باب سى و يكم در بيان قصه اصحاب كهف و اصحاب رقيم است

باب سى و يكم در بيان قصه اصحاب كهف و اصحاب رقيم است
حق تعالى مى فرمايد ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا(807 ) ((آيا گمان كردى كه اصحاب غار و اصحاب رقيم از آيات قدرت ما در عجب بودند؟)).
بعضى گفته اند كه : اصحاب رقيم همان اصحاب كهفند، و ((رقيم )) نام آن وادى است يا آن كوه كه غار در آنجا بود، يا نام شهرى كه از آنجا بيرون آمدند، يا نام لوحى كه قصه ايشان را در آن نقش كرده بودند و بر در غار گذاشته بودند، يا نام سگ ايشان ؛ و بعضى گفته اند كه : اصحاب رقيم گروه ديگرند(808) كه قصه ايشان مذكور خواهد شد.


و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اصحاب كهف و رقيم گروهى بودند كه ناپيدا شدند، پس پادشاه آن زمان نام ايشان و پدران و خويشان ايشان را در لوحهاى سرب نقش كرد.(809)
اذ اوى الفتيه الى الكهف فقالوا ربنا آتنا من لدنك رحمه وهيى ء لنا من امرنا رشدا(810) ((در وقتى كه پناه بردند جوانان بسوى غار پس گفتند: اى پروردگار ما! عطا كن ما را از جانب خود رحمتى و مهيا گردان براى ما امرى را كه موجب رشد و صلاح ما باشد)).
و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السلام از شخصى پرسيد: فتى كيست ؟
آن شخص گفت : فداى تو شوم ما جوان را فتى مى گوئيم .
فرمود: مگر نمى دانيد كه اصحاب كهف در سن كهولت بودند خدا ايشان را ((فتيه )) فرمود براى آنكه جوانمردى كردند و ايمان آوردند، و هر كه به خدا ايمان مى آورد و پرهيزكار است او فتى است هر چند پير باشد.(811)
فضربنا على آذانهم فى الكهف سنين عددا(812) ((پس زديم بر گوش ايشان پرده خواب را كه از صداها بيدار نشوند در غار سالى چند شمرده شده )).
ثم بعثناهم لنعلم اى الحزبين احصى لما لبئوا امدا(813) ((پس ايشان را برانگيختيم از خواب تا بدانيم – به علم بعد از وقوع – كه آنها كه نزاع مى كنند در مدت مكث ايشان در خواب از اصحاب كهف يا ديگران كدام يك درست تر احصا كرده اند)).
نحن نقص عليك نباءهم بالحق انهم فتيه آمنوا بريهم و زدناهم هدى # و ربطنا على قلوبهم (814) ((ما بيان مى كنيم براى تو خبر ايشان را به راستى ، بدرستى كه ايشان جوانان – يا جوانمردان – بودند كه ايمان آوردند به پروردگار خود و زياده كرديم ما هدايت ايشان را و محكم گردانيديم دلهاى ايشان را براى صبر كردن بر شدائدى كه در اختيار حق عارض ‍ مى شود)).
اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض لن ندعو من دونه الها لقد قلنا اذا شططا(815) ((در وقتى كه برخاستند پس گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمين است ، هرگز نمى خوانيم بغير از او خدائى را كه اگر بخوانيم بخدا سوگند سخنى گفته خواهيم بود بسيار دور از حق )).
هؤ لاء قومنا اتخذوا من دونه آلهه لولا ياءتون عليهم بسلطان بين فمن اظلم ممن آفترى على الله كذبا(816) ((اين گروه قوم مايند كه گرفته اند بغير از خداوند بر حق خداها، و چرا نمى آورند بر عبادت آنها حجت و برهانى ظاهر، پس كيست ظالمتر از كسى كه افترا بندد بر خدا به دروغ )).
و اذ اعتزلتموهم و ما بعبدون الا الله فاءووا الى الكهف ينشر لكم ربكم من رحمته وبهيى ء لكم من امركم مرفقا(817) ((پس به يكديگر گفتند كه : چون كناره كرديد از ايشان و از آنچه مى پرستند بغير از خدا پس پناه بريد بسوى غار تا پهن كند و بگشايد براى شما پروردگار شما از رحمت خود و مهيا كند براى شما از امر شما آنچه منتفع گرديد به آن و كار بر شما آسان شود)).
وترى الشمس اذا طلعت تزاور عن كهفهم ذات اليمين و اذا غربت تقرضهم ذات الشمال و هم فى فجوه منه (818) ((و مى بينى آفتاب را در وقتى كه طالع مى شود مى گردد و ميل مى كند شعاع آن از ايشان به جانب راست و بر ايشان نمى تابد، و چون غروب مى كند آفتاب از ايشان مى كند به جانب چپ و بر ايشان نمى تابد و ايشان در محل گشادگى از غار و در وسط آن جا گرفته اند)).
ذلك من آيات الله من يهد الله فهو المهتد و من يضلل فلن تجد له وليا مرشدا(819) ((اين قصه ايشان – يا آفتاب نتابيدن بر ايشان – از آيات و علامات قدرت خدا است ، هر كه را خدا هدايت كند پس او هدايت يافته است ، و هر كه را خدا گمراه كند – يعنى منع لطف خود را از او بكند – پس نمى يابى از براى او كسى كه يارى و راهنمائى او بكند)).
و تحسبهم ايقاظا و هم رقود و نقلبهم ذات اليمين و ذات الشمال و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد(820) ((و گمان مى كنى ايشان را كه بيدارند براى باز بودن چشمهاى ايشان – چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است ،(821) يا گرديدن ايشان از پهلو به پهلو – و حال آنكه ايشان در خوابند و مى گردانيم ايشان را به جانب راست و چپ – على بن ابراهيم روايت كرده است كه : سالى دو مرتبه حق تعالى ايشان را از پهلو به پهلوى ديگر مى گرداند براى اينكه زمين ، پهلوى ايشان را نخورد(822) – و سگ ايشان پهن كرده است دستهاى خود را در پيشگاه غار يا در درگاه غار)).
لو اطلعت عليهم لوليت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا(823) ((اگر مطلع شوى بر ايشان و نظر كنى بسوى ايشان هر آينه پشت خواهى كرد و خواهى گريخت از ايشان و هر آينه مملو خواهى شد از ترس ايشان )) براى مهابتى كه خدا در ايشان قرار داده است ، يا براى عظمت جثه و باز بودن ديده هاى ايشان ، يا براى وحشت مكان ايشان
از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : مراد از اين خطاب ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله نيست ، بلكه خطاب عام است براى بيان حال ايشان و دهشت امر ايشان .(824)
و كذلك بعثناهم ليتساءلوا بينهم قال قائل منهم كم لبثتم قالوا لبثنا يوما او بعض يوم (825) ((و همچنين مبعوث گردانيديم ايشان را براى آنكه بعضى از بعضى سؤ ال كنند و بر حال خود مطلع شوند، گفت گوينده اى از ايشان كه : چند گاه در اين مكان مكث كرده ايد و در خواب بوده ايد؟ گفتند: يك روز مانده ايم يا بعضى از روز)).
قالوا ربكم اعلم بما لبثتم فابعثوا احدكم بورقكم هذه الى المدينه فلينظر ايها ازكى طعاما فلياتكم برزق منه و ليتلطف و لا يشعرن بكم احدا(826) ((گفتند: پروردگار شما داناتر است به آنچه شما مانده ايد در اين مكان ، پس بفرستيد يكى از خود را با اين دراهمى كه داريد بسوى شهر پس نظر كند كه كى طعامش پاكيزه تر است – چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است ،(827) يا حلال تر است – پس بياورد از براى شما روزى از آن طعام و سعى كند كه طعام نيكو بگيرد يا كسى او را نشناسد و كارى نكند كه بر احوال شما مطلع شوند)).
انهم ان يظهروا عليكم يرجموكم او يعيدوكم فى ملتهم و لن تفلحوا اذا ابدا(828 ) ((زيرا كه ايشان اگر ظفر بيابند بر شما سنگسار مى كنند شما را يا برمى گردانند شما را در ملت خود، و اگر داخل شويد در ملت ايشان هرگز رستگار نخواهيد شد)).
و كذلك اعثرنا عليهم ليعلموا ان وعد الله حق و ان الساعه لا ريب فيها(829) ((و همچنين مطلع گردانيديم مردم را بر احوال ايشان تا بدانند كه وعده خدا و زنده گردانيدن مردگان حق است و اينكه قيامت شكى نيست در آن )).
اذ يتنازعون بينهم امرهم فقالوا ابنوا عليهم بنيانا ربهم اعلم بهم (830) ((در وقتى كه منازعه مى كردند ميان خود در امر مردگان كه آيا مبعوث مى شوند در قيامت يا نه – يا آنكه منازعه مى كردند در امر اصحاب كهف كه چند سال در خواب بودند، يا بعد از خواب رفتن ايشان نزاع كردند آيا مردند يا به خواب رفتند، آيا شهرى نزد ايشان بسازيم يا مسجدى بنا كنيم چنانچه حق تعالى فرموده است كه : – پس گفتند: بنا كنيد بر ايشان بنائى ، پروردگار ايشان داناتر است به احوال ايشان )).
قال الذين غلبوا على امرهم لنتخذن عليهم مسجدا(831) ((گفتند آنان كه غالب گرديدند بر امر ايشان : البته اخذ مى كنيم و مى سازيم بر ايشان مسجدى كه در آن نماز كنند مردم )).
سيقولون ثلاثه رابعهم كلبهم و يقولون خمسه سادسهم كلبهم رجما بالغيب و يقولون سبعه و ثامنهم كلبهم قل ربى اعلم بعدتهم ما يعلمهم الا قليل فلا تمار فيهم الا مراء ظاهرا و لا تستفت منهم احدا(832) ((بزودى خواهند گفت جمعى كه : اصحاب كهف سه مرد چهارم ايشان سگ ايشان بود، و خواهند گفت : پنج مرد ششم ايشان سگ ايشان بود، مى اندازند به گمان خود سخن را بسوى امرى كه غايب است از ايشان و علمى به آن ندارند، و خواهند گفت كه : هفت نفر بودند و ايشان سگ ايشان بود، بگو: پروردگار من داناتر است به عدد ايشان ، نمى داند عدد ايشان را مگر اندكى از مردم ، پس مجادله مكن با مردم در باب ايشان مگر مجادله ظاهرى كه آنچه وحى به تو رسيده است به ايشان بگوئى و استفتا و سؤ ال مكن در باب احوال اصحاب كهف از احدى از ايشان )) يعنى يهود و نصارى .
و باز فرموده است و لبثوا فى كهفهم ثلاث مائه سنين و ازدادوا تسعا # قل الله اعلم بما لبثوا له غيب السموات و الارض (833) ((و ماندند در غار خود سيصد سال و زياد كردند نه سال را – يعنى سيصد و نه سال ماندند – بگو: خدا داناتر است به آنچه ماندند، و او را است علم آنچه پنهان است در آسمانها و زمين )).
على بن ابراهيم گفته است : عدد ايشان كه حق تعالى در اينجا فرموده است ، از اهل كتاب نقل كرده است ،(834) لهذا بعد از آن فرمود: بگو كه خدا داناتر است .
و روايت كرده است : ايشان جوانان بودند كه در ميان زمان حضرت عيسى و مبعوث شدن حضرت رسول صلى الله عليه و آله بودند، و ((رقيم )) دو لوح بود از مس كه در آنها نقش كرده بودند احوال آن جوانان و مسلمان شدند ايشان را و اراده كردن دقيانوس كشتن ايشان را و رفتن ايشان به غار و ساير احوال ايشان .(835)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : سبب نزول سوره كهف آن بود كه كفار قريش نضر بن الحارث و عقبه بن ابى معيط و عاص بن وايل را فرستاد بسوى علماى يهود كه در نجران بودند كه از ايشان ياد گيرند مساءله اى چند كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله سؤ ال كنند؛ ايشان گفتند: سؤ ال كنيد از او سه مساءله ، اگر جواب شما گفت در اين سه مساءله به نحوى كه ما مى دانيم پس او راستگو است ، و از يك مساءله از او سؤ ال كنيد اگر دعوى كند من آن را مى دانم ، پس او دروغگو است .
گفتند: آن مساءله ها كدامند؟
گفتند: سؤ ال كنيد از جوانانى كه در زمان پيش بودند و بيرون رفتند و غايب شدند و خواب رفتند، چه مدت در خواب ماندند تا بيدار شدند؟ و عدد ايشان چند بود؟ و با ايشان غير ايشان چه چيز بود؟ و قصه ايشان چگونه بود؟؛ و سؤ ال كنيد از موسى وقتى كه خدا او را امر كرد كه از پى عالم برود و از او ياد گيرد، عالم كى بود؟ و چگونه از پى او رفت ؟ و قصه او چون بود؟؛ و سؤ ال كنيد از او قصه شخصى كه به مشرق و مغرب آفتاب گرديد تا به سد ياءجوج و ماءجوج رسيد كيست ؟ و چگونه بوده است قصه او؟ و اخبار اين سه مساءله را چنانچه خود مى دانستند به ايشان گفتند و گفتند كه : اگر جواب شما بگويد به نحوى كه ما گفتيم او صادق است در دعوى پيغمبرى و اگر به خلاف اين خبر دهد به شما پس تصديق او مكنيد.
گفتند: مساءله چهارم كدام است ؟
گفتند: بپرسيد قيامت كى برپا مى شود؟ اگر دعوى نمايد كه مى دانم پس او كاذب است ، زيرا كه وقت قائم شدن قيامت را بغير از خدا كسى نمى داند.
پس ايشان برگشتند به مكه و نزد ابو طالب عليه السلام جمع شدند و گفتند: اى ابوطالب ! پسر برادر تو دعوى مى كند كه خبر آسمان به او مى رسد، ما از چند مساءله سؤ ال مى كنيم از او اگر جواب ما گفت ما مى دانيم كه راست مى گويد و اگر جواب نگفت مى دانيم دروغ مى گويد.
پس ابوطالب فرمود: سؤ ال نمائيد از او از هر چه خواهيد. پس از آن سه مساءله پرسيدند، حضرت رسول فرمود: فردا جواب مى گويم شما را؛ و ((انشاء الله )) نگفت ، به اين سبب چهل روز وحى از آن حضرت حبس شد تا آنكه بسيار مغموم شد آن حضرت و شك كردند آنهائى كه ايمان آورده بودند، و كفار قريش شادى نمودند و استهزا كردند به آن حضرت ، و ابوطالب بسيار محزون شد.
بعد از چهل روز جبرئيل عليه السلام سوره كهف را آورد، پس حضرت فرمود: اى جبرئيل ! دير آمدى به نزد من .
جبرئيل گفت : ما قدرت نداريم كه بى رخصت خدا نازل شويم ، پس آيات قصه اصحاب كهف را بر آن حضرت خواند و قصه ايشان را مفصل براى آن حضرت بيان كرد.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: اصحاب كهف و رقيم در زمان پادشاه جبار ظالمى بودند كه اهل مملكت خود را دعوت مى كرد به عبادت بتها، هر كه اجابت او نمى كرد او را مى كشت ، اين جماعت مؤ من بودند و عبادت خدا مى كردند، و پادشاه بر در شهر جماعتى از نگهبانان را موكل كرده بود كه نگذارند كسى را كه از شهر بيرون رود تا سجده بت نكند، پس اين جماعت به بهانه شكار بيرون رفتند از شهر، زيرا كه در اثناى راه به شبانى رسيدند و او را به دعوت به اسلام و رفاقت خود كردند، و او اجابت ايشان نكرد و سگ آن شبان اجابت ايشان كرد و از پى ايشان روان شد.
پس حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمود كه : داخل بهشت نمى شود از حيوانات مگر حمار بلعم باعورا، و گرگ يوسف و سگ اصحاب كهف ؛ پس اصحاب كهف به بهانه شكار از شهر بيرون رفتند و از دين آن پادشاه گريختند، پس چون شام شد داخل غار شدند و سگ با ايشان همراه بود، پس خدا خواب را بر ايشان غالب گردانيد و در خواب ماندند تا خدا آن پادشاه و اهل مملكت او را هلاك كرد و آن زمان گذشت و زمان ديگر آمد و گروه ديگر بهم رسيدند، پس ايشان بيدار شدند و به يكديگر نظر كردند و گفتند: آيا چه مقدار خواب كرده ايم ؟! پس نظر كردند ديدند كه آفتاب بلند شده است گفتند: يك روز يا بعضى از روز خوابيده ايم ، پس به يكى از خود گفتند كه : اين زر را بگير و داخل شهر شو به لباسى و هيئتى كه تو را نشناسند و از براى ما طعامى بگير كه ما را بشناسند، يا مى كشند يا به دين خود برمى گردانند.
پس چون آن مرد داخل شهر شد اوضاع شهر را به خلاف آنچه پيشتر ديده بود مشاهده كرد و جماعتى را در آن شهر ديد كه هرگز نديده بود و نمى شناخت و ايشان لغت او را نمى دانستند و او لغت ايشان را نمى دانست ، پس از او پرسيدند كه : تو كيستى و از كجا آمده اى ؟!

پس احوال خود را به ايشان نقل كرد، پادشاه آن شهر با اصحابش همراه او آمدند تا در غار و نظر در غار مى كردند پس بعضى از ايشان گفتند: اينها كه در غارند سه نفرند و چهارم سگ ايشان است ؛ و بعضى گفتند: پنج نفرند ششم سگ ايشان است ؛ و بعضى گفتند: هفت نفرند و هشتم سگ ايشان است ؛ و حق تعالى ايشان را محجوب گردانيده بود به حجابى از رعب و خوف كه هيچكس جراءت نمى كرد كه داخل شود و به نزديك ايشان برود مگر رفيق ايشان ، چون رفيق ايشان به نزد آنها رفت ايشان بسيار خائف شده بودند به گمان آنكه اين جماعت كه بر در غار آمدند اصحاب دقيانوسند، پس رفيق ايشان خبر داد كه : ما مدت مديدى در خواب بوده ايم و قرنها از زمان دقيانوس گذشته است و ما آيتى گرديده ايم از براى مردم كه تعجب مى كنند از حال ما.
پس گريستند و از خدا سؤ ال كردند كه باز ايشان را به خواب برگرداند، پس آن پادشاه گفت : سزاوار آن است كه در غار مسجدى بنا كنيم و به زيارت اين مكان بيائيم كه ايشان گروهى بودند مؤ منان
پس در هر سالى دو مرتبه ايشان را خدا از پهلو به پهلوى ديگر مى گرداند، شش ماه بر پهلوى راست مى خوابند و شش ماه بر پهلوى چپ ، و سگ با ايشان است و دستهاى خود را پهن كرده است در پيشگاه غار.(836)
و در چند حديث معتبر ديگر از آن حضرت عليه السلام منقول است كه با اصحاب خود فرمود كه : اگر قوم شما تكليف شما را آنچه قوم اصحاب كهف تكليف كردند ايشان را بكنيد.
پرسيدند كه : چه تكليف كردند قوم ايشان ، ايشان را؟
فرمود كه : تكليف نمودند كه شرك به خدا بياورند، پس از روى تقيه اظهار شرك كردند و ايمان را در دلهاى خود پنهان كردند تا آنكه فرج به ايشان رسيد. و فرمود كه : ايشان تكذيب پادشاه كردند و خدا ثواب داد ايشان را، و تصديق او كردند از روى تقيه و خدا ثواب داد ايشان را.(837)
فرمود كه : ايشان صرافان بودند.(838)
و در چند حديث ديگر فرمود كه : ايشان صرافان طلا و نقره نبودند بلكه صراف سخن بودند كه عيار سخن حق و باطل را مى دانستند. و فرمود كه : بى وعده هر يك به تنهائى گريخته و از شهر بيرون رفتند و در صحرا يكديگر را ملاقات كردند و هر يك از ديگران عهدها و پيمانها گرفتند، پس بعد از سوگندها و عهدها آنچه در دل داشتند به يكديگر اظهار كردند پس معلوم شد كه همه مؤ من بوده اند و همه براى يك مطلب بيرون آمده اند.(839)
فرمود كه : ايشان ايمان را پنهان كردند و كفر را براى تقيه اظهار كردند پس ثواب آنها بر اظهار كفر زياده بود از ثواب ايشان بر پنهان كردن ايمان .(840)
و در چند حديث معتبر ديگر فرمود كه : تقيه هيچكس به تقيه اصحاب كهف نمى رسد، بدرستى كه ايشان زنار مى بستند و به عيدگاه مشركان حاضر مى شدند، پس خدا ثواب ايشان را مضاعف گردانيد.(841)
و ابن بابويه و قطب راوندى رحمه الله عليهما به سند خود از ابن عباس روايت كردند كه : در زمان خلافت عمر گروهى از علماى يهود به نزد عمر آمدند و پرسيدند كه : بگو قفلهاى آسمانها چيست و كيست كسى كه قوم خود را ترسانيد نه از جن بود و نه از انس ؟ پرسيدند: كدامند آن پنج جانور كه بر روى زمين راه رفتند و در رحم خلق نشده اند؟ چه مى گويند دراج و خروس و اسب و درازگوش و وزغ و هوجه در وقت فرياد كردن ؟
پس عمر عاجز شد و سر به زير افكند پس رو به جانب اميرالمؤ منين عليه السلام آورد و گفت : اى ابوالحسن ! گمان ندارم كه بغير از تو كسى جواب اينها را داند.
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام متوجه علماى يهود شد و فرمود كه : من در جواب اين مسئله ها را مى گويم به شرط آنكه موافق تورات جواب بگويم در دين ما درآئيد.
گفتند: بلى قبول كرديم .
پس فرمود كه : اما قفلهاى آسمانها شرك به خداست كه مرد با زنى كه مشرك باشد عمل او بسوى آسمان بالا نمى رود.
گفتند: كليد آنها چيست ؟
فرمود: گواهى لا اله اله و محمد رسول الله است .
گفتند: كدام قبرى است كه با صاحبش راه رفت ؟
فرمود: ماهى بود در وقتى كه يونس را فرو برد و به درياهاى هفت گانه او را گردانيد.
گفتند: كيست آن كه قوم خود را انذار كرد نه از جن بود و نه از انس ؟
فرمود: آن مورچه سليمان بود كه به موران گفت : اى گروه موران ! داخل خانه خود شويد كه پامال نكند شما را سليمان و لشكرهاى او.
گفتند: خبر ده ما را از پنج چيز كه بر روى زمين راه رفتند و در رحم خلق نشده بودند؟
فرمود كه : آدم و حوا و ناقه صالح و گوسفند ابراهيم و عصاى موسى عليهم السلام هستند.
پرسيدند از صداى آن حيوانات ، فرمود: دراج مى گويد: الرحمن على العرش استوى ؛ و خروس مى گويد: اذكروا الله يا غافلين يعنى : ((خدا را ياد كنيد اى غافلان ))؛ و اسب مى گويد: اللهم انصر عبادك المؤ منين على عبادك الكافرين يعنى : ((خداوندا! يارى ده بندگان مؤ من خود را بر بندگان كافر خود))؛ حمار لعنت مى كند بر عشاران و تمغاچيان ؛(842) وزغ مى گويد: سبحان ربى المعبود المسبح فى لجج البحار يعنى : ((تنزيه مى كنم پروردگار خود را كه مستحق پرستيدن است و تنزيه مى كنند او را در ميان درياها))؛ و هوجه مى گويد: اللهم العن مبغضى محمد و آل محمد يعنى : ((خداوندا! لعنت كن دشمنان محمد و آل محمد را)).
و آن علما سه نفر بودند، پس دو نفر برجستند و شهادت گفتند و مسلمان شدند و عالم سوم ايشان ايستاد و گفت : يا على ! آنچه در دل رفيقان من افتاد از نور اسلام در دل من نيز افتاده است و ليكن يك مسئله ديگر مانده است كه چون از آن مسئله نيز جواب بگوئى مسلمان مى شوم .
حضرت فرمود: بپرس .
گفت : مرا خبر ده از حال جماعتى كه در زمان پيش بودند و سيصد و نه سال مردند پس خدا ايشان را زنده كرد، قصه ايشان چگونه بوده است ؟
پس حضرت شروع كرد به خواندن سوره كهف .
آن عالم گفت : قرآن شما را من بسيار شنيده ام ، اگر عالمى خبر ده ما را به تفصيل قصه اين جماعت و نامهاى ايشان و عدد ايشان و نام سگ ايشان و نام غار ايشان و نام پادشاه ايشان و نام شهر ايشان
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم ، خبر داد مرا محمد صلى الله عليه و آله كه در زمين روم شهرى بود آن را ((اقسوس ))(843) مى گفتند و پادشاه صالحى داشتند، چون پادشاه ايشان مرد در ميان ايشان اختلاف بهم رسيد، پس چون پادشاهى از پادشاهان فارس كه او را ((دقيانوس )) مى گفتند شنيد كه در ميان ايشان اختلاف بهم رسيده است با صد هزار كس آمد داخل شهر اقسوس شد و آن را پايتخت خود گردانيد، و در آن شهر قصرى بنا كرد كه يك فرسخ در يك فرسخ وسعت آن بود از آبگينه صاف ، و در آن مجلس هزار ستون از طلا برپا كرده بودند و هزار قنديل از طلا آويخته بود به زنجيرهاى نقره كه به خوشبوترين روغنها مى افروختند آنها را، و در جانب شرقى آن مجلس هشتاد روزنه مقرر كرده بود، و چون آفتاب طالع مى شد بر مجلس او مى تابيد تا وقت غروب ، و تختى ساخته بود از طلا كه پايه هاى آن از نقره بود و به انواع جواهر مرصع كرده بودند و فرشهاى عالى بر روى آن افكنده بودند، از جانب راست تخت او هشتاد كرسى مى گذاشتند كه از طلا ساخته بودند و به زبرجد سبز مرصع كرده بودند، و امراى عسكر و سلاطين دولت او بر آن كرسيها مى نشستند، و از جانب چپ تخت نيز هشتاد كرسى مى گذاشتند از نقره ساخته بودند و مرصع به ياقوت سرخ كرده بودند و پادشاهان روم بر آنها مى نشستند؛ پس بر تخت بالا رفت و تاج خود را بر سر گذاشت .
پس در اين وقت آن يهودى برجست و گفت : بگو تاج او را از چه چيز ساخته بودند؟
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود كه : تاج او را از طلاى مشبك بود و هفت ركن داشت ، بر هر ركنى مرواريد سفيدى نصب كرده بودند كه در شبهاى تار مانند چراغ روشنائى مى داد، و پنجاه غلام از فرزندان پادشاهان گرفته بود و قباهاى ديباى سرخ و زير جامه هاى حرير بر ايشان مى پوشانيد و تاج بر سر ايشان مى گذاشت و دست برنجها و خلخالها در دستها و پاهاى ايشان مى كرد و عمودهاى طلا به دست ايشان داده بود و بر بالاى سر او مى ايستادند، و شش غلام از ايشان را وزير خود كرده بود: سه نفر را در جانب راست خود باز مى داشت و سه نفر را در جانب چپ .
يهودى پرسيد كه : نام آن غلامان چه بود؟
فرمود: آن سه غلام كه در جانب راست مى ايستادند نامهاى ايشان ((تمليخا)) و ((مكسلمينا)) و ((منشلينا)) بود، و آنان كه در جانب چپ مى ايستادند ((مرنوس )) و ((ديرنوس )) و ((شاذريوس ))(844) نام داشتند، و در جميع امور خود با ايشان مشورت مى كرد هر روز در صحن خانه خود مى نشست و امرا در جانب راست و سلاطين در جانب چپ او مى نشستند، و سه غلام مى شدند در دست يكى جامى بود از طلا كه پر بود از مشك سائيده ، و در دست ديگرى جامى بود از نقره كه مملو بود از گلاب ، و در دست سوم مرغ سفيدى بود كه منقار سرخى داشت ، پس چون پادشاه نظرش بر آن مرغ مى افتاد صدا مى كرد پس آن مرغ پرواز مى كرد و در جام گلاب غوطه مى خورد و در جام مشك مى غلطيد تا تمام مشك را به بال و پر خود برمى داشت ، پس صداى ديگر مى كرد كه آن مرغ پرواز مى كرد بر بالاى تاج او مى نشست و آنچه بر پر و بال او بود همه را بر سر او مى افشاند، و چون پادشاه اين احوال را مشاهده كرد طغيان و تكبر او زياده شد و دعوى خدائى كرد، سركرده هاى قوم كه خود را طلبيد كه او را سجده كنند و اقرار كنند به پروردگارى او، پس هر كه اطاعت او مى كرد به او عطاها مى كرد و خلعتها مى بخشيد، و هر كه اطاعت او نمى كرد او را مى كشت تا آنكه همه اطاعت او كردند، و در هر سال عيدى مقرر كرده بود پس در عيدى از اعياد خود بر تخت نشسته بود امرا و سلاطين از جانب راست و چپ او نشسته بودند كه ناگاه يكى از سلاطين آمد او را خبر داد كه لشكر فارس ‍ متوجه جنگ او شده اند و نزديك او رسيده اند، پس از استماع اين خبر غمگين و مضطرب شده به حدى كه تاج از سرش افتاد.
پس تمليخا كه در حداثت سن بود نظر كرد بسوى او و در خاطر خود گفت كه : اگر اين خدا مى بود چنانچه دعوى مى كند غمگين نمى شد و نمى ترسيد و بول و غايظ از او جدا نمى شد و به خواب نمى رفت ، اينها صفات خدا نيست .
آن شش جوان هر روز در خانه يكى از ايشان جمع مى شدند، و آن روز نوبت تمليخا بود، پس طعام نيكوئى از براى ايشان مهيا كرد، چون جمع شدند گفت : اى برادران ! در دلم فكرى افتاده است كه مرا از خوردن و آشاميدن و خواب كردن بازداشته است .
گفتند: آن فكر چيست اى تمليخا؟
گفت : بسيار فكر كردم در اين آسمان و گفتم : كى سقفش را چنين بلند كرده است بى ستونى كه در زير آن باشد يا علاقه اى كه بر بالاى آن باشد؟! و كى آفتاب و ماه را دو آيت روشنى بخش در آن قرار داده است ؟! و كى زينت داده است آن را به ستاره ها؟! پس بسيار فكر كردم در زمين و گفتم : كى آن را پهن كرده است بر روى آب مواج و حبس كرده است آن را به كوهها كه نگردد و مردم را غرق نكند؟! و بسيار فكر كردم در خود كه كى مرا آفريد در شكم مادر و مرا غذا داد و تربيت نمود؟! پس بايد كه همه اينها را آفريننده و تدبير كننده بوده باشد بغير دقيانوس ، و نيست او مگر پادشاه پادشاهان و جبار زمين و آسمان
پس آن جوانان ديگر بر پاى تمليخا افتادند و بوسيدند و گفتند: به سبب تو خدا ما را هدايت نمود از گمراهى ، پس بگو كه ما را چه بايد كرد؟
پس برجست تمليخا و خرماى يكى از باغهاى خود را به سه هزار درهم فروخت و در ميان آستين خود بست و بر اسبان خود سوار شدند و از شهر بيرون رفتند، چون سه ميل راه رفتند تمليخا به ايشان گفت كه : اى برادران ! وقت آن است كه فقر و مشقت را براى آخرت اختيار نمائيد و از پادشاهى دنيا بگذريد، پس از اسبها فرود آئيد و به پاهاى خود راه رويد شايد خدا از براى شما از اين بليه كه مبتلا شده ايد نجاتى و از اين شدت فرجى كرامت فرمايد، پس فرود آمدند از اسبان و هفت فرسخ پياده رفتند و از پاهاى نازك ايشان خون روان شد، پس شبانى از برابر ايشان پيدا شد گفتند: اى راعى ! آيا شربتى از شير يا آب به ما مى دهى ؟
راعى گفت : آنچه خواهيد نزد من هست ، ولى من روهاى شما را روهاى پادشاهان مى بينم و گمان مى برم كه گريخته ايد از پادشاه
گفتند: اى راعى ! حلال نيست ما را دروغ گفتن ، آيا راستگوئى ما را از دست تو نجات خواهد داد؟ پس قصه خود را به او نقل كردند، چون راعى قصه ايشان را شنيد بر پاهاى ايشان افتاد و بوسيد و گفت : در دل من نيز افتاده است آنچه در دل شما افتاده است و ليكن مرا مهلت دهيد تا گوسفندان خود را به صاحبانش پس دهم و به شما ملحق شوم ، پس ايشان توقف نمودند تا گوسفندان را به صاحبانش پس داد و به سرعت مراجعت نمود و سگش از پى او مى دويد و به ايشان ملحق شد.
پس يهودى برجست و گفت : يا على ! نام آن سگ چه بود و چه رنگ داشت ؟
فرمود: رنگش سياه و سفيد بود و نامش ((قطمير)) بود، چون آن جوانان سگ را ديدند گفتند: مى ترسيم كه اين سگ به فرياد خود ما را رسوا كند، پس سنگ بر آن مى زدند كه برگردد و برنمى گشت تا آنكه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت : بگذاريد مرا كه شما را از دشمن حراست كنم ، پس آن راعى ايشان را به كوهى بالا برد و غارى كه در آن كوه بود پنهان شدند، آن غار را ((وصيد)) مى گفتند، در پيش آن غار چشمه هاى آب و درختان ميوه دار بود پس از آن ميوه ها و آب تناول كردند، و چون شب در آمد در آن غار خوابيدند پس حق تعالى وحى نمود به ملك الموت كه قبض روح ايشان بكند و به هر شخصى دو ملك موكل گردانيد كه ايشان را از پهلو به پهلو بگردانند – به روايتى سالى يك مرتبه و به روايت ديگر سالى دو مرتبه (845) – و وحى نمود بسوى خزينه داران آفتاب چنان كنند كه از وقت طلوع آفتاب تا غروب آن شعاع آفتاب بر ايشان نتابد.
پس چون دقيانوس از عيدگاه خود برگشت از احوال آن جوانان سؤ ال كرد، گفتند: ايشان گريخته اند؛ با هشتاد هزار نفر سوار شد و از پى ايشان تا در غار، چون ديد كه ايشان با آن حال ژوليده و پاى رنج ديده در خوابند گفت : اگر من مى خواستم كه ايشان را عقاب كنم زياده از آنچه خود با خود كرده اند نمى توانستم كرد، پس بنايان را طلبيد و در غار را به آهك و سنگ برآورد و به اصحاب خود گفت : بگوئيد به ايشان كه بگويند به خداى ايشان كه در آسمان است ايشان را نجات دهد و از اين غار بيرون آورد.
پس سيصد و نه سال در آنجا ماندند، چون حق تعالى خواست كه ايشان را زنده گرداند امر فرمود اسرافيل را كه روح در ايشان دميد و بيدار شدند، چون آفتاب طالع شد گفتند: امشب از عيادت پروردگار خود غافل شديم ، چون بيرون آمدند ديدند كه چشمه هاى آب خشكيده است و درختان خشك شده اند پس يكى از ايشان گفت : امور ما بسيار عجيب است چگونه چشمه هاى آب با آن وفور و درختان با آن كثرت در يك شب خشكيدند؟! پس گرسنه شدند و گفتند: يكى از خود را بفرستيم به شهر كه طعام نيكوئى براى ما بياورد و چنان نكند كه كسى بر احوال ما مطلع شود، پس تمليخا گفت : من مى روم ، و جامه هاى كهنه راعى را در بر كرد و به جانب شهر روانه شد پس به موضعى چند رسيد و وضعى ديد كه هرگز نديده بود، چون به دروازه شهر رسيد ديد كه علم سبزى برپا كرده اند و بر آن علم نقش كرده اند كه لا اله الا الله عيسى رسول الله پس نظر بسوى آن علم مى كرد و دست بر ديده هاى خود مى كشيد و مى گفت : گويا در خواب مى بينم اين اوضاع را، پس داخل شهر شد و به بازار آمد و به نزد مرد خبازى آمد و پرسيد كه : اين شهر چه نام دارد؟
گفت : اقسوس .
پرسيد كه : پادشاه شما چه نام دارد؟
گفت : عبدالرحمن .
پس زرى بيرون آورد و به خباز داد و گفت : نان بده .
خباز چون زر را گرفت تعجب كرد از سنگينى آن زر و بزرگى آن .
پس يهودى برجست و گفت : يا على ! بگو كه وزن هر درهمى چه مقدار بود؟
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود كه : وزن هر درهم به ده درهم و دو ثلث درهم بود.
پس خباز گفت : مگر گنجى يافته اى ؟!
تمليخا گفت : اين قيمت خرمائى است كه سه روز قبل از اين در اين شهر فروختم و از شهر بيرون رفتم ، و مردم دقيانوس را مى پرستيدند.
پس خباز دست تمليخا را گرفت و به نزد پادشاه برد، پادشاه پرسيد: اين جوان را براى چه آورده اى ؟
خباز گفت : اين مرد گنجى يافته است .
پادشاه گفت : مترس كه پيغمبر ما عيسى عليه السلام امر كرده است كه از گنج زياده از خمس نگيريم ، پس خمس آن را به ما بده و به سلامت برو.
تمليخا گفت : اى پادشاه ! نظر كن در امر من ، من گنجى نيافته ام من مردى بودم از اهل اين شهر.
پادشاه گفت : تو از اهل اين شهرى ؟
گفت : بلى .
پرسيد: كسى را در اين شهر مى شناسى ؟
گفت : بلى .
پرسيد: چه نام دارى ؟
گفت : نام من تمليخا است .
پادشاه گفت : اين نامها اهل زمان ما نيست ، آيا در اين شهر خانه اى دارى ؟
گفت : بلى اى پادشاه ، سوار شو تا من خانه خود را به تو بنمايم .
پس پادشاه سوار شد با جماعت بسيار با او آمدند تا به در خانه اى كه رفيعترين خانه هاى آن شهر بود پس تمليخا گفت : اين خانه من است . چون در زدند مرد پيرى بيرون آمد كه ابروهايش بر روى ديده هايش افتاده بود از پيرى ، و از ايشان پرسيد: از براى چه به در خانه من آمده ايد؟
پادشاه گفت : اين جوان آمده است و چيزهاى عجيب مى گويد، دعوى مى كند اين خانه از اوست !
پيرمرد پرسيد: تو كيستى ؟
گفت : منم تمليخا پسر قسطيكين .
آن مرد پير بر قدمهاى او افتاد و بوسيد و گفت : اين جد من است بخداى كعبه ، پس گفت : اى پادشاه ! ايشان شش نفر بودند كه از دقيانوس گريختند!
پس پادشاه از اسب فرود آمد و تمليخا را بر دوش خود سوار كرد و مردم دستها و پاهاى او را مى بوسيدند، پس گفت : اى تمليخا! رفيقان تو چه شدند؟
گفت : در غارند.
در آن وقت در آن شهر پادشاه مسلمانى و پادشاه يهودى بود، پس همه سوار شدند با اصحاب خود و متوجه غار شدند، چون نزديك آن رسيدند تمليخا گفت : شما در اينجا باشيد تا من جلوتر بروم ، مى ترسم چون ايشان صداى سم ستوران را بشنوند بترسند و توهم كنند كه دقيانوس به طلب ايشان آمده است . چون تمليخا داخل غار شد رفيقان بر او جستند و او را دربرگرفته و گفتند: الحمدلله كه خدا تو را از شر دقيانوس نجات داد.
تمليخا گفت : بگذاريد حكايت دقيانوس را، چقدر مدت در اينجا خوابيده ايد شما؟
گفتند: يك روز يا بعضى از روز.
تمليخا گفت : بلكه سيصد و نه سال در خواب بوده ايد! دقيانوس مرده و قرنها از مرگ او گذشته است و پيغمبرى خدا فرستاده است كه عيسى نام دارد و او را مسيح مى گويند پسر مريم است ، خدا او را به آسمان برده است اينك پادشاه و مردم شهر آمده اند كه شما را ببينند.
گفتند: اى تمليخا! مى خواهى كه خدا ما را فتنه گرداند براى عالميان ؟
تمليخا گفت : چه مى خواهيد؟
گفتند: بيا دعا كنيم كه باز خدا جان ما را بستاند، پس دستها به دعا برداشتند، حق تعالى امر نمود به قبض روح ايشان ، پس آن دو پادشاه آمدند و هفت روز بر دور آن غار گشتند و درش را نيافتند، پس پادشاه مسلمان گفت : اينها بر دين ما مردند من مسجدى بر در اين غار بنا مى كنم ، پادشاه يهودى گفت : بلكه بر دين ما مردند من بر در اين غار كنيسه اى بنا مى كنم ، پس با يكديگر در اين باب قتال كردند و پادشاه مسلمان غالب شد و مسجدى در آنجا بنا كرد.
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اى يهودى ! اين موافق است با آنچه در تورات شما است ؟
يهودى عرض كرد: يك حرف زياد و كم نكردى و من شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و رسالت محمد صلى الله عليه و آله .(846)
به سندهاى معتبر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و عامه نيز به سندهاى بسيار روايت كرده اند كه خصوصا ثعلبى در تفسير خود كه : شبى حضرت رسول صلى الله عليه و آله چون از نماز عشا فارغ شد متوجه قبرستان بقيع شد، پس ابوبكر و عمر و عثمان و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را طلبيد و فرمود: برويد بسوى اصحاب كهف و از جانب من سلام به ايشان برسانيد، اى ابوبكر! تو اول سلام كن كه سن تو بيشتر است ، پس تو اى عمر، بعد تو اى عثمان ، اگر جواب گفتند يكى از شما را سلام مرا برسانيد، و اگر جواب ايشان نگفتند پس تو پيش رو اى على و سلام كن بر ايشان ؛ پس باد را امر فرمود ايشان را برداشت و بلند كرد در هوا و بر در غار اصحاب كهف بر زمين گذاشت – به روايت ديگر ايشان را بر بساطى نشانيد و باد را امر فرمود ايشان را غار رسانيد(847) – پس ابوبكر جلو رفت و سلام كرد جواب نشنيد، پس دور شد پس عمر جلو رفت و سلام كرد باز جواب نشنيد، همچنين عثمان سلام كرد جواب نشنيد، پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام پيش رفت و فرمود: السلام عليكم و رحمه الله و بركاته اى اهل كهف كه ايمان آورديد به پروردگار خود، خدا هدايت شما را زياده گردانيد و دلهاى شما را براى ايمان محكم نمود، من رسولم از جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله بسوى شما.
پس آواز بلند كردند اصحاب كهف و گفتند: مرحبا به رسول خدا و به فرستاده او و بر تو باد سلام اى وصى رسول خدا و رحمت خدا و بركتهاى او.
فرمود: چگونه دانستيد كه من وصى رسول خدايم ؟
گفتند: زيرا كه حجاب بر گوشهاى ما زده اند كه سخن نگوئيم مگر با پيغمبر يا وصى پيغمبر، پس چگونه گذاشتى رسول خدا را و چگونه است لشكر او و چگونه است حال او؟ مبالغه كردند و بسيار پرسيدند احوال آن حضرت را و گفتند: خبر ده اين رفيقان خود را كه ما سخن نمى گوئيم مگر با پيغمبرى يا وصى پيغمبرى .
پس حضرت امير عليه السلام رو كرد به جانب ايشان و فرمود: شنيديد آنچه گفتند اصحاب كهف ؟
گفتند: بلى شنيديم !
فرمود: گواه باشيد.
پس روهاى خود را به جانب مدينه نمودند و باد ايشان را برداشت و در مقابل رسول خدا صلى الله عليه و آله بر زمين گذاشت پس خبر دادند آن حضرت را به آنچه ديده و شنيده بودند، پس حضرت فرمود به ابوبكر و عمر و عثمان كه : ديديد و شنيديد پس گواه باشيد، گفتند: بلى ، حضرت به خانه خود برگشت و به ايشان فرمود: شهادت خود را حفظ نمائيد.(848)
و به چندين سند از حضرت رسول صلى الله عليه و آله منقول است كه : سه نفر به راهى مى رفتند ايشان را باران گرفت پناه به غارى بردند، ناگاه سنگ عظيمى از كوه به زير آمد و در غار را بر ايشان بست ، يكى از آنها گفت : اى بندگان خدا! شما را نجات نمى دهد از اين بليه چيزى بغير راستى ، پس هر يك از شما بهتر كارى كه خالص از براى خدا كرده باشيد بگوئيد و به آن كار از خدا بخواهيد شايد خدا اين سنگ را از راه شما دور گرداند.
پس يكى از ايشان گفت : خداوندا! من پدر و مادر پيرى داشتم و زنى و فرزندان خرد داشتم و گوسفندان مى چرانيدم و شب از براى ايشان طعامى مى آوردم ، اول پدر و مادر خود را سير مى كردم و آخر به فرزندان خود مى دادم ، پس شبى دير برگشتم وقتى آمدم كه پدر و مادرم به خواب رفته بودند، شيرى كه آورده بودم در ظرف تميزى كردم و بر دست گرفتم نزديك سر ايشان ايستادم و اطفال من گريه مى كردند از شوق طعام ، نخواستم كه ايشان را بيدار كنم و به اطفال خود نيز پيشتر از ايشان ندادم ، بر اين حال ايستادم تا صبح طالع شد. خداوندا! اگر مى دانى كه اين كار را براى طلب رضاى تو كرده ام پس فرجه اى براى ما بگشا كه آسمان نمودار شود.
پس سنگ اندكى دور شد كه آسمان را ديدند.
پس ديگرى گفت : خداوندا! من دختر عمى داشتم و او را بسيار دوست مى داشتم و عزيزترين مردم بود نزد من پس خواستم روزى با او زنا كنم ، او گفت : تا صد اشرفى براى من نياورى من راضى نمى شوم ، پس من سعى كردم و صد اشرفى براى او تحصيل كردم و به نزد او رفتم ، چون در ميان پاهاى او نشستم گفت : از خدا بترس و مهر خدائى را به حرام برمدار و من ترك كردم و برخاستم . خداوندا! اگر مى دانى كه اين كار را براى طلب خشنودى تو كرده ام فرجه اى كرامت فرما.
سنگ دورتر شد.
پس آن مرد سوم گفت : خداوندا! اگر مى دانى كه من مزدورى گرفتم به كيلى از ذرت ، چون از عمل فارغ شد مضايقه كرد و آن را از من نگرفت و رفت ، پس من مزد او را براى او زراعت كردم و تنميه كردم تا گله شد از گاو – به روايت ديگر مزد او نيم درهم بود، من از براى او ده هزار درهم كردم – پس چون به نزد من آمد بعد از مدتى همه را به او دادم . خداوندا! اگر مى دانى كه اين را براى تحصيل خشنودى تو كرده ام آنچه از اين سنگ مانده است از جلو بردار.
پس سنگ دور شد و ايشان از غار بيرون آمدند. پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: هر كه با خدا راست گويد نجات مى يابد.(849)
و بعضى گفته اند: اصحاب رقيم اين جماعت بودند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.