بـاب سـى و شـشـم در بـيـان نـوادر اخـبـار غـيـر پـيـغـمـبـران از بنى اسرائيل و غير ايشان است

بـاب سـى و شـشـم در بـيـان نـوادر اخـبـار غـيـر پـيـغـمـبـران از بنى اسرائيل و غير ايشان است
شيخ طبرسى رحمه الله و غير او از مفسران از ابن عباس روايت كرده اند كه : عابدى در ميان بنى اسرائيل بود كه او را ((برصيصا)) مى گفتند و سالها عبادت پروردگار خود مى كرد تا آنكه مستجاب الدعوه شد و بيماران و ديوانگان را نزد او مى آوردند او دعا مى كرد و ايشان شفا مى يافتند، پس زنى از زنان اشراف آن زمان را جنونى عارض شد و به نزد او آوردند كه مداوا كند، و آن زن برادران داشت ، چون آن زن را نزد او گذاشتند شيطان او را وسوسه كرد كه با آن زن زنا كند و چون با او زنا كرد حامله شد، چون ترسيد رسوا شود آن زن را كشت و دفن كرد، شيطان به نزد هر يك از برادرانش آمد و گفت :

عابد با خواهر شما زنا كرد و چون حامله شد او را كشت و در فلان موضع دفن كرد، پس برادران اين سخن را به يكديگر گفتند، و خبر منتشر شد تا به پادشاه آن زمان رسيد، پس پادشاه با ساير مردم به معبد او رفتند و بر آن حال مطلع شدند و او اقرار كرد كه : من چنين كردم ، پس پادشاه فرمود كه او را بر دار كشند.
پس شيطان متمثل شد نزد او و گفت : من تو را به اين بليه انداختم و رسوا كردم ، اگر اطاعت من مى كنى تو را از كشتن خلاص مى كنم .
گفت : در چه باب اطاعت تو بكنم ؟
گفت : مرا سجده كن .
عابد گفت : چگونه تو را سجده بكنم با اين حال ؟
گفت : به ايما از تو اكتفا مى كنم .
پس ايما كرد به سجود براى شيطان و كافر شد، و شيطان از او بيزارى جست و او را كشتند چنانچه حق تعالى در قرآن اشاره قصه او فرموده است در اين آيه شريفه كمثل الشيطان اذ قال للانسان اكفر فلما كفر قال انى برى ء منك انى اخاف الله رب العالمين (885) يعنى : ((مانند مثل شيطان است در وقتى كه گفت به انسان : كافر شو پس چون كافر شد گفت : بدرستى كه من بيزارم از تو بدرستى كه من مى ترسم از خداوندى كه پروردگار عالميان است )).(886)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : در ميان بنى اسرائيل عابدى بود كه او را ((جريح )) مى گفتند و عبادت خدا مى كرد در صومعه خود، پس ‍ مادرش نزد او آمد در وقتى كه نماز مى كرد او را طلبيد او جواب نگفت ، پس برگشت باز آمد و او را طلبيد او ملتفت نشد بسوى مادر خود و برگشت ، بار سوم آمد باز او را طلبيد و جواب نشنيد و برگشت و گفت : سؤ ال مى كنم از خداى بنى اسرائيل كه تو را يارى نكند.
چون روز ديگر شد زن زناكارى نزد صومعه او آمد و او را درد زائيدن گرفت و در همان موضع زائيد و دعوى كرد: اين فرزند را از جريح بهم رسانيده ام .
پس اين خبر در ميان بنى اسرائيل منتشر شد و گفتند: آن كسى كه مردم را بر زنا ملامت مى كرد خود زنا كرد، پادشاه امر فرمود كه او را بر دار بكشند، پس مادرش بسوى او آمد و طپانچه بر روى خود مى زد و فرياد مى كرد.
جريح گفت : ساكت باش كه اين بلا از نفرين تو بر سر من آمد.
مردم چون اين سخن را از جريح شنيدند گفتند: چه دانيم كه تو اين را راست مى گوئى ؟
فرمود: آن طفل را بياوريد، چون آوردند جريح طفل را گرفت و دعا كرد پس از او پرسيد: پدر تو كيست ؟
آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت : فلان راعى از فلان قبيله .
پس خدا ظاهر گردانيد دروغ آنها را كه افترا كرده بودند بر جريح و او از كشته شدن نجات يافت و سوگند خورد كه ديگر از مادر خود جدا نشود و پيوسته او را خدمت بكند.(887)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل گفت : شهرى بنا مى كنم كه هيچكس عيبى براى آن نگويد، چون شهر را تمام كرد راءى جميع مردم متفق شد بر آنكه هرگز مثل آن نديده اند در خوبى و عيبى در آن نمى بينند، پس مردى گفت : اگر امان مى دهى من عيب آن را به تو مى گويم .
پادشاه فرمود: بگو تو را امان دادم .
پس آن مرد عرض كرد: اين شهر دو عيب دارد: اول آنكه تو خواهى مرد و به ديگرى منتقل خواهد شد؛ دوم آنكه بعد از تو خراب خواهد شد.
پس پادشاه فرمود: كدام عيب از اينها بدتر مى باشد؟ پس چه كنيم كه اين عيبها را نداشته باشد؟
عرض كرد: خانه اى بنا كن كه باقى شود و فانى نشود و هميشه تو در آن خانه جوان باشى و پير نشوى .
چون پادشاه سخنان مردم و آن مرد را به دختر خود نقل كرد دخترش گفت : هيچيك از اهل مملكت تو در اين باب به تو راست نگفته اند بغير آن مرد.(888)
و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه : در بنى اسرائيل مردى بود و دو دختر داشت ، ايشان را به دو مرد تزويج نمود كه يكى از ايشان زارع بود و ديگرى كوزه گر، پس ‍ چون اراده ديدن ايشان كرد، اول رفت به ديدن آن دختر كه در خانه زارع بود و از او پرسيد: چه حال دارى ؟ گفت : شوهر من زراعت بسيارى كرده است و اگر باران بيايد حال ما از همه بنى اسرائيل بهتر خواهد بود؛ چون از آنجا بيرون آمد به ديدن دختر ديگر رفت از او پرسيد: چه حال دارى ؟ گفت : شوهر من كوزه بسيار ساخته است اگر باران نيايد و آنها ضايع نشود حال ما از جميع بنى اسرائيل بهتر خواهد بود، پس بيرون آمد و عرض كرد: خداوندا! تو صلاح هر دو را بهتر مى دانى پس آنچه براى ايشان خير مى دانى بعمل آور.(889)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در بنى اسرائيل عابدى بود كه بسيار مى گفت : الحمدلله رب العالمين و العاقبه للمتقين ، يعنى : ((حمد و سپاس مخصوص پروردگار عالميان است و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است ، پس ابليس لعين از گفتار او در خشم شود و شيطانى را به نزد او فرستاد و گفت : بگو عاقبت نيكو براى توانگران است ؛ چون آمد و اين را گفت در ميان او و شيطان نزاع شد و راضى شدند به حكم اول كسى كه در مقابل آنها بيايد به شرط آنكه سخن هر يك را تصديق كند يك دست ديگرى را ببرند، و چون شخصى رسيد از او سؤ ال كردند و او گفت : عاقبت نيكو براى توانگران است ، و يك دست عابد بريده شد، پس برگشت باز همان را مى گفت : الحمدلله رب العالمين و العافيه للمتقين .
شيطان گفت : باز همان را مى گوئى ؟
گفت : بلى . و باز راضى شدند به حكم هر كه اول پيدا شود به همان شرط سابق ، ديگرى آمد و تصديق شيطان كرد و دست ديگر عابد بريده شد و باز حمد خدا كرد و گفت : عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است ، شيطان گفت : اين مرتبه محاكمه مى كنيم نزد اول كسى كه پيدا شود به شرط گردن زدن پس بيرون آمدند.
حق تعالى ملكى را به صورت شخصى فرستاد بر سر راه ايشان ، چون قصه خود را به او نقل كردند دستهاى عابد را به جاهاى خود گذاشت و دست بر آنها ماليد تا درست شدند و گردن آن شيطان را زد و گفت : همچنين عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است .(890 )
و در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : در ميان بنى اسرائيل قاضى بود و به حق حكم مى كرد در ميان ايشان ، چون وقت وفات او شد به زن خود گفت : چون من بميرم غسل بده و كفن بكن و روى مرا بپوشان و بر روى تختى بگذار مرا كه انشاء الله بدى از من نخواهى ديد.
چون آن قاضى مرد آنچه گفته بود زنش بعمل آورد، مدتى صبر كرد بعد از آن رفت و روى او را گشود پس ديد كرمى دماغ او را مى خورد، ترسيد از آن حالى كه ديد و برگشت ، چون شب شد او را در خواب ديد كه به او گفت : آيا ترسيدى از آن حال كه ديدى ؟
گفت : بلى .
قاضى گفت : والله آن حالت براى من بهم نرسيد مگر براى خواهشى كه از براى برادر تو كردم ، زيرا روزى به نزد من آمد به مرافعه و خصمى با او بود، چون نزد من نشستند گفتم : خداوندا! چنان كن كه حق با او باشد؛ چون دعواى خود را نقل كردند حق با او بود پس شاد شدم از آنكه حق با او بود، و آن حال بد مرا از براى آن عارض شد كه ميل به جانب برادر تو كردم با اينكه حق با او بود.(891)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : گروهى از بنى اسرائيل به نزد پيغمبر خود آمدند و گفتند: دعا كن هر وقت كه ما خواهيم خدا براى ما باران بفرستد، پس آن پيغمبر مطلب ايشان را از خدا خواست و به اجابت مقرون گرديد و هر وقت كه باران طلبيدند به هر قدر كه خواستند براى ايشان آمد، پس زراعت ايشان از ساير سالها نمو كرد و چون درو كردند بغير كاه چيزى ديگر نبود، به نزد پيغمبر آمدند و گفتند: ما باران را براى منفعت خود طلبيديم و ضرر رسانيد به ما.
پس حق تعالى وحى فرمود: ايشان راضى نشدند به تدبير من براى ايشان و حاصل تدبير ايشان آن است كه ديدند.(892)
در حديث معتبر ديگر منقول است كه فرمود: كبوترى آشيان ساخته بود بر درختى و مردى بود كه هرگاه جوجه هاى آن بزرگ مى شدند مى آمد و مى گرفت ، پس آن كبوتر به خدا شكايت كرد آن حال را، حق تعالى وحى فرمود كه : من شر او را از تو كفايت مى كنم .
پس در اين مرتبه كه جوجه برآورد آن مرد آمد و دو گرده نان با خود داشت و سائلى از او سؤ ال كرد، يك گرده نان را به سائل داد و بر بالاى درخت رفت و جوجه ها را برداشت ، حق تعالى به سبب آن تصدق او را سالم داشت .(893)
و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه : شخصى بود در بنى اسرائيل سى و سه سال دعا كرد كه خدا او را فرزندى كرامت فرمايد، دعايش مستجاب نشد، عرض كرد: خداوندا! آيا دورم از تو كه دعاى مرا نمى شنوى ؟ يا نزديكى و دعاى مرا به اجابت مقرون نمى گردانى ؟
پس شخصى به خواب او آمد و به او گفت : تو خدا را مى خوانى با زبانى فحش گوينده و دلى به دنيا چسبيده و ناپاك و با نيتى دروغ ، پس ترك فحش و هرزه گوئى بكن و دل خود را پرهيزكار گردان و نيت خود را نيكو كن ، چون چنين كرد دعايش مستجاب شد و خدا به او پسرى كرامت فرمود.(894)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : در بنى اسرائيل مرد عاقل مالدارى بود، پسرى داشت كه او شبيه بود در شمايل از زن عفيفه اى و دو پسر داشت از زن غير عنيفه . پس چون هنگام وفات او شد گفت : مال من از براى يكى از شماست . چون مرد پسر بزرگتر گفت : منم آن يكى ، و فرزند ميانه گفت : منم ، و فرزند كوچك گفت : منم .
پس به نزد قاضى آن زمان مرافعه بردند، قاضى گفت : من حكم قضيه شما را نمى دانم ، برويد به نزد سه برادر كه از فرزندان غنامند.
چون به نزد يكى از ايشان رفتند او را مرد پيرى يافتند، چون قصه را به او نقل كردند گفت : برويد به نزد برادرى كه از من بزرگتر است و از او بپرسيد؛ چون به نزد او رفتند مردى بود نه جوان و نه پير، چون از او پرسيدند گفت : برويد به نزد برادر بزرگترم ؛ چون به نزد او آمدند او را جوان يافتند، پس گفتند: اول علت اين را بگو كه چرا تو از برادران ديگر جوانترى با آنكه بزرگترى ، و برادر بعد از تو از برادر كوچكتر جوانتر است بعد جواب مساءله را بگو.
گفت : آن برادرى كه اول ديديد دو سال از من كوچكتر است و ليكن زن بدى دارد كه پيوسته او را آزرده دارد و صبر مى كند بر بدى او كه مبادا مبتلا شود به بلائى كه صبر بر آن نتواند كرد، و به اين سبب پير شده ؛ اما آن برادر دوم پس او زنى دارد كه گاهى او را غمگين مى گرداند و گاهى شاد مى گرداند، پس او در جوانى و پيرى ميانه است ؛ و اما من زنى دارم كه هميشه مرا شاد مى گرداند و هرگز از او غمى و مكروهى به من نرسيده است تا به خانه من آمده است ، پس به اين سبب جوان مانده ام ؛ اما حكايت پدر شما و ميراث او، اول برويد و او را از قبر بيرون آوريد و استخوانهاى او را بسوزانيد و برگرديد به نزد من تا ميان شما حكم كنم .
پس به جانب قبر روانه شدند، برادر كوچكتر كه از عفيفه بود شمشير برداشت ، آن دو برادر ديگر كلنگى برداشتند، چون خواستند آن دو برادر كه قبر پدر را بشكافند برادر كوچك شمشير كشيد و گفت : من از حصه خود گذشتم و نمى گذارم قبر پدر مرا بشكافيد.
پس چون به نزد قاضى برگشتند و قصه را نقل كردند فرمود: همين بس است براى شما، مال را بياوريد، چون مال را آوردند به پسر كوچك داد و به آن دو پسر ديگر گفت : اگر شما فرزند او مى بوديد دل شما بر او نرم مى شد چنانچه از او شد و راضى به سوختن او نمى شديد.(895)
و به سند صحيح از حضرت امام موسى عليه السلام مروى است كه : در بنى اسرائيل مرد صالحى بود و زن صالحه اى داشت ، شبى در خواب ديد كه : حق تعالى فلان مقدار عمر از براى تو مقرر كرده است و مقدر فرموده است كه نصف عمر تو در فراخى بگذرد و نصف ديگر در تنگى و تو را مختار گردانيده است كه هر يك را تو خواهى مقدم فرمايد، تو كدام را اختيار مى كنى ؟
آن مرد گفت : من زن صالحه اى دارم و او شريك من است در معاش من ، با او مشورت مى كنم بعد خواهم گفت .
پس چون صبح شد خواب را به زوجه خود نقل كرد، آن زن صالحه گفت : نصف اول را اختيار كن و تعجيل نما در عافيت شايد خدا بر ما رحم فرمايد و نعمت را بر ما تمام كند.
چون شب دوم شد باز همان شخص به خواب او آمد و پرسيد: كدام را اختيار كردى ؟
گفت : نصف اول را، گفت : چنين باشد.
پس دنيا از همه جهت رو به او آورد، پس زوجه اش به او گفت : از آنچه خدا به تو داده است به خويشان خود و مردم مستمند و همسايگان و فلان برادر خود بده ؛ و پيوسته او را امر مى كرد كه نعمت خود را در مصارف خير صرف نمايد.
پس چون نصف عمر او گذشت و وعده تنگدستى رسيد همان شخص به خواب آن مرد آمد و گفت : خدا به جزاى احسانها كه كردى و شكر نعمت او كه ادا نمودى بقيه عمر تو را نيز مقدر فرمود كه در گشادگى و فراوانى نعمت بگذرد.(896)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در بنى اسرائيل مردى بود بسيار پريشان و الحاح كرد بر او زوجه او در طلب روزى ، پس تضرع كرد بسوى خدا در طلب روزى ، پس در خواب ديد به او گفتند كه : دو درهم حلال را بهتر مى خواهى يا دو هزار درهم حرام را؟
گفت : دو درهم حلال را.
پس به او گفتند: در زير سر تو نهاده اند بردار.
چون بيدار شد دو درهم در زير بالين خود يافت ، پس آن دو درهم را گرفت و يك درهم را داد ماهى خريد و به خانه آورد، چون آن زن ماهى را ديد شروع كرد به ملامت او و سوگند ياد كرد كه من دست به اين ماهى نمى گذارم ، پس آن مرد خود برخاست كه آن ماهى را به اصلاح آورد، چون شكمش را شكافت دو مرواريد بزرگ در ميان شكم آن ماهى يافت كه هر دو را به چهل هزار درهم فروخت .(897)
و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : يكى از علماى بنى اسرائيل را ملائكه در قبر نشانيدند و روحش را به او برگردانيدند و گفتند: ما ماءموريم صد تازيانه از عذاب خدا بر تو بزنيم ، گفت : طاقت ندارم ، پس يك تازيانه كم كردند، گفت : طاقت ندارم ، همچنين كم مى كردند تا به يك تازيانه رسيد، گفت : طاقت ندارم ، گفتند، چاره اى از آن ندارى ، پرسيد: به چه سبب اين تازيانه را به من مى زنيد؟ جواب دادند، روزى بى وضو نماز كردى و روزى ديگر به بنده ضعيف مسكين مظلومى برخوردى كه بر او ستمى مى شد و به تو استغاثه كرد و تو به فرياد او نرسيدى و دفع ضرر از وى نكردى ، پس يك تازيانه بر او زدند كه قبرش پر از آتش شد.(898)
و از وهب بن منبه منقول است كه : مردى از بنى اسرائيل قصر بسيار رفيع عالى محكمى بنا كرد، بعد از اتمام آن طعامى پخت و توانگران را طلبيد و فقرا را نطلبيد، و هر فقيرى كه مى آمد كه داخل شود منع مى كردند و مى گفتند: اين طعام را براى تو و امثال تو نساخته اند، پس حق تعالى دو ملك فرستاد بسوى ايشان در زى فقرا و به ايشان نيز چنين گفتند؛ پس ‍ خدا امر فرمود آن دو ملك به زى اغنيا بروند، چون رفتند ايشان را داخل كرده و اكرام نموده و در صدر مجلس جا دادند.
پس حق تعالى امر فرمود آن دو ملك را كه آن شهر را و هر كه در آن شهر بود به زمين فرو برند.(899)
و در روايت ديگر منقول است كه : صغير و كبير بنى اسرائيل با عصا راه مى رفتند تا خيلا و تكبر نكنند در راه رفتن .(900)
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : در ميان بنى اسرائيل مرد عابدى بود به هر كار كه متوجه مى شد زيان مى يافت و كار دنيا بر او بسته شده بود، زنش به او نقفه مى داد تا آنكه نزد زنش نيز چيزى نماند، پس روزى گرسنه شد و زن هيچ در خانه نيافت بغير از يك پيله از رشته خود، به شوهرش داد و گفت : جز اين نزد من چيزى نمانده است اين را ببر و بفروش و از براى ما طعامى بخر كه بخوريم .
چون آن را به بازار آورد ديد كه مشتريان برخاسته اند و بازار را بسته اند، پس برگشت و گفت : من مى روم به نزد اين دريا و وضو مى سازم و آبى به خود مى ريزم و برمى گردم ، چون به كنار دريا آمد صيادى را ديد كه دامى به دريا افكنده بود و بيرون آورده بود و در دام او هيچ نبود مگر ماهى زبونى كه مدتى ماده بود تا فاسد شده بود، پس عابد گفت : بفروش به من ماهى خود را كه در عوض اين ريسمان را به تو دهم كه از براى دام خود به آن منتفع شوى .
پس ماهى را گرفت و ريسمان را داد و به خانه برگشت و به زن خود آنچه گذشته بود نقل كرد، چون زن شكم ماهى را شكافت در جوف آن مرواريد بزرگى يافت و شوهرش را طلبيد و مرواريد را به او نمود، عابد آن را گرفت و به بازار رفت و آن را به مبلغ بيست هزار درهم فروخت و برگشت و مال را در خانه گذاشت ، پس ناگاه سائلى به در خانه آمد و گفت : اى اهل خانه ! تصدق نمائيد بر مسكين تا خدا شما را رحم كند.
آن مرد عابد گفت : داخل شو. چون داخل شد يكى از دو كيسه را به او داد، پس زنش گفت : سبحان الله ! به يك دفعه نصف توانگرى ما را برطرف كردى .
پس اندك زمانى كه گذشت همان سائل برگشت و در زد، عابد گفت : داخل شو.
سائل آمد و كيسه زر را به جاى خود گذاشت و گفت : بخور بر تو گوارا باد، من ملكى بودم از ملائكه ، حق تعالى مرا فرستاده بود كه تو را امتحان نمايم كه چگونه شكر نعمت بجا مى آورى ، پس خدا شكر تو را پسنديد.(901)
و به سند معتبر منقول است كه حمران از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيد: دولت حق شما كى ظاهر خواهد شد؟
حضرت فرمود: اين حمران ! تو دوستان و برادران و آشنايان دارى و از احوال ايشان احوال اهل زمان خود را مى توانى دانست ، و اين زمان زمانى نيست كه امام حق خروج تواند كرد، بدرستى كه شخصى بود از علماء در زمان سابق و پسرى داشت كه رغبت نمى نمود در علم پدر خود و از او سؤ ال نمى كرد، و آن عالم همسايه اى داشت كه مى آمد و از او سؤ الها مى كرد و علم او را فرا مى گرفت ، چون وقت وفات آن عالم شد پسر خود را طلبيد و گفت : اى فرزند! تو رغبت نمى كردى در علم من و سؤ ال نمى نمودى از من و همسايه من مى آمد و از من سؤ ال مى كرد و علم مرا اخذ مى نمود و حفظ مى كرد، اگر تو را احتياج شود به علم من برو به نزد همسايه من ، و او را نشان داد و به او شناساند.
پس آن عالم به رحمت الهى واصل شد و پسر او ماند، پس پادشاه آن زمان خوابى ديد براى تعبير آن سؤ ال كرد از حال آن عالم ، عرض كردند: فوت شد، پرسيد: آيا از او فرزندى مانده است ؟ گفتند: بلى پسرى از او مانده است ، پس آن پسر را طلبيد، چون ملازم پادشاه به طلب او آمد گفت : والله نمى دانم پادشاه براى چه مرا مى خواهد و من علمى ندارم و اگر از من سؤ ال كند رسوا خواهم شد.
پس در اين حال وصيت پدر به ياد او آمد و رفت به نزد شخصى كه از پدرش علم آموخته بود و قضيه را نقل كرد و گفت : پادشاه مرا طلبيده است و نمى دانم كه از براى چه مطلب مرا خواسته است و پدرم مرا امر كرده كه اگر محتاج شوم به علمى به نزد تو بيايم .

پس شيطان از زير پاى خود دو درهم بدر آورد و به او داد، پس عابد با آن جامه هاى عبادت متوجه شهر شد و احوال خانه آن فاحشه را پرسيد، مردم نشان دادند گمان كردند كه عابد آمده است كه او را هدايت كند.
چون عابد داخل خانه آن زن شد دو درهم را بسوى او انداخت و گفت : برخيز، پس آن زن برخاست و داخل خانه شد و عابد را به خانه طلبيد و گفت : اى مرد! تو به هيئتى به پيش ‍ من آمده اى كه كسى به نزد مثل من با اين هيئت نمى آيد، خبر خود را به من بگو كه به چه سبب متوجه اين كار شده اى ؟
چون عابد قصه خود را به آن زن نقل كرد گفت : اى بنده خدا! ترك گناه آسانتر است از توبه كردن ، و چنين نيست كه هر كه خواهد توبه كند او را ميسر شود، البته آن مرد شيطانى بوده است كه متمثل شده بوده است براى تو، الحال برو به جاى خود كه او را در آنجا نخواهى ديد.
پس عابد برگشت و آن زن زناكار در همان شب مرد، چون صبح شد بر در خانه او نوشته شده بود كه : حاضر شويد به جنازه فلان زن كه او از اهل بهشت است .
پس مردم به شك افتادند و سه روز او را دفن نكردند براى شكى كه در امر او داشتند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران – راوى گويد كه : گويا حضرت فرمود كه : حضرت عيسى عليه السلام بود – كه : برو بر فلان فاحشه نماز كن و امر كن مردم را كه بر او نماز كنند كه من او را آمرزيدم و بهشت را بر او واجب گردانيدم به سبب آنكه آن بنده مرا از معصيت من بازداشت .

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.