بایگانی برچسب: كتاب : گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز

باز اشعار نامه نگارى

باز اشعار نامه نگارى نظر كردن بدرويشان بزرگى كم نمى گردد سليمان با همه حشمت نظرها داشت با موران رسيد نامه گمانم حيات جان آمد حيات جان چه بود عمر جاودان آمد ز شوق بر سر چشمم نهادم و گفتم عجب عجب كه ترا ياد مخلصان آمد بوسيدم و بوئيدم و بر ديده نهادم پيچيدم و تحويل دل سوخته دادم

ادامه نوشته »

بيداد مى ترسم

بيداد مى ترسم خداوندا تو فرمودى كه باشد مجرمين را جاى در آتش ‍ نما عفوم نما عفوم كه من از نار مى ترسم ريا كردم عبادت را غلط خواندم عبارت را كنون از اين عبادتها و اين اذكار مى ترسم بود بازار گرم دين فروشى بر سر راهم خداوندا من از اين گرمى بازار مى ترسم ريا كارم ريا …

ادامه نوشته »

من از اعمال خود بسيار مى ترسم

من از اعمال خود بسيار مى ترسم خداوندا من از اعمال خود بسيار مى ترسم نمى ترسم زكس از زشتى كردار مى ترسم هزاران بار كردم توبه و از جهل بشكستم پشيمانم پشيمانم از اين گفتار مى ترسم تو فرمودى كه شيطان دشمن نوع بشر باشد خداوندا من از اين دشمن مكار مى ترسم من اندر خواب و ديو نفس …

ادامه نوشته »

از حسان /چرا مى گريزى ؟

از حسان چرا مى گريزى ؟ بظلمت زنور خدا مى گريزى تو لب تشنه زآب بقا مى گريزى زمادر بود مهربانتر خدايت تو جاهل بقهر از خدا مى گريزى خدا خواندت تا عطايت نمايد تو اى بينوا از عطا مى گريزى

ادامه نوشته »

از مفلح

از مفلح بهشت آنجاست كازارى نباشد كسى را با كسى كارى نباشد اگر دستم رسد بر چرخ گردون همى پرسم كه اين چند است و آن چون يكى دارد هزاران گونه نعمت يكى را نان جو آلوده در خون  

ادامه نوشته »

از ذوقى نه هواى باغ سازد نه كنار كشت ما را تو بهر كجا كه باشى بود آن بهشت ما را نه طراوتى نه برگى نه ثمر نه سايه دارم همه حيرم كه دهقان بچه كار كشت ما را(82)

از ذوقى نه هواى باغ سازد نه كنار كشت ما را تو بهر كجا كه باشى بود آن بهشت ما را نه طراوتى نه برگى نه ثمر نه سايه دارم همه حيرم كه دهقان بچه كار كشت ما را(82)  

ادامه نوشته »

از عزيزى

از عزيزى غريب مردم و از من نكرد ياد كسى بى كسى و غريبى من مباد ياد كسى خوشم بدرد غريبى و بى كسى مردن كه نه غمين شود از مردنم نه شاد كسى نه دين و نه دنيا و نه اميد بهشت چون كافر مفلسيم و چون قحبه زشت  

ادامه نوشته »

از شوكتى

از شوكتى دردا كه فراق ناتوان ساخت مرا در بستر ناتوانى انداخت مرا از ضعف چنان شدم كه بر بالينم صد بار اجل آمد و نشناخت مرا  

ادامه نوشته »

از مقصود

از مقصود گر با غم عشق سازگار آيد دل بر مركب آرزو سوار آيد دل گر دل نبود كجا وطن سازد عشق ور عشق نباشد به چكار آيد دل  

ادامه نوشته »