باب بيست و پنجم در بيان قصص حضرت شعيا و حضرت حيقوق عليهماالسلام
ابن بابويه و قطب راوندى رحمه الله عليهما از وهب بن منبه روايت كرده اند كه : در بنى اسرائيل پادشاهى بود در زمان شعيا عليه السلام كه ايشان مطيع و منقاد اوامر و نواهى الهى بودند، پس بدعتها در دين نهادند، هر چند شعيا عليه السلام ايشان را نصيحت كرد و از عذاب خدا ترسانيد سودى نبخشيد، پس حق تعالى پادشاه بابل را بر ايشان مسلط گردانيد، چون ديدند كه تاب مقاومت لشكر او را ندارند توبه كردند و به درگاه حق تعالى تضرع نمودند، پس وحى الهى به شعيا نازل شد كه : من توبه ايشان را قبول كردم براى صلاح پدران ايشان و پادشاه ايشان قرحه و دملى در ساق او بود و بنده اى شايسته بود، پس خدا امر فرمود شعيا را كه : امر كن پادشاه بنى اسرائيل را كه وصيتى بكند و از اهل بيت خود كسى را براى بنى اسرائيل خليفه خود گرداند كه من در فلان روز قبض روح او خواهم كرد.
چون شعيا عليه السلام رسالت حق تعالى را به او رسانيد، او به درگاه خدا رو آورد به تضرع و گريه و دعا و عرض كرد: خداوندا! ابتدا كردى براى من به خير و نيكى در روز اول و هر چيزى را براى من ميسر گردانيدى و بعد از اين نيز اميدى بغير از تو ندارم ، اعتماد من در همه امور بر توست ، تو را حمد مى كنم و از تو چشم احسان دارم بى عمل شايسته اى كه كرده باشم ، تو داناترى به احوال من از من ، سؤ ال مى كنم از تو كه مرگ مرا به تاءخير اندازى و عمر مرا زياده گردانى و بدارى مرا بر آنچه دوست مى دارى و مى پسندى .
پس حق تعالى وحى فرمود به شعيا كه : من رحم كردم بر تضرع او و مستجاب كردم دعاى او را و پانزده سال بر عمر او افزودم ، پس او را امر كن كه مداوا كند قرحه خود را به آب انجير كه آن را شفاى درد او گردانيدم ، و كفايت كردم از او و از بنى اسرائيل مؤ نت دشمن ايشان را.
پس چون صبح شد ديدند كه لشكرهاى پادشاه بابل همه مرده اند مگر پادشاه ايشان و پنج نفر از لشكر او، پس پادشاه با آن پنج نفر بسوى بابل گريختند و بنى اسرائيل به نيكى و صلاح ماندند تا پادشاه ايشان دار فانى را وداع كرد پس بعد از او بدعتها كردند هر يك دعوى پادشاه براى خود مى كردند، چندانكه شعيا عليه السلام ايشان را امر و نهى فرمود قبول قول او نكردند تا خدا ايشان را هلاك كرد.(372)
به روايت ديگر منقول است كه : عبدالله بن سلام از حضرت رسول صلى الله عليه و آله پرسيد از حال شعيا؟ فرمود كه : او بشارت داد بنى اسرائيل را به پيغمبرى من و برادرم عيسى عليه السلام .(373)
و به سند معتبر از حضرت امير المؤ منين عليه السلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى شعيا عليه السلام كه : من هلاك خواهم كرد از قوم تو صد هزار كس را كه چهل هزار كس از بدان ايشان باشند و شصت هزار كس از نيكان ايشان باشند.
شعيا عليه السلام گفت : خداوندا! نيكان را براى چه هلاك مى كنى ؟
فرمود: براى آنكه مداهنه كردند با اهل معاصى و براى غضب من غضب نكردند.(374)
و به سند معتبر منقول است كه حضرت امام رضا عليه السلام در مجلس ماءمون فرمود به جاثليق نصارى كه : اى نصرانى ! چگونه است علم تو به كتاب شعيا عليه السلام ؟
جاثليق عرض كرد: حرف حرف آن را مى دانم .
پس رو كرد به او و به راءس الجالوت عالم يهود و فرمود: آيا اين در كتاب شعيا هست كه : اى قوم ! من ديدم صورت خر سوار را كه جامه ها از نور پوشيده بود و ديدم شتر سوار را كه نور و روشنائى او مانند نور ماه بود؟
هر دو گفتند: بلى ، اين سخن شعيا است .
و باز فرمود: شعيا در تورات گفت : دو سواره مى بينم كه زمين به نور ايشان روشن خواهد شد، يكى بر دراز گوش سوار خواهد بود، و ديگرى بر شتر، اينها كيستند؟
راءس الجالوت گفت : نمى شناسم ايشان را، تو بگو كيستند.
حضرت فرمود: خر سوار عيسى عليه السلام است ، و شتر سوار محمد صلى الله عليه و آله است ، آيا انكار مى كنيد اين سخن را از تورات ؟
گفتند: نه ، ما انكار نمى كنيم .
پس حضرت فرمود: آيا مى شناسى حيقوق پيغمبر را؟
گفت : بلى ، مى شناسم .
فرمود: آيا اين سخن او در كتاب شما هست كه حق تعالى بيان حق را ظاهر گردانيد از كوه فاران و پر شد آسمانها از تسبيح احمد صلى الله عليه و آله و امت او، و سواران او در دريا جنگ خواهند كرد چنانچه در صحرا جنگ خواهند كرد و كتاب تازه خواهند آورد بعد از خراب شدن بيت المقدس ، و مراد به آن كتاب قرآن است ، آيا مى دانى اين سخن را و ايمان به آن دارى ؟
راءس الجالوت گفت : بلى ، اين سخن حيقوق عليه السلام است و ما انكار سخن او نمى كنيم .(375)
و در بعضى از كتب مذكور است كه : بنى اسرائيل خواستند كه شعيا عليه السلام را بكشند، او از ايشان گريخت تا به درختى رسيد، پس درخت از براى او گشوده شد و داخل آن گرديد و شكاف آن بهم آمد، پس شيطان كنار جامه او را گرفت و در بيرون درخت نگاهداشت و به بنى اسرائيل نشان داد كه شعيا در ميان اين درخت است ، پس ايشان اره بر سر آن درخت گذاشتند و او را در ميان درخت به دو نيم كردند.