بنده خدا

بهار در آدينه

بهار در آدينه چه باشم وچه نباشم، بهاردرراه است نگاه منتظران،  عاشقانه ميخواند به جاده هايکسالت، به جاده هاى تهى کسى که با نفس آفتابياش دارد کدام جمعه؟!ندانسته ام، ولى پيداست دلم خوش است ميان شکنجه ى پاييز   بهار،  همنفس ذوالفقار در راه است که آفتاب شب انتظار در راه است خبر دهيد که آن تکسواردرراه است سر شکستن …

ادامه نوشته »

بيکرانه ى عدل

بيکرانه ى عدل نه من، که پيش نگاهت جهان به خاک افتد شب ظهور تو اى آخرين ستاره ى عدل به ذوالفقار عدالت نشان تو سوگند تو بيکرانه ى عدلى ودر برابر تو تو آن دليل درخشان،  حقيقتِ نابى تو ناگهان ترى ازناگهان ودرقدمت تو کهکشان عدالت،  فروغ ايجادى بر آستان تو سر مينهيم اى موعود! بگوبه قوم، به نام …

ادامه نوشته »

انديشه توفانى

انديشه توفانى چيست اى يار،  در انديشه ى توفانى تو بى توديرى است دلم… آه، دلم ميگيرد بى توهرلحظه ى هر روز، دعايم اين است خلوتى کرده فراهم نگهم،  تا شايد نذرکردم که اگر آمدى اى دوست، کنم شعرهايى که نخواندم،  همه تقديم تو باد باز اى يار،  خدا را،  غزلى تازه بگو!   سينه،  لبريز شد از شور غزلخوانى …

ادامه نوشته »

از چلچراغ آسمان

از چلچراغ آسمان با نگاهت سبزخواهم شد، بمان خورشيد من! روزگار سفره هاى خالى از ايمان گذشت با ظهور روشنت،  گل مى کند پروازمان در دفاع از حرمت اين شاعران سادگى نقشهاى ازچلچراغ آسمان دردست ماست   در کنارت غنچه خواهم داد هان،  خورشيد من مى شوى يک لحظه آيا ميهمان،  خورشيد من؟! بال بگشا هيبت صد آسمان خورشيد من! …

ادامه نوشته »

طلوع آخرين

طلوع آخرين طلوغ آخرين بيا ـ هميشه آبروى ما ـ بيا سرودهى دلم! هميشه در تلاوتم طلوع تازهاى کن اى بهار مهربان ترين! قياممان،  قعودمان پُر ند از نبودنت غزل قيام توست ـ اين سکوت ناگهانمان   که مانده ايم در تَبَت،  بهشت آرزوى ما! که از تو است اين همه طراوت وضوى ما وباز کن جهانى از شکوفه،  روبرى …

ادامه نوشته »

سپيده موعود

سپيده موعود معبد دلم بيتو،  ساکت است وظلمانى از پيات روان کردم،  در غروب تنهايى لحظه اى رهايى ده،  اى ستارهى قطبى باز هم بهارى کرد،  آسمان چشمم را در مسير ديدارت اى سپيده موعود! از تبار اندوهم،  چون شقايق صحرا   اى الهه ى خورشيد،  در شبى زمستانى ناله هاى پى در پى،  گريه هاى پنهانى زورق وجودم را، …

ادامه نوشته »

وقتى بيايى

وقتى بيايى مى بارد از ابر انگبين،  وقتى بيايى مرزى نخواهد ماند در بيمرزى تو بى تو بهارى نيست در تقويم دنيا درشهرشب، آتش به جان نى فتاده ست يعقوب وار از هجر يوسف اشکباريم ناگفته ها بسيار در دل دارم از زخم   گل ميکند روى زمين، وقتى بيايى گم ميشود ديوار چين وقتى بيايى دنيا شود باغ برين …

ادامه نوشته »

صبح فرج

صبح فرج پردهى شب بدَرد،  چهره اگر بگشائى آفتابى ودل منتظران تشنهى توست باقى عشق تويى،  از تو بقا يافته عشق غم دل را بتوان با تو به يک سفره نشست دست تنهاى خليل است ومقابل،  صف پيل نشود قامت پيداى تو را پنهان کرد   قصّه کوتاه شود،  يکسره،  گر باز آئى تا بيايى ودر خيبر شب بگشائى گر …

ادامه نوشته »

کوچ

کوچ وهم ميبارد از آئينى شب جاريمان سفرى تازه فرا روى ره قافله نيست؟! لحظه ها باورشوقى استکه درچشم دويد سرو اين باغ زآسيب تبر، ايمن باد! گفت:اين قافله بايدکه زشب کوچ کند   کيست تا آمده باشد پى دلدارى مان؟! وه چه دلگيرشداين جاده ى تکرارى مان پشت اين پنجره آويخته بيدارى مان جمع عشقيم ونکاهند ز بسيارى مان …

ادامه نوشته »

آتش بزن!

آتش بزن! اينک اين زخم غزل افروز را آتش بزن اينک ازتفسيرداغ،  آيينه ى صحرا تهيست وانشد چشم فلق با زارى وصبر واميد هيزم نمرود بيرحم زمستان گشته ايم اى عروج آواترين رمز شهيدان غيور   ناله ها سردند،  قلب سوزرا آتش بزن خيمه ى دلهاى عشق آموز آتش بزن خانه ى شبهاى يأس اندوزرا آتش بزن اى معطر! دامن …

ادامه نوشته »