حسن بصرى از زاهدان قرن دوم و سوم هجرى است . در مدينه به دنيا آمد ودر بصره نشو و نما كرد . با خلافت يزيد بن معاويه به صراحت مخالفت كرد و در چندين نامه به عبدالملك بن مروان، خليفه جبار اموى، او را از ظلم بر حذر داشت. عطار نيشابورى در تذكرة الاولياء، درباره او مىنويسد: (( صد …
ادامه نوشته »بنده خدا
109 – هيچ مگو
لقمان حكيم رضى الله عنه پسر را گفت: ((امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس . شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزهات را بگشا و طعام خور .))
ادامه نوشته »108 – دريا باش
مردى پيش بايزيد بسطامى آمد و گفت: ((چرا هجرت نكنى و از شهرى به شهرى نروى تا خلق را فايده دهى و خود نيز پختهتر گردى كه گفتهاند: بسيار سفر بايد تا پخته شود خامى – – صوفى نشود صافى تا در نكشد جامى
ادامه نوشته »107 – زهر، خوشتر
آوردهاند كه يكى از حجاج در راه مكه، از كاروان بازماند و در بيابان تنها شد . در آن باديه مىرفت با به جايى رسيد . خانهاى كهنه ديد . بدان سو رفت . در زد . پيرزنى در خانه گشود . حاجى سلام كرد و زن او را خوشامد گفت.
ادامه نوشته »106 – اشك، آرى؛ نان، هرگز
مردى نشسته بود و گريه مىكرد . كسى بر او گذشت و علت زارى او را پرسيد . مرد گريان به سگ خود اشاره كرد و گفت:
ادامه نوشته »105 – غم نان
يكى از ملوك را مدت عمر سر آمد . جانشينى نداشت . وصيت كرد كه بامدادان، نخستين كسى كه از دروازه شهر در آمد، تاج شاهى بر سر وى نهند و مملكت را بدو واگذارند . از قضا اول كسى كه در آمد، گدايى بود . اركان دولت و بزرگان كشور، وصيت سلطان به جا آوردند و كليد خزاين و …
ادامه نوشته »104 – تو نيز بخواب
سعدى (690 606 ه.ق) در كتاب گلستان، خاطرات زيبايى از دوران جوانى و كودكى خود نقل مىكند كه گاه بسيار نكتهآموز و دلانگيز است . در يكى از اين خاطرات مى گويد:
ادامه نوشته »103 – ريا بر سر سفره
زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، كمتر از آن خورد كه عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بيش از آن خواند كه هر روز مىخواند، تا به او گمان نيك برند و از زاهدانش پندارند.
ادامه نوشته »102 – پيك ناپيدا
دلسوختهاى هر شب خدا را مىخواند و ذكر ((الله )) از دهان او نمىافتاد. در همه حال لفظ ((الله )) بر زبان داشت و يك دم از اين ذكر، نمى آسود.
ادامه نوشته »101 – هم اين، هم آن
يكى از وزرا، نزد ذوالنون مصرى رفت و از او دعايى خواست . ذوالنون گفت: ((وزير را مسئله چيست .)) گفت: (( روز و شب در خدمت سلطان مشغولم . هر روز اميد آن دارم كه خيرى از او به من رسد، و در همان حال ترسانم كه مباد خشم گيرد و مرا عقوبت دهد.)) ذوالنون گريست . وزير گفت: …
ادامه نوشته »