فصل 8. عدم امكان شناخت ذات حق تعالى
بدان كه به معرفت حقيقى خداوند كسى جز ذات مقدس خودش نائل نمى گردد، زيرا تمام آفريدگان جز اين نمى شناسد كه اين عالم منظم و استوار نيازمند به آفريننده اى مدبر، زنده ، دانا، شنوا، بينا و توانا است . و اين شناخت داراى دو جنبه است :
يكى مربوط است به دارنده اين شناخت ؛ و آنچه او مى داند اين است كه او به مدبرى نيازمند است .
و طرف ديگر مربوط است به خداوند، و آنچه او در اين زمينه مى داند يك سلسله نامهايى است كه از يك سرى صفات اشتقاق يافته و دخلى در حقيقت ذات و ماهيت خداوند ندارد. زيرا ثابت است وقتى كسى به چيزى اشاره كند و بگويد: اين چيست ؟ و در پاسخ او يك سرى نامهاى مشتق آورده شود، در واقع پاسخى به او داده نشده است . مثلا اگر شخصى به حيوانى اشاره كند و بگويد: اين چيست ؟ و شنونده بگويد: دراز است يا سفيد است يا بيناست ؛ يا مثلا به آب اشاره كند و بگويد: اين چيست ؟ پاسخ دهد: سرد است ؛ يا به آتش اشاره كند، در پاسخ بگويد: گرم است ؛ البته روشن است كه پاسخ دهنده پاسخ سؤ ال او را كه سؤ ال از ماهيت و چيستى اين چيزهاست نداده است .
در صورتى كه شناخت واقعى يك چيز شناخت حقيقت و ماهيت و چيستى آن است نه شناخت يك سلسله نامهاى مشتق . زيرا وقتى مى گوييم : ((فلان چيز گرم است )). حقيقت آن چيز را بيان نكرده ايم ، بلكه معناى سخن ما اين است كه يك چيز مبهمى وجود دارد كه داراى صفت حرارت است . و همين طور وقتى مى گوييم : توانا و داناست ، معنايش اين است كه يك چيز مبهمى هست كه داراى صفت علم و قدرت است .
و اينكه در وصف حق تعالى مى گوييم : ((او واجب الوجود است )) به اين معناست كه او از فاعل بى نياز است . و بازگشت اين معنا به اين است كه سبب و علت داشتن را از او سلب كرده ايم . و اينكه مى گوييم : ((هر موجودى از او وجود يافته است )) بازگشتش به اين است كه همه افعال (يعنى موجودات ) به او وابسته اند. و اگر كسى بپرسد: اين چيست ؟ و ما در پاسخ بگوييم : ((فاعل است )) اين پاسخ سؤ ال او نيست ، چه برسد به اينكه بگوييم : ((او چيزى است كه سبب و علت ندارد)). زيرا همه اين پاسخها خبر از غير ذات او و خبر از تعلق همه اينها به ذات اوست ، چه پاسخ اثباتى باشد يا سلبى . و همه اين پاسخها در مورد اسماء و صفات و نسبتها است (نه حقيقت ذات ).
بنابراين نهايت مرتبه شناخت عارفان اين است كه بدانند از شناخت خداوند عاجزند و حقيقة بدانند كه خدا را نمى شناسند، و بدانند كه هرگز شناخت خداوند ميسر نيست ، و محال است كه كسى بجز ذات مقدس حق ، به كنه صفات ربوبى پروردگار شناخت حقيقى پيدا نمايد. (99) و هرگاه اين شناخت به كشف برهانى – همان طور كه گفتيم – برايشان كشف شد، همانا به شناخت او دست يافته اند، يعنى به مرتبه اى از شناخت كه در توان خلق است و در حق آفريدگان امكان آن هست ، نائل آمده اند. و همين است معناى گفتار آن كس كه گفته : ((پى بردن به عجز از شناخت ، خودش شناخت است )). بلكه همين معنى مورد نظر سرور بشر صلى اللّه عليه و آله بوده است كه فرمود: (((خداوندا) من احاطه بر ثناى تو ندارم ، تو آن گونه اى كه خود بر خود ثنا كرده اى (100))). مراد حضرت اين نيست كه شناختى به خدا پيدا كرده است كه زبان را ياراى بيان آن نيست ، بلك معنايش اين است كه : من احاطه به محمدتها و صفات الوهيت تو ندارم ، و تنها تو به آن محيط هستى .
و نيز فرموده است : ((خداوند از ديد عقل پوشيده است همان گونه كه از ديد سر (101) و ساكنان ملاء اعلى در طلب اويند همان گونه كه شما.))
اينجاست كه مخلوق از انديشه در ذات حق جز سرگردانى و دهشت بهره اى نمى برد. اما گسترش شناخت در مورد اسماء و صفات امكان پذير است ، و اختلاف درجات فرشتگان و پيامبران در شناخت خداوند نيز از همين جا ناشى مى شود. زيرا كسى كه اجمالا همين قدر مى داند خداوند عالم و قادر است ، مانند كسى نيست كه نشانه هاى شگفت آور خدا را در ملكوت آسمانها و زمين و در آفرينش ارواح و اجساد مشاهده نموده ، و بر بدايع و ظرافتهاى جهان خلقت و عجايب و غرايب صنعت الهى آگاهى پيدا كرده و در تفصيل آن دقت نظر به كار برده و دقايق اسرار و رموز را بررسى نموده و لطايف و ظرافتهاى تدبير را به دست آورده و به تمام صفات فرشته وش كه به قرب الهى مى رسانند متصف گشته ، و نه تنها اين صفات را شناخته و فهميده بلكه خود را بدان آراسته داشته است و اين چنين دو كسى نه تنها مانند هم نيستند بلكه فاصله بيشمارى ميان آن دو وجود دارد و در اجمال و تفصيل و مقدار و اندازه اين گونه شناخت ، درجات افراد متفاوت مى شود.
اين بيان خلاصه گفتار يكى از عالمان – قدس الله اسرارهم – است ، و در آينده نزديك به خواست خدا بياناتى به ويژه در فرمايشات امير مؤ منان عليه السلام خواهد آمد كه پايه هاى بيانات گذشته را استوارتر ساخته و حقايقش را مسلم تر مى دارد.