بایگانی برچسب: کتاب : حكايت هاى گلستان سعدى به قلم روان

130. يار بى اغيار

130. يار بى اغيار شخصى يكى از دوستانش را سالها نديده بود، تا اينكه از قضاى روزگار او را ديد و از او پرسيد: ((كجا هستى كه مشتاق ديدارت هستم ؟)) دوست در پاسخ گفت : (( مشتاقى و آروزى ديدار، بر اثر فراق ، بهتر از بيزارى و دلتنگى بر اثر ملاقات بسيار است ؟)) دير آمدى اى نگار …

ادامه نوشته »

129. استقبال از يار عزيز

129. استقبال از يار عزيز به ياد دارم يك شب يارى عزيز به خانه ام آمد، با ديدارش به گونه اى به استقبال جستم كه آستينم به شعله چراغ رسيد و آن را خاموش كرد: سرى طيف من يجلو بطلعته الدجى شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا؟ (342)

ادامه نوشته »

128. حفظ تعادل در خوش گمانى و بدگمانى

128. حفظ تعادل در خوش گمانى و بدگمانى يكى از شاگردان در نهايت زيبايى بود، معلم او مطابق قريحه بشرى كه زيبايى را دوست دارد، تحت تاثير زيبايى او قرار گرفت و او را به خلوت طلبيد و به او چنين گفت : نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى كه ياد خويشتنم در ضمير مى آيد ز ديدنت …

ادامه نوشته »

127. شهيد راه عشق

127. شهيد راه عشق شخصى در راه عشق ، دل از كف داده و دست از زندگى كشيده بود و راه وصول به معشوق و مرادش ، آسيب و خطر بسيار داشت ، به طورى كه ترس ‍ مرگ و هلاكت وجود داشت ، زيرا معشوق همچون طعمه اى نبود كه به سادگى به دست آورد، يا پرنده اى نبود …

ادامه نوشته »

126. سلطان عشق

126. سلطان عشق پارسايى شيفته و مريد شخصى بود، به گونه اى كه از فراق او صبر و قرار و توان گفتار نداشت ، هر اندازه در اين مورد سرزنش مى ديد و تاوان مى برد، از عشق و علاقه اش به او نمى كاست و مى گفت : كوته نكنم ز دامنت دست ور خود بزنى به تيغ تيزم …

ادامه نوشته »

125. رفع رسم آقايى و نوكرى با آمدن عشق و عاشقى

125. رفع رسم آقايى و نوكرى با آمدن عشق و عاشقى يكى از بزرگمردان غلامى زيباروى داشت كه در زيبايى يگانه بود، براساس ‍ دوستى و ديندارى ، به او علاقمند بود، آن بزرگمرد به يكى از دوستانش ‍ گفت : ((حيف از اين غلام زيبا، كه با آن همه زيبايى زبان درازى و بى ادبى مى كند.))

ادامه نوشته »

124. آنچه در دل نشيند در ديده خوش آيد

باب پنجم : در عشق و جوانى (326) 124. آنچه در دل نشيند در ديده خوش آيد ( سلطان محمود غزنوى سومين و مقتدرترين سلطان سلسله غزنويان ، وفات يافته در سال 421 ه . ق يكى از غلامانش به نام ((آياز)) را بسيار دوست مى داشت و او را مراد و معشوق نازنين خود مى دانست . ) از …

ادامه نوشته »

123. براى خدا اين گونه قرآن نخوان

123. براى خدا اين گونه قرآن نخوان ناخوش آوازى با صداى بلند قرآن مى خواند، صاحبدلى از كنار او گذشت و به او گفت : ((ماهانه چقدر پول مى گيرى ، قرآن بخوانى ؟)) قارى : هيچ نمى گيرم . صاحبدل : پس چرا براى قرائت قرآن ، خود را آن همه زحمت مى دهى ؟ قارى : من قرآن …

ادامه نوشته »

122. صداى دلخراش اذان گو

122. صداى دلخراش اذان گو شخصى در مسجد سنجار (شهرى در سه منزلى موصل ) براى درك استحباب اذان ، اذان مى گفت ، ولى صداى او به گونه اى ناهنجار بود كه شنوندگان ناراحت گشته و از او دور مى شدند، صاحب آن مسجد، اميرى عادل و پاكنهاد بود و نمى خواست دل او را با بيرون كردن نامحترمانه …

ادامه نوشته »

121. انتقاد از دوستى كه عيب را هنر داند

121. انتقاد از دوستى كه عيب را هنر داند سخنورى زشت آواز بود، ولى خود را خوش آواز مى پنداشت ، از اين رو در سخنورى فرياد بيهوده مى زد (تا شنوندگان را خوش آيد) صدايش به گونه اى بود كه گويا فغان ((غراب البين )) (كلاغى كه با صدايش انسانها را از خود جدا مى سازد و همه مى …

ادامه نوشته »