باب شانزدهم در بيان قصه هاى حضرت الياس و يسع و اليا عليهم السلام

باب شانزدهم در بيان قصه هاى حضرت الياس و يسع و اليا عليهم السلام
ابن بابويه رحمه الله از ابن عباس روايت كرده است كه : حضرت يوشع بن نون بعد از حضرت موسى عليه السلام بنى اسرائيل را در شام جا داد و بلاد شام را در ميان ايشان قسمت نمود، يك سبط ايشان را فرستاد به زمين بعلبك و آن سبطى بودند كه الياس پيغمبر عليه السلام از آن سبط بود، پس حق تعالى الياس را بر ايشان مبعوث گردانيد، و در آن وقت پادشاهى در آنجا بود كه ايشان را گمراه بود به پرستيدن بتى كه آن را ((بعل )) مى گفتند چنانچه حق تعالى مى فرمايد (و ان الياس لمن المرسلين )(19) ((بدرستى كه الياس از پيغمبران فرستاده شده بود)). (اذ قال لقومه تتقون )(20) ((در وقتى كه گفت به قوم خود: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا؟،)) اتدعون بعلا وتذرون احسن الخالقين (21) ((آيا مى خوانيد و مى پرستيد بعل را و ترك مى كنيد عبادت بهترين آفرينندگان را؟،)) (الله ربكم ورب آبائكم الاولين (22)) ((خداوند عالميان كه پروردگار شماست و پروردگار پدران گذشته شما،)) (فكذبوه )(23) ((پس الياس را تكذيب كردند و سخن او را باور نداشتند)).


و آن پادشاه زن فاجره اى داشت ، هرگاه خود غايب مى شد زن را جانشين خود مى كرد كه در ميان مردم حكم كند، و آن ملعونه را نويسنده اى مؤ من دانائى بود كه سيصد مؤ من را از دست آن ملعونه از كشتن خلاص كرد، و در روى زمين زناكارتر از آن زن زنى نبود و هفت پادشاه از پادشاهان بنى اسرائيل آن زن را نكاح كرده بودند و نود فرزند بهم رسانيده بود بغير از فرزند فرزند.
و پادشاه همسايه صالحى داشت از بنى اسرائيل ، آن مرد باغى داشت در پهلوى قصر پادشاه كه معيشت آن مرد منحصر بود در حاصل آن باغ ، و پادشاه آن مرد را گرامى مى داشت . پس در يك مرتبه كه پادشاه به سفرى رفت ، آن زن فرصت را غنيمت شمرد، آن بنده صالح را كشت و باغ او را از اهل و فرزندان او غصب كرد، به اين سبب حق تعالى بر ايشان غضب فرمود.
چون شوهرش آمد خبر را به او نقل كرد، پادشاه گفت : خوب نكردى .
پس حق تعالى حضرت الياس عليه السلام را بر ايشان مبعوث گردانيد كه ايشان را به عبادت الهى دعوت نمايد، پس ايشان تكذيب او كردند و او را دور كردند و اهانت به او رسانيدند و به كشتن او را ترسانيدند، الياس صبر نمود بر اذيت ايشان و باز ايشان را بسوى خدا دعوت نمود هرچند بيشتر ايشان را دعوت و نصيحت فرمود طغيان و فساد ايشان زياده شد، پس حق تعالى سوگند به ذات مقدس خود ياد كرد كه اگر توبه نكنند پادشاه و زن زانيه او را هلاك كند.
الياس عليه السلام اين رسالت را به ايشان رسانيد، پس غضب ايشان بر الياس زياده شد و قصد كشتن و تعذيب او را كردند، پس از ايشان گريخت و به صعب ترين كوهها پناه برد و در آنجا هفت سال ماند كه از گياه زمين و ميوه درخت تعيش مى كرد، حق تعالى مكان او را از ايشان مخفى كرده بود، پس پسر پادشاه بيمار شد و مرض صعبى او را عارض شد كه از او نااميد شدند و عزيزترين فرزند پادشاه بود نزد او، پس رفتند به نزد عبادت كنندگان بت كه ايشان نزد بت شفاعت كنند كه فرزند پادشاه را شفا بدهد، فايده نبخشيد. پس فرستادند جمعى را زير كوهى كه گمان داشتند كه الياس عليه السلام در آنجاست و فرياد و استغاثه كردند به آن حضرت كه به زير آيد و از براى پسر پادشاه دعا كند.
پس حضرت الياس از كوه پائين آمد و گفت : حق تعالى مرا فرستاده است بسوى شما و بسوى پادشاه و ساير اهل شهر، پس بشنويد رسالت پروردگار خود را، حق تعالى مى فرمايد: برگرديد بسوى پادشاه و بگوئيد كه : منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست ، منم پروردگار بنى اسرائيل كه ايشان را آفريده ام و ايشان را روزى مى دهم و مى ميرانم و زنده مى گردانم و نفع و ضرر به دست من است و تو شفاى پسر خود را از غير من طلب مى كنى ؟!
پس چون برگشتند بسوى پادشاه و قصه را به او نقل كردند، پادشاه در خشم شد و گفت : او را كه ديديد بايست او را بگيريد و ببنديد و از براى من بياوريد كه او دشمن من است .
گفتند: چون او را ديديم ترسى از او در دل ما افتاد كه نتوانستيم او را گرفت ، پس پادشاه پنجاه نفر از اقويا و شجاعان لشكر خود را طلبيد و گفت : برويد و در اول اظهار كنيد كه ما به تو ايمان آورديم تا به نزديك شما بيايد و بعد از آن بگيريد او را و به نزد من بياوريد.
پس آن پنجاه نفر به آن كوه بالا رفتند و به اطراف كوه متفرق شده به آواز بلند او را ندا مى كردند كه : اى پيغمبر خدا! ظاهر شو از براى ما كه به تو ايمان آورده ايم .
در آن وقت حضرت الياس در بيابان بود، چون صداى ايشان را شنيد به طمع افتاد كه شايد ايمان بياورند و گفت : خداوندا! اگر ايشان صادقند در آنچه مى گويند مرا رخصت فرما كه به نزد ايشان بروم ، و اگر دروغ مى گويند كفايت شر ايشان را از من بكن و آتشى بفرست كه ايشان را بسوزاند.
هنوز دعاى حضرت الياس تمام نشده بود كه آتشى بر ايشان نازل شد و همه سوختند. چون خبر ايشان به پادشاه رسيد خشم او زياده شد و كاتب زن خود را كه مؤ من بود طلبيد. با او جمعى را همراه كرد و به او گفت كه : الحال وقت آن شده است كه ما به الياس ايمان بياوريم و تبه كنيم ، تو برو و الياس را بياور كه ما را امر و نهى كند به آنچه موجب رضاى پروردگار ما است . و امر كرد قومش را كه ترك بت پرستى كردند. چون آن كاتب و آن جماعت كه با او بودند بالا رفتند بر آن كوه كه حضرت الياس در آنجا ساكن بود، كاتب ، الياس ‍ عليه السلام را ندا كرد، الياس صداى او را شناخت ، حق تعالى به او وحى فرستاد كه : برو به برادر شايسته خود و بر او سلام كن و با او مصافحه كن .
چون الياس به نزد آن كاتب مؤ من آمد قصه پادشاه را به او نقل كرد و گفت : مى ترسم كه اگر بروم و تو را نبرم مرا بكشد.
پس حق تعالى وحى نمود به حضرت الياس كه : آنچه آن پادشاه به تو پيغام كرده است همه حيله و مكر است و مى خواهد كه بر تو دست بيابد و تو را بكشد، آن مؤ من را بگو كه از او نترسد كه من پسر او را مى ميرانم كه او مشغول به تعزيه او شود و ضرر به آن مؤ من نرساند.
پس چون كاتب با آن جماعت نزد پادشاه برگشتند درد فرزندش عظيم شده بود و مرگ گلوى او را گرفته بود، به ايشان نپرداخت و الياس به سلامت به جاى خود برگشت تا بعد از مدتى كه جزع پادشاه بر مردن فرزندش تسكين يافت از آن كاتب سؤ ال كرد، او گفت : من الياس را نيافتم .
پس الياس از كوه فرود آمد و يك سال نزد مادر يونس بن متى عليه السلام پنهان شد و يونس متولد شده بود، پس باز به كوه برگشت و در جاى خود قرار گرفت ، اندك زمانى كه از برگشتن الياس عليه السلام گذشت يونس عليه السلام را مادرش از شير گرفت و فوت شد.
پس مصيبت آن زن عظيم شد و در طلب حضرت الياس به كوه بالا رفت و گرديد تا الياس عليه السلام را يافت ، قصه پسر خود را به او نقل كرد گفت : خدا مرا الهام كرد كه بيايم و تو را در درگاه او شفيع گردانم كه پسر مرا زنده كند و او را به همان حال گذاشته ام و به نزد تو آمده ام و او را دفن نكرده ام و مردن او را مخفى داشتم .
الياس پرسيد: چند روز است كه پسر تو مرده است ؟
گفت : هفت روز.
پس حضرت الياس هفت روز ديگر آمد تا به خانه يونس رسيد و دست به دعا برداشت و مبالغه نمود در دعا تا حق تعالى به قدرت كامله خود يونس را زنده كرد و الياس به جاى خود برگشت .
و چون يونس چهل سال از عمرش گذشت بر قوم خود مبعوث گرديد، چون الياس عليه السلام از خانه يونس برگشت و هفت سال ديگر گذشت حق تعالى او را وحى فرستاد كه : آنچه خواهى از من سؤ ال كن تا به تو عطا نمايم . الياس گفت : مى خواهم مرا بميرانى و به پدران خود ملحق گردانى كه ملال بهم رسانيده ام از بنى اسرائيل و از براى تو دشمن مى دارم ايشان را.
حق تعالى به او وحى فرستاد كه : اى الياس ! اين زمان وقت آن نيست كه زمين و اهل زمين را از تو خالى كنم ، و امروز قوام زمين به توست ، در هر زمان خليفه اى از من در زمين مى بايد كه باشد و ليكن سؤ ال ديگر بكن تا عطا كنم .
الياس گفت : پس انتقام مرا بكش از آنها كه از براى تو با من دشمنى مى كنند، هفت سال بر ايشان باران مفرست مگر به شفاعت من .
پس قحط و گرسنگى بر بنى اسرائيل زور آورد و مرگ در ميان ايشان بسيار شد، دانستند كه از نفرين الياس است ، پس به نزد آن حضرت استغاثه آمدند و گفتند: ما مطيع توايم ، آنچه مى فرمايى بفرما.
پس الياس از كوه فرود آمد و شاگرد او ((يسع )) همراه او بود، به نزد پادشاه آمد، پادشاه به او گفت كه : بنى اسرائيل را به قحط فانى كردى .
الياس عليه السلام گفت : هركه ايشان را گمراه كرد ايشان را كشت .
پادشاه گفت : پس دعا كن تا خدا باران بر ايشان ببارد.
چون شب شد الياس عليه السلام به مناجات ايستاد و دعا كرد و يسع را گفت : به اطراف آسمان نظر كن .
سيع گفت : ابرى مى بينم كه بلند مى شود.
الياس عليه السلام گفت : بشارت باد تو را كه باران مى آيد، بگو كه خود را و متاعهاى خود را از غرق شدن حفظ كنند.
پس باران عظيم بر ايشان باريد و گياههاى ايشان روئيد و قحط از ايشان برطرف شد. و مدتى حضرت الياس در ميان ايشان ماند و ايشان به صلاح و نيكى بودند. پس باز به طغيان و فساد برگشتند و انكار حق الياس كردند و از اطاعت او تمرد كردند، پس حق تعالى دشمنى را بر ايشان مسلط كرد كه ناگاه بر سر ايشان آمد تا بر ايشان مستولى شد. و آن پادشاه را با زنش كشت و در باغ آن مرد صالح كه زن پادشاه او را كشته بود انداخت .
پس الياس عليه السلام يسع او را وصى خود گردانيد و الياس را خدا پر داد و لباس نور بر او پوشانيد و او را به آسمان بالا برد و عباى خود را از ميان هوا از براى يسع به زير انداخت و يسع را حق تعالى پيغمبر بنى اسرائيل گردانيد و وحى بسوى او فرستاد و تقويت او نمود، و بنى اسرائيل تعظيم او مى نمودند و به سيرت حسنه او هدايت مى يافتند.(24)
در حديث معتبر منقول است از مفضل بن عمر كه گفت : روزى رفتيم به در خانه حضرت صادق عليه السلام و خواستيم كه رخصت بطلبيم و داخل شويم ، پس شنيديم صداى مبارك آن حضرت را كه به كلامى تكلم مى نمود كه عربى نبود، ما توهم كرديم كه لغت سريانى است ، پس آن حضرت بسيار گريست ، و ما نيز به گريه آن حضرت بسيار گريستيم ، پس ‍ غلامى بيرون آمد و ما را رخصت داد كه داخل شديم ، پس من عرض كردم : فداى تو شوم ما در در خانه تو شنيديم كه شما به سختى تكلم مى نموديد كه عربى نبود، ما توهم نموديم كه سريانى است و تو گريستى و ما نيز به گريه تو گريستيم .
فرمود كه : بلى به خاطرم آمد الياس پيغمبر عليه السلام و او از عباد پيغمبران بنى اسرائيل بود، پس دعائى كه او در سجده مى خواند من خواندم . و شروع كرد آن حضرت به خواندن آن دعا به زبان سريانى ، والله كه هرگز نديده بوديم هيچيك از علماى يهود و نصارى كه به آن فصاحت بخوانند، پس به عربى از براى ما ترجمه نمود و فرمود: در سجده مى گفت : اتراك معذبى و قد اظمات لك هواجرى ؟ اتراك معذبى و قد عفرت لك فى التراب وجهى ؟ اتراك معذبى و قد اجتنبت لك المعاصى ؟ اتراك معذبى و قد اسهرت لك ليلى يعنى : ((آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه تشنه بوده ام به روزه داشتن از براى تو در هواهاى گرم ؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه روى خود را نزد تو در خاك ماليده ام ؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه از گناهان براى رضاى تو دورى كرده ام ؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه شبهاى خود را براى تو به بيدارى گذرانيده ام ؟)).
پس حق تعالى به او وحى فرستاد كه : سر بردار كه من تو را عذاب نمى كنم .
پس الياس مناجات كرد كه : پروردگارا! اگر بگوئى كه تو را عذاب نمى كنم پس عذاب كنى چه خواهد شد؟ آيا نيستم من بنده تو و تو پروردگار من ؟
حق تعالى وحى نمود كه : سر بردار كه من وعده اى كه كردم البته وفا مى كنم .(25)
و در حديث معتبر ديگر همين قصه را بعينه موسى بن اكيل از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است و در آنجا به جاى الياس ، اليا واقع شده است .(26)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : بر شما باد به خوردن كرفس كه آن طعام الياس و سيع و يوشع بن نون بوده است .(27)
در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد تقى عليه السلام منقول است كه : حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمود كه : روزى پدرم امام محمد باقر عليه السلام در طواف بود كه ناگاه مردى به او برخورد كه چيزى بر روى خود بسته بود و طواف آن حضرت را قطع نمود و برد آن حضرت را به خانه اى كه در پهلوى صفا بود و فرستاد و مرا نيز طلبيدند، بغير از ما سه نفر ديگر كسى نبود، پس من گفت : مرحبا! خوش آمدى از فرزند رسول خدا، پس دست خود را بر سر من گذاشت و گفت : خدا بركت بدهد در علوم و كمالات تو اى امين خدا و علوم او بعد از پدران خود.
پس رو كرد به پدرم و گفت : اگر مى خواهى تو مرا خبر ده و اگر مى خواهى من تو را خبر دهم ، و اگر مى خواهى تو از من سؤ ال كن و اگر مى خواهى من از تو سؤ ال كنم ، و اگر مى خواهى تو به من راست بگو و اگر مى خواهى من به تو راست بگويم .
پدرم گفت كه : همه را مى خواهم .
گفت : زنهار كه در وقتى كه من از تو سؤ ال كنم به زبان چيزى را نگوئى كه در دلت غير آن احتمال دهى .
پدرم گفت : اين را كسى مى كند كه در دلش دو علم باشد مخالف يكديگر و علمش را روى اجتهاد و گمان باشد، و در علم خدائى اختلاف نمى باشد.
گفت : سؤ ال من همين بود، قدرى از آن را براى من بيان كردى ، اكنون مرا خبر ده كه آن علمى كه در آن اختلاف نيست كسى مى داند؟
پدرم گفت : جميع آن علم نزد خداست و آنچه از آن مردم را ضرور است نزد اوصياى پيغمبران است .
پس آن مرد نقاب را از رو گشود و درست نشست و شاد و خندان شد و گفت : من همين را مى خواستم و از براى اين آمده بودم ، گفتى : علمى كه مردم را چاره از آن نيست نزد اوصيا است ، پس بگو كه آنها به چه نحو مى دانند؟
فرمود: به آن طريقى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از جانب خدا مى دانست ايشان نيز مى دانند و الهام به ايشان مى رسد و صداى ملك را مى شنوند، اما پيغمبر صلى الله عليه و آله در وقت سخن گفتن مى ديد و ايشان را نمى ببنند، زيرا كه او پيغمبر بود و ايشان محدثند يعنى سخن گفته شده ملكند و پيغمبر صلى الله عليه و آله به معراج مى رفت و بى واسطه سخن خدا را مى شنيد و ايشان را از معنى حاصل نمى شود.
گفت : راستى گفتى اى فرزند رسول خدا! الحال مساءله دشوارى از تو مى پرسم ، بگو كه علم اوصيا چرا حالا پنهان است و ايشان تقيه مى كنند و علم خود را به همه كس اظهار نمى كنند چنانچه رسول خدا صلى الله عليه و آله اظهار مى كرد؟
پس پدرم خنديد و گفت : خدا نخواسته است كه بر علم خود مطلع گرداند مگر كسى را كه دلش را براى ايمان امتحان نموده باشد چنانچه سالها رسول خدا صلى الله عليه و آله در مكه به امر الهى صبر نمود بر آزار قوم خود و رخصت نيافت كه با ايشان جهاد كند، و مدتى دين خود را و پيغمبرى خود را از مردم مخفى مى داشت تا خدا به او وحى نمود كه : ظاهر كن و علانيه بگو آنچه تو را به آن امر نموده ايم و اعراض نما از مشركان ، والله كه اگر پيشتر مى گفت ايمن بود از ضرر اما براى اين نگفت كه مى خواست وقتى بگويد كه اطاعت او بكنند، از مخالفت مردم ترسيد پس به اين سبب نگفت ، ما نيز براى اين اظهار نمى كنيم كه مى دانيم كه اطاعت ما نمى كنند، از جانب خدا ماءمور نيستيم كه با ايشان جهاد كنيم مى خواهيم كه به چشم خود ببينى آن وقت را كه مهدى اين امت ظاهر شود و ملائكه شمشيرهاى آلا داوود را بكشند در ميان آسمان و زمين و ارواح كافران گذشته را در ميان هوا عذاب نمايند و ارواح اشباه ايشان را از زنده ها به آنها ملحق گردانند.
پس آن شخص شمشيرى بيرون آورد و گفت : اين شمشير نيز از آن شمشيرهاست و من نيز از انصار آن حضرت خواهم بود.
پدرم گفت : بلى بحق آن خداوندى كه محمد صلى الله عليه و آله را از همه خلق برگزيده است چنين است كه مى گوئى .
پس آن مرد باز نقاب خود را بر رو بست و گفت : من الياس ، آنچه از تو پرسيدم همه را مى دانستم و شما را مى شناختم و ليكن مى خواستم كه باعث قوت ايمان اصحاب تو شود. و سؤ ال بسيار ديگر از آن حضرت نمود و برخاست و ناپيدا شد.(28)
در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله به زيد بن ارقم فرمود: اگر مى خواهى كه ايمن گرداند خدا تو را از غرق شدن و سوختن و لقمه در گلو گرفتن پس در صبح اين دعا بخوان : بسم الله ماشاء الله لا يصرف السوء الا الله ، بسم الله ماشاء الله لا يسوق الخير الا الله ، بسم الله ماشاء الله ما يكون من نعمه فمن الله ، بسم الله ماشاء الله لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم ، بسم الله ماشاء الله صلى الله على محمد و آله الطيبين بدرستى كه هر كه سه مرتبه بعد از صبح اين دعا بخواند ايمن گردد از سوخته شدن و غرق شدن و لقمه در گلو گرفتن تا شام ، و هر كه بعد از شام سه مرتبه بگويد باز ايمن باشد از اين بلاها تا صبح ، بدرستى كه خضر و الياس ‍ عليه السلام يكديگر را ملاقات مى كنند در هر موسم حج ، چون از يكديگر جدا مى شوند اين كلمات را مى خوانند و از يكديگر جدا مى شوند.

مؤ لف گويد: از اين حديث و حديث سابق بر اين معلوم مى شود كه حضرت الياس مانند حضرت خضر عليه السلام در زمين است و زنده است تا زمان حضرت صاحب الامر صلوات الله عليه و مؤ يد اين معنى است آنچه شيخ محمد بن شهر آشوب رحمه الله از طرق عامه روايت كرده است كه :
روزى حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله صدائى از قله كوهى شنيد كه شخصى مى گفت خداوندا! مرا از امت مرحومه آمرزيده شده يعنى امت پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله پس آن حضرت به كوه بالا رفت ، ناگاه مرد سفيد موى را ديد كه قامتش سيصد ذراع بود، چون آن حضرت را مشاهده نمود برخاست دست در گردن آن حضرت آورد و گفت : من سالى يك مرتبه چيزى مى خورم و اين وقت طعام خوردن من است .
ناگاه در اين وقت خوانى از آسمان فرود آمد كه انواع طعامها در آن بود، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله با او از آن طعامها تناول نمودند، او الياس پيغمبر بود.(30)
به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در زمان بنى اسرائيل مردى بود كه او را ((اليا)) مى گفتند و سركرده چهار صد نفر از بنى اسرائيل بود، پادشاه بنى اسرائيل عاشق زنى شد از جماعتى كه بت پرست بودند از غير بنى اسرائيل بود، پس او را خواستگارى كرد زن گفت : به شرطى به عقد تو در مى آيم كه رخصت بدهى كه بت خود را بياورم و در شهر تو آن را بپرستم ؛ پادشاه ابا كرد.
چون مكرر در ميان ايشان مراسله شد و آن زن بغير از اين شرط راضى نشد، پادشاه به شرط او راضى شد، زن را خواستگارى كرد و آن زن را با بتش به شهر خود آورد، زن هشتصد نفر از بت پرستان را با خود آورده در شهر او بت مى پرستيدند.
پس اليا به نزد آن پادشاه آمد و گفت : خدا تو را پادشاه گردانيد، عمر تو را دراز كرد و تو بغى و طغيان نمودى . پادشاه به سخن اليا التفاتى ننمود. اليا بر ايشان نفرين كرد كه حق تعالى يك قطره باران بر ايشان نبارد.
پس سه سال قحطى شديدى در ميان ايشان بهم رسيد تا آنكه چهارپايان خود را همه كشتند و خوردند و نماند از چهارپايان ايشان مگر يك يابو كه پادشاه بر آن سوار مى شد. و وزير پادشاه مسلمان بود، و اصحاب اليا نزد وزير پنهان بودند در سردابى و او ايشان را طعام مى داد.
پس حق تعالى وحى نمود به اليا كه : برو و متعرض پادشاه بشو كه مى خواهم توبه او را قبول كنم . چون اليا به نزد او آمد پادشاه گفت : چه كردى با ما؟ بنى اسرائيل را همه كشتى .
اليا گفت : آنچه تو را به آن امر كنم اطاعت من خواهى كرد؟
پادشاه گفت : بلى .
پس اليا پيمانها از او گرفت و اصحاب خود را از جاهايى كه پنهان شده بودند بيرون آورد و تقرب جستند بسوى خدا به دو گاو كه قربانى كردند، و زن پادشاه را طلبيد سر او را بريد و بت او را سوزاند. پادشاه توبه نيكوئى كرد و جامه هاى موئين پوشيد تا آنكه حق تعالى قحط را از ميان ايشان برطرف نمود و باران براى ايشان فرستاد و فراوانى در ميان ايشان بهم رسيد.(31)
به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه با جاثليق نصارى فرمود در اثناى حجتى كه بر او تمام مى كرد كه : يسع عليه السلام بر روى آب راه رفت و مرده را زنده كرد و پيس و كور را شفا بخشيد.(32)
مؤ لف گويد: دور نيست كه اليا و الياس يكى بوده باشند چون قصه هاى ايشان و نامهاى ايشان به يكديگر شبيه است و ارباب تفسير و تاريخ اليا را ذكر نكرده اند.
طبرسى رحمه الله فرموده است كه : علما خلاف كرده اند در الياس ؛ بعضى گفته اند او ادريس عليه السلام است ؛ و بعضى گفته اند از پيغمبران بنى اسرائيل است از نسل هارون پسر عمران و پسر عم يسع بوده است و پدرش پسر پسر فنحاص پسر عيزار پسر عمران بوده است ؛ و مشهور اين است ، و گفته اند كه : بعد از حزقيل او مبعوث شد بعد از آنكه او به آسمان رفت يسع پيغمبر شد؛ بعضى گفته اند كه الياس در صحراها هدايت گمشدگان و اعانت ضعيفان مى كند و خضر عليه السلام در جزيره هاى دريا و هر روز دريا و هر روز عرفه در عرفات يكديگر را مى بينند؛ و بعضى گفته اند كه الياس ذوالكفل است ؛ و بعضى گفته اند كه خضر و الياس يكى است ؛ و بعضى گفته اند كه يسع پسر اخطوب است و او را ابن العجوز مى گفته اند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.