باب سى ام در بيان قصص حضرت يونس بن متى و پدر آن حضرت است

باب سى ام در بيان قصص حضرت يونس بن متى و پدر آن حضرت است
حق تعالى مى فرمايد فلولا كانت قريه آمنت فنفعها ايمانها الا قوم يونس لما آمنوا كشفنا عنهم عذاب الخزى فى الحيوه الدنيا و متعناهم الى حين (766) ((چرا هيچ شهرى از شهرها كه بر ايشان عذاب فرستاديم ايمان نياوردند در وقتى كه ايمان نفع بخشد به ايشان – يعنى پيش از ديدن عذاب – مگر قوم يونس كه چون ايشان – پيش از نازل شدن عذاب – ايمان آوردند دور كرديم از ايشان عذاب مذلت و خوارى را در زندگانى دنيا و ايشان را برخوردار گردانيديم به لذات دنيا تا هنگام اجل ايشان )).


در جاى ديگر مى فرمايد وذا النون اذ ذهب مغاضيا فظن ان لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين # فاستجبنا له و نجيناه من الغم و كذلك ننجى المؤ منين (767) ((و يادآور صاحب ماهى را – يعنى يونس – در وقتى كه رفت از ميان قوم خود غضبناك بر ايشان ، پس گمان كرد كه ما بر او تنگ نخواهيم گرفت – از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : يعنى به يقين دانست كه ما روزى را بر او تنگ نخواهيم كرد؛(768) بعضى گفته اند: يعنى گمان كرد كه براى او عقوبتى بر ترك اولى كه از او صادر شد مقرر نخواهيم كرد، چنانچه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است (769) – پس ندا كرد در ظلمتها و تاريكيها – حضرت امام رضا عليه السلام فرمود: يعنى ظلمت شب و ظلمت دريا و ظلمت شكم ماهى (770) – كه خداوندى نيست بجز تو و تنزيه مى كنم تو را – از آنچه لايق ذات صفات تو نباشد يا آنكه تو از امرى عاجز باشى – و بدرستى كه من بودم از ستمكاران بر خود – يا آنكه از ميان قوم خود بيرون آمدم و و بهتر آن بود كه بيرون نيايم يا آنكه اين سخن را بر سبيل تذلل و شكستگى گفت بى آنكه از او گناهى يا مكروهى صادر شده باشد، و از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون در شكم ماهى ذكر مى كرد خدا را به سبب فراغ خاطرى كه او را بود كه هرگز خدا را چنين عبادتى نكرده بود گفت : من پيشتر از ستمكاران بودم بر خود كه تو را چنين عبادتى نمى كردم (771) – پس مستجاب كرديم از براى او دعاى او را و او را نجات داديم از غم و اندوه و چنين نجات مى دهم مؤ منان را از غم هرگاه پناه به اين كلمه بياورند)) چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است .
در جاى ديگر فرموده است (و ان يونس لمن المرسلين )(772) ((بدرستى كه يونس از پيغمبران مرسل بود،)) اذ ابق الى الفلك المشحون (773) ((در وقتى كه گريخت از قوم خود بسوى كشتى پرشده از متاع و مردم ،)) فساهم فكان من المدحضين (774) ((پس قرعه زد با اهل كشتى در وقتى كه ماهى بر سر راه كشتى پس گرديد از مغلوبان و قرعه به اسم او بيرون آمد،)) فالتقمه الحوت و هو مليم (775) ((پس فرود برد او را ماهى و او ملامت كننده بود نفس خود را،)) فلولا انه كان من المسبحين # للبث فى بطنه الى يوم يبعثون (776) ((پس اگر نه اين بود كه او از تسبيح گويان بود هميشه در شكم ماهى مى ماند تا روزى كه زنده شوند مردم در قيامت ،)) فنبذناه بالعراء و هو سقيم (777) ((پس انداختيم او را از شكم ماهى به صحرائى كه در آن درختى و گياهى نبود و حال آنكه او بيمار بود،)) و گفته اند: بدنش مانند بدن اطفال شده بود در هنگامى كه از مادر متولد مى شوند.(778)
و انبتنا عليه شجره من يقطين (779) ((و رويانيديم بر او درختى از كدو كه بر او سايه افكند،)) و ارسلناه الى ماءه الف او يزيدون (780) ((و فرستاديم او را بسوى صد هزار كس بلكه زياده )) يعنى به زمين نينوا كه از بلاد موصل است ؛ بعضى گفته اند ((او)) به معنى واو است يعنى صد هزار كس و زياده ؛ بعضى گفته اند مراد آن است كه فرستاديم او را بسوى جماعت بسيارى كه اگر كسى مى ديد ايشان را مى گفت صد هزار كسند يا زياده و زيادتى را بعضى گفته اند بيست هزار بود؛ و بعضى گفته اند سى هزار بود؛ و بعضى گفته اند هفتاد هزار بود.(781)
فآمنوا فمتعناهم الى حين (782) ((پس ايمان آوردند ايشان پس برخوردار گردانيديم ايشان را تا آخر عمر ايشان )).
و در جاى ديگر فرموده است و لا تكن كصاحب الحوت اذ نادى و هو مكظوم (783) ((و مباش مانند صاحب ماهى – يعنى يونس – در وقتى كه ندا كرد در شكم ماهى و حال آنكه محبوس بود، يا مملو از خشم و اندوه شده بود،)) لولا ان تداركه نعمه من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم (784) ((اگر نه اين بود كه تدارك كرد و دريافت او را نعمتى از پروردگار خود هر آينه مى افتاد در بيابان خالى و او محل ملامت و مذمت بود،)) فاجتباه ربه فجعله من الصالحين (785) ((پس برگزيد او را پروردگار او، پس ‍ گردانيد او را از صالحان و شايستگان )).
و به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى دور نكرد عذاب را از قومى بعد از ظهور آثار آن مگر از قوم يونس عليه السلام ، و يونس ايشان را مى خواند به اسلام و ابا مى نمودند ايشان ، پس خواست بر ايشان نفرين كند، در ميان ايشان دو نفر مؤ من بودند يكى عابد كه او را ((مليخا)) مى گفتند و ديگرى عالم كه او را ((روبيل )) مى گفتند، و عابد مى گفت : نفرين كن بر ايشان ، و عالم مى گفت : نفرين مكن بر ايشان زيرا كه خدا دعاى تو را رد نمى كند اما نمى خواهد كه بندگان خود را هلاك كند. پس آن حضرت سخن عابد را قبول كرد و بر ايشان نفرين نمود، حق تعالى وحى ننمود بسوى او كه : عذاب خواهم فرستاد بر ايشان در فلان سال و فلان ماه و فلان روز.
پس چون وقت آن وعده نزديك شد يونس عليه السلام با عابد از ميان ايشان بيرون رفتند و عالم در ميان ايشان ماند، و چون روز نزول عذاب شد عالم به ايشان گفت : فزع و استغاثه كنيد بسوى خدا شايد كه بر شما رحم فرموده و عذاب را از شما برگرداند.
گفتند: چگونه فزع كنيم ؟
گفت : بيرون برويد بسوى بيابان ، و فرزندان را از زنان جدا كنيد و ميان شترها و گاوها و گوسفندان و فرزندان آنها جدائى بيندازيد و گريه كنيد و دعا كنيد.
پس همه از شهر بيرون رفتند و چنين كردند و ناله و گريه و تضرع بسيار كردند، پس حق تعالى رحم كرد بر ايشان و عذاب را از ايشان گردانيد بعد از آنكه بر ايشان نازل شده بود و نزديك ايشان رسيده بود و متفرق گردانيد به كوهها.
پس يونس آمد كه ببيند ايشان چگونه هلاك شده اند، ديد كه زراعت كنندگان در زمين خود زراعت مى كنند، پس ايشان پرسيد كه : چگونه شد احوال قوم يونس ؟ ايشان نشناختند او را گفتند: يونس بر ايشان نفرين كرد و دعاى او مستجاب شد و عذاب بر ايشان نازل شد پس ايشان جمع شدند و گريستند و دعا كردند و خدا رحم كرد ايشان را و عذاب را از ايشان برگردانيد و بر كوهها متفرق كرد، اكنون ايشان در طلب يونس اند كه به او ايمان بياورند.
آن حضرت در غضب شد و غضبناك رفت تا به كنار دريا رسيد، ناگاه كشتى ديد كه پربار كرده مى خواهند بروند، پس يونس عليه السلام سؤ ال كرد كه او را داخل كشتى كنند، چون سوار كشتى شد و به ميان دريا رسيدند حق تعالى ماهى عظيمى فرستاد كه راه كشتى را بست ! چون آن حضرت آن ماهى را ديد ترسيد و به عقب كشتى آمد، ماهى نيز گرديد به جانب عقب كشتى آمد و دهان خود را گشود تا آنكه كار بر اهل كشتى تنگ شد و گفتند: گناهكارى در ميان ما هست مى بايد ديد كه آن كيست ؟ چون قرعه انداختند به اسم حضرت يونس عليه السلام بيرون آمد، پس او را به دهان ماهى انداختند و ماهى به ميان آب رفت .
بعضى از علماى يهود از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام سؤ ال كردند: كدام زندان است كه با صاحبش به اطراف زمين گرديد؟
فرمود: آن ماهى است كه خدا يونس را در شكم او محبوس گردانيد، پس به درياى قلزم رفت و از آنجا بيرون رفت و داخل درياى مصر شد و از آنجا داخل درياى طبرستان شد پس ‍ داخل دجله بغداد شد، پس از آنجا به زير زمين رفت تا به قارون رسيد و ميان آن حضرت و قارون آن سخنان گذشت كه در احوال قارون مذكور شد، و حق تعالى امر كرد ملكى را كه موكل بود به قارون كه : در ايام دنيا عذاب را از او بردار.
پس يونس عليه السلام ندا كرد در ظلمات دريا: لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين پس حق تعالى دعاى او را مستجاب گردانيد و امر كرد ماهى را كه او را به ساحل دريا انداخت و پوست و گوشت آن حضرت رفته بود، پس خدا درخت كدوئى براى او رويانيد كه بر او سايه افكند كه حرارت آفتاب به او ضرر نرساند پس امر فرمود درخت را كه از آن حضرت دور شد، چون آفتاب بر بدنش تابيد جزع كرد، حق تعالى وحى نمود به او: اى يونس ! رحم نكردى بر زياده از صد هزار كس و از الم يك ساعت براى خود جزع مى كنى ؟
عرض كرد: پروردگارا! عفو كن و از خطاى من درگذر، پس خدا صحت بدن او را به او برگردانيد و برگشت بسوى قوم خود و همه به او ايمان آوردند، و مدت مكث آن حضرت در شكم ماهى نه ساعت بود.(786)
به روايت ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : مدت مكث آن حضرت در شكم ماهى سه روز بود، و چون ندا كرد در تاريكى شكم ماهى و تاريكى دريا و تاريكى شب كه لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين خدا دعاى او را مستجاب گردانيد و ماهى او را به ساحل گذاشت ، و حق تعالى درخت كدو براى او رويانيد كه آن را مى مكيد مانند شير از پستان ، و در سايه آن بسر مى برد و موهاى بدنش همه ريخته بود و پوستش نازك شده بود و يونس تسبيح خدا مى گفت و ذكر خدا مى كرد در شب و روز، پس ‍ چون بدنش قوت يافت و محكم شد خدا كرمى را فرستاد كه ريشه درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد، پس اين حال بر يونس عليه السلام بسيار گران آمد و محزون شد، پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه : اى يونس ! چرا اندوهناكى ؟
عرض كرد: پروردگارا! اين درختى كه به من نفع مى بخشيد مسلط گردانيدى بر آن كرمى را كه آن را خشك كرد.
حق تعالى فرمود: اى يونس ! آيا اندوهناك مى شوى براى درختى كه خود نكشته بودى و آب نداده بودى و اعتنائى به شاءن آن نداشتى كه چرا خشك شد و حال آنكه از آن مستغنى شده بودى ، و اندوهناك نمى شوى براى زياده از صد هزار كس از اهل نينوا كه مى خواهى عذاب بر ايشان نازل شود؟! بدرستى كه اهل نينوا ايمان آوردند و پرهيزكار شدند پس ‍ برگرد بسوى ايشان .
پس آن حضرت بسوى قوم خود برگشت ، و چون به نزديك شهر نينوا رسيد شرم كرد كه داخل شهر شود، پس به شبانى رسيد و فرمود: برو ندا كن اهل نينوا را كه اينك يونس آمده است .
شبان گفت : دروغ مى گوئى ، آيا شرمنده نمى شوى كه اين دعوى مى كنى ؟ يونس در دريا غرق شد و رفت .
پس يونس عليه السلام فرمود: اين گوسفند تو گواهى مى دهد كه من يونسم .
چون گوسفند به سخن آمد و شهادت داد كه او يونس است ! راعى ، گوسفند را برداشت و بسوى قوم خود شتافت ، و چون در ميان قوم خود ندا كرد: يونس آمده است ، خواستند او را بزنند، شبان گفت : من گواهى دارم بر آنكه يونس آمده است .
گفتند: گواه تو كيست ؟
گفت : اين گوسفند گواهى مى دهد كه يونس آمده است . پس گوسفند به سخن آمد و شهادت داد كه او راست مى گويد، و خدا آن حضرت را بسوى شما برگردانيده است .
پس قوم يونس عليه السلام به جانب آن حضرت شتافته و او را داخل شهر كردند و به او ايمان آوردند و ايمان ايشان نيكو شد و خدا ايشان را زنده داشت تا اجلهاى مقدر ايشان ، و آنها را امان بخشيد از عذاب خود.(787)
و در حديث ديگر منقول است كه : چون خدا يونس را تكليف شديدى نمود كه خبر دهد قوم خود را به خلاف آنكه پيشتر خبر داده بود و او را به خود گذاشت ، او گمان برد به خدا كه بر او كار را تنگ نخواهد كرد اگر اين رسالت را نرساند.
فرمود كه : جبرئيل استثنا كرد در عذاب قوم يونس و حتم نكرد، و يونس استثنا را نشنيده بود.(788)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : روزى ام سلمه شنيد كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله مى گويد در مناجات با پروردگار خود: اللهم لا تكلنى الى نفسى طرفه عين ابدا يعنى : خداوندا! مرا مگذار به نفس خود يك چشم زدن هرگز.
پس ام سلمه عرض كرد: يا رسول الله ! تو نيز چنين مى گوئى ؟!
فرمود: چگونه ايمن باشم و حال آنكه حق تعالى يونس بن متى را يك چشم زدن به خود گذاشت و از او صادر شد آنچه صادر شد.(789)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه ابو بصير از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: به چه سبب خدا عذاب را از قوم يونس گردانيد و حال آنكه نزديك سر ايشان رسيده بود و با امتهاى ديگر اين كار را نكرد؟
فرمود: زيرا كه در علم الهى بود كه از ايشان برطرف خواهد كرد براى توبه ايشان و اين امر را به يونس عليه السلام خبر نداد براى آنكه مى خواست او را فارغ گرداند براى بندگى خود در شكم ماهى پس مستوجب ثواب و كرامت خدا گردد.(790)
و در حديث موثق از آن حضرت منقول است كه : خدا رد نكرد عذاب را از گروهى كه بر ايشان نازل شده باشد عذاب مگر قوم يونس .
پرسيدند: آيا نزديك سر ايشان رسيده بود؟
فرمود كه : بلى آنقدر نزديك به ايشان رسيده بود كه دست به آن مى توانستند رسانيد.
پرسيدند: پس خدا نزديك ايشان عذاب را نگاهداشت و به يك دفعه بر ايشان بى خير نفرستاد چنانچه بر امتهاى ديگر فرستاد؟
فرمود: زيرا كه در علم مكنون خدا بود كه ايشان توبه خواهند كرد و عذاب را از ايشان برخواهد گردانيد، و اين علم را به ديگرى القا نكرده بود.(791)
و در حديث صحيح ديگر فرمود كه : يونس عليه السلام چون به حج رفت به كوهستان ((روحا)) گذشت و مى گفت : لبيك كشاف الكرب العظام لبيك (792) يعنى : به خدمت تو آمده ام و اجابت دعوت تو كرده ام اى برطرف كننده غمها و شدتهاى بزرگ .
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه براى او قرعه زدند، حضرت مريم عليها السلام بود، و بعد از او براى حضرت يونس ‍ عليه السلام قرعه زدند در وقتى كه با آن جماعت به كشتى سوار شد و كشتى در ميان دريا ايستاد، سه مرتبه قرعه زدند هر سه مرتبه به اسم آن حضرت بيرون آمد! پس چون يونس به جانب سينه كشتى رفت ديد ماهى عظيمى دهان گشوده است ، پس خود را به دهان ماهى انداخت .(793)
و به سند معتبر از ابن ابى يعفور منقول است كه : روزى حضرت صادق عليه السلام دست بسوى آسمان بلند كرده بود و مى فرمود: رب با تكلنى الى نفسى طرفه عين ابدا لا اقل من ذلك و لا اكثر يعنى : پروردگارا! مرا به خودم مگذار يك چشم زدن هرگز، نه كمتر از چشم زدن و نه بيشتر. و چون اين را گفت آب ديده اش را طرف ريش مباركش ريخت پس ‍ رو گردانيد بسوى من و فرمود: اى پسر يعفور! خدا يونس را كمتر از يك چشم زدن به خود گذاشت و از او آن ترك اولى به ظهور آمد كه اگر بر آن حال مى مرد موجب نقص عظيم بود در مرتبه او.(794)
و ابن بابويه رحمه الله روايت كرده است كه : يونس عليه السلام را براى آن يونس گفتند كه چون بر قومش غضب كرد از ميان ايشان بيرون رفت به پروردگار خود انس گرفت ، چون بسوى قوم برگشت مونس ايشان گرديد.(795)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : حق تعالى عرض كرد ولايت مرا به بر اهل آسمانها و زمين پس قبول كرد هر كه قبول كرد و انكار كرد هر كه انكار كرد و چنانچه بايد قبول نكرد يونس تا آنكه خدا او را در شكم ماهى حبس كرد تا قبول كرد چنانچه شرط قبول بود.(796)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت يونس عليه السلام چون از قومش معصيت بسيار ديد و نصايح او فايده نبخشيد غضبناك از ميان ايشان بيرون آمد و به كنار دريا رسيد و با جماعتى به كشتى سوار شد، پس ماهى بر سر راه كشتى آمد كه ايشان را غرق كند، آن حضرت گفت : اين ماهى مرا مى خواهد، مرا به دريا افكنيد؛ اهل كشتى مضايقه مى كردند كه : تو بهترين مائى چگونه تو را خواهد؟! تا آنكه به قرعه قرار دادند و سه مرتبه قرعه افكندند و هر سه مرتبه به اسم يونس عليه السلام بيرون آمد، پس آن حضرت را به دريا افكندند و ماهى فرو برد آن حضرت را، پس حق تعالى وحى فرمود به ماهى كه : من يونسم را روزى تو نگردانيده ام ، استخوان او را مشكن و گوشت او را مخور، پس آن حضرت را به درياها گردانيد، و يونس عليه السلام ندا كرد خدا را در تاريكى ها لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين ، چون ماهى رسيد به دريائى كه قارون در آن دريا بود، قارون صدائى شنيد كه پيشتر نشنيده بود، پرسيد از ملكى كه موكل بود به او: اين صداى كيست ؟
آن ملك گفت : صداى يونس است كه در شكم ماهى ذكر خدا مى كند.
قارون گفت : آيا رخصت مى دهى كه من با او سخن بگويم ؟
ملك گفت : آرى .
قارون پرسيد: اين يونس ! هارون چه شد؟
گفت : مرد.
پس قارون گريست و پرسيد: موسى چه شد؟
فرمود: او نيز رحلت نمود.
پس قارون گريست ، حق تعالى وحى نمود به ملكى كه به او موكل بود كه : عذاب او را تخفيف ده براى رقت او بر خويشان خود. و به روايت ديگر فرمود: بردار از او عذاب را در بقيه ايام دنيا براى رقت او بر خويشان خود.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله مى فرمود: سزاوار نيست كسى بگويد كه من از جهت رفتن به آسمان خدا نزديكتر بودم از يونس كه به دريا رفت ،(797) زيرا كه نسبت خدا به آسمان و دريا يكى است ، خدا مرا به آسمان برد كه عجائب آسمانها را به من بنمايد و يونس را به درياها گردانيد كه غرائب آنها را به او بنمايد.
و به سند معتبر منقول است كه : حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: ديدم در بعضى از كتابهاى اميرالمؤ منين عليه السلام كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله مرا خبر داد از جبرئيل كه خدا مبعوث گردانيد يونس بن متى عليه السلام را بر قوم او در وقتى كه سى سال از عمر او گذشته بود، و مردى بود بسيار تند خو و چندان صبر و حوصله نداشت و مداراى او نسبت به قومش كم بود و تاب حمل بارهاى گران پيغمبرى نداشت و تن در نمى داد به برداشتن بار نبوت و دور مى افكند آن را چنانچه شتر جوان از بار برداشتن بار امتناع مى نمايد، پس سى و سه سال در ميان قوم خود ماند و ايشان را به ايمان به خدا و تصديق به پيغمبرى و متابعت خود خواند، پس ايمان نياوردند به او و متابعت او نكردند از قوم او مگر دو مرد كه اسم يكى ((روبيل )) و اسم ديگرى ((تنوخا،)) و روبيل از خانه آباده علم و پيغمبرى و حكمت بود و مصاحبت قديم با يونس عليه السلام داشت قبل از آنكه او مبعوث گردد به پيغمبرى ، و تنوخا مرد ضعيف العقل عابد زاهدى بود كه بسيار مبالغه و سعى در بندگى خدا مى كرد و ليكن از علم و حكمت خالى بود؛ و روبيل گوسفند مى چراند و به آن معاش مى كرد، تنوخا هيزم بر سر مى گرفت به شهر مى آورد و مى فروخت و از كسب خود مى خورد؛ و منزلت روبيل نزد آن حضرت عظيمتر از منزلت تنوخا بود به جهت علم و حكمت و صحبت قديم او.
پس چون يونس ديد كه قوم او اجابت او نمى ماند دلتنگ شد و در نفس خود كمى صبر و جزع يافت ، پس به پروردگار خود شكايت كرد اين حال را و در ميان شكايتها عرض كرد: پروردگارا! مرا مبعوث گردانيدى بر قوم خود در هنگامى كه سى ساله بودم و مدت سى و سه سال در ميان ايشان ماندم و ايشان را خواندم بسوى ايمان به تو و تصديق به رسالات خود و ترسانيدم آنها را از عذاب و غضب تو، پس تكذيب كردند مرا و ايمان به من نياوردند و انكار كردند پيغمبرى مرا و استخفاف نمودند به رسالتهاى من و مرا تهديد و وعيد مى كنند و مى ترسم كه مرا بكشند، پس عذاب خود را بر ايشان بفرست كه ايشان گروهى اند كه ايمان نمى آورند.

پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه : در ميان ايشان زنان حامله و اطفال نابالغ و مردان پير و زنان ضعيف و ضعيفان كم عقل هستند، و منم خداوند حكم كننده عادل و پيشى گرفته است رحمت من بر غضب من و عذاب نمى كنم خردان را به گناه بزرگان قوم تو، اى يونس ! ايشان بندگان من و آفريده ها و خلق كرده هاى منند در شهرهاى من و روزى خواران منند و مى خواهم كه تاءنى و رفق و مدارا نمايم با ايشان و انتظار مى كشم كه شايد توبه كنند، و تو را بر ايشان مبعوث كرده ام كه حافظ و نگهبان ايشان باشى و مهربانى كنى نسبت به ايشان به سبب خويشى كه با ايشان دارى ، و تاءنى و مدارا كنى با ايشان براى راءفت پيغمبرى ، و صبر كنى بر بديهاى ايشان به سبب بردبارى رسالت و از براى ايشان به مدارا نساختى و به طريقه پيغمبران و شفقتهاى ايشان با اين گروه سلوك نكردى ، و اكنون كه صبرت كمى كرده و خلقت تنگ شده است بى تاءمل عذاب از براى ايشان مى طلبى ، بنده من نوح صبرش بيش از تو بود بر قوم خود و صحبتش با ايشان نيكوتر و تاءنى و صبرش بيشتر شود و عذرش تمامتر بود، پس من غضب كردم از براى او در وقتى كه غضب كرد از براى من و مستجاب كردم دعاى او را در وقتى كه مرا خواند.
پس يونس عليه السلام عرض كرد: پروردگارا من غضب نكرده ام بر ايشان مگر از براى آنكه مخالفت تو مى كنند و نفرين نكردم بر ايشان مگر وقتى كه معصيت تو كردند، پس بعزت تو سوگند مى خورم كه بر ايشان مهربان نخواهم شد هرگز و نصيحت مشفقانه ايشان را نخواهم كرد بعد از آنكه ايشان در اين مدت كافر شدند به تو و تكذيب من كردند و انكار پيغمبرى من نمودند، پس عذاب خود را بر ايشان بفرست كه ايشان هرگز ايمان نمى آورند.
پس حق تعالى فرمود: اى يونس ! ايشان بيش از صد هزار كسند از خلق من و آبادان مى كنند شهرهاى مرا و بندگان من از ايشان بهم مى رسند و من دوست مى دارم كه با ايشان تاءنى و مدارا كنم براى آنچه پيوسته در علم من بوده است از احوال ايشان و احوال تو و تقدير و تدبير من غير علم و تقدير توست ، تو پيغمبر مرسلى من پروردگار حكيم و عليمم به احوال ايشان ، اى يونس ! باطن و مخفى است در علمهاى غيبى كه نزد من هست و كسى منتهاى آن را نمى داند و علم تو نظر به ظاهر احوال است و از باطن ايشان و آخر كار ايشان خبرى ندارى ، اى يونس ! من دعاى تو را مستجاب كردم در حق ايشان و عذاب خواهم فرستاد بر ايشان ، و اين مستجاب شدن دعاى تو باعث زيادتى بهره تو نخواهد بود از ثواب من و براى درجه قرب و منزلت تو نيكو نخواهد بود، و عذاب من بر ايشان نازل خواهد شد در روز چهارشنبه ميان ماه شوال بعد از طلوع آفتاب ، پس ايشان را اعلام كن كه چنين خواهد شد.
پس يونس عليه السلام بسيار شاد شد و دلگير نشد و ندانست كه عاقبت اين چه خواهد بود! پس به نزد تنوخاى عابد آمد و خبر داد او را كه : عذاب خدا بر قوم من در فلان روز نازل خواهد شد، و گفت : بيا تا برويم ايشان را خبر كنيم كه در فلان روز عذاب بر ايشان نازل خواهد شد.
تنوخا گفت : چرا ايشان را خبر مى كنى ؟ بگذار ايشان را در كفر و معصيت خود تا عذاب بر ايشان بى خبر نازل شود.
فرمود: مى رويم به نزد روبيل و با او مشورت مى كنيم ، زيرا او مرد عالم دانائى است و از خانه آباده پيغمبران است .
چون به نزد روبيل رفتند يونس گفت : اى روبيل ! خدا مرا خبر داده است كه در چهارشنبه ميان ماه شوال عذاب بر قوم من خواهد فرستاد بعد از طلوع آفتاب ، الحال چه مصلحت مى دانى ؟ برويم ايشان را خبر كنيم ؟
روبيل گفت : در باب عذاب ايشان مراجعت نما بسوى حق تعالى و شفاعت كن براى ايشان مانند شفاعت پيغمبر بردبار و رسول صاحب كرم بزرگوار و سؤ ال كن كه عذاب را از ايشان بگرداند، زيرا خدا بى نياز است از عذاب ايشان و دوست مى دارد نرمى و مداراى با بندگان را و اين از براى تو نافع تر است و سبب زيادتى قرب و منزلت نو مى گردد در درگاه او، و شايد قوم تو بعد از آنچه شنيده اى و ديده اى از ايشان از كفر و انكار روزى ايمان بياورند، پس صبر كن و تاءنى و مدارا كن .
تنوخا گفت : واى بر تو اى روبيل ! اين چه مصلحت بود كه براى يونس ديده اى كه شفاعت ايشان بكند بعد از آنكه كافر شدند به خدا و انكار پيغمبرى او كردند و او را از خانه هاى خود بدر كردند و خواستند او را سنگسار كنند؟
روبيل به تنوخا گفت : ساكت باش كه تو مرد عابدى هستى و تو را علمى نيست بر اين ؛ پس باز متوجه يونس شد و گفت : بگو اگر خدا عذاب بفرستد بر قوم تو همه را هلاك مى كند يا بعضى را؟
يونس فرمود: بلكه همه را هلاك خواهد كرد، من چنين طلبيدم از خدا و هيچ رحم نمى آيد مرا بر ايشان كه بروم و شفاعت ايشان بكنم كه خدا عذاب را از ايشان بگرداند.
روبيل گفت : اى يونس ! شايد وقتى كه عذاب بر ايشان نازل شود و ايشان آثار عذاب را مشاهده نمايند توبه كنند بسوى خدا و استغفار كنند و خدا بر ايشان رحم فرمايد زيرا كه او ارحم الراحمين است و عذاب را از ايشان برگرداند بعد از آنكه خبر داده باشى ايشان را كه در فلان روز عذاب بر شما نازل مى شود و بعد از آن تو را دروغگو دانند.
پس تنوخا گفت : واى بر تو اى روبيل ! سخن عظيم بدى از تو صادر شد، پيغمبر مرسل تو را خبر مى دهد كه خدا بسوى او وحى فرموده است كه عذاب بر ايشان نازل مى شود و تو اين سخن را مى گوئى ؟ پس رد قبول خدا كردى و شك كردى در گفته خدا و رسول او، برو كه عمل تو حبط شد.
روبيل گفت : اى تنوخا! راءى تو ضعيف است . پس باز رو كرد به يونس و گفت : هرگاه عذاب بر قوم تو نازل شود و همه هلاك شوند و شهرهاى ايشان خراب شود آيا نه چنين است كه خدا نام تو را از ديوان پيغمبران محو خواهد كرد و رسالت تو برطرف خواهد شد و مانند بعضى از ضعيفان مردم خواهى بود و بر دست تو صد هزار كس هلاك شده خواهند بود؟
پس يونس عليه السلام وصيت و نصيحت روبيل را قبول نفرمود و با تنوخا از شهر دور شدند.
پس يونس عليه السلام برگشت و خبر داد قوم خود را كه : حق تعالى در روز چهارشنبه ميان ماه شوال عذاب بر شما خواهد فرستاد بعد از طلوع آفتاب ، پس رد كردند قول او را و تكذيب او نمودند و او را از شهر بيرون كردند به عنف و اهانت ، پس آن حضرت با تنوخا از شهر دور شدند و منتظر بودند كه عذاب بر ايشان نازل شود و روبيل در ميان قوم خود ماند.
چون اول ماه شوال شد روبيل بر كوه بلندى بالا رفت و به آواز بلند قوم خود را ندا كرد و گفت : منم روبيل مشفق و مهربانم بر شما، اينك ماه شوال داخل شد، يونس پيغمبر شما و رسول پروردگار شما خبر داد شما را كه خدا بسوى او وحى كرده است كه عذاب بر شما وعده خود را با رسولان خود، پس فكر كنيد كه چه خواهيد كرد!
پس سخن او ايشان را به ترس آورد و يقين كردند به نزول عذاب و دويدند به جانب روبيل و گفتند: تو چه مصلحت مى دانى براى ما اى روبيل ، زيرا كه توئى مرد دانا و حكيم و پيوسته تو را چنين مى دانستيم كه نسبت به ما مشفق و مهربان بودى و شنيديم كه بسيار شفاعت ما نزد يونس كرده بودى ، پس آنچه راءى توست بفرما تا به آن عمل كنيم .
روبل گفت : راءى من آن است كه چون صبح روز چهارشنبه ميان ماه كه روز وعده نزول عذاب است طالع گردد، زنان و اطفال شيرخواره را از يكديگر جدا كنيد، زنان را در دامنه كوه بازداريد و اطفال را در ميان دره ها و راههاى سيلاب بيندازيد، و اطفال حيوانات را از مادران جدا كنيد و اينها همه پيش از طلوع آفتاب باشد، چون ببينيد باد زردى از جانب مشرق مى آيد خرد و بزرگ همه صدا به گريه و ناله و استغاثه بلند كنيد و تضرع كنيد بسوى خدا و توبه و استغفار كنيد و سرها به جانب آسمان بلند كنيد و بگوئيد: پروردگارا! ستم كرديم بر خود و تكذيب كرديم پيغمبر تو را و توبه مى كنيم بسوى تو از گناهان خود، اگر نيامرزى ما را و رحم نكنى بر ما هر آينه از زيانكاران و معذب شدگان خواهيم بود، پس قبول كن توبه ما را و رحم كن بر ما اى رحم كننده ترين رحم كنندگان ، و شما را ملال بهم نرسد از گريه و ناله و تضرع تا آفتاب غروب كند يا پيشتر كه عذاب از شما برطرف شود پس راءى همه متفق شد بر آنچه روبيل ايشان را به آن امر كرد.
چون روز موعود شد روبيل از شهر بيرون رفت به موضعى كه صداى ايشان را مى شنيد و عذاب را مى ديد اگر نازل شود، چون صبح طالع شد آنچه روبيل فرموده بود بعمل آوردند، و چون آفتاب طلوع كرد باد زرد تيره بسيار تندى كه صداى عظيمى داشت وزيد، و چون باد را ديدند همه به يكباره صدا به گريه و ناله و تضرع و استغاثه بلند كردند و توبه و استغفار كردند، و اطفال براى طلب مادران خود مى گريستند و اولاد حيوانات براى طلب شير مادران ناله مى كردند و حيوانات براى آب و علف فرياد مى كردند، يونس و تنوخا صداى ناله و گريه ايشان را مى شنيدند و نفرين مى كردند كه خدا عذاب را بر ايشان غليظتر گرداند، و روبيل صداى ايشان را مى شنيد و عذاب را مى ديد و دعا مى كرد كه خدا عذاب را از ايشان برگرداند.
چون اول وقت ظهر شد درهاى آسمان گشوده شد و غضب پروردگار بر ايشان ساكن شد، و رحم فرمود بر ايشان خداوند بخشنده مهربان و دعاى ايشان را مستجاب و توبه ايشان قبول كرد و گناه ايشان را بخشيد، و وحى نمود بسوى اسرافيل كه : برو بسوى قوم يونس كه ايشان ناله و تضرع كردند و توبه و استغفار نمودند، من بر ايشان رحم كردم و توبه ايشان را قبول كردم و منم خداوند بسيار قبول كننده توبه ها و مهربان بر بندگان خود و زود قبول مى نمايم توبه بنده اى را كه پشيمان گردد از گناهان خود، و بنده و رسول من يونس از من سؤ ال نمود كه عذاب بر قوم او بفرستم ، و فرستادم ، و من سزاوارترم از همه كس به وفا كردن به وعده خود، و وفا به وعده كردم و عذاب فرستادم و يونس شرط نگرفت از من كه ايشان را هلاك كنم بلكه گفت : عذاب بر ايشان بفرست ، پس رو به رو به زمين و عذاب بر من كه بر ايشان نازل گرديده است از ايشان بگردان
پس اسرافيل عرض كرد: پروردگارا! عذاب تو به دوشهاى ايشان رسيده است و نزديك است ايشان را هلاك كند، تا من برسم هلاك شده اند.
حق تعالى فرمود: من ملائكه را امر كرده ام كه بازدارند عذاب را بر بالاى سر ايشان و نازل نگردانند بر ايشان نا امر من به آنها برسد، پس اى اسرافيل ! برو و عذاب را از ايشان بگردان بسوى كوهها كه در ناحيه مجارى چشمه ها و سيلها است و ذليل گردان به اين عذاب كوههاى بلندى را كه سركشى مى كنند بر كوههاى ديگر و آنها را ذليل و نرم گردان تا آهن شوند.
پس اسرافيل نازل شد و بالش را گشود و عذاب را از ايشان برگردانيد و زد بر كوهها كه خدا فرموده بود، و آن كوهها است كه در ناحيه موصل است ، پس آن كوهها همه آهن شوند تا روز قيامت .
پس چون قوم يونس عليه السلام ديدند عذاب از ايشان گرديد، از سر كوهها به زير آمده به خانه هاى خود برگشتند و زنان و فرزندان و اموال خود را برگردانيدند و حمد خدا را بجاى آوردند. چون روز پنجشنبه شد و يونس و تنوخا صداهاى ايشان را نشنيدند، جزم كردند كه عذاب بر ايشان نازل شده است و ايشان را هلاك كرده است ، پس آمدند به كنار شهر وقت طلوع آفتاب كه ببينند چه بلا بر ايشان نازل شده است و چگونه هلاك شده اند، ديدند كه هيزم كشان و شبانان مى آيند و اهل شهر به حال خود هستند، پس يونس عليه السلام به تنوخا فرمود: آنچه به من وحى رسيده بود تخلف شده است و قوم ، مرا دروغگو خواهند دانست ديگر مرا نزد ايشان روئى و عزتى نخواهد بود! پس آن حضرت از همانجا غضبناك گريخت به ناحيه دريا به نحوى كه كسى او را نشناسد و در حذر بود از آنكه احدى از قوم او ببينند او را و او را كذاب بگويند، و تنوخا به شهر برگشت پس روبيل به او گفت كه : اى تنوخا! كدام راءى صواب تر و به متابعت سزاوارتر بود، راءى من يا راءى تو؟
تنوخا گفت : بلكه راءى تو صواب تر بود، و آنچه تو به آن اشاره كردى راءى علما و حكما بود، و من پيوسته گمان مى كردم كه از تو بهترم براى آنكه زهد و عبادت من بيش از تو بود تا آنكه فضل تو بر من ظاهر شد به سبب زيادتى علم تو، و آنچه خدا به تو عطا فرموده است از حكمت با تقوا بهتر است از زهد و عبادت بدون علم كامل ، پس با يكديگر مصاحب شدند و در ميان قوم خود بروند.
يونس عليه السلام روز پنجشنبه متوجه ساحل دريا شد، و هفت روز رفت تا به دريا رسيد و هفت روز در شكم ماهى بود، چون از شكم ماهى بيرون آمد هفت روز در بيابان در زير درخت كدو بود، و هفت روز ديگر برگشت تا به قوم خود رسيد و ايشان به او ايمان آوردند و تصديق او كردند و متابعت او نمودند.(798)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : چون قوم يونس عليه السلام آن حضرت را آزار كردند، بر ايشان نفرين كرد، پس خدا وعده نمود كه عذاب بر ايشان نازل كند، پس روز اول روهاى ايشان زرد شد، روز دوم روهاى ايشان سياه شد و عذاب خدا نزديك سر ايشان رسيد كه نيزه هاى ايشان به آن مى رسيد، پس جدا كردند فرزندان را از مادران و فرزندان حيوانات را از مادران ايشان و پلاس و جامه هاى پشمينه پوشيدند و ريسمانها در گردنهاى خود كردند و خاكستر بر سرهاى خود ريختند و همه به يك صدا ناله به درگاه پروردگار خود بلند كردند و گفتند: ايمان آورديم به خداى يونس ، پس خدا عذاب را از ايشان گردانيد بسوى كوهها آمد، چون روز ديگر صبح شد يونس را گمان اين بود كه ايشان هلاك شده اند، و چون ديد ايشان در عافيتند در غضب شد و رو به دريا رفت و به كشتى سوار شد كه دو نفر ديگر در آن كشتى بودند، چون كشتى به مبارزه به ميان دريا رسيد مضطرب شد، كشتيبان گفت : گريخته اى مى بايد در اين كشتى باشد.
يونس عليه السلام فرمود: منم آن گريخته كه از آقاى خود گريخته ام ؛ برخاست كه خود را به دريا اندازد، چون ديد ماهى عظيمى دهان گشوده است ترسيد و آن دو ديگر بر او چسبيدند و گفتند: ما دو نفر ديگر هستيم شايد سبب اضطراب كشتى بودن يكى از ما باشد! پس قرعه افكندند و به اسم يونس بيرون آمد، پس سنت چنان جارى شد كه هرگاه سهام قرعه سه تا باشد خطا نشود.
پس آن حضرت خود را به دريا افكند و ماهى او را فرو برد و هفت روز او را در دريا گردانيد تا آنكه داخل درياى مسجور شد كه قارون را در آنجا عذاب مى كردند پس قارون صداى ذكر يونس را شنيد پرسيد از ملكى كه او را عذاب مى كرد: اين صداى كيست ؟
ملك گفت : صداى يونس است كه خدا او را در شكم ماهى حبس كرده است .
پس قارون گفت : رخصت مى دهى كه با او سخن بگويم ؟
ملك او را رخصت داد، قارون پرسيد: اين يونس ! موسى چه شد؟
فرمود: به عالم بقا رحلت نمود.
پس قارون گريست و پرسيد: هارون چه شد؟
فرمود: او نيز رحلت نمود.
پس بسيار گريست و جزع عظيم كرد و پرسيد: كلثم خواهر موسى كه نامزد من بود چه شد؟
گفت : او نيز به رحمت الهى واصل شد.
پس گريست و جزع بسيار كرد، حق تعالى وحى نمود به ملكى كه به او موكل بود كه : عذاب را از او بردار در بقيه ايام دنيا براى رقتى كه بر خويشان خود كرد.(799)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حق تعالى چون يونس عليه السلام را امر فرمود كه خبر دهد قوم خود را به عذاب الهى و عذاب بر سر ايشان فرود آمد، پس جدائى افكندند ميان زنان و فرزندان و حيوانات و اولاد ايشان و فرياد و ناله و گريه به درگاه خدا بلند كردند، پس خدا عذاب را از ايشان بازگرفت ، يونس عليه السلام غضبناك به جانب دريا رفت پس ماهى او را فرو برد، و سه روز(800) در شكم ماهى ماند و او را به هفت دريا گردانيد، و چون از شكم ماهى بيرون آمد پوست و مويش ريخته بود پس ‍ خدا درخت كدوئى را براى او رويانيد كه بر او سايه افكند، چون بدنش قوت يافت درخت كدو شروع كرد به خشكيدن ، پس يونس عرض كرد: پروردگارا! درختى كه بر من سايه مى كرد خشكيد.
حق تعالى وحى نمود به او كه : اى يونس ! جزع مى كنى براى درختى كه تو را سايه مى كرد و جزع نمى كنى براى زياده از صد هزار كس كه عذاب بر ايشان نازل شود؟!.(801)
مؤ لف گويد: جمع كردن ميان احاديث مختلفه كه در مدت مكث آن حضرت در شكم ماهى واقع شده است ، مشكل است ، شايد بعضى موافق روايت عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد، و اما خطاى او پس ترك اولى و مكروهى بود، زيرا چون خدا آن حضرت را مرخص نمود كه ترك تبليغ رسالت نسبت به قوم خود بكند و وعده فرمود كه عذاب بر ايشان نازل خواهد شد ديگر بر آن حضرت لازم نبود كه به ميان قومش بيايد بدون آنكه بار ديگر ماءمور شود، و چون اولى نسبت به او آن بود كه با وجود بديهاى قوم با ايشان در مقام شفقت باشد و از براى ايشان شفاعت كند و منتظر امر الهى باشد در باب قوم خود، و چون نكرد حق تعالى او را تاءديب نمود و در ضمن تاءديب ، مرتبه آن حضرت را عظيم گردانيد و عجائب درياها را به او نمود و آن را به منزله معراجى براى او گردانيد؛ و غضب او بر قوم و بديهاى ايشان بود نه بر جناب مقدس الهى ، و گمانى كه برد كه خدا بر او تنگ نخواهد گرفت از حيثيت نهايت وثوق و اعتماد بر لطف پروردگار خود بود؛ و وجوه ديگر در ضمن روايات و تفسير آيات مذكور شد.
ابو حمزه ثمالى روايت كرده است : روزى عبدالله بن عمر به خدمت امام زين العابدين عليه السلام آمد و عرض كرد: توئى كه مى گوئى يونس عليه السلام را براى اين به شكم ماهى انداختند كه ولايت جدم اميرالمؤ منين عليه السلام را بر او عرض كردند و توقف كرد در آن ؟
حضرت فرمود: بلى من گفته ام ، مادرت به عزايت بنشيند!
عبدالله گفت : اگر راست مى گوئى علامتى بر راستى گفتار خود به من بنما.
پس حضرت فرمود كه عصابه اى بر ديده او ببندند و عصابه اى بر ديده من بستند و بعد از ساعتى فرمود: چشمهاى خود را بگشائيد، چون ديده هاى خود را گشوديم خود را در كنار دريائى ديديم كه موجهايش بلند شده بود، پس عبدالله بن عمر عرض كرد: اى سيد من ! خون من در گردن توست .
حضرت فرمود: اضطراب مكن كه الحال علامت راستگوئى خود را به تو مى نمايم ؛ فرمود: اى ماهى ! ناگاه ماهى سر از دريا بيرون آورد مانند كوهى عظيم و مى گفت : لبيك لبيك اى ولى خدا!
حضرت فرمود: تو كيستى ؟
گفت : من ماهى يونسم اى سيد من
فرمود كه : ما را خبر ده كه قصه يونس عليه السلام چگونه بود؟
ماهى گفت : اى سيد من ! حق تعالى هيچ پيغمبرى را مبعوث نگردانيده است از آدم عليه السلام تا جد تو محمد صلى الله عليه و آله مگر آنكه ولايت شما اهل بيت را بر او عوض ‍ كرد، پس هر كه قبول كرد سالم ماند و هركه ابا كرد مبتلا گرديد، تا آنكه يونس مبعوث شد حق تعالى وحى نمود به او كه : اى يونس ! قبول كن ولايت اميرالمؤ منين على عليه السلام و ائمه راشدين از صلب او را با سخنان ديگر كه به او وحى نمود، پس يونس گفت : چگونه اختيار كنم ولايت كسى را كه او نديده ام و نمى شناسم ؟ و رفت به كنار دريا، پس خدا وحى نمود به من كه : يونس را فرو بر و استخوان او را سست مكن ، پس چهل روز در شكم من ماند و مى گردانيم او را در درياها و در تاريكى ها ندا مى كرد: لا الله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين (802) قبول كردم ولايت اميرالمؤ منين و ائمه راشدين از فرزندان او را؛ پس چون ايمان آورد به ايمان آورد به ولايت شما امر كرد مرا حق تعالى كه او را انداختم در ساحل دريا.
پس حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: برگرد اى ماهى بسوى آشنايان خود؛ و آب از موج قرار گرفت .(803)
مؤ لف گويد: ممكن است حق تعالى تكليف قبول ولايت را نسبت به انبياء عليهم السلام بر سبيل حتم نفرموده باشد كه تركش موجب گناه باشد، يا آنكه قبول كرده باشند همه و بعضى از روى اهتمام قبول نكرده باشند، والله يعلم .
و شيخ طوسى در مصباح ذكر كرده است : در روز نهم محرم خدا يونس را از شكم ماهى بيرون آورد،(804) و اين مخالف بعضى از احاديث سابقه است .
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : داود پيغمبر عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! قرين من در بهشت و نظير من در منزلهاى من در آنجا كسى خواهد بود؟
حق تعالى وحى فرمود: متى پدر يونس قرين و نظير تو خواهد بود.
داود عليه السلام رخصت طلبيد كه به زيارت او برود، چون رخصت يافت با سليمان پسر خود به ديدن او رفتند، و چون به خانه او رسيدند خانه او را ديدند كه از سعف (805) خرما ساخته بودند، چون احوال او را پرسيدند گفتند: در بازار است ، چون به بازار آمدند و از احوال او پرسيدند گفتند: در بازار هيزم كشان است ، چون در آن بازار از محل او پرسيدند گفتند: الحال مى آيد، پس نشستند به انتظار قدوم او ناگاه ديدند كه او پيدا شد و بسته هيزمى بر سر خود گرفته بود، پس مردم برخاستند و استقبال او كردند، پس هيزم را به زمين نهاد و حمد الهى ادا نمود و گفت : كيست بخرد مال طيب حلالى را به مال طيب حلالى ؟ پس يك كسى قيمتى گفت و ديگرى زياد كرد تا آنكه به يكى از ايشان فروخت ؛ پس داود و سليمان عليه السلام پيش آمده و بر او سلام كردند، جواب سلام گفت و ايشان را تكليف منزل نمود و به آن زرى كه داشت از قيمت هيزم گندمى يا جوى خريد و به خانه آورد و آسيا كرد و خمير كرد و آتشى افروخت و خمير را در ميان آتش گذاشت و با ايشان نشست و به صحبت داشتن مشغول شد، چون برخاست ديد نان پخته است و آن را گرفت در ميان ظرف چوبى ريزه كرد و نمكى بر او پاشيد و مطهره اى در پهلوى خود گذاشت ، چون خوب جويد و فرو برد الحمدلله گفت ، پس باز لقمه اى ديگر برداشت و به همين نحو خورد، پس آب را برداشت و بسم الله گفت و تناول نمود، چون بر زمين گذاشت گفت : الحمدلله ، پروردگارا! كيست كه به او نعمتى داده باشى مثل آنچه به من عطا كرده اى ؟ چشم و گوش و بدن مرا صحيح گردانيده اى و مرا قوت بخشيدى تا رفتم بسوى درختى كه خود نكشته بودم و غمى از براى محافظت آن متحمل نشده بودم و آن را روزى من كردى ، و فرستادى براى من كسى را كه آن را از من خريد و به قيمت آن طعامى خريدم كه خود زراعت نكرده بودم ، و مسخر گردانيدى براى من آتشى را كه با آن آتش پختم طعام را و چنين كردى كه از روى خواهش آن را خوردم كه قوت بيابم بر بندگى تو، پس تو را است حمد؛ بعد از آن گريست .
پس داود به سليمان گفت : اى فرزند! برخيز برويم كه هرگز نديده ايم بنده اى كه شكر خدا زياده از اين مرد بكند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.