ادماه داستان الاغ لاغر مردني -ازدواج موقت جوانان مجرد:قسمت دوم
یه چيزي كه اين هفته برام عجيب بود اين بود كه هر وقت از كنار قاب عكس بابا و مامانم كه در حال خنديدن بودند مي گذشتم مي ايستادم و نگاهي مي كردم و سري تكان مي دادم و تو دلم بهشون مي گفتم: «همين رو مي خواستين؟ چند ماهي ماه است فكر و ذكر شده ازدواج موقت. ازدواج موقتم اسمش روشه يعني مسكّن يعني گذار. اما همه تا حال هيچ غلطي نتونستم بكنم.»
محبوبه خانم تقريبا هم سن من است شرايط خوبي هم داره وضع ماليش هم كه بد نيست هر ماه مهريه قسطي هم دريافت مي كنه. حالم از خودم به هم مي خوره از بس شرايطش را تحليل كردم و هيچ كاري نكردم. خير، بايد از خيرش بگذرم چيزي برامون تو اين كيس نمي ماسه. مي ترسم ديگران هم متوجه شوند حيثتم را به باد بره.
اي خدا! اون بالا نسشتي و سردرگمي منو مي بيني؟ پس كمي كن!
نمي دونم شايد به قول آسيد دعاي بدون نماز مانند چك بدون پشتوانه است. خب تو برسون يه مورد خوب من هم قول ميدم نمازم را شروع كنم.
ميگن يارو خواست از جوي آب بپر وسط جوي آب افتاد. همين طوري كه نشسته بود وسط آب ها با خودش گفت: جووني كجايي …بعد ادامه داد جوونيش هم هيچ غلطي نكردي!
راستش مشكلم يكي دو تا نيست حالا يه مورد هم پيدا شد
كجا با هم باشيم؟
كجا با هم بگرديم كه اضطرابي و نگراني اي نداشته باشيم
اگه يه مورد ني ني دار شديم چه خاكي برسمون بريزيم؟
اگه اون مورد مشكل داشت و ايدز داشت
اين قدر از اين اگه اگه ها تو ذهنم رژه رفت كه نتونستم خودمو كنترل كنيم و ليوان آب را محكم كوبيد توي آينه. وحشي وحشي شده بود. از مامان از بابا از خودم از زندگي كوفتي ام خسته شده بود.
مامان سراسيمه در اتاق را باز كرد و با نگراني گفت چي بود؟
با عصبانيت داد زدم: صداي شكسته شدن دو تا شيشه بود. خوب گوشاتون مي شنوه، چه طور هر روز صداي شكسته شدن شيشه هاي وجود و آينه قلبم را نمي شنوين؟!
اونقدر تند شده بودم كه مامان فقط ترس و لرز مي گفت: آروم باش آروم باش
داد زدم: مگه شما ميذارين؟
چرا .. چرا من را به دنيا آوردين؟
مي دونين تنهايي يعني چه؟
د نمي دوني مادر من!
ببخشين ها تو كه يه شب نمي توني بدون بابا بخوابي چه مفهمي تنهايي براي يه پسر كه كپسول شهوتش ….لااله الاالله ولم كن بذار به درد خودم بميرم..بذار…
بعد زدم زير گريه
بيچاره مامان نمي دونست جلو بياد يا برگرده. حيرون و مبهوت مانده بود
از جا بلند شدم و كتم را برداشتم و بدون اين كه بند كفش هايم را ببندم آنها را توي پام كردم و از خونه زدم بيرون.
تو پياده رو راه مي رفتم و اشكم از گونه هايم بر زمين ميريختن. نگاه ديگران برام اهميتي نداشت. برام اصلا مهم نبود كي درباره ام چه فكري مي كنه.
اين قدر بي هدف راه رفته بودم كه خسته شده بود كمي روي نيمكتي توي پاركي نشستم اين قدر بي قرار بودم كه ده بار از جا بند شدم و دو قدمي مي رفتم و دوباره بر مي گشتم مي نسشتم روي نيمكت.
دوباره به راه افتادم
به امام زاده رسيدم. بي اختيار زدم زير گريه. نگاهي به گنبد كردم و گفتم يعني نمي خواي دستم را بگيري؟ نمي خواي كمك كني اين همه لطف و عنايتي كه سيد ميگه پس كجاست. بعد با حالت قهر سرم را پايين انداختم و چند قدمي رفتم و سپس سرجام ايستادم و گفتم بر شيطون لعنت.
مسيرم را به سمت امامزاده تغيير دادم. دم در كه رسيدم رو به امامزاده گفتم:
سجده کنان بر در آن قبله راز آمده ام
حرف دلم را بشنو زاین سخن آزرده مشو
بين چه پرناله تر از نغمه ساز آمده ام
این رسوا ، بی پروا سوی تو بر گشته
رو کرده بر کویت با دل سر گشته
حال مرا، درد مرا، ای مه نو در شب غم خود تو می دانی
از لب من بار دگر می شنوی قصه شب های پریشانی
ای به فدای قدمت مگذر از من
آمده ام در حرمت دل من مشکن
دل بستم به رخ دل جویت
شادم کن به صفای رویت
ای به فدای قدمت مگذر از من
آمده ام در حرمت دل من مشکن
آمده ام در حرمت دل من مشکن
حال و حوصله سيد رو هم نداشتم و خدا خدا مي كردم سر راهم سبز نشه.
خودم را به را در آغوش ضريح جا دادم و شروع كردم به گريه: اگه شما دستمو نگيرين كجا بروم؟ مي دونم رفتارم با مامانم خوب نبود و شما هم روي اين امر حساسيد؟ ولي من حسابي به بن بست رسيدم. از خلوت گناه آلوده چندبار توبه كنم؟ فكر بد به ناموس مردم حالم رو بد ميكن. نماز نمي خوونم ولي اهل ارتباط نامشروع هم نيستم چيزي كه انگاري براي خيليا عادي شده. درستش نيست شرط كنم ولي كارم را بينداز منم قول ميدم نمازم رو سر وقت بخوونم…
گفتگويم با امامزاده طولاني شد. درد و دل مانند مرهمي بود زخم و دردم . خيلي آروم شدم.
بعد كنار نشستم و رفتم تو فكر.
تو عالم خودم بودم كه متوجه يك سياهي روبه رويم شدم
با مرام حالا يواشكي مياي و به ما سر نميزني؟!
معلومه سر حال نيستي و كشتي هات غرق شده. پاشو پاشو بريم يه آب به سر و صورتت بزن. بعد مچ دستم را گرفت و گفت: يا علي
دنبال آسيد رفتم زائران محلي احترام خاصي به او مي گذاشتن و حسابي با او گرم مي گرفتند. بعد من را به اتاقش برد و گفت: راستش تو هم مث پسرم عليرضا فرقي نداريد به شما مياد هم سن او باشيد. خيلي با خودم كلنجار مي روم كه ازتون سؤال نكنم ولي راستش اين كار را نكنم عذاب وجدان رهام نمي كنه. نمي تونم ببينيم سرگمه هاي جوانان تو هم باشه. در حد خودم تلاش مي كنم باري از دوشي بردارم. حال اگه قابل ميدوني بگو ببينيم مشكلت راه حلي داره؟ نگاهي به سيد كردم و گفتم خب راستش مي دونم خودم بايد حلش كنم. و مربوط به مسائل خانوادگي است. آن قدر دلم پر بود كه نتونستم رازم را تو صندوقچه دلم نگه دارم و ادامه دادم. خيلي ببخشيد من اون روز بدون اجازه شما رساله را مطالعه كردم. تو بحث ازدواج دائم كه بابام اينا مخالفت مي كنند رفتم تو نخ ازدواج موقت. راستش فكرشو نمي كردم شرايط آن به اين آساني باشه با خودم گفتم وقتي ميشه با اين ازدواج از تنهايي بيرون اومد و به ناموس مردم چشم نداشت و خلوتت را آلوده نكني چرا نبايد ازش استفاده كنم؟ چندين ماه از آشنايي من با مسائل اين ازدواج مي گذرد ذهنم هر روز خدا درگير بوده، به موارد زيادي فكر كردم. سايت هاي زيادي سر زدم، سراغ دفاتر ازدواج رفتم ولي مورد مناسبي پيدا نكردم. با جديت تمام داشتم مشكلم را براي آسيد مي گفتم كه پيرمرد زد زير خنده و بلند بلند قاه قاه شروع كرد به خنديدن و تو خنده اش گفت: از قضا سكنجبين سودا فزود!
از خنده آسيد خيلي ناراحت شدم حس كردم داره منو مسخره مي كنه از جا بلند شدم نتونستم و خودم را كنترل كنم همين طور كه داشتم مي رفتم به رو كردم به پيرمرد و گفتم: كجاي حرفام خنده دار بود؟ اين طوري مي خواي كمكم كني؟ يه عالمه ناسزا رديف كرده بودم كه بگويم كه سيد شروع كرد به عذرخواهي و گفت ببخشيد يا حكايتي افتادم قصدم مسخره كردن نبود:
روزي يه نفر سوار الاغي مردني شده بود. مرد عجله داشت. الاغ رنجور بود و توان تحمل بار و مرد را نداشت. مرد براي اين كه الاغ را وادار كند تندتر برود با پاشنه پا زير شكم الاغ بيچاره مي كوبيد، الاغ اما تواني نداشت كه بتواند تندتر برود. پيرمرد حكيمي كه اين منظره را مشاهده مي كرد سراغ مرد رفت و گفت: اي جوان خدا به تو نيرو داده است و انرژي. اين الاغ لاغر مردني است و تواني ندارد. اگه پاهايي را كه زير دل الاغ نگون بخت مي زدي، روي زمين مي زدي الان به مقصد نرسيده بودي؟
آقا جواد حتما خداوند حكيم دستور ازدواج موقتش هم حكيمانه است، ولي ازدواج موقت برا امثال تو مثل همون الاغ لاغر مردنيه. تا شير مادر هست نبايد سراغ شيرخشك رفت. تا مسير ازدواج دائم بازه دنبال موقت نبايد رفت. چندين ماهه فكر و ذكرتو اسير اين الاغ مردني كردي؟!
بعد كلاه سبزشو برداشت و اشاره به موها و ريشش كرد و گفت: پسرم من اين موها رو جون كندم تا سفيد شد حالا مفتي مفتي تجربه ام را در اختيارت ميذارم. اگه اين همه تلاش و دلمشغولي رو درباره ازدواج خودت داشتي زودتر به نتيجه مي رسيدي. حالا گيرم موردي هم پيدا مي كردي ولي تا 5-6 سال ديگر چه كار مي خواستي بكني؟ مرتب دنبال مورد بگردي، يا با همون يكي سر كني؟ اگه با يكي مي خواستي باشيد تو اين مدت به هم وابسته نمي شديد؟ در كل عزيز دل من اضطرابش بيشتر از فايده اش است… سيد گرم صحبت بود كه كلامش را قطع كردم و با پوزخندي گفتم: نفست از جاي گرم بلند ميشه ها. من اميدم به اين كه در مذاكرات هسته اي با امريكا به نتيجه برسيم بيشتر از مذاكرات خودمه با پدر و مادرم.
سيد خنديد و گفت: اگه بابا سمجه من چارمجم. خودم واسطه ازدواجت ميشم.
با تعجب گفتم چي؟ خودتون؟ ولي بابام خيلي ركه ممكن يه موقع تندي كنه كه تو چه كاره اي؟
سيد گفت: به باباتم حرف بابام رو ميزنم: بابام -خدا بيامرزدش- مي گفت بايد زود ازدواج كني تا كودك خردسالت برا همبازي هاش قسم ارواح خاك باباش رو قسم نخوره. خدا مرد قول خودش گفته خودم وسائل ازدواج را فراهم مي كنم از فقر نترس. اين كه با امكانات كم ازدواج كني و آرامش داشته باشي بهتر از اينه كه سال ها بدون آرامش زندگي كني تا بعدا شايد آسايش داشته باشي. به پسرم عليرضا گفتم بابا هر موقع بخواي ازدواج كني من بيش توانم هم كمكت ميكنم. نميخوام گناهي اتفاق بيفته و فرداي قيامت به خاطر اهمالكاريم خِر منو بچسبي. هر وقت نياز به همسر داشتي اعلام كن. الانم ازدواج كرده. پزشكي هم مي خوانه. دو تا اتاقامو بهش دادم تا خودش از آب و گل دربيادو الان با ذهني آروم به درس و بحثشم ميرسه.
بعد زد به كتف من و گفت: باباتم با من بالاخره آبرويي خدا بهم داده نبايد كادو پيچ ببرمش تا توي قبر تو راه خير خرجش مي كنم. آقا جواد گل! واسطه اجر هزار شهيد رو داره، خدا روز قيامت نظر لطف بهش داره، هر قدمي كه در اين مسير بر مي داره اجر يك سال عبادت رو داره. بازم بگم يا كافيه؟ هر كه مزد مي خواهد بايد كار كند هر كه مزد بيشتري مي خواهد طبيعي است بيشتر بايد زحمت بكشد:
گر در طلبت رنجى ما را برسد شايد
چون عشقِ حَرَم باشد سهل است بيابانها
هر تير كه در كيش است گر بر دل ريش آيد
ما نيز يكى باشيم از جملۀ قربانها
تموم شد
محمدحسين قديري، وبلاگ زندگي آرام
نرم افزار اندرويد : دانلود