره بنده از اين اسم آن است كه بداند خداى متعال در همه حال مراقب و شاهد اوست ، و بداند كه نفس و شيطان دشمن اويند، و هر دو در انتظار فرصت اند تا او را به غفلت و مخالفت وادارند، پس هشيار خود باشد و خويش را بپايد بدين گونه كه كمينگاهها و روشهاى فريب و مراكز انگيزش آنها را تحت نظر گيرد تا راههاى نفوذ و جريان آن ها را مسدود نمايد. اين است مراقبه .
45. مجيب
كسى است كه با درخواست سائل به برآوردن حاجت ، با دعاى دعاكنندگان با اجابت ، و با نياز درماندگان به كفايت و رفع نياز آنان روبرو مى شود، بلكه پيش از خواندن نعمت مى دهد و قبل از دعا تفضل مى نمايد. اين كس جز خداى متعال نيست ، زيرا نياز نيازمندان را پيش از درخواستشان مى داند و در ازل از آن آگاه بوده است ، و با آفريدن خوراكيها و غذاها و فراهم آوردن اسباب و آلاتى كه به تمام مهمات زندگى راه مى برند كفايت نيازها را تدبير فرموده است .
بنده بايد نخست به پروردگارش در مورد آنچه به او امر و نهى فرموده و به سوى آن فراخوانده است پاسخ مثبت دهد، سپس به بندگان او در آنچه خدا نعمت قدرت بر آن را بر او ارزانى داشته ، و در برآوردن نياز سائلان در صورت توانايى و يا پاسخ لطيف و مناسب دادن در صورت عدم توانايى پاسخ مثبت دهد.
خداى متعال فرموده : و اما السائل فلا تنهر. (295) ((و اما سائل را مران )).
و در حديث نبوى است كه : ((اگر به خوردن پاچه اى (از گوسفند) دعوت شوم اجابت مى كنم ، و اگر پاچه اى به من هديه شود مى پذيرم )). (296)
46. واسع
از ((سعه )) (وسعت ) گرفته شده ، و سعه گاهى به علم نسبت داده مى شود آنجا كه علم گسترده بوده و به معلومات زيادى احاطه داشته باشد، و گاه به احسان و گسترش نعمت به هر صورت كه اندازه گيرى شده و بر هر چه فرود آمده باشد. پس واسع مطلق خداست ، چرا كه درياى معلومات او را ساحلى و گستردگى مقدورات او را نهايتى نيست ، بلكه اگر درياها مركب شود براى نگارش كلمات يعنى (آفريده هاى ) او همه ته خواهد كشيد. هر وسعتى هر چند بزرگ باشد از يك سو پايان مى يابد و افزونى بر آن نيز تصور دارد و نسبت به چيزى كه از آن وسيعتر است تنگ مى باشد، مگر سعه خداى متعال .
وسعت و گستردگى بنده در معارف و اخلاق اوست ، اگر علمش فراوان بود وى به اندازه وسعت علمش واسع است ؛ و اگر اختلافش وسعت داشت به گونه اى كه ترس از فقر و خشم حسود و غلبه حرص و ديگر صفات بر او تنگ نگرفت ، وى به اندازه وسعت آن اخلاق واسع مى باشد.
47. حكيم
حكيم داراى حكمت است ، و حكمت عبارت است از شناخت برترين چيزها با برترين دانشها. والاترين چيزها خداى متعال است ، و ثابت گرديده است كه به كنه و حقيقت شناخت او جز خودش آگاه نيست آن هم با علم ازلى دائم كه زوالش تصور نمى رود و چنان با معلوم مطابق بوده كه اشتباه و شبهه اى بدان راه ندارد. پس او حكيم به حق است .
و نيز به كسى كه ريزه كاريهاى صناعات را خوب مى داند و محكم و استوار مى سازد ((حكيم )) گويند. (297) و كمال اين نيز جز براى خداى بزرگ نيست .
اگر كسى همه چيزها را دانست و خدا را نشناخت مستحق نام حكيم نيست ، زيرا والاترين و برترين چيزها را نشناخته است . و هر كه خدا را شناخت ((حكيم )) است هر چند در ساير علوم رسمى كم بار و كندزبان بوده و بيانش در آن زمينه نارسا باشد.
كسى كه خدا را شناخت سخنش با سخن ديگران فرق دارد، زيرا كمتر به جزئيات مى پردازد بلكه همه سخنانش كلى مى باشد، و به مصالح زياد نمى پردازد بلكه به آنچه در عاقبت و آخرت سودمند است سرگرم مى شود. و چون اين گونه موارد از قبيل معرفت خدا از حالات حكيم نزد مردم آشكارتر است ، بسا مردم نام حكمت را به امثال اين گونه سخنان كلى اطلاق كنند و به گوينده آنها حكيم گفته شود. و اين گونه سخنان كلى مانند فرمايش سرور انبيا صلى الله عليه و آله است كه :
راس الحكمة مخافة الله .(298) ((سر حكمت ترس از خداست )).
الكيس من دان نفسه و عمل لما بعد الموت ، و العاجز من اتبع نفسه هواها و تمنى على الله تعالى .(299)
((زيرك كسى است كه نفس خود را رام كرده و براى پس از مرگ كار كند. و زبون كسى است كه از هواى نفس خويش پيروى كند و آرزوى بى جا از خداى متعال داشته باشد)).
ما قل و كفى خير مما كثر و الهى .(300) ((آنچه كم و كافى باشد بهتر است از آنچه فراوان و سرگرم كننده باشد.))
كن ورعا تكن اعبد الناس . و كن قنعا تكن اشكر الناس . (301)
((پرهيزكار باش تا عابدترين مردم باشى . و قانع باش تا شاكرترين مردم باشى )).
القناعة كنز لاينفد.(302) ((قناعت گنجى است كه تمامى ندارد)).
الصبر نصف الايمان . اليقين الايمان كله . (303)
((صبر نيمى از ايمان است . يقين همه ايمان است )).
اين سخنان (كلى و استوار) و امثال آن ((حكمت )) ناميده مى شود و صاحب آن را ((حكيم )) گويند.
48. ودود
كسى است كه براى همه آفريدگان خير و خوبى را دوست مى دارد، پس به آنان احسان و عطوفت مى نمايد. ودود از نظر معنا نزديك به معناى رحيم است ، با اين فرق كه كارهاى رحيم ، مرحوم ضعيفى را مى طلبد ولى افعال مودت مآبانه مستدعى آن نيست ، بلكه نعمت بخشيدن ابتدايى از نتايج ود است . همان گونه كه معناى رحمت خداى متعال اين است كه خير را براى مرحوم مى خواهد و او را كفايت مى نمايد بدون رقتى (كه در او ايجاد شود)، همچنين ود خداوند آن است كه كرامت و نعمت را براى بنده مى خواهد بدون ميلى (كه در او ايجاد گردد)؛ زيرا رحمت و ود مورد اراده واقع نمى شود مگر به جهت ثمره و فايده آنها نه به خاطر رقت و ميل .
ودود از بندگان خدا كسى است كه براى خلق خدا مى خواهد آنچه را براى خود مى خواهد؛ و بالاتر از اين كسى است كه آنان را بر خود ترجيح مى دهد، چنانكه يكى از اين گونه افراد گفته است : ((مى خواهم پلى بر روى دوزخ باشم تا آفريدگان از روى من عبور كنند و اذيت نشوند)). و كمال اين صفت آن است كه خشم و كينه و آزارى كه به او رسيده وى را از ايثار و احسان باز ندارد، چنانكه رسول خدا صلى الله عليه و آله وقتى دندان مباركش (در جنگ احد) شكست و ضربه ديد، گفت : اللهم اهد قومى فانهم لايعلمون . (304) ((خداوندا قوم مرا هدايت كن ، كه آنها نمى دانند)). پس بد رفتارى آنان او را از خيرخواهى آنان بازنداشت .
49. مجيد
كسى است كه ذاتش شريف ، افعالش جميل ، و عطايش جزيل است . گويا وقتى شرافت ذات با خوشرفتارى قرين گردد ((مجد)) ناميده مى شود. مجيد همان ماجد است ، ولى يكى از آن دو بر مبالغه دلالت دارد، و گويا مجيد معناى جليل و وهاب و كريم را در بردارد، و توضيح آنها گذشت .
50. باعث
كسى است كه روز نشور (روز قيامت كه مردم از قبرها منتشر مى شوند) آفريدگان را زنده كند، آنچه را در قبرهاست برانگيزد و آنچه را در سينه هاست آشكار سازد. بعث (برانگيختن ) همان عالم آخرت است ، و انسان از زمانى كه نطفه است تا آنكه خدا را ملاقات كند داراى عوالمى است ، و انتقال از هر كدام آنها را ((بعث )) گويند. حقيقت اين اسم را نمى داند مگر كسى كه حقيقت بعث را شناخته باشد، و اين از پيچيده ترين معارف بوده و شرح آن دراز است .
مؤلف : ((ما به خواست خدا در مقصد آخر اين كتاب ، بيان معناى بعث و آن عوالم را مى آوريم .))
باعث از بندگان كسى است كه ديگران را از مرگ جهل به حيات علم بالا برد و آنان را به سوى خدا دعوت نمايد، زيرا در آن صورت عالم ديگرى را ايجاد نموده و حيات پاكيزه اى را ايجاد كرده است .
51. شهيد
معناى آن با يك ويژگى اضافه اى به معناى عليم باز مى گردد؛ زيرا خداى متعال داناى به غيب و شهادت (نهان و آشكار) است ؛ آنچه نهان است غيب است و آنچه آشكار است ، شهادت ؛ و خداست كه مشاهده مى كند. حال اگر علم تنها در نظر گرفته شود ((عليم )) است ، و اگر علم به غيب و امور نهانى نسبت داده شود ((خبير)) است ، و اگر به امور ظاهرى منسوب گردد ((شهيد)) مى باشد.
علاوه بر اين ، اين معنا نيز در نظر گرفته مى شود كه خداوند در قيامت به آنچه از آفريدگان مى داند و شاهد آن بوده است بر آنان گواهى مى دهد. سخن در اين اسم نزديك به سخن در عليم و خبير است و ديگر تكرار نمى كنيم .
52. حق
حق در مقابل باطل است ، و اشيا با ضد خودشان آشكار و روشن مى شوند. آنچه مى توان از آن خبر داد يا مطلقا باطل است و يا مطلقا حق ، و يا از جهتى باطل و از جهت ديگر حق . چيزى كه ذاتا ممتنع و غير ممكن است مطلقا باطل است ، و آنچه ذاتا واجب است مطلقا حق است ، و چيزى كه ذاتا ممكن و با استناد به غير خود واجب مى باشد، از جهتى حق و از جهتى باطل است ؛ پس آن از حيث ذاتش وجودى ندارد بنابراين باطل است ، و از جهت غير خود به دست آورنده وجود است ، پس از جهتى كه با دهنده وجود ارتباط دارد موجود است و بنابراين از اين جهت حق است و از جهت خودش باطل .
از اين روست كه همه چيز تباه است مگر وجه او (خدا)، و او ازلا و ابدا چنين است نه اينكه در حالى چنين باشد و در حالى نه ؛ زيرا هر چه غير اوست ازلا و ابدا از جهت ذات خود مستحق وجود نيست و از جهت او (خدا) مستحق وجود مى باشد، پس هر چيزى باطل است به ذات خود و حق است به غير خود. اينجاست كه دانسته مى شود حق مطلق ، موجود حقيقى بذاته است كه هر حقى حقيقت خود را از او به دست مى آورد.
و نيز به معقولى كه عقل با آن مصادف شده (و آن را ادراك نموده ) موجود گفته مى شود، حتى گروهى پنداشته اند كه آن حق است ، چنين چيزى از حيث ذاتش موجود ناميده مى شود و از حيث نسبتش به عقلى كه او را آن گونه كه هست ادراك نموده حق نام مى گيرد. بنابراين سزاوارترين موجودات به اينكه حق ناميده شود خداى متعال است و شايسته ترين شناختها به حق بودن شناخت خداست ، و آن فى نفسه حق است يعنى ازلا و ابدا مطابق معلوم است .
گاهى حق بر اقوال اطلاق مى شود، گفته مى شود: سخن حق و سخن باطل . با توجه به اين مطلب ، حق ترين اقوال قول ((لا اله الا الله )) است ، زيرا ازلا و ابدا صادق و راست است به خودى خود نه با استناد به ديگرى .
بهره بنده از اين اسم آن است كه خود را باطل بيند و غير خدا را حق نبيند.
53. وكيل
كسى است كه كارها به او واگذار شود. حال اگر ذاتا مستحق اين است كه كارها به او واگذار شود نه اينكه با سپردن و واگذاردن مستحق آن گردد، و نيز ذاتا از عهده آن برآيد و كاملا آن را به اتمام رساند، چنين كسى وكيل مطلق است و او جز خداى متعال نيست .
بهره بنده از اين اسم به اندازه مدخليت داشتن او در آن نيست .
54 و 55. قوى و متين
قوت دلالت بر قدرت تمام دارد، و متانت دلالت بر شدت قوت . خداى متعال از آن جهت كه به نهايت قادر است ((قوى )) است ، و از آن جهت كه قوتش شديد و سخت است ((متين )) مى باشد. اين معنا به معناى قدرت باز مى گردد كه به زودى مى آيد.
56. ولى
ولى ، دوستدار و ياور است . معناى ود و دوستى خدا گذشت و معناى نصرت و ياريش نيز روشن است ، زيرا اوست كه دشمنان دين را قلع و قمع مى كند و دوستانش را يارى مى دهد. خداوند فرموده است : الله ولى الذين آمنوا .(305) ((خداوند ولى (دوستدار و ياور) كسانى است كه ايمان آورده اند)). و فرموده : ذلك بان الله مولى الذين آمنوا و ان الكافرين لا مولى لهم . (306) ((اين بدان سبب است كه خداوند مولى (ياور) كسانى است كه ايمان آورده اند و كافران را مولايى نيست )) يعنى ياورى ندارند. و فرموده : كتب الله لاغلبن انا و رسلى .(307) ((خداوند مقرر داشته كه : البته من و رسولانم (بر كافران ) پيروز مى شويم )).
ولى از بندگان كسى است كه خدا و دوستان خدا را دوست داشته و يارى رساند و دشمنانش را مقهور سازد. از جمله دشمنان خداى متعال نفس و شيطان اند؛ پس هر كه آن دو را مخذول دارد و بى ياور گذارد و امر خدا را يارى نمايد، دوستان خدا را دوست و دشمنان خدا را دشمن بدارد، چنين كسى ((ولى )) است .
57. حميد
حميد كسى است كه مورد حمد و ستايش قرار گيرد، و خداى متعال حميد است كه ازلا و ابدا خود را مى ستايد و بندگان براى هميشه به حمد و ستايش او مشغولند. اين معنا به صفات جلال و والايى و كمال باز مى گردد گاهى كه مورد ياد ذاكران قرار گيرد، زيرا حمد، ذكر اوصاف كمال است از آن جهت كه كمال است .
حميد از بندگان كسى است كه همه عقايد و اخلاق و اعمال او ستوده و به دور از هر آلودگى باشد، و چنين كسى حضرت محمد صلى الله عليه و آله است و كسانى كه به او نزديكند از انبيا، و ديگران از اوليا و علما، هر كدام به اندازه مدخليتى كه در اين صفت دارند.
58. محصى
همان عالم است ، ولى چون علم به معلومات نسبت داده شود از آن جهت كه آنها را احصا مى كند و برمى شمارد و بر آنها احاطه مى يابد، احصاء ناميده مى شود. محصى مطلق كسى است كه حد هر معلوم و عدد و اندازه آن در علم او منكشف است .
بنده ، هر چند كه برايش امكان دارد تا به علم خود پاره اى معلومات را احصا كند ولى از احصاء بيشتر آنها ناتوان است . از اين رو بهره اش از اين اسم همچون بهره اش از اصل صفت علم ضعيف است .
59 و 60. مبدى و معيد
معناى هر دو ايجادكننده است ، با اين فرق كه ايجاد هرگاه سابقه مثل خود را نداشته ((ابداء)) ناميده مى شود، و اگر سابقه مثل خود را داشته باشد ((اعاده )). خداى متعال آفرينش مردم را ابداء كرده سپس خود او آنان را باز مى گرداند يعنى محشورشان مى كند. تمام چيزها از او پديد آمده و به او باز مى گردد و به سبب او پديد آمده و به توسط او نيز بازگردانده مى شود.
61 و 62. محيى و مميت
اين دو اسم به ايجاد بازمى گردند، ولى آنچه ايجاد شده هرگاه حيات باشد فعل او احياء (يعنى زنده كردن ) ناميده مى شود و هرگاه موت باشد فعل او اماته (يعنى ميراندن ) نام دارد. آفريننده اى براى مرگ و زندگى جز خداى متعال نيست ، پس ميراننده و زنده كننده اى جز خدا وجود ندارد. در اسم ((باعث )) اشاره اى به معناى حيات گذشت .
66. ماجد
به معناى مجيد است مانند عالم كه به معناى عليم مى باشد، با اين فرق كه صفتى كه بر وزن فعيل مى آيد مبالغه اش بيشتر است ، و معناى آن گذشت .
67. واحد
كسى است كه تجزيه و دوگانگى نمى پذيرد. آن كه تجزيه نمى پذيرد مانند جوهر يگانه است كه قسمت نمى پذيرد، كه گفته مى شود آن ((واحد)) است بدين معنا كه جزء ندارد. همين طور است نقطه كه در طرف و كنار واقع است و جزء ندارد. خداى متعال واحد است بدين معنا كه طرح انقسام در ذات او محال مى باشد. اما آن كه دوگانگى نمى پذيرد آن است كه نظيرى ندارد، مانند خورشيد، زيرا خورشيد هر چند در وهم قابل قسمت بوده و فى ذاته تجزيه پذير است – چون از قبيل اجسام است – با اين حال نظير ندارد جز آنكه مى تواند نظير داشته باشد. حال اگر در علم وجود، موجودى باشد كه خصوصيت وجودش به گونه اى يگانه باشد كه اصلا تصور نرود چيزى با او در آن مشاركت داشته باشد، او واحد مطلق است ازلا و ابدا.
بنده نيز زمانى واحد است كه در همنوعان خود در خصلتى از خصال خير نظير نداشته باشد. البته اين بى نظيرى نسبت به همنوعان او و نسبت به همان زمان است . زيرا ممكن است كه در زمان ديگرى مانند او پيدا شود؛ و نيز نسبت به برخى از خصال است نه همه ، از اين رو وحدت مطلق جز براى خداى متعال نمى باشد.
68. صمد
كسى است كه در نيازها آهنگ او كنند و در خواسته ها قصد او نمايند، زيرا نهايت آقايى و سرورى به او منتهى مى گردد.
كسى كه خداى متعال او را مقصد بندگان خود در مهمات دين و دنياشان قرار داده و نيازهاى آفريدگانش را بر زبان و دست او جارى ساخته ، همانا بهره اى از معناى اين وصف را به او بخشيده است . ولى صمد مطلق كسى است كه در همه نيازها آهنگ او كنند، و او خداى متعال است .
مؤلف : ((صمد را معناى ديگرى نيز هست ، و آن كسى است كه جوف ندارد (ميان تهى نيست ). صمد به اين معنا جز بر خداى متعال اطلاق نمى شود مگر به طور مجاز، زيرا جوف داشتن صفت اجسام است ، و خداى متعال برتر از آن است )).
يكى از محققان گفته است : ((چون هر ممكنى وجودش زايد بر اصل ذاتش مى باشد و مقتضاى ذات و باطنش عدم و لا شى ء بودن است ، از اين رو شبيه اجوف و چيز ميان تهى است ، مانند ظرفى كه چيزى در آن نيست و توپ توخالى ، زيرا باطنش كه همان ذات اوست لا شى ء محض مى باشد و وجودى كه بدان احاطه داشته و حدود آن را معين مى سازد غير اوست . اما كسى كه ذاتش وجود و وجوب است بدون كمترين آلودگى به عدم و نقص و توخالى بودن ، لفظ ((صمد)) براى او استعاره آورده مى شود.)) (308)
مؤلف : ((بهره بنده از اين وصف آن است كه وجود خود را قوت بخشد و از صفات وجود از آن جهت كه وجود است بهره وافرى تحصيل نمايد، تا به وجود نزديك و از عدم دور گردد.
69 و 70. قادر و مقتدر
هر دو به معناى ((داراى قدرت )) است ، ولى مبالغه مقتدر بيشتر است . قدرت عبارت است از معنايى كه به سبب آن يك شى ء با تقدير اراده و علم ، تقدير و اندازه مى پذيرد و موافق اين دو قرار مى گيرد. و قادر مطلق كسى است كه هر موجودى را به گونه اى اختراع نمايد كه تنها دست خودش در كار بوده و در ساختن آن از يارى ديگرى بى نياز باشد و او خداى متعال است .
بنده فى الجمله قدرتى دارد ولى ناقص ، زيرا جز بر برخى ممكنات دست ندارد و صلاحيت اختراع را نيز دارا نيست .
71 و 72. مقدم و مؤ خر
اوست كه نزديك مى گرداند و دور مى سازد. كسى را كه نزديك كند پيش انداخته است يعنى او را در رتبه مقدم بر ديگران نسبت به خودش قرار داده است . و كسى را كه دور سازد عقب افكنده و متاءخر از ديگران قرار داده است . خداوند پيامبران و دوستان خود را با نزديك داشتن آنها و هدايتشان و موقر و محترم داشتن آنها با عبادت و علم به سبب انگيزش انگيزه هاى آنان ، (بر ديگران ) مقدم داشته و ديگران را با صرف انگيزه هاشان از اين امور، مؤ خر داشته است . چنانكه فرموده :
و لو شئنا لآتينا كل نفس هديها ولكن حق القول منى لاملان جهنم (309)…
((و اگر مى خواستيم هدايت هر نفسى را بدو مى داديم ، ولى اين قول و وعده من محقق و حتمى شده است كه دوزخ را پر سازم …))
و فرموده : ان الذين سبقت لهم منا الحسنى اولئك عنها مبعدون .(310)
((آنان كه نيكى از جانب ما به آنان پيشى گرفته است ، از آن (جهنم ) به دورند)).
بهره بنده از صفات افعال روشن است ، از اين رو به جهت پرهيز از تطويل ، خود را به تكرار آن مشغول نمى سازيم .
73 و 74. اول و آخر
اينها دو صفت نسبى و متناقض اند، و تصور ندارد كه يك چيز نسبت چيز ديگر از يك جهت هم اول باشد و هم آخر. حال اگر به ترتيب وجود و سلسله موجودات مرتبه نظراندازى ، خداى متعال نسبت به آنها اول است ، زيرا همه موجودات وجود خود را از او گرفته اند ولى خود او بذاته موجود بوده و وجود را از ديگرى بهره نگرفته است .
و چون به ترتيب (مراتب ) سلوك بنگرى و مراتب منازل كسانى را كه به سوى او رهسپارند در نظر آورى ، خداوند بدين نسبت آخر است ، زيرا آخرين چيزى است كه درجات عرفان به سوى او ارتقاء مى يابد. و هر معرفتى كه پيش از معرفت او حاصل شود نردبان معرفت اوست و منزل نهايى ، معرفت خداست . پس خداوند آخر است نسبت به سلوك ، و اول است نسبت به وجود، پس نخست ، مبدا و شروع از اوست و سر آخر، مرجع و بازگشت به سوى اوست .
75 و 76. ظاهر و باطن
اين دو نيز نسبى و متناقض اند و از يك جهت قابل جمع نيستند و نيز مربوط به ادراكات مى باشند. پس خداى متعال باطن است اگر كسى بخواهد او را با ادراك حواس و از خزانه خيال جستجو كند، و ظاهر است اگر از خزانه عقل به طريق استدلال جستجو شود. تازه بر بيشتر عقلها نيز پوشيده است به جهت ظهور شديد خود، زيرا ظهور او سبب باطن و مخفى بودن ، و نور او حجاب نورش گرديده است ، چرا كه : ((هر چيزى كه از حد خود تجاوز نمود به ضد خود تبديل مى شود)).
مؤلف : ((شرح و بيان اين مطلب در گذشته آمد، ديگر تكرار نمى كنيم . (311) از اين گونه (تناقضات ) در صفات خداى متعال تعجب مكن ، زيرا معنايى كه انسان به سبب آن انسان است (ظاهر است و باطن .) ظاهر است اگر با افعال محكم او كه قابل ديدن است بر وجود او استدلال شود؛ و باطن است اگر (آن حقيقت ) از راه ادراك حس پى جويى شود، زيرا حس مربوط به ظاهر بشره اوست و انسان به واسطه بشره خود كه قابل ديدن است انسان نيست ، بلكه اگر اين بشره و بلكه اگر ساير اجزاى او عوض شود او اوست با آنكه اجزاء همگى عوض شده اند، و شايد اجزاى هر انسانى در پيرى غير اجزاى او در كودكى است ، زيرا در طول زمان تحليل رفته و از راه غذاخوردن به امثال خودش تبديل يافته است ، در حالى كه هويت و واقعيت او تبديل نگشته است . پس اين هويت (انسانيت انسان ) باطن و پوشيده از حواس بوده و از طريق استدلال به آثار و افعال آن براى عقلها ظاهر و آشكار مى باشد.
77. والى
كسى است كه امور آفريدگان را تدبير نموده و سرپرستى مى نمايد و شايسته اين ولايت بوده و به تنهايى عهده دار آن است . ولايت نمايانگر تدبير و قدرت و فعل است و تا همه اينها گرد نيايد اسم ((والى )) (بر كسى ) اطلاق نمى گردد. والى امور جز خداى متعال نيست چرا كه او به تنهايى اولا به تدبير آنها پرداخته ، ثانيا تحقيقا تدبير خود را نافذ مى گرداند، ثالثا با ادامه دادن و باقى داشتن آنها پيوسته بر سر آنها قيام دارد و مراقب آنهاست .
78. متعالى
به معناى على است همراه با نوعى مبالغه . و معناى آن گذشت .
79. بر
او نيكوكار است ، و نيكوكار مطلق كسى است كه هر نيكى و احسانى از او سرچشمه گيرد.
بنده به هر اندازه كه در پى انجام نيكى باشد به همان اندازه نيكوكار است ، به ويژه نيكى به پدر و مادر و استاد و شيوخ خود.
80. تواب
اوست كه با آشكار ساختن نشانه هاى پياپى خود براى بندگان و گسيل داشتن مايه هاى بيدارى به سوى ايشان و آگاه ساختن آنان بر هشدارها و بر حذر داشتن هاى خود، بارها و بارها اسباب توبه را براى آنان فراهم مى آورد، تا وقتى كه با تعريف و بيان خود او، بر مفاسد و پى آمدهاى گناهان آگهى يافتند، با تخويفهايى كه او به عمل آورده است متوجه خوف گرديده و رو به توبه مى آورند، و فضل خداى متعال نيز با پذيرش توبه آنان به سويشان باز مى گردد.
تواب از بندگان كسى است كه بارها پذيراى پوزش مجرمان از رعايا و دوستان و آشنايان خود باشد. و هرگاه چنين بود به اين خلق و صفت آراسته گشته و بهره اى از آن گرفته است .
81. منتقم
اوست كه پشت متجاوزان را مى شكند و جانيان را به كيفر خود مى رساند و عقاب و عذاب را بر سركشان شدت مى بخشد، البته پس از بستن در هرگونه عذرى و دادن هشدار، و پس از دادن قدرت و مهلت براى انجام آن . و اين از شتاب در كيفر نمودن شديدتر (و بدتر) است ، زيرا اگر بنده به سرعت عقوبت شود اصرار بر گناه ننموده و در آن فرو نمى رود و در نتيجه مستوجب عقوبت سخت نمى گردد.
از انتقام بنده آن اندازه پسنديده است كه از دشمنان خدا انتقام كشد، و سخت ترين دشمنان نفس خود است و حقش آن است كه هرگاه دست به گناهى آلود يا در عبادتى اخلال ورزيد از نفس خود انتقام گيرد.
82. عفو
كسى است كه زشتيها را محو نموده و از گناهان مى گذرد. از نظر معنا نزديك به ((غفور)) است ولى مبالغه در آن بيشتر است ، زيرا ((غفران )) خبر از پوشاندن گناهان مى دهد و ((عفو)) خبر از محو آنها؛ و محو كردن ابلغ از پوشاندن است .
بهره بنده از اين اسم آن است كه : از هر كه به او ستم نموده بگذرد، بلكه به او نيكى كند چنانكه خداوند با محور زشتيها و گناهان گنهكاران و كافران (يا ناسپاسان ) به آنان نيكى نموده و توبه آنان را مى پذيرد، زيرا ((كسى كه از گناه توبه نموده چون كسى است كه گناه ندارد.)) (312)
83. رؤ وف
رؤ وف داراى راءفت است ، و راءفت شدت رحمت و مهربانى است . پس رؤ وف به معناى رحيم است همراه با مبالغه .
84. مالك الملك
اوست كه مشيت و خواست خود را هرگونه و به هر شكل كه بخواهد در مملكت خويش جارى مى سازد، به وجود آوردن باشد يا از بين بردن ، باقى داشتن باشد يا فانى ساختن . ملك در اينجا به معناى مملكت است ، و مالك به معناى قادرى كه قدرتش كامل است ، و موجودات گويا مملكت واحدى مى باشند كه خدا مالك و قادر بر آنهاست ، زيرا پاره اى از اين موجودات با پاره اى ديگر همچون اجزاى بدن انسان با يكديگر پيوند دارند و همگى به سوى يك هدف – كه همان به كمال رساندن نهايت خيرى است كه به مقتضاى جود الهى وجودش ممكن گرديده است – يكديگر را يارى مى رسانند.
مملكت هر بنده اى بدن خود اوست . پس هرگاه مشيت و خواست خود را در صفات قلب و در اعضا و جوارح خويش نافذ ساخت ، به هر اندازه كه از قدرت بر آنها برخوردار شده است مالك مملكت خويش گشته است .
85. ذوالجلال و الاكرام
اوست كه هيچ جلال و كمالى وجود ندارد مگر براى او، هيچ كرامت و مكرمتى نيست مگر آنكه از او صادر مى شود. جلال از آن او و ذاتى اوست ، و كرامت از سوى او بر آفريدگانش سرازير مى گردد. انواع كرامتهايى كه نسبت به خلق روا مى دارد بى شمار و نامتناهى است ، و اين آيه بر آن دلالت دارد كه : و لقد كرمنا بنى آدم …(313) ((تحقيقا فرزندان آدم را كرامت بخشيديم .))
86. مقسط دادگر
كسى است كه داد مظلوم را از ظالم مى ستاند. كمال اين صفت آن است كه علاوه بر راضى ساختن مظلوم ، ظالم را نيز راضى سازد، اين گونه كه چنان پاداشى به مظلوم در برابر عفو و گذشت از ظالم بدهد كه آن عفو و گذشتش در مقايسه با آن كوچك نمايد، چنانكه در خبر وارد است . اين نهايت عدل و انصاف است كه جز خداى متعال كسى بر آن قادر نيست .
بهره ورترين بندگان از اين اسم كسى است كه نخست از وجودش داد بستاند، سپس داد ديگران را از ديگران بگيرد، و از كسى براى خود داد نستاند.
87. جامع گردآورنده
اوست كه ميان همگونها و ناهمگونها و اشياى ضد يكديگر الفت انداخته و همه را با هم گرد مى آورد، چنانكه انسانهاى بسيارى را بر روى زمين ، اجناس گوناگون موجودات را در عالم ، و كيفيتهاى متضاد را در مزاج حيوانات گرد آورده است ، و نيز ساير چيزهايى را كه شرح آن به طول مى انجامد.(314)
جامع از بندگان كسى است كه ميان آداب ظاهره اعضا و جوارح با حقايق باطنه در دلها جمع كند. پس هر كه معرفتش كامل و سيره و روش او نيكو شده جامع است . از اين رو گفته اند: ((كامل كسى است كه نور معرفت نور پرهيزكارى او را خاموش نسازد)). (315) زيرا جمع ميان صبر (و خوددارى از گناه ) و بينش مشكل است ، و بسا كسانى كه بر زهد و پرهيزكارى صابرند ولى بصيرت و بينش ندارند و به عكس .
88 و 89. غنى و مغنى بى نياز و بى نياز كننده
غنى كسى است كه نه در ذات و نه در صفات ذات خود وابستگى به كسى ندارد، بلكه از وابستگى به هر غيرى منزه است ، و چنين چيزى جز براى خداى متعال متصور نيست .
او مغنى نيز هست ، ولى كسى را كه بى نياز مى سازد تصور نرود كه با اين بى نياز ساختن ، غنى و بى نياز مطلق گردد، زيرا وى در كمترين امور خود نيازمند به مغنى است . بنابراين بى نياز هست ؛ بلكه از غير خدا بى نياز مى گردد آن هم با فراهم نمودن خدا براى او آنچه را كه بدان نيازمند است نه آنكه اصل نياز را قطع سازد. اين گونه بى نيازى نهايت چيزى است كه در عالم امكان درباره غير خدا تصور دارد آن گونه كه او را نيازى جز به خداى متعال نماند.
90. مانع
كسى است كه با آفريدن اسبابى كه موجب حفظ كردن اند اسباب نابودى و كاستى را از اديان و ابدان دور مى دارد. در گذشته معناى ((حفيظ)) بيان شد و هر حفظى ضرورتا با منع و دفع همراه است . پس هر كه معناى حفيظ را بفهمد معناى مانع را خواهد فهميد. فرق منع با حفظ آن است كه منع در رابطه با سبب نابودكننده است و حفظ در رابطه با چيزى كه از نابودى حراست مى شود، و حفظ مقصود و هدف از دفع مى باشد، زيرا منع و بازداشتن به خاطر حفظ انجام مى گيرد ولى حفظ به خاطر منع انجام نمى شود؛ و هر حافظى دافع و مانع است ولى هر مانعى حافظ نيست مگر زمانى كه مانع مطلق از تمام اسباب نابودى و كاستى بوده باشد تا آنكه ضرورتا حفظ هم حاصل گردد.
91 و 92. ضار و نافع
اوست كه خير و شر و نفع و ضرر از او صادر مى شود هر چند كه يكى از اين متقابلات بالعرض باشد، خواه اينها با واسطه باشد يا بى واسطه ؛ و تمام واسطه ها مسخر فرمان اويند همچون قلم در دست نويسنده .
93. نور
او ظاهرى است كه هر ظهورى به اوست ، و هرگاه وجود و عدم برابر هم قرار گيرند ناگزير از آن وجود است و هيچ ظلمتى از عدم تاريكتر نيست . پس كسى كه از ظلمت عدم بلكه از امكان عدم مبراست و اوست كه همه اشياء را از ظلمت عدم به ظهور وجود بيرون آورده ، سزاوار است كه نور ناميده شود.
وجود نورى است كه از نور ذات او (خدا) بر اشيا تافته ، پس او نور آسمانها و زمين است . و همان گونه كه ذره اى از نور خورشيد نيست مگر آنكه دليل بر وجود خورشيد تابان است ، همچنين ذره اى از موجودات آسمانها و زمين و آنچه ميان آنهاست وجود ندارد مگر آنكه با جواز وجود خود، دليل بر وجوب وجود ايجاد كننده خويش مى باشد.
94. هادى
اوست كه بندگان خاص خود را نخست به شناخت ذات خويش هدايت نموده تا آنكه با او بر وجود اشيا گواه مى آورند. و عوام بندگان خود را به (شناخت ) آفريده هايش رهنمون گشته تا آنكه با آنها بر وجود او گواه مى آورند، و (نيز) هر آفريده اى را به آنچه در برآوردن نيازش از آن ناگزير است رهنمون شده است ؛ كودك را به هنگامى كه از مادر جدا مى شود به مكيدن پستان ، و جوجه را به هنگام بيرون آمدن از تخم به چيدن دانه ، و زنبور عسل را به ساختن خانه خود به شكل شش گوش – كه از هر گونه شكلى با بدن او سازگارتر و جاى دهنده تر بوده و از اينكه روزنه هاى تباه كننده در آن باز شود دورتر مى باشد – راه نموده است . شرح اين هدايت (غريزى ) به طول خواهد انجاميد، و آيه زير ناظر به اين نوع هدايت است :
الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى . (316) ((او كسى است كه به هر چيزى آفرينش مورد نيازش را بخشيده سپس (بدان سو) هدايت نموده است )) و نيز آيه : الذى قدر فهدى . (317) ((آن كه اندازه نهاد پس هدايت نمود.))
هدايتگر از بندگان ، پيامبران و دانشمندانند كه آفريدگان را به سعادت اخروى ارشاد و به راه راست خدا رهنمايى مى كنند، بلكه خداست كه به وسيله آنان و با زبان ايشان هدايت مى نمايد و آنان همه مسخر قدرت و تدبير اويند.
95. بديع
كسى است كه نظير او سابقه نداشته باشد. پس اگر نظير او نه در ذات ، نه در صفات ، نه در افعال و نه در هر چيزى كه مربوط به اوست سابقه نداشته باشد، چنين كسى بديع مطلق است ، و اگر برخى از اينها سابقه داشته باشد بديع مطلق نخواهد بود. اين اسم به طور مطلق شايسته كسى جز خداى متعال نيست ، زيرا قبلى براى او نيست كه نظير او پيش از وى سابقه داشته باشد، و هر موجود پس از او نيز با ايجاد او حاصل گرديده است و با وجود او هم مناسبت ندارد، پس او ازلا و ابدا بديع است .
هر بنده اى كه در زمينه نبوت و ولايت و علم ويژگيى بيابد كه در هر وقتى يا در عصر خودش مانند او سابقه نداشته باشد، چنين كسى نسبت به آن ويژگى و در همان وقت با داشتن آن ويژگى بديع خواهد بود.
96. باقى
موجود واجب الوجود بذاته است ، كه چون در ذهن نسبت به زمان گذشته در نظر گرفته شود ((قديم )) و هرگاه با آينده قياس شود ((باقى )) ناميده مى شود. باقى مطلق كسى است كه اندازه وجودش در آينده به پايانى منتهى نمى شود و از او به ((ابدى )) تعبير مى گردد. و قديم مطلق كسى است كه كشش وجود او در گذشته به آغازى منتهى نمى شود و از او به ((ازلى )) تعبير مى شود، و تعبير ((واجب الوجود بذاته )) همه اين معانى را در بردارد.
اين اسامى (قديم ، باقى ، ازلى ، ابدى ) به حسب نسبت اين وجود است به گذشته و آينده در ذهن ؛ و تنها چيزهايى متغير است كه داخل در زمان گذشته و آينده مى شوند، زيرا گذشته و آينده عبارت از زمان اند و داخل در زمان نمى شود مگر تغير و حركت ، زيرا حركت بذاته به گذشته و آينده تقسيم مى گردد و متغير نيز به واسطه تغير، داخل در زمان مى شود، پس چيزى كه برتر از اين است كه به سبب حركت تغير يابد در زمان واقع نمى شود، پس گذشته و آينده در او نيست . و خداى متعال قبل از زمان وجود داشته و چون زمان را آفريد تغيرى در ذات او پيدا نشد و پيش از آفرينش زمان هم زمان بر او جريان نداشت و پس از آفرينش زمان نيز همان گونه است كه بود.
97. وارث
كسى است كه همه داراييها پس از فناى صاحبان آنها به او باز مى گردد، و او خداى سبحان است ، زيرا اوست كه پس از فناى آفريدگانش باقى مى ماند و بازگشت هر چيزى به سوى اوست ، و اوست كه در آن هنگام گويد: لمن الملك اليوم ، لله الواحد القهار. (318) ((ملك از آن كيست ؟ (و خود پاسخ دهد) از آن خداى يگانه قهار است )).
اين معنا نسبت به پندار بيشتر مردم است كه براى خود ملك و ملكى قائلند، و در آن روز حقيقت حال پريشان روشن مى شود، و اين ندا عبارت است از حقيقت آنچه در آن وقت برايشان روشن مى گردد. اما ارباب بصيرت ، شاهد و شنونده معناى اين ندايند بى آنكه صوت و حرفى بشنوند و يقين دارند كه ملك در هر روز و هر ساعت و هر لحظه از آن خداى يگانه و قهار است و ازلا و ابدا چنين بوده و خواهد بود. اين معنا را كسى ادراك مى كند كه حقيقت توحيد در فعل را دريافته و دانسته باشد كه آن كه ملك و ملكوت را به خود اختصاص داده يگانه است .
98. رشيد
كسى است كه تدبيرات او بدون راهنمايى مشير و بيانگر راه درست و ارشاد مرشدى ، در راه درست به اهداف خود رهسپار است ، و او خداى سبحان است .
رشد هر بنده اى به اندازه برخوردارى از هدايتى است كه در تدابيرى كه در مقاصد دين و دنياى خود مى انديشد به شاكله درست دست يابد.
99. صبور
كسى است كه عجله او را به انجام كار پيش از فرا رسيدن وقت آن به شتاب وا نمى دارد بلكه امور را به اندازه معمولى نازل كرده و به روش محدودى جارى ساخته و آنها را از مدتهاى معلومش مانند افراد بى حوصله تاءخير نيانداخته ، و مانند شتابندگان بر اوقات خودش پيش نيندازد، بلكه هر چيزى را آن گونه كه بايد و شايد در وقت خود نهاده است . و انجام همه اينها از روى بردن رنجى نيست كه او را بر ضد اراده برانگيزد.
صبر بنده خالى از تحمل رنج نيست ، زيرا صبر او عبارت از دفع انگيزه هاى شهوت و خشم در برابر انگيزه دين يا عقل ، و ميل به انگيزه تاءخير است .
در اينجا سخن شارع اسماء يا اقتصار و تلخيص به پايان رسيد. هر اسمى كه نقصى را مى رساند اطلاق آن بر خداى سبحان روا نيست ، مثل : ((عارف ))، ((عاقل ))، ((فطن )) (زيرك )، ((ذكى )) (باهوش )؛ زيرا معرفت اشعار دارد كه قبلا تفكرى صورت گرفته ، و عقل بازداشتن از امور ناشايست است ، و زيركى و هوش اشعار دارد به سرعت ادراك چيزى كه بر مدرك پوشيده بوده است . همچنين است ((مستهزى )) (مسخره گر) و ((ماكر)) (نيرنگباز)، هر چند كه اين دو لفظ در شرع وارد شده اند ولى به نحو ديگرى است كه نقص را نمى رساند، از اين رو تجاوز از مورد آن (شرع ) جايز نمى باشد.
گفته مى شود: بر كسى كه توفيق حسن ادب در برابر خداى سبحان يافته زيبنده نيست كه دو اسمى كه در برابر يكديگرند مانند قابض و باسط، معز و مذل ، خافض و رافع و امثال اينها را جداى از هم بدارد، زيرا كنار هم بودن آنها دلالت بيشترى بر حكمت دارند و خبر بهترى از قدرت مى دهند، از اين رو ذكر هر كدام به تنهايى هدف آن را از دست مى برد.
63. حى
شخص فعال و دراك است ، زيرا كسى كه اصلا فعل و ادراكى ندارد مرده است . كمترين درجه ادراك آن است كه ادراك كننده خودش را ادراك كند، پس چيزى كه به خود آگاه نيست جماد مرده است . بنابراين زنده كامل مطلق كسى است كه همه مدركات در تحت ادراك او و همه موجودات در تحت فعل او مندرج باشند، تا آنكه هيچ مدركى از علمش و هيچ مفعولى از فعلش جدا نيفتد، و او خداست . پس خدا حى مطلق است ، و هر چه جز اوست حياتش به اندازه ادراك و فعل اوست و همه اينها در كمى خود محصورند. خود زنده ها نيز در صفت حيات متفاوتند و مراتب آنها به اندازه تفاوتشان است .
64. قيوم
بدان كه اشيا تقسيم مى شوند به : 1 – چيزى كه نيازمند محل است مانند اعراض و اوصاف كه در مورد آنها گفته مى شود؛ آنها قائم به نفس خود نيستند. 2 – چيزى كه نيازمند محل نيست و گفته مى شود: آن قائم به نفس خود است مانند جوهر، جز آنكه جوهر هر چند كه قائم به نفس است و از محلى كه قائم به آن باشد بى نياز، ولى از امورى كه در وجودش بدان نيازمند است و شرط وجودش مى باشد، بى نياز نيست ، پس قائم به نفس خودش نيست و زيرا در قوام خود به وجود غير خود نيازمند است هر چند نيازمند محل نباشد.
حال اگر در عالم وجود، موجودى باشد كه خودش براى وجود خود كافى باشد و قوامش به غير خودش نباشد و چيزى در دوام وجود او شرط نباشد چنين چيزى مطلقا قائم به نفس خود است . و اگر با اين حال هر موجودى قائم به او باشد تا آنجا كه براى اشيا وجود و دوام وجود جز به او متصور نباشد، او قيوم است ، زيرا قوامش به ذات خودش است و قوام هر چيزى به اوست ، و اين وصف جز براى خداى متعال نيست .
بهره بنده از اين وصف به اندازه بى نيازى او از غير خداست .
65. واجد
كسى است كه به چيزى محتاج نيست ، و در مقابل فاقد (نادار) قرار دارد. كسى كه از دستش برود چيزى كه به وجود آن نيازمند نيست ممكن است ((فاقد)) ناميده نشود، و نيز كسى كه چيزى را كه به ذات و كمال ذات او تعلق ندارد حاضر داشته باشد ((واجد)) ناميده نشود. بلكه واجد كسى است كه فاقد آنچه لازم دارد نباشد. در مورد خداوند بايد گفت آنچه از صفات الهيه و كمال آن لازم است براى خداى متعال موجود مى باشد، پس خداوند به اين اعتبار ((واجد)) است و واجد مطلق است . و غير خدا اگر واجد برخى صفات كمال و اسباب آن باشد فاقد بسيارى ديگر از آنهاست ، پس واجد نسبى است نه مطلق .