بايزيد بسطامى، به حتم در شمار بزرگترين و مؤثرترين عارفان اسلامى و شيفتگان الهى است . به دليل تأثيرش بر همه مردان راه حق، داستانها و سخنان او بيش از هر عارفى در كتابها آمده است .
ادامه نوشته »بنده خدا
10 – شاه شاهان
نوشتهاند: روزى اسكندر مقدونى، نزد ديوجانس آمد تا با او گفت و گو كند. ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد . اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس، برآشفت و گفت:
ادامه نوشته »9 – عشق بازى با نام دوست ?
نشسته بود، و گوسفندانش پيش چشم او، علفهاى زمين را به دهان مىگرفتند و مىجويدند . صدها گوسفند، در دستههاى پراكنده، منظره كوهستان را زيباتر كرده بود . پشت سرش، چند صخره و كوه و كتل، به صف ايستاده بودند . ابراهيم، به چه مىانديشد؟ به شماره گوسفندانش؟ يا عجايب خلقت و پرودگار هستى؟
ادامه نوشته »8 – سبب برترى
ابوالقاسم، جنيد بن محمد بن جنيد، ملقب به سيد الطائفه، از بزرگان و مشاهير عرفان است . اصلش از نهاوند و مقيم بغداد بود . وى خواهرزاده سرى سقطى است . سى بار پياده به حج رفت . پايه طريقت و شيوه عرفانى او ((صحو)) يعنى هشيارى و بيدارى است؛ بر خلاف پيروان بايزيد بسطامى كه ((سكر)) يعنى ناهشيارى را …
ادامه نوشته »7 – تعجب عزرائيل
سليمان (ع) روزى نشسته بود و نديمى با وى . ملك الموت (عزرائيل ) در آمد و تيز در روى آن نديم مىنگريست . پس چون عزرائيل بيرون شد ، آن نديم از سليمان پرسيد كه اين چه كسى بود كه چنين تيز در من مىنگريست؟ سليمان گفت: ((ملك الموت بود .)) نديم ترسيد . از سليمان خواست كه باد …
ادامه نوشته »6 – ناخلف باشم اگر من …
چهل بار، حج به جا آورده بودم و در همه آنها، جز توكل زاد و توشهاى همراه خود نداشت . در آخرين حج خود، در مكه، سگى را ديد كه از ضعف مىناليد و گرسنگى، توش و توانى براى او نگذاشته بود . شيخ كه مردم او را ((نصر آبادى )) خطاب مىكردند، نزديك سگ رفت و چاره او را …
ادامه نوشته »5 – فرمان شگفت
ابو عبدالله محمد بن خفيف شيرازى، معروف به شيخ كبير، از عارفان بزرگ قرن چهارم هجرى است . وى عمرى دراز يافت .سخنان و روايات منسوب به او در آثار صوفيان اهميت بسيار دارد. هميشه در سير و سفر بود و پدرش مدتى بر ((فارس)) حكومت مىكرد . در سال 371 هجرى قمرى درگذشت و اكنون مزار او در يكى …
ادامه نوشته »4 – همان كس
كافرى، غلامى مسلمان داشت . غلام به دين و آيين خود سخت پايبند بود و كافر، او را منعى نمىكرد . روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگير تا برويم . در راه به مسجدى رسيدند. غلام گفت:اى خواجه!اجازت مىفرمايى كه به اين مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولى چون نمازت را …
ادامه نوشته »3 – آفتاب و مهتاب
پيرى، از مريدان خود پرسيد: ((هيچ كارى و اثرى از شما سر زده است كه سودى براى ديگرى داشته باشد؟ )) يكى گفت: (( من امير بودم . گدايى به در خانه من آمد. چيزى خواست . من جامه خود و انگشتر ملوكانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه درويشان پيوستم .))
ادامه نوشته »2 – چه كنم با شرم؟
مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله عليه و آله آمد وگفت: (( يا رسول الله!گناهان من بسيار است . آيا در توبه به روى من نيز باز است؟ )) پيامبر (ص) فرمود: (( آرى، راه توبه بر همگان، هموار است . تو نيز از آن محروم نيستى . )) مرد حبشى از نزد پيامبر (ص)رفت . مدتى …
ادامه نوشته »