فصل 3. داستان بيرون آوردن علقه از سينه پيامبر صلى الله عليه و آله
روايت است كه از آن حضرت پرسيدند: نخستين چيزى كه از پيامبرى ديديد چه بود؟ آن حضرت راست نشست و فرمود: در صحرايى بودم كه ناگاه صدايى از بالاى سرم شنيدم و مردى را بالاى سر خود ديدم كه به ديگرى مى گويد: اين خودش است . پس با چهره هايى با من روبرو شدند كه تا حال كسى را به آن شمايل نديده بودم . حركت كردند و آمدند تا آنكه هر كدام بازوى مرا گرفتند به طورى كه احساس گرفتن آنها را نمى كردم ، و مرا بدون زور و فشار خواباندند.
يكى از آنان گفت : سينه را بشكافت ، در برابر چشمم سينه ام را بدون خونريزى درد شكافت . وى گفت : كينه و حسد را بيرون بكش ، و او چيزى مانند علقه (خون منجمد) بيرون آورد و به دور افكند. او گفت : مهر و رحمت را به آن در آر، و او چيزى مانند نقره داخل كرد. سپس شست پاى راستم را حركت داد و گفت : به سلامت باش ؛ و از همين رو به كودكان و زيردستان مهربان و بزرگسالان اهل مهر و رحمت گرديدم . (1112)
و در روايتى وارد است : با يكى از برادرانم از طايفه سعد بن بكر در پشت خانه هامان مشغول چرانيدن گوسفندان بودم كه ناگاه دو مرد – يا سه مرد – با طشتى پر از برف نزد من آمدند و شكم مرا از گلو تا بالاى شكم شكافتند – در روايت ديگرى گويد: پس قلبم را در آوردند و آن را شكافتند – و خون منجمد سياهى را از آن در آوردند(1113)، و يكى از آنها گفت : اين بهره شيطان از توست . سپس قلب و شكمم را با آن برف شستند تا خوب پاكيزه اش كردند، سپس يكى از آنان چيزى را گرفت كه ناگاه به صورت انگشترى از نور در دست او در آمد كه بيننده در آن يا در كمتر از آن حيران مى ماند، پس با آن بر دلم مهر كرد و دلم از ايمان و حكمت پر شد و آن را به جاى خود بازگرداند. و آن ديگرى دستش را بر شكاف سينه ام نهاد و سينه ام به هم آمد، و من هنوز سردى آن را در رگهاى خود مى يابم .(1114)
و در روايتى آمده : جبرئيل گفت : چه دل سخت و استوارى است ! در آن ، دو چشم بينا و دو گوش شنوا است . سپس به يكى از آن دو گفت : او را با هزار نفر از امتش بسنج . او مرا سنجيد و بر آنان ترجيح يافتم ، گفت : رهايش ساز كه اگر او را با همه امتش بسنجى بر همه رجحان يابد. سپس مرا در آغوش گرفتند و به سينه خود چسباندند و سر و پيشانى مرا بوسيدند و گفتند: اى حبيب خدا، هرگز به وحشت نيفتى ؛ اگر بدانى كه چه اراده اى درباره تو شده ديدگانت روشن مى شود؛ تو چقدر نزد خداوند گرامى هستى ! خدا و فرشتگانش با تو هستند.
اين كار در كودكى آن حضرت در سن چهار سالگى بوده ، سپس نظير همين كار در حال نبوت با او شده چنانكه از ابوذر روايتى رسيده كه مضمون آن چنين است :
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: هنگامى كه در مكه بودم سقف خانه ام شكافت و جبرئيل فرود آمد، پس سينه ام را شكافت و آن را با آب زمزم شستشو داد، سپس طشتى از طلا پر از حكمت و ايمان آورد و آن را در سينه ام ريخت و در آن را گذاشت و آن را به هم آورد، سپس دستم را گرفت و با هم به آسمان رفتيم .
و از انس روايت است كه : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله را شبانه از مسجد كعبه به آسمان بردند. او در حالى كه در مسجدالحرام خوابيده بود پيش از آنكه به او وحى شود سه تن نزد او آمدند، اولى گفت : او خودش است . وسطى گفت : او بهترينشان است . آخرى گفت : بهترينشان را بگيريد. آن شب چنين شد و پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را نديد، تا آنكه شبى ديگر آمدند در حالى كه دلش مى ديد زيرا چشمش خواب بود و دلش بيدار – و همه انبيا چنين اند كه چشمشان مى خوابد و دلشان بيدار است – و با او سخن نگفتند تا آنكه او را برداشتند و بر لب چاه زمزم نهادند، جبرئيل خودش او را گرفت و از گلو تا سينه اش را شكافت تا آنكه سينه و شكم او را با آب زمزم با دست خود شست و شكمش را به خوبى پاكيزه ساخت ، سپس طشتى از طلا پر از ايمان و حكمت آورد و سينه و رگهاى حلق او را از آن پر ساخت ، سپس سينه را به هم آورد و او را به آسمان بالا برد…(1115) تا آخر حديث معراج (1116) كه به خواست خدا در بابى جداگانه خواهيم آورد.