چه بي رحمانه زيبايي
(داستان واقعي)
قسمت اول
اون روز وقتي ديدمش بر خلاف گذشته قبل از سلام و احوال پرسي شروع كرد به خوندن
عصر ما عصر فریبه
عصر اسم های غریبه
عصر پژمردن گلدون
چترهای سیاه تو بارون
شهر ما سرش شلوغه
وعده اش همه دروغه
آسموناش پر دوده
قلب عاشقاش کبوده
کاش توی قحطی شقایق
بشینیم توی یه قایق
بزنیم دلو به دریا
منو تو تنهای تنها
..
اشك تو چشماش حلقه زده بود. مي دونستم كه اين اشك پشتش به يه جايي بنده ولي زرنگي كرد و آهي كشيد و گفت: چطوري دايي جون؟ سر حالي؟ كيفت كوكه؟ دماغت چاقه؟
هنوز لب باز نكرده بودم كه ادامه داد. ايشاالله كه خوش باشي. بعد خنديد و گفت ولي دردمند نشي: درد عشق … بعد مث اين كه بخواد چيزي رو ازم مخفي كنه خنديد و سري تكون داد و با آواز مشتي خوند:
درد عشقي كشيدم كُمپرس
دستش تو دستم بود خيلي عرق كرده بود. كمي فشارش دادم و گفتم: خوش ميگذره، دانشگاهو ميگم.
خنديد و گفت: گرفتي ما رو دايي، خوشي رو وقتي داشتن تقسيم مي كردن آقا علمه دير تشريف آورد. هاپو بردش و خوردش.
گفتم: يعني هيچي نمونده؟
گفت: نه جون دايي. اين ببخشيد ها جسارت نباشه نادونيه محض دنبال درس و بحث رفتن. كيف زندگي جايي ديگه اي است.
خنديدم و گفتم: جون دايي آدرس بده بريم؟
خنديد و گفت: شوما سفت بچسبيد به كتاب نمي دونم شايد عشق و عاشقي و خوشي و اينا تو كتاباس، ولي من وقتي كتاباي ترم اول دانشگاه را خريدم همه رو دم كتاب فروشي ورق زدم ديدم توشون نبود. نمي دونم شايدم من پيدا نكردم. از ي خانم خوشگله اي اونجا بود ي بهونه اي جور كردم و يواش يواش سمتش رفتم و پرسيدم ببخشين شما دانشجويي؟
گفت: بله
گفتم: ميشه ي راهنمايي بكنين.
گفت: بفرماييد.
گفتم: من عينكامو نياوردم ميشه بگيد خوشي را تو كدوم بخش اين كتاب ميشه پيدا كرد؟
ناقلا خنديد و دايي جون افتادم تو چاه عاشقي و نفهميدم.
تا حالا اين طوري هري دلم نريخته بود.
هاج و واج مونده بودم. حال و بالش ظاهرا طبيعي نبود. با هم راحت بوديم ولي با من تا اين حد هم راحت نبود.
نگاهي تو چشمام كرد و زد زير خنده گفت: كه از خواب پريدم
گفتم: پس خواب ديدي
گفت: داي زندگي كلهم اجمعينش خوابه، صلوات
هواي ايام عيد رو خيلي دوست دارم اي كاش فيلم زندگي دست خودمون بود. از روزاي آخر اسفند مي رفتيم تا 15 اسفند و دوباره برش مي گردونديم.
تا اخر پارك شهيد رجايي قدم زديم.
وقت خدا حافظي بود كه گفتم: راستي مامانت خوبه؟
خنديد و گفت: مگه ميشه مامان بد باشه؟!
خودتون ميگيد مـامـان، بد نيستن.
گفتم خيلي وقته دايي مي خواستم بهشون سر بزنم ولي كار و بارم زيادشده.
خنديد و با گوشه كنايه گفت: نه دايي شما بهتره به مطالعه و تدريس تون برسيد.
گفتم: برا من زبون مي ريزه جوجه؟ هنوز عكست رو كه ني ني بودي و بغلت گرفته بودم لاي ديوان حافظه. با اين همه گرفتاري بيشتر از شما تماس مي گیرم و سر مي زنم. بعد زدم به شونه اش و گفتم: اين طور نيس سالار؟
گفت: چاكرم دايي. پاتونو ي لحظه بردارين بي زحمت؟
پاي راستمو به اصرار او بلند كردم گفت: دايي جون ي موتور گازي سوار مي بيني اون زير؟
گفتم: خب آره، منظور
گفت: اون منم. ارادتم به شما هميشگيه دايي به مولا.
خنده كنان از هم جدا شديم. رفتم تو فكر و داشتم براي خودم رفتاراشو تحليل مي كردم كه با صداي بوق به خودم اومدم. معلوم هست كجايي بررارُم. آقاي شهباز بود امروز با هم ي قرار كاري داشتيم.
قرارمون به دليل كاري كه براي آقاي شهباز پيش اومده بود به بعد از ظهر ساعت 6 مثل خيلي وقتاي ديگه موقع شنا توي استخر موكول شد.
ادامه داره…
تو خماري بمونيد بر مي گردم
«خير فايده نداره، قبري كه ما براش فاتحه مي خونيم توش مرده نيست. حاجي عاشقي؟ پكري؟ بابا اصلن حواست نيست
بمونه براي بعدا.»
خنديدم و گفتم: «ناراحت نشو بابا. فكرم كمي مشغوله.»
خنديد و گفت: خيره ان شاالله
با آقاي شهباز از استخر تا پاركينگ اومدم. ماشينم را برداشتم و به خانه برگشتم.
يك ساعت بعد بهانه اي جور كردم و با خواهرم تماس گرفتم: چه طوري آجي خوبي؟ شوفرت چه طوره؟ دانشجوي ما خوبن؟
زهرا خنديد و گفت: حالا شوهر من شده شوفر؟!
گفتم: خب همه مردها شوفر زندگي ان ديگه.
گفت: اميدمون به خدا، ما كه زياد رشد علمي نكرديم. ببينيم مهدي چه كار مي كنه. باباش ميگه. تو بخون با من هزينه اش حرفي ندارم. خواستي كمكت مي كنم بري خارج.
از همه جا صحبت شد. انگاري شم پليسي من تيرش به خطا رفته بود. تحليل هاي روان شناختي من درست از آب در نيومده بود. گوشي را روي ميز گذاشتم و براي دلداري خودم گفتم ايرادي نداره: الجواد قد يكبو؛ اسب تيز رو هم گاهي زمين مي خورد. هزارتان حدس زدي درست در اومده اين يكي به قول مهدي اشتب شده.
سه روز بعد، چهارشنبه بعد از ظهر خواهرم تماس گرفت و گفت: «راستش مهدي خيلي از اول هفته اصرار مي كرد كه بياييم خدمت تون، ولي چون مي دونستم تو ايام هفته برنامه كار و بار داريد و مشغوليد گفتم بعدا. اگر به كار و بارتون لطمه نمي خوره مي خواستيم امشب بياييم خونه شما.»
خورشيد داشت از پشت كوه با مردم شهر يواش يواش خدا حافظي مي كرد. براي چند تا كار كوچيك داشتم مي رفتم از منزل بيرون كه صداي زنگ خونه به صدا در اومد. خواهرم اينا بودند. با عذر خواهي با خواهرم خداحافظي كردم. مهدي هم كه بدش نمي اومد با تعارفي كه بهش كردم همراه شد.
شب دور هم بوديم و با مهدي براي صبح بعد از نماز برنامه پياده روي ريختيم. شب دير خوابيدم و نتونستم اذان بيدار شم. با عجله بلند شدم مهدي را صدا كردم نماز خونديم و راه افتاديم. مسيرمان به بازار خورد. مهدي گفت: با صبحونه مشتي چه طوري؟
گفتم: شايد…
هنوز حرفم تموم نشده بود كه گفت شايد و بايد و اگه و مگه نداريم مهمون من. بعد هم دستشو مث رستم گذاشت تو كمرمو هلم داد داخل قهوه خونه.
نه بد سليقه هم نبود. اينجا بر خلاف خيلي از قوه خونه ها با كلاس بود. معتادي نداشت و پاتوق بازاري هايي بود كه صبح علي الطلوع مي خواستند برن سر كار.
خيلي وقت بود نيم رويي به اين توپي نخورده بودم اونم با نون سنگك داغ. مشغول تميز كردن ته ظرف بودم كه يك دفعه متوجه شدم ي قليون روي ميز سبز شد. سرمو بلند كردم. ديدم شاگرد مغازه بود. داشت مي رفت كه بهش گفتم: عمو ببخشيد ما اهل دود و دم…
مهدي وسط سخنم وارد شد و چشمكي به من زد و گفت: ممنون دستت دُرس. بعد رو كرد به من و گفت: دايي جون من بهش گفتم بياره.
لقمه آخري را گذاشتم توي بشقاب و گفتم: نه ديگه. اومدي نسازي دايي.
دايي جون به اين قليون ميگن قليون هوسي. هوس و همين يه بارش بسه.
حس كردم كه تذكر و سخن از آسيب هاي قليون تو اون حس و هيجاني كه او داشت باد هواس. كلامم رو قورت دادم و چايي ام را روش سركشيدم.
به سمت خونه راه افتاديم. دنبال بهونه و فضاي رواني مناسبي مي گشتم كه درباره قليون كشيدنش اون هم با اون پُكي كه او مي زد باشم ولي زمينه مهيا نشد. 50 قدم مونده بود به خونه برسيم كه جعبه آدمس شيكي از جيبش بيرون آورده و بهم تعارف كرد. بعد خنديد و گفت: دايي براي دفع شرّ جواب ميده. مامانم بفهمه من قليون كشيدم پوستمو مي كنه.
كاراي مهدي معادلات ذهني ام رو پاك به هم ريخته بود. خيلي فكر كردم ولي گفتم شايد مي خواد خودي نشون بده و جلب توجه كنه. من اعتقاد دارم آدما بزرگ ميشن و ريش و پشم در ميارن ولي همون بچه اي كه بودن هستن مانند ايران خودرو كه ظاهر ماشين رو فقط عوض مي كنه.
زندگي با گرفتارياش اجازه نمي داد بيشتر از اين به مهدي فكر كنم. تا اين كه يك ماه بعد، خواهرم تماس گرفت و احوال پرسي كرد. وقتي فهميد تنها هستم گفت: من مسافرم مهدي خونه اس دلم شور ميزنه ميشه شما بريد پيشش. من كه حسابي كار داشتم گفتم خب حالا ي كارش مي كنم كه شما از نگراني در بيايد و منم به كارم برسم. باهاش تماس مي گيرم و ميگم بياد پيشم.
بايد براي تدريس فردا مطالعه مي كردم. مهدي كه حوصله اش سر رفته بود گوشيشو از تو كيفش در آورد مشغولش. پيامك بعد از پيامك براش مي رسيد. تمركزم از دست مي رفت خواستم به او تذكر بدم ولي گفتم شايد ازم ناراحت بشه. دلم به حالش سوخت. يعني به اصطلاح اومده بود اينجا كه تنها نشه. به بهونه اي قسمتي را كه مطالعه كردم با مثال كاربردي باهاش به عنوان چند نكته زندگي گفتم. پسر تيزي بود. زود مطلبو مي گرفت. كارم تموم كه شد. گفتم راستش بايد از سوپر محله كمي خوردني بگيرم تا شما..وسط صحبت پريد و گفت. نه دايي جون پس من اينجا چه كاره ام. شما مشغول بشيد من مي رم هر چه خواستي مي خرم و ميام.
بالاخره بعد از تكه پاره كردن تعارف به اين نتيجه رسيديم با هم بريم. تو راه يه بحثي رو پيش كشيدم ولي نمي تونست به حرفام متمركز بشه. پيامك ها مث رگبار بهاري مي امد و ارسال مي شد. برا اين كه بگه حواسم به شماست. الكي گفت: خب بفرماييد دارمت. شما ادامه بدين منم الان كار واجبي پيش اومده بايد جواب بدم.
وقتي وسايل را خريدم گفتم خب دايي جون شما چيزي نمي خواي؟ تعارف نكنيد ها. مهدي كيف پولشو درآورد كه حساب كنه. بهش گفتم تا بزرگ تر اين جاس حق نداري اين كار رو بكنی. حرفمو كه شنيد تعارف تو دهنش خشك شد و سري تكون داد و كيفش را گذاشت تو جيبش و گفت: هر طور شما بفرمايي.
از مغازه خارج شديم مهدي همچنان مشغول ارتباط پيامكي شد. چندباري هم عقب كشيد و به تماسش پاسخ داد. از كنار مغازه سيگار فروشي كه داشتيم رد ميشديم. مهدي مث جت خودشو داخل مغازه گذاشت. فرصت برام نموند كه بخوام بگم اونجا چي كار داري؟
با چند نخ سيگار برگشت.
مبهوت مونده بودم. راستش مهدي رو مث فرزند خودم مي دونستم انگاري من يادم بره كه او جوونه و برخي از اين كاراش از ويژگي هاي اين دوره اس، شروع كردم به موعظه. مهدي مؤدبانه گوش مي داد و گفت: خب مطمئن باش من سيگاري نمي شم ولي مي خوام ببينم فكر از سرم مي پره اين روزا كمي درگيري فكري دارم.
گفتم: دايي پس چه كاره است مشكلتو بگو شايد راه يا مفري براش پيدا كرديم. مهدي خنديد و گفت: هر كه را اسرار حق آموختند سرويس كردند دهانش را و آن را دوختند.
صبح بعد از نماز مشغول مطالعه شدم. مهدي هم رختخوابش رو جمع كرد و گفت صبح بايد برم كلاس دارم نخوابم بهتره.
مهدي سابقه نداشت پيش من از اين كارا بكنه. اين يعني خودكنترلي مهدي كم شده.
به مهدي گفتم دايي جون برو ولي شب بيا پيش من.
مهدي گفت: خب اگه تونستم قبلش خبرتون مي كنم ولي كارايي دارم بعيد مي دونم.
هر شب مهدي به يك بهونه از آمدن منزل ما طفره رفت. با بازگشتن خواهرم و شوهرش رضا خيالم راحت شد.
دو ماه بعد دنبال يكي از كتابام مي گشتم. گفتم شايد لابه لاي اون كتابا باشه كه مهدي امانت برده بود. با منزل خواهرم تماس گرفتم وقتي داشتم با مهدي صحبت مي كردم. بي قراري و لرزش صداش را متوجه شدم. به بهانه اين كه مي خوام به مامانش چيزي بگم. گفتم. گوشي رو بده مامان.
چرا مهدي بي قراره و اضطراب داره؟
يعني اين قدر زياده كه شما از پشت گوشي متوجه شدي؟! راستش اين روزا حال و بال خوبي نداره. شبا هم خواب درست و حسابي نداره.
اي بابا! پس چرا به من چيزي نگفتيد. من ديگه شده ام غريبه. نه به او راننده كه وقتي فهميد من روان شناسم ازم اجازه گرفت و رفت زير سايه درخت ترمز كرد و مشكلشو باهام مطرح كرد نه شما كه برا تخصص آدم ارزشي قائل نمي شین.
خواهرم گفت: من هميشه به مهدي گفتم تو زندگيت با دايي مشورت كن، ولي نخواستم ناراحتتون كنم.
فردا شب سر زده به منزل خواهرم رفتم. بوي سيگار تو فضاي خونه پيچيده بود. خواهرم با صحبت هاي پياپي مي خواست تمركزم را از بوي سيگار پرت كنه. بعد گفت: خونه دم داره پنجره ها رو باز كنيم هوايي عوض بشه.
نخواستم از من خجالت بكشن سر شوخي را باز كردم و بعد از خوردن چايي. از حال و بال مهدي پرسيدم.
مهدي رنگ و حال خوبي نداشت. بي قراري تو رفتارش و لرزش تو صداش و دستاش موج مي زد.
به بهونه اي با مهدي به اتاقش رفتيم. هفت هشت مدل عكس كوچيك و بزرگ از خواننده اي تو اتاقش بود. قبل ازاين كه جاگير شويم از تو گوشيش دكلمه خواننده اي را گذاشت. صداش حسابي محزون بود. سر صحبت رو با مهدي درباره مشكلش باز كردم. اشك از چشماي مهدي جاري شد. بعد از زير تختش زير سيگاريشو بيرون كشيد و سيگارشو با يك فندك فانتزي روشن كرد.
مي دونستم الان جاي پند و موعظه نيست. مهدي حساس شده بود و زود رنج. حال و حوصله شنيدن موعظه نداشت.
سكوت من فايده اي نداشت.
با خنده زوركي گفتم: ياد بدهكاريام افتادم اين چرا اين قده محزون مي خونه و اشعارش اين قدر دنيارو تنگ و تيره نشون ميده.
در حالي كه بغض گلوشو گرفته بود گفت دايي جون فقط ي آدم عاشق مي تونه بفهمه كه عاشقي چه درديه. داريوش شده زندگي من.
گفتم دايي جون اخلاق منو مي دوني اهل درس اخلاق و پند نيستم. ولي هر كاري افراطش بده. به جاي اين همه عكس و پوستر از اين آقا يه پوستراز خودت بزرگ مي كردي مي زدي به ديوار.
شنيدن اين دكلمه ها هم چون حالتون خراب مي كنه. برات سمّه.
خواهرم برامون ميوه اورد و چايي. خواست از اتاق بره بيرون كه ازش پرسيدم. اين كه علت بي قراري مهدي چيه بمانه براي بعد. ولي چيزي كه الان اورژانسي مهمه تنظیم خوابش. هر كسي چند روز بد خواب بشه مشكلي ام نداشته باشه به هم مي ريزه.
مهدي كه دل پري داشت گريه كنان گفت: دايي جون آخه مگه عشق گناهه. چرا چرا كسي تو اين خونه منو درك نمي كنه ….
مهدي آتشفشاني بود كه بعد از مدت ها داشت برام درونشو بيرون مي ريخت. اشاره هاي خواهرم هم افاقه اي نكرد. مهدي از عشقي صحبت مي كرد كه حداقل شروعش به شش هفت ماه قبل بر مي گشت.
بدون اين كه اين عشقو رد كنم يا تأييد. گفتم خب درباره عشقتم بعدا مفصل صحبت مي كنيم. ازدواج هم بد نيست ولي اون دختري كه مي خواد دركنارت باشه قبل از هر چيز بايد ازت آرامش كسب كنه. وقتي تو آروم نباشي حضور در كنارت لذتي براش نداره. درست دايي؟
مهدي كه حس مي كرد دركش مي كنم. گفت قربون دهنت دايي.
بابام فكر مي كنه من قتل كردم و جرمي مرتكب شدم. از وقتي فهميده كسي تو زندگيمه لام تا كام باهام صحبتي نمي كنه. منم از درد مجبوريه كه به سيگار و موسيقي رو آوردم
تازه داستان پيامكاي مهدي دستم اومد.
مهدي از رفتن نزد روان پزشك به شدت اجتناب مي كرد وقتي بهش گفتم خودمم ميام دنبالت. قبول كرد.
مهدي مانند غريقي كه بخواد خودش را نجات بده به من اميد بسته بود.
بالاخره دوشنبه شد. ساعت 6 بعد از ظهر نوبت روان پزشكي گرفته بوديم. وقتي نوبت ما شد به اتفاق مهدي و خواهرم وارد اتاق شديم. از خواهرم خواستم كه داستان را براي آقاي دكتر بگويد. با پرسش و پاسخ هاي مهدي فهميدم كه خواهرم تقريبا بعد از يكي دو ماه از آشنايي مهدي با نسرين از داستان پي برده بود و نتونسته بود حس عاطفي خودش را كنترل كنه و از مهدي خواسته بود عكساي اون دختر را براش بگيره و عروس آينده اش رو ببينه. مهدي هم بعد از نشون دادن عكساي نسرين. بدون هماهنگي در يك قرار مادرشو و نسرين رو باهم آشنا ميكنه …
بعد از گرفتن داروها به خواهرم گفتم من بايد بروم ولي خيلي مراقب باش كه داروهاشو سر وقت بخوره. خواهرم با دعاهايي كه مي كرد حسابي شرمنده ام كرد.
براي اين كه مطمئن بشم كه مهدي خوابش تنظيم شده و داروهاشو سر وقت مي خوره زود به زود با اونا تماس مي گرفتم.
يه شب كه تماس گرفتم خواهرم شروع كرد به گريه كردن. نمي دونم چرا زندگي بايد براي من اين قده تلخ بشه. همه وقتي پسرشون بزرگ ميشه احساس راحتي دارن ولي من مدتيه كه كارم شده مراقبت از مهدي و گريه كردن با گريه هاشو و بي قراري هاش. اين شبا خواب خوبي نداره. قبلا به باباش بی احترامی نمی کرد ولي اين روزا جواب باباشو هم ميده و علنا سيگار مي كشه…
فرداي آن روز طبق قراري كه به خواهرم داده بودم به منزل ايشان رفت. صداي موسقي از اتاق مهدي شنيده مي شد. يا اللهي گفتم و وارد اتاق شدم. چطوري دايي جون؟ خوبي؟
دايي جون مگه ميذارن آدم خوب باشه؟
بابا من بزرگ شدم چرا كسي اين را تو اين خونه درك نمي كنه؟ چرا مامانم فكر مي كنه من ني ني هستم و برام لقمه مي گيره و مدام منو تحت كنترل داره. چرا دنبال اينه ببينه كي با من تماس مي گيره و من با كي صحبت مي كنم و…
براي اين كه باهاش همدلي كرده باشم و ارتباطش باهام قطع نشه. رفتم كنارش و سيگارشو از دستش بيرون كشيدم و گفتم. آره دايي منم موافقم شما بزرگ شده اي و حق آزادي داری و اصلش منم براي همين اينجام. امروز از باباتم خواستم سر كار نره تا با همفكري هم ي تصميمي بگيريم.
خواهرم كه چايي ريخته بود خواست چايي رو بياره تو اتاق كه گفتم. ممنون ولي ببريد تو سالن ما هم ميايم اونجا.
به مهدي گفتم: پاشو پاشو بريم چايي بخوريم جلسه هم يواش يواش داره شروع ميشه.
آقا رضا روي صندلي مادر بزرگ نشسته بود و تو عالم خودش فرو رفته بود. مهدي هم طبق معمول با فاصله زيادي از باباش اون طرف سالن را براي نشستن انتخاب كرد.
سكوت سالن را فرا رفته بود. مهدي با نگاهش التماسم مي كرد كه بحث را شروع كنم.
راستش اين قدر غم و غصه تو اين زندگي ريخته شده بود كه اگه همه قندونم مي ريختم تو چايي احساس مي كردم بازم تلخه. نصف چايي ام را به زور خوردم اصلا نمي چسبيد.
تو فكر بودم كه از كجا شروع كنم و به نتيجه اي نمي رسيدم. دلم زدم به دريا و رو كردم به آقا رضا و خواهرم و گفتم: راستش مهدي از شما گله داره. ميگه به فكر من نيستين و…
آقا رضا رو كارد بهش مي زدن خونش در نمي اومد بالاخره نتونست دندون رو جيگرش بذاره و گفت: ي لحظه، من به فكرش نيستم؟ من كه هر چه كار مي كنم براي خوشيش خرج مي كنم و براي اين كه راحت باشه اين خونه را اينجا بهترين جاي شهر گرفتم و يك ساعت و نيم راهم را به محل كارم دور كردم. چه توقع هايي به خدا. من يه الف بچه بودم كار مي كردم و براي خودم دوچرخه گرفتم و…
صحبتاي آقا رضا طولاني شد. مهدي نيم خيز شد كه از اونجا بره كه با اشاره من سرجاش نشست. به آقا رضا گفتم: خب، شما اين زحمتا را مي كشيد توش شكي نيست. مهدي هم هرباري ميگه مي ترسم كه نتونم درس بخونم و موفق بشم و شرمنده بابام بشم.
آقا رضا مهدي بخواد ازدواج كنه شما كمكش مي كنيد؟
آقا رضا گفت: من و خواهرت دل خوشيمون مگه به غير از ايشونه؟ مگه به غير از ايشون كسي رو داريم؟ مردم دلشون خوشه كه وقت پيري پسرشون دستشونو مي گيره ولي به خدا تنم مي لرزه وقتي مي بينم با چند پُك يه سيگار رو مي كشه؟ مي ترسم آخرش مث اكبر پسر دادشم از دره اعتياد سر در بياره. آقا رضا از درد و رنجش مي گفت و شر و شر اشكاي خواهر كه سرشو پايين گرفته بود روي زمين مي ريخت.
درسته كه من مشاورم و با درد و رنجاي مردم انس دارم ولي به خدا منم آدمم. منم از درد و نگراني هاي ديگران اذيت مي شم. گاهي يك جلسه صحبت درباره گرفتاري ديگران و شنيدن غم و غصه هاشون برابر با يك روز سخت عملگي. تمام وجودت از انرژي تخليه مي شه.
نفس عميقي كشيدم و ته مانده چاي ام را برداشتم كه سر بكشم خواهرم گفت: صبر كن براتون عوضش كنم.
با دستم به خواهرم اشاره كردم كه نيازي نيست. بعد رو كردم به آقا مهدي و گفتم: دايي جون، منو قبول داري؟
مهدي گفت:اك هي
چرا قبولت نداشته باشم. خودتون مي دوني كه من سر و سِري داشته باشم اول به شما مي گويم.
گفتم: درست همه را ميگین به جز مهم ترين تصميمي كه مي خواستيد بگيريد براي زندگي تون كه دقيقا مربوط به كار من ميشه؛ منظورم ازدواج توست.
مهدي از شرم سرشو به زير انداخت.
گفتم: خب مهدي الان كه اينجا هستم هزار تا كار رو سرم ريخته نه اين كه منتي بخوام بذارم ولي ميخوام بگم. برو سر اصل مطلب تا وقتمون گرفته نشه و زود به نتيجه برسيم.
مهدي كه ديد موضوع سخنان درباره او شده ناخودآگاه با ذوق بيشتري جلوتر آمد و روبه روي من نشست.
گفتم: مهدي قبلا هم گفتم. براي تصميم گيري اول آرامش لازم است. داروهات رو خوردي مرتب؟ خوابت چه طوره؟
مهدي گفت: دايي جوون داروها كرختم مي كرد منم ديدم با سيگار بيشتر آروم ميشم داروها را كنار گذاشتم ولي به جاي سيگار هم پيپ با توتون معطر كاپيتان مي كشم.
آقا رضا كه با خواهش من ساكت شده بود نتونست خودشو كنترل كنه و داد زد: د نادون اينه مسير همون مسير خراب شده كه اكبر رفت و الانم اين وضع و اوضاعش هست كه مي بيني؟
با خواهش من آقا رضا ساكت شد. گفتم: آقا مهدي من با اين همه كار باهات اومدم نزد روان پزشك جاش نبود با من مشورت مي كرديد؟
داروها مؤثر است ولي براي آرامش ذهن شما مدتي بايد داروهاي آرام بخش با دز بالايي مصرف كني. اون هم متخصص است متوجه عوارض اين داروها هست. ولي لازم است مثل اين كه كشيدن دندون هم عوارض خودش رو داره. داروي آرام بخش مانند كم كردن شعله اجاق است براي اين كه از جوش و قل خوردن غذاي توي ديگ كم كنيم و نذاريم سرريز بشه.
مهدي گفت: خب مجبور شدم. تو كلاس اصلا نمي تونم روي مباحث متمركز شوم و احساس كسالت و خواب آلودگي دارم. امتحانات پايان ترم هم داره شروع ميشه و مجبورم بيدار بمونم. كلي اين ترم پول دادم.
براي همدلي به مهدي گفتم: حق داريد طبيعي است كه نتونيد درس بخونيد. ولي بايد اهم و مهم كنيد. الان بايد «آرامش زندگي» را بر «تحصيل براي رسيدن به آرامش» مقدم كنيم.
درباره ازدواج شما هم صحبت خواهيم كرد ولي الان آرامش شما مهم تر است. اگر با اين بي قراري و لرزش دست برويد خواستگاري طبيعي است جواب رد بشنوي. به خصوص اين كه دندونات زرد شده و لباسات هميشه بوي دود ميده.
مهدي گفت: مشروط مي شم. نميشه دارو بخورم.
گفتم: بايديك ويزيت ديگر نزد روان پزشكت برويد. اولا گزارشي بده كه داروها چه طور بودند تا اگر لازم شد دزشونو تنظيم كنه
ثانيا ازايشان گواهينامه اي بگير ببر آموزش تا اگر امكانش باشه اين ترم را مرخصي بدهند و يا امتحانات را بعدا بگيرن.
مهدي با نگراني گفت: اگه همكاري نكردن؟
گفتم: مهدي جان! زندگي پر از فراز و نشيبه اگه انعطاف نداشته باشيم مي شكنيم. بايد قدرت سازگاري رو بالا ببريم. شادكامي مساويه با تنظيم انتظارات با واقعيات و امكانات موجود. اگه نيساني كه پر از باره تو گل فرو بره، برا اين كه از گل بيرون بياريمش بايد كمي از بارش رو سبك كنيم. زندگي آرام مهم تر از تحصيل با اين نا آراميه. مطمئن باش با اين شرايط بروي نمي تواني در درس و بحثت هم موفق بشي؟
با گفتگوي مفصلي كه داشتيم همگي متقاعد شدند كه الان بهترين گزينه. دارو درماني است.
تابستون شروع شده بود و كولرها به راه افتاده بودند. مهدي كه اميدش به وصال بيشتر شده بود كاري براي خودش دست و پا كرده بود و سخت مشغول بود تا بلكه با اين كارش به باباش بفهمونه كه مرد زندگي شده و مي تونه زندگيشو اداره كنه.
مهدي با اين كه چند بار قول داده بود با نسرين ارتباط نداشته باشه، ولي همچنان با او با چت و تماس تلفني در ارتباط بود.
بعد از چندين هفته مهدي به آرامش نسبي رسيده بود. ديگه اصرار مي كرد كه بايد رسما برويم خواستگاري. براي اين كه مطمئن باشم نسرين دختر سالمي است و كلك در كارش نيست به سايتي كه او كار مي كرد رفتم و مدتي كارهاي او را زير نظر داشتم. نسرين خيلي مقيد بود و هرگز جواب پيام هاي من رو نمي داد. و هميشه حتي براي سؤالات معمولي منو به مدير سايت ارجاع مي داد. تا حدودي يقين پيدا كرده بودم كه ايشان هم ناخواسته درگير رابطه عشقي با مهدي شده بود.
محكوم كردن خواهرم فايده اي نداشت ولي به او گفتم كه نبايد به اين ارتباط دامن مي زدي. نسرين به شما ميگه مامان. اين دو اصلا شك و شبهه اي ندارن كه به هم خواهند رسيد.
تلفني با شوهر خواهر صحبت كردم. گفتم خب الان مهدي به آرامش نسبي رسيده. رضا با ناراحتي گفت: شما يعني مشاور هستيد؟!
اين مسيري كه داري ما را مي بري ختم ميشه به ازدواج اين دو.
آقا رضا خيلي حرفا بارم كرد ولي چاره اي نداشتم كه صبر پيشه كنم ولي براي اين كه متوجه عمق ماجرا بشود گفتم: خودمونو گول بزنيم چيزي درست نميشه.
ي چيزي بهت ميگم راز باشه بين من و شما.
مهدي و نسرين چندبار تصميم به فرار گرفته اند. بنابراين شك نكن كه مخالفت كار را بدتر اندر بدتر ميكنه.
كسي كه به خاطر سرطان رضايت ميده مثلا دستش قطه بشه مگه خودش مايل به اين كاره، نه ولي مجبوره براي سلامتيش اين كار را بكن. آقا رضا. من نه اين رابطه و وابستگي را نه تأييد كرده ام و نه رد مي كنم. تأييد نمي كنم چون مهدي كر و كور شده قبل از تحقيق و شناخت عاشق شده، رد نمي كنم چون مي دونم مهدي ارتباطش كلا از شما و من بريده خواهد شد و احتمال فرار و اعتياد خيلي زياد مي شود.
آقا رضا ساكت شده بود و به سخنانم گوش مي داد.
به او گفتم: درست من از شما چند سالي كوچك ترم ولي خب ديگه تو اين كار من تجربه دارم شما هم تو كار خودتون تجربه داريد كه من اطلاع خوبي از آن ندارم. شك نكنيد كه بهترين گزينه همينه. الان جوابم منو ندين كمي فكر كنيد. اگر خواستيد تماس بگيريد تا برنامه ام را بگويم.
دو روز بعد آقا رضا تماس گرفت: تشكر كرد از اين كه متوجه شده بود مهدي خيلي كمتر سيگار مي كشه و گفت منتظر برنامه شما هستم. گفتم پس صبر كنيد تا من با مهدي هماهنگ شوم.
با مهدي تماس گرفتم و قراري با او گذاشتم. مهدي همراهي مي كرد ولي مسير او تا جايي بود كه به معشوقش ختم شود. مثلا به او گفتم اگر تحقيق كنيم و بعد به اين نتيجه برسيم كه شما از نظر ديني، اخلاق و شخصيت و اقتصاد با هم تفاوت داريد چه مي كنيد. ايشان بدون منطق مي گفت: ان شاالله كه تناسب داريم و اگر هم تفاوت باشه خودمونو به هم وفق مي دهيم.
از كانال مهدي به جايي نمي رسيدم
ناچار بودم با نسرين و خانواده او آشنا شوم.
به مهدي گفتم: اگر پدر نسرين بداند كه نزديك نه ماه است كه با دخترشان رابطه داريد فكر مي كنيد چه فكري درباره شما و دخترش مي كند؟ مهدي گفت: پدرش آدم منطقي اي است و قبول مي كنه. گفتم خب به نظرم حق اوناست كه بدونن شما با هم ارتباط داريد و ما هم در جريان هستيم.
مهدي گفت: حالا ميگيد چه كار كنيم؟
گفتم: اجازه بدهيد من با پدرش تماس بگيرم و با ايشان در اين باره صحبت كنم.
مهدي اولش كمي مخالفت كرد و بعد راضي شد كه بعد از مشورت با نسرين نظرش را به من بگه.
نسرين كه فكر مي كرد ما برنامه خواستگاري داريم سريع جواب مثبت داده بود و گفته بود كه پدرم از اين ارتباط خبر دارد. با هماهنگي نسرين شماره پدرش را گرفتم و با او تماس گرفتم. قرار شد كه همديگر را در يكي از پارك هاي خوش آب و هواي شهر ببينيم.
به اتفاق آقا رضا به پارك مورد نظر رفتم. با پدر نسرين، آقاي نصر، تماس گرفتم. آدرس دقيقي داد. از درب جنوبي پارك وارد شديم. جوانان و خانواده ها گروه گروه دور هم نشسته بودند و كمتر گروهي بودند كه قليون نداشتند. آقاي نصر روي نيمكت منتظر ما بود. به آقا رضا گفتم اگر احيانا ايشان بد صحبت كرد و توهيني كرد كه چرا پسر شما با دخترم ارتباط داشته شما چيزي نگو.
بر خلاف تصورمان آقاي نصر طوري با ما برخورد كرد كه گويي ما صد ساله كه همديگه رو مي شناسيم. آقاي نصر با لبخند گفت: اين نيمكت هست روي چمن هم مي تونيم بنشينيم هر طور شما دوست داشته باشيد. مي تونم برم از ماشين زير اندازم بياورم. دست آقاي نصر را گرفتم و گفتم نه نيازي نيست. اگه موافق باشيد بنشينيم روي چمنا.
صحبتاي متفرقه شروع شد. آقاي نصر گرم صحبت بود. به تحليل رفتار مردم منطقه خودشون و افراد توي پارك پرداخت. آقا رضا مشخص بود كه حوصله نداشت و تمايل داشت برود سر اصل مطلب. در گفتگوي با آقاي نصر همراهي كردم. آقاي نصر حسابي با من گرم گرفته بود. از وقتي هم فهميد مستأجرم و دنبال منزل مي گردم گفت برات يه خونه توپ همين جا پيدا مي كنم.
نيم ساعتي گذشت، گفتم اگر موافق باشيد درباره بچه ها صحبت كنيم. هر دو سكوت كردند. موافقت ضمني را گرفتم و ادامه دادم. من دايي آقا مهدي هستم و طبيعتا ايشان و خانواده اش رو خوب خوب مي شناسم. راستش شناخت قبلي از شما ندارم ولي از منش شما مي تونم بفهمم كه خانواده اصيلي هستيد و منطقي.
واقعيت اين است كه درست يا غلط ارتباط دختر و پسر تو جامعه ما زياد است. اين كه بخواهيم دنبال اين باشيم كه چرا اين اتفاق افتاده يا بررسي كنيم كه كي موافق يا مخالف است الان وقتش نيست. مهم اينه كه اين ارتباط بين مهدي و دختر خانم شما شكل گرفته و از ظواهر مشخص است كه اين دو خيلي عجيب به هم وابسته شده اند. ما بايد به اين ارتباط جهت بدهيم. محكوم كردن اصل اين ارتباط و يا سرزنش اين كه چرا از حدود يه سال قبل تا حالا چرا خانواده ها را در جريان نگذاشته اند، به اعتقاد بنده يعني قطع شدن رابطه ما با بچه هاست.
براي اين كه متوجه بشيد عمق ارتباط در چه حديه اين را سربسته بگويم و اميدوارم سخنم جايي درز پيدا نكنه تا بلكه بتونيم كمكشون كنيم: اونا تصميم جدي دارن كه اگر خانواده ها مخالفت جدي كنن از اين شهر فرار كنن و برن ي جايي دو تايي زندگي كنن. مي دونم هيچ كدوم شما اين را نمي پسنديد.
بعد رو كردم به آقاي نصر و از او پرسيدم: نظر شما چيه؟
آقا نصر گفت: راستش بنده منشم در زندگي اينه كه بچه ها خودشون بايد مسير خودشونو انتخاب كنن. از نظر شخصي خودم اين كار نسرين اشتباه اندر اشتباه بوده و بايد با من ومامانش مشورت كنه. ولي من نمي تونم دخترم را با اين شرايطي كه داره مجبور كنم كه از اين ارتباط صرف نظر كنه.
نصر مي خواست به سخنانش ادامه دهد كه آقا رضا با تندي رو كرد به من و گفت: خب پس من بايد خودم پسرمو مهار كنم. تا وقتي ايشان اين طوري فكر كنه و دخترشو مهار نكنه معلومه مهدي از تصميمش بر نمي گرده.
آقا رضا رو آروم كردم و گفتم: راستش آقاي نصر ممكن ته دلش اين باشه كه من چون دايي آقا مهدي هستم از كاري مي كنم كه به نفع اون باشه و ازش دفاع مي كنم و خانواد آقا نصر را محكوم. ولي حقيقتش اينه كه من متوجه شدم منظور آقاي نصر چيه. ايشان هم مي دونه دخترش وابسته شده و احتمال داره مخالفت و ممانعتش سبب بشه كنترلش بر دخترش كمتر بشه و خدايي ناكرده بلايي سرخودشون بيارن. آقاي نصر كه با تكه چوبي روي چمن ها مي كشيد سرش را تكان مي داد و سخنانم را تأييد مي كرد.