بنده خدا

34 – هديه‏اى براى يوسف (ع)

اگر انسان در طول زندگى خود، صدها دوست بيابد و بهترين دوستان و ياران را داشته باشد، هيچ يك جاى دوستان دوران كودكى را نمى‏گيرد . دوستى‏هاى كودكانه و رفيقان آن ايام، هميشه در خاطر انسان باقى مى‏مانند و ياد و خاطره آنان، نشاط آفرين و شادى بخش است .

ادامه نوشته »

33 – اين جا چه مى‏كنى؟

حبيب عجمى از عارفان نخست اسلامى است . در عرفان و تصوف، مقامى بلند دارد و در درس حسن بصرى حاضر مى‏شد . به گفته عطار نيشابورى در كتاب تذكرة الاولياء:

ادامه نوشته »

32 – دزد حرف شنو

دزدى به خانه احمد خضرويه رفت و بسيار بگشت، اما چيزى نيافت كه قابل دزدى باشد . خواست كه نوميد بازگردد كه ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:اى جوان!سطل را بردار و از چاه، آب بكش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چيزى از راه رسيد، به تو بدهم؛ مباد كه تو از اين …

ادامه نوشته »

31 – مهمان دارى خدا

گويند: كافرى از ابراهيم (ع) طعام خواست . ابراهيم گفت: اگر مسلمان شوى، تو را مهمان كنم و طعام دهم . كافر رفت . خداى عزوجل وحى فرستاد كه اى ابراهيم!ما هفتاد سال است كه اين كافر را روزى مى‏دهيم و اگر تو يك شب، او را غذا مى‏دادى و از دين او نمى‏پرسيدى، چه مى‏شد؟ ابراهيم در پى آن …

ادامه نوشته »

30 – طعام ديروز؛ … امروز

شيخ ابوسعيد ابوالخير، با مريدان از جايى مى‏گذشت . چاه خانه‏اى را تخليه مى‏كردند . كارگران با مشك و خيك، نجاسات را از اعماق چاه بيرون مى‏كشيدند و در گوشه‏اى مى‏ريختند . شاگردان شيخ، خود را كنار مى‏كشيدند و لباس خود را جمع مى‏كردند كه مبادا، به نجاست آلوده شوند، و به سرعت از آن جا مى‏گريختند . ابوسعيد، آنان …

ادامه نوشته »

29 – گامى به پيش

شيخ ابوسعيد، يكبار به طوس رسيد، مردمان از شيخ خواستند كه بر منبر رود و وعظ گويد . شيخ پذيرفت . مجلس را آراستند و منبرى بزرگ ساختند. از هر سو مردم مى‏آمدند و در جايى مى‏نشستند .

ادامه نوشته »

28 – مرد كيست؟

ابوسعيد را گفتند: كسى را مى‏شناسيم كه مقام او آن چنان است كه بر روى آب راه مى‏رود . شيخ گفت: كار دشوارى نيست؛ پرندگانى نيز باشند كه بر روى آب پا مى‏نهند و راه مى‏روند. گفتند: فلان كس در هوا مى‏پرد. گفت: مگسى نيز در هوا بپرد. گفتند: فلان كس در يك لحظه، از شهرى به شهرى مى‏رود . …

ادامه نوشته »

27 – موش و سر خدا

روزى، يكى نزد شيخ ابوسعيد ابوالخير آمد و گفت اى شيخ!آمده‏ام تا از اسرار حق، چيزى به من بياموزى . شيخ گفت: بازگرد تا فردا . آن مرد بازگشت، شيخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه ( جعبه ) بكردند و سر آن محكم ببستند . ديگر روز آن مرد باز آمد و گفت:اى شيخ آنچه ديروز …

ادامه نوشته »

26 – چنان مباش!

خواجه عبدالكريم كه خادم خاص شيخ ابوسعيد ابوالخير بود، گفت: روزى، كسى از من خواست تا از حكايت‏هاى شيخ چيزى براى او بنويسم . مشغول نوشتن بودم كه كسى آمد و گفت: تو را شيخ مى‏خواند . رفتم. چون نزد شيخ رسيدم، گفت: عبدالكريم!در چه كارى؟ گفتم: درويشى، چند حكايت از حكايت‏هاى شيخ خواست . در كار نوشتن آن حكايات …

ادامه نوشته »

25 – چه خوش است حمام

ابوسعيد ابو الخير، از پر آوازه‏ترين عارفان اسلامى در قرن چهارم و پنجم است . به سال 357 (ه.ق) در ميهنه به دنيا آمد و در سال 440 (ه.ق) در همان جا وفات يافت .

ادامه نوشته »