باب چهاردهم در بيان قصص حضرت حزقيل عليه السلام

حيوة القلوب جلد دوم
تاريخ پيامبران عليهم السلام

علامه مجلسى رحمة الله عليه

باب چهاردهم در بيان قصص حضرت حزقيل عليه السلام
بسم الله الرحمن الرحيم
حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم احياهم ان الله لذو فضل على الناس ولكن اكثر الناس لا يشكرون (1) ((آيا نظر نمى كنى بسوى قصه آن جماعتى كه بيرون رفتند از خانه هاى خود و ايشان چند هزار كس بودند براى حذر از مرگ پس خدا به ايشان گفت : بميريد، پس ‍ زنده گردانيد ايشان را بدرستى كه خدا صاحب فضل و احسان است بر مردم و ليكن اكثر مردم شكر او نمى كنند)).


شيخ طبرسى قدس الله روحه فرموده است : ايشان گروهى بودند از بنى اسرائيل كه گريختند از طاعونى كه در شهر ايشان بهم رسيده بود؛ و بعضى گفته اند از جهاد گريخته اند؛ و بعضى گفته اند كه ايشان قوم حزقيل بودند كه سومين خليفه هاى موسى عليه السلام بود زيرا كه خليفه اول بعد از موسى در بنى اسرائيل يوشع بن نون بود، بعد از او كالب بن يوقنا و بعد از او حزقيل و او را ((ابن العجوز)) مى گفتند زيرا مادرش پيرزالى بود و از حق تعالى اولاد طلبيد بعد از آنكه پير و عقيم شده بود و خدا حزقيل را به او عطا كرد؛ بعضى گفته اند حزقيل ((ذوالكفل )) است و از براى اين او را ذوالكفل گفتند كه كفالت و ضامنى هفتاد پيغمبر كرد و ايشان را از كشتن خلاص كرد و به ايشان گفت : برويد كه اگر من كشته شوم بهتر است از آنكه شماها همه كشته شويد، پس چون يهود آمدند و پيغمبران را از او طلبيدند گفت : رفتند و من نمى دانم به كجا رفتند، و حق تعالى حفظ كرد ذوالكفل را كه از ايشان ضررى به او نرسيد.
و گفته است : در عدد اين جماعت خلاف است ميان سه هزار و هشت هزار و ده هزار و سى هزار و چهل هزار و هفتاد هزار، و گفته است : ايشان به دعاى حزقيل زنده شدند؛ و بعضى گفته اند به دعاى ((شمعون )). و اسم شهر ايشان ((داوردان )) بود؛ بعضى گفته اند ((واسط)) بود.(2)
و على بن ابراهيم عليه السلام روايت كرده است كه : ايشان در بعضى از بلاد شام بودند و طاعون در ميان ايشان بهم رسيد و خلق بسيارى از ايشان از ترس مرگ از شهر بيرون رفته و در بيابانى فرود آمدند، پس همه در يك شب مردند، و چنان بر سر راه مردم بودند كه زنده كرد و به خانه هاى خود برگشتند و عمر بسيار بعد از آن كردند و به تدريج مردند و يكديگر را دفن كردند.(3)
به سند حسن منقول است كه حمران از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيد: آيا چيزى در بنى اسرائيل بوده است كه در اين امت مثل آن نباشد؟
فرمود: نه .
پس از تفسير اين آيه از آن حضرت سؤ ال كرد و گفت : بعد از آنكه زنده شدند همانقدر ماندند كه مردم ايشان را ديدند و در همان روز مردند يا به خانه هاى خود برگشتند؟
فرمود: بلكه زنده شدند و برگشتند و به خانه هاى خود ساكن شدند و طعام خوردند و زنان نكاح كردند و مدتها زنده بودند و بعد از آن به اجلهاى خود مردند.(4) و آنها كه در اين امت در رجعت زنده خواهد شد چنين خواهند بود.
مؤ لف گويد: اين قصه نيز از شواهد حقيقت رجعت است ، بنابراين حديث كه مكرر مذكور شد كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت واقع مى شود، و علماى شيعه و مخالفان به اين آيه استدلال كرده اند.
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون تفسير اين آيه را از ايشان پرسيدند فرمود: ايشان اهل شهرى بودند از شهرهاى شام و هفتاد هزار خانه بودند، و طاعون در ميان ايشان بسيار بهم رسيد، هرگاه اثر طاعون ظاهر مى شد توانگران كه قوت حركت داشتند بيرون مى رفتند و مردم پريشان به سبب ضعفشان در شهرها مى ماندند بسيار مى مردند و آنها كه بيرون مى رفتند كمتر مى مردند، پس آنها كه بيرون رفته بودند مى گفتند: اگر ما در شهر مى مانديم بسيار مى مرديم ، و آنها كه در شهر مانده بودند مى گفتند: اگر ما بيرون مى رفتيم آنقدر از ما نمى مردند!
پس راءى ايشان بر اين قرار گرفت كه چون اثر طاعون ظاهر شود همه بيرون روند، پس در اين مرتبه اثر طاعون كه ظاهر شد همه بيرون رفتند و در شهرها بسيار گشتند تا رسيدند به شهر خرابى كه اهل آن شهر همه از طاعون مرده بودند، خانه هاى ايشان خالى مانده بود، پس بارهاى خود را به آن شهر فرود آوردند و همه در آن شهر قرار گرفتند پس حقتعالى فرمود: بميريد! همه در يك ساعت مردند، و ماندند بر آن حال تا استخوان شدند، آن شهر بر سر راه قوافل بود، اهل قافله ها استخوانهاى ايشان را از سر راه دور و در يك موضع جمع مى كردند.
پس پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه او را حزقيل مى گفتند به اين موضع عبور نمود. چون نظرش بر استخوانهاى پوسيده افتاد بسيار گريست گفت : پروردگارا! اگر خواهى در اين ساعت ابشان را زنده مى توانى كرد چنانچه در يك ساعت ايشان را ميرانده اى ، تا شهرهاى تو را آبادان كنند و بندگان تو از ايشان بوجود آيند و تو را عبادت كنند با ساير عبادت كنندگان تو.
پس خدا وحى كرد به او كه : آيا مى خواهى من ايشان را زنده كنم ؟
عرض كرد: بلى اى پروردگار من .
پس خدا اسم اعظم را به او وحى كرد و فرمود: مرا به اين نام بخوان تا ايشان را زنده گردانم .
چون حزقيل اسم اعظم الهى را خواند، نظر كرد به استخوانها كه پرواز مى كردند بسوى يكديگر تا بدنهاى ايشان درست شد. همه به يكديگر نظر مى كردند و تسبيح و تكبير و تهليل مى گفتند، پس حزقيل گفت : شهادت مى دهم كه حق تعالى بر همه چيز قادر است .(5)
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : اين جماعت در روز نوروز زنده شدند و خدا وحى فرستاد بسوى آن پيغمبرى كه براى ايشان دعا كرد كه : آب بريز بر استخوانهاى ايشان ، چون بر ايشان آب ريخت زنده شدند و ايشان سى هزار كس بودند، به اين سبب در ميان عجم شايع شده است كه در روز نوروز بر يكديگر آب مى پاشند و سببش را نمى دانند.(6)
در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : در ضمن حجتها كه بر يكى از زنادقه تمام كرد و او را به اسلام درآورد اين حديث بود و فرمود كه : جماعتى از وطنهاى خود بيرون آمدند و از طاعون گريختند و عدد ايشان را احصا نمى توانست كرد از بسيارى ايشان ، پس خدا ايشان را هلاك كرد و آنقدر ماندند كه استخوانهاى ايشان پوسيد و بندهاى بدن ايشان گسيخته شد و خاك شدند.
پس خدا در وقتى كه خواست قدرت خود را بر خلق ظاهر گرداند، پيغمبرى را برانگيخت كه او را حزقيل مى گفتند، پس دعا كرد و ايشان را ندا كرد، پس بدنهاى ايشان جمع شد و روحهاى ايشان به بدنها برگشت و به هيئت روزى كه مرده بودند زنده شدند و يك كس از ايشان كم نيامد، بعد از آن مدت بسيار زندگانى كردند.(7)
به سند معتبر منقول است كه : حضرت امام رضا عليه السلام چون در حضور ماءمون با جاثليق نصارى حجت تمام كرد و فرمود كه : اگر عيسى را از براى آن مى گويند خدا است كه مرده را زنده مى كرد، پس سيع هم كرد آنچه عيسى كرد و امت او او را خدا نخواندند، و حزقيل پيغمبر نيز كرد آنچه عيسى كرد و سى و پنج هزار كس را بعد از آنكه شصت سال از مردن ايشان گذشته بود زنده كرد.
پس به جاثليق خطاب فرمود: آيا نيافته اى كه اينها از جوانان بنى اسرائيلند كه در تورات مذكورند و بخت نصر وقتى كه بيت المقدس را خراب كرد بنى اسرائيل را كشت و ايشان را اسير كرد و برد به بابل ،(8) پس خدا حزقيل را مبعوث گردانيد و بسوى بنى اسرائيل فرستاد و ايشان را زنده كرد؟ اى جاثليق ! اينها قبل از عيسى بودند يا بعد از او؟
جاثليق گفت : بلكه قبل از عيسى بودند.
حضرت فرمود: هرگاه عيسى عليه السلام را براى مرده زنده كردن ، خدا مى دانيد، پس يسع و حزقيل را نيز خدا بدانيد زيرا اينها هم مرده زنده كردند، بدرستى كه گروهى از بنى اسرائيل از شهرهاى خود گريختند از طاعون و ايشان چندين هزار كس بودند از ترس مرگ پس خدا ايشان را در يك ساعت ميراند، پس اهل شهر بر دور ايشان حصارى ساختند و در آن حصار بودند تا رميم شدند و استخوانهايشان پوسيد، پس پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل بر ايشان گذشت و تعجب كرد از بسيارى استخوانهاى پوسيده ايشان . پس حق تعالى به او وحى فرستاد: مى خواهى ايشان را براى تو زنده كنم تا تبليغ رسالت خود به ايشان نمائى ؟
عرض كرد: بلى اى پروردگار من .
پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه : ندا كن ايشان را.
آن پيغمبر ندا كرد ايشان را كه : اى استخوانهاى پوسيده ! برخيزيد به اذن خداى عزوجل . پس همه زنده شدند و برخاستند و خاك از سرهاى خود مى افشاندند.(9)
مؤ لف گويد: از اين روايت چنان ظاهر مى شود كه اين جماعت را كه از طاعون گريخته بودند پيغمبر ديگر غير از حزقيل زنده كرده باشد و حزقيل كشته هاى بخت نصر را زنده كرده باشد، اين مخالف احاديث گذشته است ، و ممكن است كه حضرت امام رضا عليه السلام در اين حديث موافق آنچه نزد اهل كتاب مشهور بوده بيان فرموده باشد براى آنكه حجت بر او تواند بود در عبارت اين حديث نيز تكلفى مى توان كرد كه موافق شود با اجابت گذشته .
در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون پادشاه قبط به قصد خراب كردن بيت المقدس لشكر كشيد و بيت المقدس را محاصره كرد، مردم به نزد حزقيل جمع شدند و براى دفع اين داعيه و رفع اين بليه به آن حضرت استغاثه كردند، حزقيل گفت : شايد امشب با پروردگار خود در اين باب مناجات كنم .
پس چون شب شد براى رفع اين بليه به درگاه قاضى الحاجات مناجات كرد، حق تعالى وحى فرمود: من كفايت شر ايشان مى كنم . پس امر فرمود حق تعالى ملكى كه موكل بود بر هوا كه نفسهاى ايشان را بگير؛ پس همه به يكمرتبه مردند.
چون صبح شد حزقيل قوم خود را خبر داد كه خدا ايشان را هلاك كرد، چون بنى اسرائيل از شهر بيرون رفتند ديدند كه ايشان همه مرده اند، پس عجبى در نفس حزقيل بهم رسيد و در خاطر گذرانيد كه : چه فرق است ميان من و سليمان عليه السلام ؟ به اين سبب قرحه اى در كبد آن حضرت بهم رسيد براى تنبيه او و بسيار او را آزار كرد، پس خشوع و تذلل نمود به درگاه حق تعالى و بر روى خاكستر نشست و استغاثه كرد براى دفع آن مرض ، پس حق تعالى به او وحى فرمود: شير درخت انجير را بگير و به سينه خود بمال ، چون چنين كرد آن مرض برطرف شد.(10)
مؤ لف گويد: از اين حديث و حديث سابق بر اين چنان ظاهر مى شود كه حزقيل بعد از حضرت سليمان عليه السلام بوده است بر خلاف آنچه مشهور است ميان مفسران كه نزديك به زمان حضرت موسى عليه السلام بوده و خليفه سوم آن حضرت بوده است .
به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود حزقيل پيغمبر كه خبر ده فلان پادشاه را كه : من تو را در فلان روز مى ميرانم ، پس حزقيل به نزد آن پادشاه رفت و رسالت حق تعالى را به او رسانيد، پس پادشاه دعا كرد بر روى تخت و تضرع و تذلل به درگاه خدا نمود تا از تخت خود به زير افتاد، عرض كرد: پروردگارا! آنقدر مرگ مرا پس انداز كه فرزند من بزرگ شود و او را جانشين خود گردانم .
حق تعالى وحى فرمود بسوى حزقيل كه : برو به نزد پادشاه بگو كه عمرش را پانزده سال زياد كردم .
حزقيل گفت : خداوندا! هرگز قوم من از من دروغ نشنيده اند، چون اين را بگويم بر دروغ حمل خواهند كرد.
حق تعالى به او وحى كرد كه : تو بنده منى و آنچه مى گويم بايد بشنوى ، برو و تبليغ رسالت من به او بكن .

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.