داستان – چه بي رحمانه زيبايي 2

قسمت يازدهم

بعد رو كردم به آقا رضا و آقاي نصر و گفتم: من يه پيشنهاد دارم. بياييم به جاي مخالفت خودمون بررسي كنيم ببينيم چه قدر بين خانواده و اين دو نفر تناسب و هماهنگي وجود دارد. اگه تناسب باشد چرا مخالفت كنيم؟ درسته كارشون اشتباه بود. براي ازدواج با هم دوست شده اند. مهدي قسم مي خوره كه تا حالا يه لحظه ام به دختري فكر نكرده و دوست نبوده.. راستش اينا اول مهر در يك كتاب فروشي با هم آشنا شدند و هر روز با گوشي و ايميل با هم در ارتباط بودن. مهدي كم و زياد از كم و كيف اين ارتباط منو در جريان گذاشته و به نسرين خانم هم گفته با دايي راحتم. از شما چه پنهون آقاي نصر كه دخترتونم بدش نمياد كه من واسطه باشم و اين ارتباط را سر و سامون بدم.
ولي چيزي كه بايد هشيار باشيد اينه كه
ما بد جايي گير كرده ايم بايد بين بد و بدتر بد را انتخاب كنيم. يعني بايد با همفكري و جلسات مشاوره مشكلات اين ارتباط را به حداقل برسانيم راستش من ميگم اگه خداي ناكرده بخوان فرار كنن من موافقم كه غير مستقيم جهت بدهيم ازدواج كنن. اگر ازدواج كنن و بعد از ازدواج هيجانشون فروكش كنه و طلاق بگيرن بهتر از فرار كردن و بعد هم به احتمال زياد جدايي است.
از چشماي شما مي خونم كه مي گيد اين ديگه چه راه حليه. چرا راحت از ازدواج و حتي طلاق صحبت مي كنه. قبول دارم نگراني شما دو پدر رو. ولي گفتم چكشي برخورد كردن هم نتايج تلخي به بار مي تونه بياره. آقاي نصر راستش اين ازدواجا كه با اين عشقاي آتشين شروع ميشه و خويشتن داري توش ضعيف و دو نفر فكر مي كنن اگه به هم نرسند قيامت ميشه و مرگ بهتر از زندگيه. غالبا به جدايي ختم مي شه.
ما نه بايد اين عشق رو تأييد كنيم و نه با آنها در بيفتيم و رد كنيم. من خودم مشاورم ولي حتي واقعيات را از نظر حرفه اي صلاح نيست من به اين دو بگويم و پيشنهادم اينه كه اگر ناچار شديم ازدواجشونو بپذيريم جهت بدهيم بروند مشاوره ازدواج.
راستش آقا رضا ممكن از دستم ناراحت بشه
ولي من قبل از اين كه دايي ايشان باشم در شغلم بايد باانصاف باشم. در مقام مشورت سعي مي كنم اين علقه را كنار بذارم و چيزي كه براي تصميم گيري شما و نسرين كمك كنه ميگم.
بنابراين اگه سؤالي باشه در خدمتم.
آقاي نصر نمي دونم رو چه حسابي با من اياق شده بود و بد جوري احساس راحتي داشت و پيوسته مي گفت قبولت دارم. هر چه شما بگيد.
حدود سه ساعتي بود كه تو پارك بوديم.
پيشنهاد دادم كه ادامه صحبتا باشه برا يه روز ديگه. با موافقت اونا از جا بلند شديم.
و به سمت درب خروجي به راه افتاديم. خدا حافظي كرديم.
من و آقا رضا به سمت ماشين كه تو كوچه اي پارك كرده بوديم حركت كرديم. سوار شديم داشتيم از محل پارك خارج مي شديم كه متوجه شدم آقاي نصر از كنار ما با ماشينش رد شد. با آقا رضا گفتم احتمالا خونه ايشون همين نزديكي باشه. بعد ما هم به راه افتاديم ته كوچه كه رسيديم آقاي نصر كه از ماشين پياده شده بود ما را ديد.
بله، خونه آقاي نصر همون جا بود. با اصرار ايشان به منزلش رفتيم.
آقا نصر فرد منطقي اي بود ديپلم رياضي داشت و اصالتا ترك بود و خيلي از نظر معاشرتي خون گرم و خودموني. وسط صحبتاش چند بيت شعري خوند حس كردم اشعار از خودش باشه. از او پرسيدم اين شعري كه خوندي از كي بود؟ خنديد و گفت: معر بود نه شعر. گفتم راستش حس كردم از خودت باشه. خنديد و گفت: آره گاهي براي دلم ي چيزايي ميگم.
گفتم يادداشت هم مي كني؟ گفت:‌ خب به درد كسي نمي خوره ولي گاهي تو دفتري يادداشت مي كنم. ازش خواستم كه دفترش را ببينم آقاي نصر با خوشحالي گفت: يعني مي خواي ببيني؟ آخه كسي اين قدر به اين كارم بها نداده بود. دفتر شعرشو آورد و با ذوق و شوق به ساعت نگاه مي كرد و با عجله گزينشي اشعارشو مي خوند. آقا رضا داشت يواش يواش حوصله اش سر مي رفت. به آقاي نصر گفتم:‌ راستش از اشعارتون خسته نمي شم ولي بايد ما هم زود برگرديم . خانواده منتظرن از همه بيشتر آقا مهدي منتظره كه تا حالا هزار تا پيام داده كه چي شد. دعوا نشد؟‌ چه تصميمي گرفتيد.
آقاي نصر براي خوندن اشعارش نزديكم آمده بود. به او گفتم. اي كاش مي تونستم چند جمله اي هم با نسرين خانم صحبت كنم اين اجازه رو دارم؟
آقاي نصر گفت: راستش مادرش ميگه نسرين هم دلش مي خواسته شما رو ببينه ولي خجالت مي كشه.
آقاي نصر به اتاق دخترش رفت و بعد از چند دقيقه در را باز كرد و از من خواست كه براي صحبت كردن وارد اتاق دخترش بشم.
وقتي مي بينم كه كارم با ناموس مردم در ارتباطه تنم مي لرزه. خدايا كجا قرار گرفته ام من شدم محرم اسرار مردم. خودت حفظم كن و مددي.
با كسب اجازه از خانم نصر و آقاي نصر به سمت اتاق نسرين راه افتادم..

قسمت دوازدهم

وارد اتاق نسرين شدم. دكوراسيون اتاق كاملا دخترانه و مرتب بود. خودش گوشه اتاق نشست و با احترام از من خواست روي صندلي بنشينم. سكوت اتاق را فرا گرفته بود. به نسرين توضيح دادم كه علت حضور ما در منزلشان چي بوده و چه طوري اتفاقي اومديم خونه شون. نظر نسرين را در رابطه با مهدي پرسيدم.
نسرين گفت: خب اولا خوشحال شدم كه شما را ديدم و چه خوبه كه مهدي تو كاراش با شما مشورت مي كنه. گاهي فكرم مشغول مي شد با خودم مي گفتم نكنه به خاطر ادامه ارتباط با من داستان مشورت با شما را سر هم مي كنه.
مهدي پسر باهوشي است و حيف است درس را ادامه نده. نمي دونم بابام به شما گفته يا نه. ولي بابام ميگه خودت تصميم گيرنده نهايي هستي من نظر مشورتي خودم رو بهت ميگم ولي به عنوان يه پدر تأكيدمي كنم كه شوهرت هر كی باشه در اين دوره زمونه بايد فوق ليسانس داشته باشه يا حداقل ليسانس.
نسرين دختر هشيار و زيركي بود از من پرسيد به عنوان يك روان شناس نظرتون درباره ارتباط من و مهدي چيه؟
گفتم: خيلي دير داريد ازم اين پرسش را مي پرسين. راستش من با پدرتون درباره نقاط اشتراك و اتفاق دو خانواده صحبتايي كردم. شايد خيانت باشه اگر بهتون نگم بيشتر اين ازدواج ها كه چشم و گوش بسته همديگر را گزينش مي كنن، منجر به جدايي ميشه. راستي شما در مهدي چه امتيازاتي مي بينين.
نسرين مكثي كرد و گفت: اهل كاره، لب به سيگار نمي زنه، سرش تو درسه و..
گفتم: اينا رو خودشون گفتن؟ يعني شما نمي خواين تحقيق كنيد؟
نسرين گفت: مگه غير از اينه؟ تو را خدا اگر اين طور نيست بهم بگيد مث ي راز پيش خودم مي مونه.
گفتم: فقط مي تونم فعلا بگم شما بايد طوري برخورد كنيد كه تازه هم ديگه رو شناختيد بايد سفت و سخت با تحقيق و پرس و جو و گفت و گو بيشتر با هم آشنا بشيد. حتما حتما بايد زير نظر مشاور ازدواج باشيد. در مسير تحقيق تون اگر لازم دونستيد از من هم سؤالاتي بپرسيد بيني و بين الله غير از حقيقت چيزي نخواهم گفت. راستش تو زندگي زياد اذيت شده ام اگر قرار بود مسير دروغ و خاكي برم وضع مادي و شرايطم خيلي بهتر از اين بود. ارزشي نمي بينيم كه مثلا به نفع خواهرزاده ام بخوام حقي رو ضايع كنم و آخرت خودمو خراب كنم.
حدود نيم ساعتي گفت و گوي من و نسرين طول كشيد. اگر چه نسرين هم به مهدي وابسته شده بود و تا حدود زيادي تصميمش را گرفته بود ولي شدت عشقش به مهدي نمي رسيد.
بنابراين عاقلانه ترين روش براي مديريت اين رابطه، حركت از مسير نسرين با هماهنگي خانواده اش بود.

قسمت سيزدهم

بسياري از مردم از روان شناس انتظاراتي دارند كه معقول نيست و با تخصص او ارتباطي ندارد. روان شناس هر چه قدر هم كه قدَر باشد تا وقتي فردي تصميم براي تغيير نداشته باشد ارتباط حرفه اي اثري نخواهد داشت. بله روان شناس مي تواند در صورت امكان زمينه ايجاد ارتباط حرفه اي را ايجاد كند. آقا مهدي و نسرين خانم با تمام احترامي كه براي من قائل هستند تا وقتي با هم همراهي مي كنند كه من آنها را تأييد كنم يا حداقل رد نكنم. موضوع عشقي يكي از سخت ترين موارد مشاوره اي است چرا كه افرادي كه درگير اين عشق هاي هستند بينش و شناخت شان در مه غليظ هيجانات محو شده است.
وقتي به منزل برگشتم بلافاصله آقا مهدي تماس گرفت و گفت: چه خبر؟
كل ماجرا رو براش تعريف كردم. مهدي تشنه بود كه بيشتر بداند. هر قدر جزئيات رو براش مي گفتم بازم كنج كاوي مي كرد كه چيزي از قلم نيفته و وقتي از يه مطلب جزيي جديد، با خبر مي شد بيشتر مطمئن مي شد كه همه جزئيات كه براي او اهميت فوق العاده اي داره بيان نشده.
پيوسته اصرار مي كرد از اول مو به موي آنچه اتفاق افتاده رو بيان كنم؛
شما چي گفتيد؟
اونا چي گفتن؟
برخورد آقاي نصر با شما چطور بود؟
بابام كه با آنها بد برخورد نكرد؟
بعد از اين كه فهميد با نسرين هم صحبت كرده ام تازه اول سؤالات بازپرس گونه اش شروع شد. نه دايي جون، خيلي تند نريد وقتي رفتين داخل اتاق، او چه طور با شما برخورد كرد؟
درباره چه پرسيد؟
شما چه گفتين؟
نظر پدرش چه بود؟
مادرش چيزي نگفت؟
نسرين چيزي نگفت كه برا شما جديد باشد؟
از درس و بحث من نپرسيد؟
نگفتين كه من سيگار مي كشم؟
به شوخي گفتم: دايي جون، چرا نپرسيد، شما فكر كردي راستي راستي مردم هالو هستن؟
داد زد واي خداي من شما، شما چي گفتيد؟ نكنه همه چيز را خراب كرده باشيد
اگر برخورد نسرين با من تغيير كند مشخص مي شود كه شما همه پنبه هاي من را رشته كرده ايد.
خنديدم و گفتم دايي جون من خسته ام و ان شاالله بايد حضوري ببينمت.
آقاي مهدي هم گفت ببخشيد آخه برام خيلي اين داستان حياتي است راستش خجالت ميكشم از بابام چيزي بپرسم ولي بايد مو به موي صحبتاتونو برام بگيدها.
خنديدم و گفتم: اي كاش ضبط كرده بودم چون سه ساعت صحبت مي شد ولي الان بايد سي ساعت براتون داستان را تعريف كنم بازم دلتون راضي نمي شه. به بابات و آجي ما سلام برسون. آقاي مهدي راستش يه خواهشي ازت دارم.
چي دايي جون بفرماييد نوكرتم
دايي جون هواي مامانتو بيشتر داشته باش اين مدت خيلي ذهنش به خاطر شما ناآرام شده. از اين كه از روي هيجانات زنانه هم سهمي در شكل گرفتن اين ارتباط داشته و به هم ريختن شما را مي بينه احساس گناه داره. مهدي گفت: چشم دايي. بذاريد من به سامون برسم نوكريشو مي كنم
گفتم: دايي جون الان هم نياز داره با كمك تون هر پكي كه به سيگار يا پيپ مي زني پتكي به سرش وارد مي شه. ديگه سفارش نكنم ها.
مهدي از همه كارايي كه براش تا حالا كردم تشكر كرد و گفت اميدم به خدا و بعد به شما است و بعد با بوسه اي از پشت گوشي با من خداحافظي كرد.
فكر مهدي ذهن و خيالم را…..

قسمت چهاردهم


به خودش مشغول كرده بود. تلفن كه قطع شد رفتم تو فكر. اگر بخواهند تحقيق كنن چه كنم. بخوام بگم كه مهدي افت تحصيلي شديد داشته و بد جوري سيگار و قليون و پيپ مي كشه، مهدي و احتمالا خواهرم ازم ناراحت بشن. بخوام حقيقتو نگم در مشورت خيانت كرده ام و وجدانمو زير پا گذاشتم.
راستش واقعا آينده نسرين برام با آينده مهدي فرقي نمي كرد. هر دو جوان بودن كه درگير اين رابطه عاطفي شده بودن. فقر عاطفي در منزل در اين وابستگي و چسبندگي سهم كمي نداشت درست مثل خيلي از خانواده هاي ديگر كه سوار اسب فن آوري شده اند و اين اسب چموش اونا را با خودش هر جا كه خواست مي بره. سيل تكنولوژي آسايش كه با خود آورده ولي آرامش ما را گرفته.
تو خيالات خودم غرق بودكم كه با صدايي به خودم آمدم همسرم بود كه ماهي تابه به دست روبه روي من بود و با قاشق زده بود كف ماهي تابه.
گفت: كو؟
گفتم: كي؟
گفت: نه بابا دايي و خواهر زاده هر دو هوايي شدن! كي نه، چي؟ يادت رفته قرار بوده تو راه برگشت وسائلي براي منزل بخري؟
با خنده گفتم:‌شما فكر كرديد من روان شناسم يعني حافظه ام مانند ضبط صوت يا هارد كامپيوتره. كلي وسليه را تلفني بهم گفتي بخر. اون هم كي وقتي ما در اوج صحبت بودیم. معلومه كه يادم ميره هزار بار گفتم وقتي چيزي نياز داريد يا ليست بهم بديد يا پيامك….
هنوز صحبتم تموم نشده بود كه همسرم با ناراحتي گفت: تا چيزي بدهكار نشديم بريم. داشت از اتاقم خارج مي شد كه گفتم: بيچاري مهدي نمي دونه زندگي متأهلي يعني چه؟ راست كه مي گن ماهي قدر آب رو نمي دونه ها …همسرم با اخم برگشت و گفت: يعني …
سريع با خنده ادامه دادم: صبر كنيد زود قضاوت نكنين. من نمي دونم چرا شما از هزار برداشت كه ميشه از جملات كرد زود سراغ بدترين گزينه مي ريد؟! بد گماني و گمان بد چيز خوبي نيست. منظورم اين بود كه زندگي متأهلي نعمتي است و حيف است از…
هنوز سخنم كامل نشده بود كه سري تكون داد و گفت: آره جون عمه ات!
گفتم: يعني شك داريد روي سخنانم امام علي فرمودند زن گل است بنابراين جا داره هر مردي يه دسته …با ناراحتي گفت: نميشه با شما مردا رو..
دو دستم را بالا بردم و گفتم:‌نزن من تسليمم. ولي نگفتم زود قضاوت مي كني؟ مي خواستم بگم هر مردي بايد يه دسته گل براي همسرش بگيره حداقل ماهي يك بار؟ آن هم به مقدار لازم.
نتونست جلوي خنده اش را كنترل كنه و گفت: شام خوردي؟ گفتم: بله دل ضعفه پلو با دسر ناراحتي و خون دلي. در حالي كه از اتاق مي رفت بيرون گفت: نمي شه بدون كنايه بگي؟ گفتم: شدن كه مي شه ولي نمكش كم مي شه.
خنديد و سري تكان داد و از اتاق خارج شد.

چندين بار مهدي تماس گرفت كه منو ببينه ولي سرم شلوغ بود بالاخره قرار شد پنج شنبه بعد در محل كارم همديگر رو ببينم.
پنج شنبه مهدي شاد و شنگول سراغم آمد و گفت: خب الوعده وفا. حالا از سير تا پياز بهم بگو ببنيم در اين نشستي كه با آقاي نصر و نسرين خانم داشتيد چه سخناني رد و بدل شد.
گفتم: افتاد و مرد همين.
با تعجب گفت: كي؟
گفتم: روزي يكي دوستش را دعوت كرد منزلش. سر سفره غذا كم بود به بهانه اي گفت، خب بگو ببينم پدرت چگونه از دنيا رفت؟ مهمان شروع كرد با آب و تاب چگونگي مرگ پدرش را براي او تعريف مي كرد و صاحبخانه گوش مي داد و لقمه هاي بزرگي مي گرفت. هر باري هم سؤال مي پرسيد تا او بيشتر توضيح دهد و خودش بيشتر بخورد.
داستان كه تموم شد مهمان خواست غذا بخورد كه ديد چيزي در سفره باقي نمانده به جز نان خالي. يك ماه بعد، او دوستش را مهمان كرد. دوستش موقع غذا خوردن خواست زرنگي كند از او پرسيد. پارسال مادر بزرگت بود از دنيا رفت؟ گفت: بله. گفت: مگه مريض بود؟ او هم به اختصار گفت: بله. گفت مي شه بگيد چي شد كه مرد خدا رحمتش كنه! گفت:‌ افتاد و مرد.
بابا من اگه هزار بار ماجراي ملاقاتمونو بگم بازم دلت ميخواد برات بيشتر بگم. راستش به غير از چيزهايي كه از نسرين پرسيدي چيز بيشتري ندارم بگم.
مهدي خنديد و گفت: خب مجبور شدم تماس بگيرم آخه موضوع خيلي حياتي است.
در حالي كه دست مهدي را در دستم مي فشردم گفتم: راستش به خاطر همين كارات هست كه نمي تونم زياد رو قولت حساب كنم؟
مهدي با ناراحتي گفت: كدوم كارام؟ گفتم مگه قرار نبود فعلا تماس را تعطيل كنين؟
با شرمندگي آهسته گفت: بله
گفتم: مگه قرار نبود سيگار را كنار بگذاري؟ فكر كردي ادكلن بزني و آدامس بخوري من متوجه نمي شم؟!
راستش اگرچه زياد از رك صحبت كردن خوشم نمياد ولي گاهي لازمه. اميدوارم منو درك كني؟ مهدي سرش را زير انداخت بود و روش نمي شد تو چشمام نگاه كنه.
دستم رو زير چونه اش بردم و گفتم: دايي جونو نگاه كن؟ با شرم بهم نگاه كرد. گفتم: دايي جون به خدا اگه چيزي مي گم و كاري مي كنم فقط و فقط براي خودته. تو برام مث فرزندم عزيزي.
دلم مي خواد دركم كني كه دارم از كار و بارم ميزنم. منتي نيست. وظيفه است ولي قدر بدون و استفاده كن از تجربه ام. تا ميون بُر بزني نه اين كه بري و سرت خداي نكرده به سنگ بخوره و با افسردگي برگردي….

قسمت پانزدهم

صحبتامون كه تموم شد به آقا مهدي گفتم احتمالا فردا يه سري ميام خونتون. حرفاي مهمي هست كه بايد گروهي درباره اش صحبت كنيم.
فرداي آن روز به منزل خواهرم رفتم. صداي موسيقي از اتاق مهدي تو سالن مي اومد. خواستند مهدي را صدا كنن كه گفتم فعلا نيازي نيست. بعد از كمي گفتگو با خواهرم و شوهرش از خواهرم خواستم كه به آقا مهدي خبر دهد كه من اومدم و مي خوام برم اتاقش. با هماهنگي خواهرم وارد اتاق شدم. باز صداي داريوش مي پيچيد. به مهدي گفتم: مهدي جان دوست دارم يه تكوني به خودت بدي. كاري نكن كه هر كسي كاراي تو را ببينه به بابات حق بده و بگه من جاي بابات بودم يه قدم هم براي پسرم جلو نمي گذارم.
راستش، وقتي پدر و مادري خواستگاري ميرن اگر وجدان داشته باشن حسابي دلشون مث سير و سركه مي جوشه با خودشون ميگن نكنه دختر مردم رو از لونه گرم و نرم و آغوش مهر پدر و مادرش بكشيم بيرون بعد نتونيم خوشبختش كنيم.
مهدي كه با دقت به سخنانم گوش مي داد گفت ولي من يه روز هم بي كار نبودم مدتي تو پيتزا فروشي كار مي كردم الانم كه تو سوپري سخت كار مي كنم. گفتم اين كه خيلي عاليه . کار منبع آرامش و رهايي از خيالات و ناراحتيه. دايي جون من خودم تو دوران زندگيم چند باري درگير اين دست اندازهاي بزرگ زندگي شده ام ولي هيچ چيز مانند تنهايي و بي كاري پدر آدمو در نمي اره. من به خوبي مي دونم كه موسيقي تو را پرواز مي ده تا تو عالم خيالات راحت تر به آروزهات برسي ولي خيالات مانند خوابه. نمي شه روش حساب كرد. خيالات مانند تار عنكبوتي كه حشرات را مي گيره انسان را در دام مي ندازه. درباره موسيقي هم گفته ام كه افراط داري مي كني. موسيقي غم انگيز كه سبب نااميدي و گريه و حزنم بشه مانند موسيقي مطرب حرام است. نه اين كه خدا غرض داشته باشه. من كه مي دونم تو عاشق اباالفضل و امام حسيني، اين بزرگوران زندگي شونو براي ما دادن كه با دين زندگي آرامي داشته باشيم. مغرض و بيمار نبودن كه بخوان مانع لذت معقول ما بشن. يك نكته ديگه به كاراي مثبتت اضافه كن. از غار تنهايت ديگه خارج شو. اين جا انواع ميكروب هاي روان شناخي و سمي وجود داره تنهايي ماري است كه تو را مي بلعد و به چاه افسردگي مي بردت.
حالا پاشو پاشو بريم تو سالن كمي درباره زندگي شما صحبت كنيم. مهدي كه منتظر اين لحظه بود نتونست خودشو نگه داره و با لبخند گفت: شما بفرماييد منم ميام.

قسمت شانزدهم


آقا مهدي اومد نشست روبه روي من و با چشماش اشاره كرد كه صحبت مونو شروع كنيم. چشمكي زدم و گفتم اما از هر چه بگذريم سخن خره خوش تر است. بهتره حرفه خره را بزنيم. البته آقا مهدي حرف خر اشاره به حكايتي داره وگرنه خر به معناي بزرگ است خرچنگ چنگ هاي بزرگ داره، خرگوش گوش هاي بزرگي داره.
اصفهانيا هم كه ارادتشونو تو گفتگو هاي صميمي با خره بيان مي كنن. ميگن تو جبهه يكي به شهيد خرازي با ناراحتي گفت: چرا برو و بچه هاي اصفهان وقتي با ما حرف مي زنن به ما ميگن خره؟
شهيد خرازي خنديد و گفت: خره دوسِد ميدارن.
كتابي هست به نام شناسنامه خر خيلي جالبه يه بارم شده بخونيدش.

اما حكايت خره
ميگن يه جووني وقت زن گرفتنش شده بود و روش نمي شد به باباش بگه هي مي رفت سراغ مامانش و به مامانش مي گفت برام يه كاري بكن. وقتي ديد فايده نداره با پدر و مادرش قهر كرد. يه شب خودشو زده بود به خواب كه ديد مامانش به باباش گفت: راستش ديگه وقتشه كه برا پسرمون زن بگيريم. مرد گفت: آخه با اين تورم مي شه زن گرفت؟ گفتيم تحريم ها رو بر مي دارن اوضاع بهتر مي شه ولي انگاري بازار و اقتصاد ملت دختري است كه بخت شو بستن. مادر گفت: خب اگه خر رو بفروشيم مي شه ساده و بدون تشريفات براش زن بگيريم. لازم هم نيست همه رو دعوت كنيم اين كه پسرمون زودتر دوماد بشه و بره سر زندگيشو و آرامش داشته باشه مهم تر از اينه كه مردمو بخوايم راضي كنيم. مردمم را هيچ.. هنوز حرف مامانه تموم نشده بود كه با صداي زنگ تلگرام مامان فهميد كه خاله شهين يا خاله مهين يا ي زن همسايه يا يكي ديگه براش پيام داده مهدي خنديد و گفت: عجب اين خر سواران به روز بودن؟ گفتم آقا مهدي اينا سنت و مدرنيته رو با هم جمع كرده بودن در ثاني لطيفه و و جك گفتن مثل آشپزيه و سفره آراييه خودمونم با ذوق خودمون بايد دستي به سرش بكشيم.
خلاصه مامان به بابا گفت: يه لحظه ببينيم كي پيام داده الان بر مي گردم. بعد از دو ساعت اومد گفت: ببخشين بعد گفت كجا بوديم. بابا گفت: داشتيم درباره اين كه شام چي بخوريم صحبت مي كرديم. پسرشون كه زير پتو منتظر بود درباره ازدواج او صحبت كنن يه دفعه گفت: داشتيد حرفه خره را مي زديد.
الانم ما اينجا هستيم كه حرف خره را بزنيم درسته آقا مهدي. مهدي كه نمي دونست الان خوب بگه بله يا نه فقط سرشو به چپ و راست حركت داد و گفت: والا چي بگم.
با عكس العمل مهدي همگي خنديدم. مهدي كه خودشو سفت گرفته بود از همه بيشتر خنديد.

قسمت هفدهم ( قسمت پاياني)

سكوت سايه سنگين شو بر فضاي سالن انداخت. همه منتظر بودن ببينن چي مي خوام بگم. سكوت را شكستم و گفتم: راستش آقاي نصر با من تلفني صحبت كرد. حضوري هم گفتم. تناسب داشتن در ازدواج خيلي مهمه. گاهي دختر و پسر با هم تناسب دارن ولي تناسب خانوادگي و اقتصادي و سبك تربيتي و مشكل ساز ميشه. تناسب ارزشي و ديني ام مهمه. ميشه گفت بابا بي خيالش ولي اين حرف حاصلش اين همه طلاق و اختلافات كه مي بينيم.بحث ارزش گذاري نيست هر دو خانواده خوبن. مهدي خوبه. نسرينم خوبه. ولي تفاوت شخصيتي گاهي زندگي رو تلخ ميكنه. مانند دو خواهر و برادر كه از يك ريشه و اصل و نصبن ولي به هيچ وجه اخلاق و شخصيات شون با هم نمي خونه و بهترين شيوه زياد قاطي نشدنه و دور باشن تا حدودي و دوست باشن.بايد هر دو خانواده رك و صريح براي همديگر از تشابهات و اختلافات بگيد. مخفي كاري اينجا به ضررتون تموم ميشه. بعد رو كردم به خواهرم و گفتم: شما فرزندتونو بزرگ كردين. به نسرين بگيد عادات و خلق و خوي مهدي اين طور است هم خوبا رو بگيد هم عيبا رو نترسيد. گل بي خار خداس، همه عيب داريم نقاط مثبتم داريم. بهتر شما با خانم نصر هماهنگ كنيد چند باري با هم رفت و اومد كنيد در منزل در پارك. زير نظر شما اين دو هم با گم گفتگو كنن.سبك زندگي شما مردسالار است به نظر من خود اين مي تونه مشكل ساز باشه. يا مهدي خيلي خدمت از مامانش دريافت مي كنه و وابسته است. الان كمتر دختري اين قدر حاضر ميشه خدمت كنه به شوهرش. يا مثلا براي شما محرم نامحرم مهمه، ببينيد اونا تو مهمونيا چه طورن…بعد از آن جلسه، خواهرم و خانم نصر به اتفاق نسرين چندين بار هم ديگر را ديدن. آقاي نصر از من سؤالاتي پرسيد. منم حقايق رو گفتم بدون كم و زياد گفتم: مهدي نمراتش حسابي افت پيدا كرده و اين ترم هم نتونست امتحان بده. گفتم كه گاهي سيگار مي کشه. آقاي نصر كه آدم با تجربه اي بود گفت:‌راستش سيگار و قيلون كشيدنشو مي دونستم خودم اين كاره ام ببينيم مي فهمم. مهدي اهل كاره و زياد سوسول نيست اين امتیازه. ولي دخترم اصلن فكرشو نمي كرد مهدي بهش دروغ گفته باشه مي دونم براي رسيدن به نسرين بوده ولي به هر حال دروغه ديگه. آدم شك مي كنه نكنه بازم مخفي كاري كرده باشه.چندين جلسه با هم گفتگو كردن. هر باري كه گفتگو مي شد تفاوت ها بيشتر به خصوص براي خانواده ها روشن مي شد و با شك و ابهام بيشتري به اين رابطه نگاه مي كردن. مثلا آقا مهدي متوجه شده بود كه نسرين با اين كه ميگه محرم نامحرم برام مهمه با پسر عموش كه با او بزرگ شده و پدرشو در كودكي از دست داده خيلي راحته و او رو مثل برادرش مي دونه. چيزي كه براي مهدي تلخ بود اين بود كه نسرين حاضر نمي شد در شيوه ارتباطش با پسر عمويش تجديد نظر كنه و محرم نامحرمي را رعايت كنه.با اين حال عشق قوي تر از اين بود كه بخوان روي اين تفاوت ها فكر كنن. رو شدن برخي از دروغ ها و مخفي كاري ها سبب اختلافات و تنش هايي بين اونا شد و همديگر را گاهي طرد مي كردن و گاهي تأييد. عشق بود و نفرت. در گفتگويي كه با آقا رضا و آقاي نصر داشتيم گفتم به نظرم بايد ارتباط مخفيانه اين دو را به ارتباط با اشراف خانواده مبدل كنيد. به هيچ وجه زمنيه ساز نباشيد مثلا با مسافرت تنها بمانند و با هم خلوتي داشته باشن او موقع ممكنه ديگه انعطاف زيادي براي تصميم گيري نداشته باشيد.مدتي خانواده ها با هم ارتباط داشتند دو سبك متفاوت زندگي و تفاوت نسبتا زياد اقتصادي سبب ترديد خانواده ها شد. انس نسرين به پسر عمويش و احتمال اهل منقل و ترياك بودن آقاي نصر به شدت آقا رضا و خواهرم را حساس كرده بود. از سويي هم آقاي نصر اصرار داشت كه من اين پسر را دوست دارم. اهل كاره. دروغشم براي رسيدن به عشقش بوده اين را مي فهمم و نمره منفي نمي دم ولي نمي تونم با ترك تحصيل و اين مدرك تحصيلي كنار بيام. مهدي مي تونه و بايد درس بخونه.قرار شده ارتباط محافظت شده و با اشراف خانواده باشد و حتما زير نظر مشاور ازدواج باشند. حساسيت هاي خانواده سبب شده بود كه گاهي نسرين از خانواده مهدي گله كنه و گاهي مهدي از خانواده او. اينها سبب سرد شدن رابطه مي شد. طوري كه حتي يك بار با اوقات تلخي هداياي همديگر را پس دادن.با اوضاعي كه پيش آمده بود. احتمال مي دادم زودتر به اين نتيجه برسند كه با هم اختلافات زيادي دارند بنابراين قرار شد والدين به فرزندان بگويند بايد بيشتر تحقيق كنيم و همديگر را بيشتر بشناسيد. مهدي كه فكر مي كرد مي تونه به راحتي نظر آقاي نصر را هم جلب كنه تيرش به سنگ خورده بود. براي اين كه بتونه فكر نسرين را از خارج كنه به شدت به كار چسبيده بود. از سويي هم از پدر و مادرش ناراحت بود و مي گفت: شما خيلي از من حمايت نكرديد وگرنه مي شد اختلافات را كنار گذاشت. از روي لجبازي گفت منم ديگه درس نمي خونم و رفت. دفترچه اعزام به خدمت گرفت. وقتي در كار انجام شده قرار گرفت بیشتر به هم مي ريخت. ولي از قرائن مشخص بود كه هنوز ارتباط او نسرين ادامه داره ولي ارتباطشان زود به زود به قهر كشيده مي شد. نسرين در اين اختلافات بيشتر از مهدي به اين نتيجه رسيده بود كه بايد در اصل ارتباطشان تجديد نظر كنن.تا اين كه يك روز مهدي خبر تصادف آقاي نصر و كشته شدن او را از همسايه آنها شنيده بود. متأسفانه حقيقت داشت و زندگي روي تلخش رو به نسرين كه حسابي بابايي بود نشون داد. قطار روزها مي گذشت تا اين كه مهدي بالاجبار سوار واگن اعزام به كرمان براي دوران آموزشي شد. نسرين ديگر با مهدي سرد شده بود و جواب تماس هاي او را نمي داد نمي دانم شايد هم افسردگي فقدان پدرش را سپري مي كرد. مهدي تلاش زيادي براي شروع ارتباط كرد ولي فايده نداشت. حس نفرت و انتقام در مهدي شديد شده بود و من تلاش مي كردم ذهن مهدي را ريست كنم و او را به زندگي عادي برگردانم. بعد دوره بسيار سخت آموزشي مهدي تصميم گرفت كه همه عكس هاي نسرين را از كامپيوترش پاك كنه و با هر سختي اي كه هست فكر او را از سرش به در كند.چندين بار در زمان هاي مختلف از مهدي درباره نسرين پرسيدم. مي گفت: خيلي سخت است ولي چاره اي ندارم كه با اين بدبختي ام تا آخر عمرم بسازم و بسوزم. من نسرين را دوست دارم ولي عملا نمي تونيم بهم برسيم. مهدي ماه هاي آخر سربازي را مي گذارند كه نسرين در فضاي مجازي ارتباطش را از سر گرفته بود. مهدي كه بينشش نسبت به قبل قوي تر شده بود به نسرين توضيح مي داد اين ارتباط به نفع ما نيست. گاهي غيظ و نفرت سبب مي شد كه با او تند شود. بالاخره نسرين نيز با كلنجارهايي كه با خود داشت ارتباطش را با مهدي قطع كرد.اگر چه اين رابطه تمام شده بود با همه فراز و نشيب هايش ولي دو ذهن ويرويسي براي نسرين و مهدي باقي گذاشت. ذهن هايي كه براي زندگي بعد خالص و آماده نبودند و طبيعتا به همان ميزان كه اين دو در ذهن هم حضور دارند جاي شريك زندگي شان را تنگ و تاريك خواهد كرد.

اميدوارم بتوانم براي پاك سازي كامل ذهن آنها از دين و روان شناسي و دعا و نذر و نياز كمك بگيرم اميد به خدا.


هيچ كنجي بي دد و بي دام نيست
جز به خلوتگاه حق آرام نيست

حكايات هم چنان باقي است باقي بقايتان

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.