پاسخى كه برادران به پدر دادند
پسران ، يعقوب طبق سفارش برادر بزرگشان عازم كنعان شدند و او در مصر ماند. و همان گونه كه برادر بزرگشان پيش بينى مى كرد اوضاع و احوال هم گواهى مى داد، آنان پس از ورود به كنعان نتوانستند پدر را قانع كنند كه بنيامين دزدى كرد و او را به جرم سرقت بازداشت كردند و يعقوب نيز سخنانشان را باور نكرد.
در قرآن كريم ماجرا را پس از اينكه پسران نزد يعقوب بازگشتند، و همان گونه كه برادر بزرگ تر به آنان ياد داده بود، سرگذشت خود و برادرشان را براى پدر شرح دادند اين گونه بيان فرموده كه يعقوب (عليه السلام ) در پاسخشان فرمود:
چنين نيست بلكه نفس هاى شما كارى نادرست را در نظرتان آراسته است . پس صبر من صبرى نيكو است و بدون ببى تابى بايد صبر كنم اميد است خدا همه آنان يعنى هر سه فرزندم را به من بازگرداند كه او دانا و حكيم است (123)
اين كلام يعقوب نظير همان كلامى است كه قبلا درباره ناپديد شدن يوسف به فرزندانشان گفته بود، در آن جا نيز وقتى پسرانش از صحرا برگشته و گفتند: ما به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد متاع خود گذارده بوديم و گرگ او را خورد…… در پاسخشان گفت : بلكه نفس ها شما كارى را نظرتان آراسته و مرا صبورى نيكو بايد… (124)
بعيد نيست كه از روى وحدت سياق منظور از اين كلام ، تكذيب ضمنى سخن فرزندان بود. چنان كه در مورد يوسف اين گونه بود و برخى گفته اند يعقوب در اين جا نمى خواست سخن آنها را تكذيب كند، بلكه اشاره به همان داستان يوسف كرد، يعنى اين موضوع نيز از متفرعات و دنباله هاى همان داستان يوسف و پيوسته و مرتبط به آن است .
قول ديگر آن است كه يعقوب (عليه السلام ) با اين جمله به بردن بنيامين و اصرارى كه در اين باره كردند، اشاره نمود و بدين طريق مى خواست بگويد شما پيش خود فكر كرديد كه اگر بنيامين را به مصر ببريد، بهره بيشترى خواهيد برد و يك بار شتر بر بارهاى ديگر مى افزاييد و او را نيز به سلامت نزد من باز مى گردانيد و نفس هايتان اين كار را براى شما جلوه داد و نزد من آمده و اصرار و پافشارى كرديد تا اين كه موافقت مرا در بردن او جلب كرديد، اما از تقدير الهى غافل و بى خبر بوديد و نمى دانستيد كه قضاى الهى بر خلاف تدبير شما است .
قول چهارم آن است كه آن حضرت مى خواست بگويد بنيامين دزدى نكرده و شما پيش خود اين گونه خيال مى كنيد كه او دزد است .
ولى – چنان كه اشاره شد – با توجه به صدر و ذيل آيات و وحدت سياق همان وجه اول صحيح تر به نظر مى رسد و تنها اشكالى كه بر آن وارد است ، ناسازگارى اين معنا با علم انبيا است كه از ناديدنى ها و غيب خبر دارند.
پاسخ اين اشكال هم در جاى خود داده شده و بزرگان گفته اند: چنان نيست كه انبياء و ائمه دين همانند خداى تعالى هميشه و در همه جا و در هر موضوعى عالم به غيب باشند، بلكه همان گونه كه خود ائمه اطهار فرموده اند، پيغمبر و امام اين امتياز و مقام را در پيشگاه پروردگار متعال دارند كه هرگاه بخواهند، از موضوع غيبى و ناديدنى آگاه و مطلع شوند، خداى تعالى آنان را آگاه مى كند، و غير اين صورت اطلاعى از غيب ندارند.
سعدى شيرازى در گلستان اين واقعه را در اشعارى نغز چنين سروده است :
يكى پرسيد از آن گم گشته فرزند
|
كه اى روشن روان پير خردمند |
دمى پيدا و ديگر دم نهانست |
گهى تا پشت پاى خود نبينيم |
و بهتر از آن است كه از اين بحث كلامى صرف نظر نموده و به سخن خود بازگرديم . بارى پسران يعقوب ماجرا را به عرض پدر رسانده و آن پاسخ را شنديد و يعقوب نيز ديگر پرسشى نكرد.