بـاب بـيـست و نهم در بيان قصه هاى ارميا و دانيال و عزير عليهم السلام و غرائب قصص بخت نصر است

بـاب بـيـست و نهم در بيان قصه هاى ارميا و دانيال و عزير عليهم السلام و غرائب قصص بخت نصر است
حق تعالى مى فرمايد او كالذى مر على قريه وهى خاويه على عروشها(719)
كه ترجمه لفظيش آن است كه : ((آيا ديده ايد مانند كسى كه گذشت بر قريه اى كه آن خالى بود و ديوارهايش بر سقفهايش افتاده بود و خراب شده بود؟،)) بعضى گفته اند او عزير بود چنانچه از حضرت صادق عليه السلام منقول است ؛ و بعضى گفته اند ارميا بود چنانچه از حضرت باقر عليه السلام منقول است . و آن قريه بعضى گفته اند بيت المقدس بود كه بخت نصر خراب كرده بود؛ و بعضى گفته اند ارض مقدسه بود؛ و بعضى گفته اند آن قريه اى بود كه پيش مذكور شد و چند هزار كس از آن گريختند از ترس مرگ و همه مردند.


قال انى يحيى هذه الله بعد موتها(721) ((گفت : كى يا چگونه خدا زنده خواهد كرد اين شهر و اهلش را بعد از خراب شدن و مردن ايشان ؟!)) و اين را بر وجه انكار نگفت بلكه از براى بيان عظمت و قدرت الهى گفت يا مى خواست بداند كيفيت زنده شدن ايشان را مانند حضرت ابراهيم عليه السلام به سبب آنكه ظاهر آيه موهم ضعف اعتقاد است .
بعضى از مفسران گفته اند: اين عزبر و ارميا نبود بلكه مرد كافرى بود،(722) و اين مخالف احاديث بسيار است .
فاماته الله ماه عام ثم بعثه (723) ((پس خدا ميراند او را صد سال پس زنده كرد او را،)) قال كم لبثت قال لبثت يوما او بعض يوم (724) چون زنده شد گمان كرد كه در خواب بوده و بيدار شده است ((از او پرسيدند: چند مدت است در اين مكان مكث كردى ؟ گفت : يك روز – و در اول روز خوابيده بود، چون نظر كرد ديد هنوز آفتاب غروب نكرده است و آخر روز است گفت : – بلكه بعضى از روز،)) و گوينده سخن با او بعضى گفته اند خدا بود و ندا از آسمان به او رسيد؛ بعضى گفته اند ملكى بود يا پيغمبرى بود يا مرد معمرى بود كه او را شناخت بعد از زنده شدن ،(725) قال بل لبثت ماءه عام (726) ((گفت : بلكه صد سال در اين مكان مانده اى و مرده اى و الحال زنده شده اى ،)) فانظر الى طعامك و شرابك لم يتسنه (727) ((پس نظر كن به خوردنى و آشاميدنى خود كه هيچ تغيير نيافته است )).
و منقول است كه : چون به اين مكان آمد انگورى و انجيرى و آب انگورى همراه داشت و اينها با اين لطافت در مدت صد سال هيچ متغير نشده بودند به قدرت الهى ،(728) (و انظر الى حمارك (729)) ((و نظر كن بسوى درازگوش خود)) كه چگونه پوسيده و استخوانهايش از هم ريخته است ، (و لنجعلك آيه للناس (730)) ((و براى اين تو را ميرانديم در اين مدت و زنده نموديم كه آيتى باشى براى مردم )) بر حقيقت زنده شدن ايشان در قيامت ، و انظر الى العظام كيف ننشزها ثم نكسوها لحما(731) ((و نظر كن بسوى استخوانهاى پوسيده كه چگونه اجزايش را بر روى يكديگر بلند مى كنيم و متصل مى كنيم و بعد از آن لباس گوشت بر روى استخوانها مى كشيم )).
اكثر گفته اند حق تعالى حمار او را در نظر او زنده كرد تا ببيند خدا چگونه مرده را زنده مى كند، و بعضى گفته اند اول خدا چشم او را درست كرد و نظر مى كرد به استخوانهاى پراكنده شده خود كه جمع شدند و متصل شدند و گوشت و پوست بر روى آنها روئيد،(732) فلما تبين له قال اعلم ان الله على كل شى ء قدير(733) ((پس چون ظاهر شد بر او گفت : مى دانم كه خدا بر همه چيز قادر و توانا است )) يعنى پيشتر مى دانستم ، يا اكنون علم من زياده شد.
و به سندهاى صحيح و حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون بنى اسرائيل معصيت بسيار كردند و تجاوز از امر پروردگار خود نمودند حق تعالى خواست بر ايشان مسلط گرداند كسى را كه ايشان را ذليل گرداند و بكشد، پس وحى نمود بسوى حضرت ارميا عليه السلام كه : اى ارميا! بگو بنى اسرائيل را كه چيست آن شهرى كه آن را برگزيده ام از ميان شهرها و در آن شهر درختهاى نيكو كشته ام و از هر درخت غريب زبونى آن را پاك كرده ام ، پس متغير شد احوال آن شهر و به عوض درختهاى نيكو درخت خرنوب كه زبون ترين درختها است از آن شهر روئيد؟
چون ارميا اين سخن را به علماى بنى اسرائيل نقل كرد، گفتند: براى ما معنى اين سخن را بيان فرما، پس ارميا هفت روز روزه داشت و دعا كرد، خدا به او وحى فرمود: آن شهر بيت المقدس است و آن درختها كه در آن رويانيده ام بنى اسرائيلند كه در آن شهر ساكن گردانيده ام ، و چون معصيت من كردند و دين مرا تغيير دادند و بدل كردند شكر نعمت مرا به كفران پس سوگند مى خورم بذات مقدس خود كه ايشان را امتحان مى كنم به فتنه عظيمى كه دانايان در آن حيران بمانند، و مسلط خواهم نمود بر ايشان از بندگان خود كسى را كه از همه كس ولادتش بدتر و خوردنش بدتر بوده باشد، پس بر ايشان مسلط خواهد شد و مردان ايشان را خواهد كشت و حرمت ايشان را اسير خواهد كرد و بيت المقدس كه خانه شرف و عزت ايشان است و به آن فخر مى كنند خراب خواهد كرد و سنگى كه به آن فخر مى كنند بر همه عالم در مزبله ها خواهد افكند و تا صد سال چنين خواهد بود.
چون ارميا اين خبر را به علماى بنى اسرائيل رسانيد گفتند: اى ارميا! بار ديگر از خدا سؤ ال كن كه فقرا و مساكين و ضعيفان چه گناه دارند كه چنين بلائى را بر ايشان مسلط مى گرداند؟ پس ارميا هفت روز ديگر روزه داشت ، خدا وحى نفرمود به او، پس هفت روز ديگر روزه داشت و بعد از هفت روز لقمه اى از طعام تناول كرد و باز وحى به او نرسيد، هفت روز ديگر روزه داشت پس خدا وحى فرمود به او كه : اى ارميا! دست بردار از اين سخن و اگر نه روى تو را به پشت برمى گردانم ، آيا مى خواهى شفاعت كنى در امرى كه مقدر و حتم كرده ام ؟! پس وحى نمود كه : بگو به ايشان كه گناه شما اين است كه گناه را ديديد و انكار نكرديد.
پس ارميا عرض كرد: پروردگارا! به من اعلام فرما كيست آنكه او را مسلط خواهى كرد تا بروم به نزد او و براى خود و اهل بيت خود امانى از او بگيرم .
حق تعالى فرمود: برو به فلان موضع و خواهى ديد پسرى كه از همه كس مزمن تر و مبتلاتر است ، ولادتش از همه كس خبيث تر است – يعنى ولد الزنا است – و غذايش از همه كس ‍ بدتر است .
چون ارميا به آن موضع آمد ديد كه پسرى در كاروانسرائى زمين گير شده است و او را در مزبله انداخته اند در ميان كاروانسرا، مادرى دارد كه او را تربيت مى كند و نان خشك را در كاسه ريزه مى كند و شير خوك را بر روى آن مى دوشد و به نزديك آن پسر مى آورد و او مى خورد! ارميا گفت : آن كه خدا فرمود البته اين خواهد بود، پس به نزديك آن پسر رفت و از او پرسيد: چه نام دارى ؟
گفت : بخت نصر.
پس ارميا دانست كه اوست ، و او را معالجه تا به اصلاح آمد، پس به او فرمود: مرا مى شناسى ؟
گفت : نه ، اينقدر مى دانم مرد صالحى هستى .
فرمود: منم ارميا پيغمبر بنى اسرائيل و خدا مرا خبر داده است كه تو بر بنى اسرائيل مسلط خواهى شد و مردان ايشان را خواهى كشت و چنين و چنان خواهى كرد.
چون بخت نصر اين سخن را شنيد به آن حال نخوتى در او بهم رسيد! ارميا عليه السلام فرمود: نامه امانى براى من بنويس ، پس نامه امان را نوشت و به آن حضرت داد، و مى رفت به كوهها و هيزم جمع مى كرد و مى آورد و مى فروخت در شهر و معاش مى كرد؛ پس مردم را به جنگ بنى اسرائيل دعوت كرد و مسكن بنى اسرائيل بيت المقدس بود، و چون جمعى به او اتفاق كردند با لشكر خود متوجه بيت المقدس شد و مردم بسيار از اطراف و نواحى گرد او جمع شدند.
چون خبر به ارميا عليه السلام رسيد كه او متوجه بيت المقدس شده بر سر راه او آمد و از بسيارى لشكر او نتوانست خود را به او برساند، پس نامه را بر سر چوبى كرد بلند نمود، بخت نصر گفت : تو كيستى ؟

—–

حضرت دانيال فرمود: آن بت كه ديدى مثال امتهائى است كه در اول و وسط و آخر زمانه خواهد بود: آنچه از طلا بود مثال امت اين زمان است و پادشاهى تو؛ و نقره مثال پادشاهى پسر توست بعد از تو؛ و مس مثال امت روم است ؛ و آهن مثال امت فارس و ملوك عجم است ؛ و سفال مثال پادشاهى دو امت است كه دو زن پادشاه ايشان خواهند بود يكى در جانب شرقى يمن و ديگرى در جانب غربى شام خواهند بود؛ و اما آن سنگ كه از آسمان آمد و بت را خرد كرد پس اشاره است به دينى كه در آخر الزمان بر امت آن زمان نازل خواهد شد دينهاى ديگر را درهم خواهد شكست ، حق تعالى پيغمبرى بى خط و سواد از عرب مبعوث خواهد كرد كه ذليل گرداند به سبب آن جميع امتها و دينها را چنانچه ديدى كه آن سنگ بزرگ شد و تمام زمين را گرفت .
پس بخت نصر گفت : هيچكس بر من حق نعمت و احسان مانند تو ندارد، من مى خواهم كه تو را بر اين نعمت جزا دهم ، اگر مى خواهى تو را به بلاد خود بر مى گردانم و آن شهرها را از براى تو آبادان مى كنم ، و اگر مى خواهى با من باش تا تو را گرامى دارم .
پس دانيال عليه السلام فرمود كه : بلاد مرا خدا مقدر كرده است كه خراب باشد، تا وقتى كه مقدر ساخته است كه به آبادانى برگرداند با تو بودن از براى من بهتر است .
پس بخت نصر فرزندان و اهل بيت و خدمتكاران خود را جمع كرد و به ايشان گفت كه : اين مرد حكيم دانائى است كه خدا به سبب او از من غمى را كه شما عاجز بوديد از رفع آن برداشت و امور شما و امور خود را به او گذاشتم . اى فرزندان من ! علوم او را اخذ كنيد و اطاعت او بكنيد، و اگر دو رسول بسوى شما بيايد يكى از جانب من و ديگرى از جانب او، اول اجابت او بكنيد پيش از آنكه اجابت من بكنيد. پس هيچ كار بدون مصلحت او نمى كرد.
چون قوم بخت نصر اين حال را مشاهده كرد حسد بردند بر دانيال عليه السلام و بر دور او جمع شدند و گفتند: جميع زمين از تو بود و الحال خود را تابع اين مرد گردانيده اى ؟! دشمنان ما گمان مى كنند كه تو از حيله عقل عارى شده اى كه دست از پادشاهى خود برداشته اى .
بخت نصر گفت : من استعانت مى جويم براى اين مرد كه از بنى اسرائيل است براى اصلاح امر شما، زيرا كه پروردگار او او را بر امور خير مطلع مى گرداند.
گفتند: ما براى تو خدائى مى گيريم كه كفايت مهمات تو بكند و از دانيال مستغنى شوى .
بخت نصر گفت : شما اختيار داريد.
پس رفتند بت بزرگى ساختند و روزى را عيد كردند و حيوانات بسيار براى قربانى آن بت كشتند و آتش عظيمى افروختند مانند آتش نمرود و مردم را دعوت كردند به سجده آن بت و هر كه سجده نمى كرد او را در آتش مى انداختند. و با حضرت دانيال چهار نفر از جوانان بنى اسرائيل بودند كه نامهاى ايشان ((يوشال )) و ((يوجين )) و ((عيصوا)) و ((مريوس )) بود، ايشان مخلص و موحد بودند پس ايشان را آوردند كه سجده كنند براى بت ، آن جوانان گفتند: اين خدا نيست اين چوب بى شعورى است كه مردم ساخته اند، اگر خواهيد سجده مى كنيم براى آن خدائى كه اين بت را آفريده است ، پس بستند ايشان را و در آتش انداختند.
چون صبح شد بخت نصر بر بالاى قصر برآمد و بر ايشان مشرف شد پس ديد ايشان زنده اند و شخصى ديگر نزد ايشان نشسته است و آتش يخ شده است ، پس بسيار ترسيد، حضرت دانيال را طلبيد و از احوال آنها سؤ ال كرد از او.
دانيال عليه السلام گفت : اين جوانان بر دين منند و خداى مرا مى پرستند، به اين سبب خدا ايشان را از شر تو امان بخشيد و آن شخص ديگر ملكى است كه موكل است بر تگرگ و سرما، خدا به نصرت ايشان فرستاده است .
پس بخت نصر امر كرد كه ايشان را بيرون آوردند و از ايشان پرسيد كه : امشب را چگونه گذرانيديد؟
گفتند: از روزى كه خدا ما را آفريده است تا امروز شبى به خوبى اين شب نگذرانيده بوديم .
پس ايشان را گرامى داشت و به حضرت دانيال ملحق گردانيد تا آنكه سى سال ديگر گذشت .(758)
پس بخت نصر خواب ديگر ديد از خواب اول هولناكتر، باز خواب خود را فراموش كرد، علماى قوم خود را طلبيد و گفت : خوابى ديده ام مى ترسم كه دليل باشد بر هلاك من و هلاك شما پس تعبير آن خواب را بگوئيد.
ايشان گفتند: تا دانيال در اين ملك است ما نمى توانيم تعبير خواب تو كرد.
پس ايشان را بيرون كرد و حضرت دانيال را طلبيد، پرسيد كه : من چه خواب ديده ام ؟!
حضرت دانيال عليه السلام فرمود كه : در خواب ديدى درخت بسيار سبزى را كه شاخه هايش در آسمان بود و بر شاخه هاى آن مرغان آسمان نشسته بودند، و در سايه آن درخت وحشيان و درندگان زمين بودند و تو در آن درخت مى نگريستى ، حسن و نيكوئى و طراوت آن تو را خوش مى آمد ناگاه ملكى از آسمان فرود آمد و آهنى مانند تير در گردن خود آويخته بود و صدا زد به ملك ديگر كه بر درى از درهاى آسمان ايستاده بود و گفت : خدا تو را چگونه امر كرده است كه بكنى با اين درخت ؟ آيا فرموده است كه از بيخ بر كنى يا امر كرده است كه بعضى را بگذارى ؟ پس آن ملك بالا ندا كرد كه حق تعالى مى فرمايد كه : بعضى را بگير و بعضى را بگذار، پس ديدى كه ملك آن تير را بر سر آن درخت زد كه شكست و پراكنده شد و مرغان كه بر آن درخت بودند همه پراكنده شدند و درندگان و وحشيان كه در زير درخت نيز متفرق شدند و ساق درخت باقى ماند بى شاخ و برگ و خالى از طراوت و حسن .
بخت نصر گفت : خواب من اين بود، اكنون بفرما كه تعبير اين خواب چيست ؟
حضرت دانيال عليه السلام گفت : تو آن درختى ، آنچه بر آن درخت ديدى از مرغان فرزندان و اهل تواند، و آنچه در سايه آن درخت ديدى از درندگان و وحشيان پس ملازمان و غلامان و رعيت تواند، و تو خدا را به غضب آورده اى به سبب پرستيدن بت .
پس بخت نصر گفت : چه خواهد كرد پروردگار تو با من ؟
گفت : تو را مبتلا خواهد كرد در بدن تو و هفت سال تو را مسخ خواهد كرد، چون هفت سال بگذرد به صورت آدم خواهى شد چنانچه در اول بودى .
پس بخت نصر هفت روز گريست ، چون از گريه فارغ شد بر بام قصر خود رفت و خدا او را به صورت عقاب مسخ كرد و پرواز كرد، دانيال عليه السلام امر كرد فرزندان و اهل مملكت او را كه امور سلطنت او را تغيير ندهند تا برگردد بسوى ايشان ، و در آخر عمرش به صورت پشه مسخ شد و پرواز مى كرد تا به خانه خود آمد، پس باز خدا او را به صورت انسان كرد، پس به آب غسل كرد و پلاسى چند پوشيد و امر كرد مردم را كه جمع شدند و گفت : من و شما عبادت مى كرديم بغير خدا چيزى را كه نفع و ضرر به ما نمى توانست رسانيد، بدرستى كه ظاهر شد بر من از قدرت خدا در نفس من آنچه دانستم به سبب آن كه خدائى نيست بجز خداى بنى اسرائيل ، پس هر كه متابعت من كند او از من است و من و او در حق مساوى خواهيم بود هر كه مخالفت من كند به شمشير خود او را مى زنم تا خدا ميان من و او حكم كند و شما را امشب تا صبح مهلت دادم ، صبح همه به نزد من بيائيد.
پس برگشت و داخل خانه خود شد و بر فراش خود نشست ، در همان ساعت خدا قبض روح او كرد.
وهب گفت كه : من تمام اين قصه را از ابن عباس شنيدم .(759)
باز قطب راوندى روايت كرده است كه : چون بخت نصر فوت شد مردم متابعت پسر او كردند و ظرفها كه شياطين و جنيان براى حضرت سليمان ساخته بودند از مرواريد و ياقوت كه بيرون آورد بودند از درياها كه كشتى در آنها عبور نمى تواند كرد، بخت نصر اينها را به غنيمت گرفته بود از بيت المقدس و به زمين بابل آورده بود، در باب آنها مصلحت كرد با حضرت دانيال عليه السلام ، آن حضرت فرمود: اين ظرفها طاهر و مقدسند پيغمبر و فرزند پيغمبر ساخته است ، اينها را كه وسيله عبادت پروردگار او باشد پس اينها را به گوشت خوك و غير آن كثيف و نجس مكن كه اينها را پروردگارى هست كه بزودى به جاى خود برخواهد گردانيد، پس اطاعت حضرت دانيال نكرد و او را دور كرد و آزار كرد.
آن پسر را زن دانائى بود كه تربيت يافته دانيال عليه السلام بود، هر چند او را پند داد كه : پدر تو در هر امرى كه او را عارض مى شد به دانيال استغاثه مى كرد، فايده نبخشيد و هر امر قبيحى را مرتكب شد تا آنكه زمين از بسيارى گناهان او به درگاه خدا ناله و استغاثه كرد، پس روزى در عيدگاه خود بود ناگاه ديد كه از آسمان دستى دراز شد و بر ديوار سه كلمه نوشت پس دست و قلم ناپيدا شد، چون حضرت دانيال را طلبيد و تفسير آن كلمات را از او سؤ ال كرد فرمود: معنى كلمه اول آن است كه عقل تو را در ترازوى تمييز سنجيدند سبك بود و معنى كلمه دوم آن است كه وعده كردى چون پادشاه شوى نيكى كنى پس وفا به وعده خود نكردى ، و معنى كلمه سوم آن است كه خدا پادشاهى عظيم به تو و پدر تو داده بود كه به بديهاى خود آنها را پراكنده كردى و تا روز قيامت پادشاهى تو در سلسله تو نخواهد بود.
گفت : بعد از برطرف شدن پادشاهى ديگر چه خواهد بود؟
فرمود كه : به عذاب خدا معذب خواهى بود. پس خدا پشه اى را فرستاد كه به يك سوراخ بينى او رفت و به مغز سرش رسيد و او را آزار مى كرد و محبوبترين مردم نزد او كسى بود كه گرزى بر سر او بزند، و چهل شب بر اين حال بود تا به جهنم واصل شد.(760)
مؤ لف گويد: اين قصه ها كه به روايت وهب منقول شد از طريق عامه است و محل وثوق و مورد اعتماد نيست ، و ظاهر احاديث معتبره آن است كه بخت نصر مسلمان نشد، چون ابن بابويه و قطب راوندى نقل كرده بودند ما نيز نقل كرديم و در توحيد مفضل ايمانى هست به مسخ شدن بخت نصر اما صريح نيست .
از ابن عباس منقول است كه روزى عزبر عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! من در همه امور تو و احكام تو نظر كردم و به عقل خود آثار عدالت را در همه يافتم ، يك چيز مانده است كه عقل من در آن حيران است و آن امر آن است كه غضب مى كنى بر جماعتى و عذاب را بر همه مى فرستى و در ميان ايشان اطفال بى گناه هستند.
پس خدا امر فرمود او را كه به صحرا بيرون رود، چون بيرون رفت و گرمى هوا بر او شدت كرد در سايه درختى قرار گرفت و خوابيد و مورچه اى او را گزيد، پس در خشم شد و پا بر زمين ماليد و مورچه بسيارى را كشت ، پس دانست كه اين مثلى است كه خدا براى او زد، پس وحى به او رسيد كه : اى عزبر! چون جماعتى مستحق عذاب من مى شوند وقتى مقدر مى كنم نازل شدن عذاب را بر ايشان كه اجل اطفال منقضى شده باشد، پس اطفال به اجل خود مى ميرند و آنها به عذاب من هلاك مى شوند.(761)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى پيغمبرى بر بنى اسرائيل مبعوث گردانيد كه او را ارميا مى گفتند، پس وحى كرد بسوى او كه : بگو بنى اسرائيل را كه كدام شهر است كه من آن را اختيار كردم و برگزيدم بر همه شهرها و درختهاى نيكو در آن كاشتم و از هر درخت بيگانه آن را پاك كردم پس فاسد شد و به جاى درختان خوش ميوه درخت خرنوب در آن شهر روئيد؟
چون حضرت ارميا اين را نقل كرد، بنى اسرائيل خنديدند و استهزاء كردند، پس شكايت ايشان را به خدا كرد، حق تعالى وحى كرد بسوى او كه : بگو به ايشان كه آن شهر بيت المقدس است و آن درختان بنى اسرائيل اند كه دور كرده بودم از ايشان تسلط هر پادشاه جبارى را، پس فاسد شدند و نافرمانى من كردند و مسلط خواهم كرد بر ايشان در ميان شهر ايشان كسى را كه خونهاى ايشان را بريزد و مالهاى ايشان را بگيرد و هر چند گريه كند رحم نكنم بر گريه ايشان ، و اگر دعا كنند دعاى ايشان را مستجاب نگردانم ، پس صد سال خراب خواهم كرد شهرهاى ايشان را و بعد از صد سال آبادان خواهم كرد.
چون ارميا عليه السلام وحى حق تعالى را به ايشان نقل كرد، علما به جزع آمدند و گفتند: يا رسول الله ! گناه ما چيست و ما عملهاى ايشان را نكرده ايم ؟! پس بار ديگر در اين باب مناجات كن با پروردگار خود؛ پس هفت روز روزه داشت و وحى به او نرسيد، پس افطار كرد و هفت روز ديگر روزه داشت ، پس در روز بيست و يكم حق تعالى به او وحى كرد كه : برگرد از آنچه اراده كرده اى ، آيا مى خواهى شفاعت كنى در امرى كه قضاى حتمى من به آن تعلق گرفته است ؟! اگر ديگر در اين باب سخن مى گوئى رويت را به عقب بر مى گردانم .
پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه : بگو به ايشان كه : گناه شما آن است كه گناه را ديديد و انكار نكرديد.
پس خدا بخت نصر را بر ايشان مسلط كرد و با ايشان كرد آنچه شنيده اى ؛ پس بخت نصر بسوى ارميا فرستاد كه : شنيدم تو از جانب پروردگار خود ايشان را خبر داده بودى از آنچه من نسبت به ايشان كردم و فايده نبخشيده بود ايشان را، اگر خواهى نزد من باش با هر كه خواهى و اگر خواهى بيرون رو.
گفت : بلكه بيرون مى روم . پس آب انگورى و انجيرى براى توشه خود برداشت ؛ و به روايت ديگر آب انگورى و شيرى و بيرون رفت ، چون به قدر آنكه چشم كار كند از شهر دور شد، رو گردانيد به جانب شهر و گفت : چگونه خدا اينها را زنده خواهد كرد بعد از مردن ؟!
پس خدا او را صد سال ميراند و در بامداد مرد و در پسين پيش از غروب آفتاب زنده شد، و اول عنصرى كه خدا از او زنده كرد ديده هاى او بود، پس به او گفتند كه : چند مدت است كه در اين مكان مكث كردى ؟
گفت : يك روز؛ و چون نظر كرد ديد آفتاب هنوز غروب نكرده است گفت : يا بعضى از روز.
گفتند: بلكه صد سال است كه در اين مكان مانده اى ، پس نظر كن به طعام و شراب خود يعنى انجير و آب انگور كه متغير نشده است ، و نظر كن به درازگوش خود كه چگونه پوسيده است و از هم پاشيده است ، پس در نظر او حق تعالى استخوانهاى بدن او را و حيوان او را به يكديگر وصل كرد و عروق و گوشت و پوست بر روى استخوانها كشيد، و چون درست ايستاد گفت : مى دانم كه خدا بر همه چيز قادر است .
و فرمود كه : براى اين بخت نصر را به اين نام مسمى كردند كه به شير سگ پرورش يافته بود و ((بخت )) نام آن سگ بود و ((نصر)) هم اسم صاحب آن سگ بود؛ بخت نصر گبرى بود ختنه ناكرده و غارت آورد بر شهر بيت المقدس و داخل شد با ششصد هزار علم و كرد آنچه كرد.(762)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : چهارشنبه آخر ماه بيت المقدس را خراب كردند، و در اين روز مسجد سليمان را در اصطخر فارس ‍ سوزاندند.(763)
و به سندهاى معتبر منقول است كه : ابن كوا به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام عرض كرد كه : از تو نقل مى كنند كه گفته اى كه فرزندى بوده است كه از پدرش بزرگتر بوده است و عقل من اين را قبول نمى كند.
حضرت فرمود كه : چون عزبر از خانه خود بيرون رفت زنش حامله بود و در همان ماه زائيد و در آن وقت عمر عزبر پنجاه سال بود، خدا او را قبض روح نمود، چون بعد از صد سال زنده شد خدا او را به همان هيئت كه مرده بود زنده گردانيد، و چون به خانه خود برگشت او پنجاه سال عمر داشت و پسرش صد سال عمر داشت و فرزندان او نيز از عزبر بزرگتر بودند.(764)
و به سند معتبر منقول است كه : چون هشام بن عبدالملك حضرت امام محمد باقر عليه السلام را به شام برد، اعلم علماى نصارى كه در شام بود از حضرت سؤ الى چند نمود، چون جواب شنيد مسلمان شد، از جمله سؤ الها آن بود كه : مرا خبر ده از مردى كه با زن خود نزديكى كرد و آن زن به دو پسر حامله شد و هر دو در يك ساعت متولد شدند و در يك ساعت مردند و در يك قبر مدفون شدند، يكى صد و پنجاه سال عمر داشت و ديگرى پنجاه سال
حضرت فرمود كه : اين دو برادر عزبر و عزره بودند كه در يك ساعت متولد شدند، چون سى سال از عمر ايشان گذشت حق تعالى عزبر را صد سال ميراند و چون عزبر را زنده كرد بيست سال ديگر با عزره زندگانى كرد و هر دو در يك ساعت به رحمت ايزدى واصل شدند و مدت زندگانى عزبر پنجاه سال بود و زندگانى عزره صد و پنجاه سال .(765)
مؤ لف گويد: چون احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه آن كسى كه خدا او را صد سال ميراند ارميا عليه السلام بود صحيحتر و بيشتر است ، يا آنكه موافق طريقه اهل كتاب جواب ايشان را فرموده باشند كه باعث هدايت ايشان گردد و انكار نكنند، و محتمل است كه هر دو واقع شده باشد، و آنچه در آيه كريمه واقع شده است اشاره به قصه ارميا شده باشد. و بدان كه اين قصه نيز دلالت بر حقيقت رجعت مى كند موافق آن حديث متواتر كه سابقا مكرر ايراد كرديم كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت نيز واقع مى شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.