بـاب بـيـسـت و دوم در بـيـان قـصـص حضرت سليمان بن داود عليه السلام و مشتمل است بر چند فصل
فصل اول در بيان فضايل و كمالات و معجزات و مجملات حالات آن حضرت
حق تعالى در كلام مجيد مى فرمايد كه و لسليمان الريح عاصفه تجرى بامره الى الارض التى باركنا فيها بكل شى ء عالمين (217) يعنى : ((مسخر گردانيديم براى سليمان باد را در حالتى كه بسيار تند و سخت بود و جارى مى شد به امر او بسوى زمينى كه بركت داده بوديم در آن و بوديم به همه چيز عالم و دانا)).
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : اين زمين مبارك شام و بيت المقدس بود.(218)
و من الشياطين من يغوصون له و يعملون عملا دون ذلك و كنا لهم حافظين (219) ((و بودند از ديوان و شياطين جمعى كه فرو مى رفتند براى او به دريا و نفايس آنها را براى او بيرون مى آوردند و مى كردند براى او كارى چند غير از اين ساختن شهرها و قصرها و كندن كوهها و ساختن صنعتهاى غريب و بوديم مر ايشان را حفظ كننده از آنكه نافرمانى آن حضرت كنند، يا ضررى به كسى برسانند)).
در جاى ديگر فرموده است كه (و ورث سليمان داود) ((و ميراث برد سليمان از داود مال و علم و پيغمبرى را،)) و قال يا ايها الناس علمنا منطق الطير و اوتينا من كل شى ء ان هذا لهو الفضل المبين (220) ((و گفت سليمان : اى گروه مردم ! تعليم كرده شده ايم ما زبان مرغان را و داده شده ايم از هر چيزى بهره اى ، بدرستى كه اين فضل و زيادتى است ظاهر و هويدا)).
باز فرموده است كه و لسليمان الربح غدوها شهر ورواحها شهر ((و مسخر گردانيديم از براى سليمان باد را كه بامداد به قدر يك ماه راه مى رفت و پسين به قدر يك ماه راه ،)) (واسلنا له عين القطر) ((و جارى گردانيديم از براى او چشمه مس را)) و گفته اند: سه شبانه روز مانند آب از براى او جارى بود و آنچه مردم بيرون مى آوردند تا حال از آن مس است (221) و من الجن من يعمل بين يديه باذن ربه ((و مسخر گردانيديم براى او از جنيان جمعى را كه كار مى كردند در پيش روى او به اذن و امر پروردگار او،)) و من يزغ منهم عن امرنا نذقه من عذاب السعير(222) ((و هركه عدول مى كرد از جنيان از امر ما، و فرمان آن حضرت نمى برد، مى چشانيديم به او از عذاب آتش سوزنده افروخته آخرت يا دنيا را)).
چنانكه گفته اند: خدا ملكى را موكل گردانيده بود به ايشان كه در دستش تازيانه اى بود از آتش ، و هر كه فرمان سليمان نمى برد آن تازيانه را بر او مى زد كه مى سوخت .(223)
يعملون له ما يشاء من محاريب و تماثيل و جفان كالجواب و قدور راسيات ((مى ساختند جنيان از براى او آنچه مى خواست از قصرها و بناهاى رفيع و مثالها و صورتها و كاسه ها مانند حوضهاى بزرگ و ديگهاى بزرگ كه نصب كرده بودند و از بسيارى بزرگى آنها را حركت نمى توانستند داد،)) اءعملوا آل داود شكرا و قليل من عبادى الشكور(224) ((گفتيم كه : عمل كنيد و عبادت كنيد اى آل داود به شكر اين نعمتها و اندكى از بندگان من شكر كننده اند)).
و در جاى ديگر فرموده است كه و لقد فتنا سليمان و القينا على كرسيه جسدا ثم اناب (225) ((بتحقيق كه امتحان كرديم سليمان را و انداختيم بر كرسى او جسدى را پس انابه و توبه كرد بسوى ما،)) قال رب اغفر لى و هب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى انك انت الوهاب (226) گفت : ((پروردگارا! بيامرز مرا و ببخش مرا ملك و پادشاهى كه سزاوار نباشد براى كسى بعد از من بدرستى كه توئى بسيار بخشنده ،)) فسخرنا له الريح تجرى باءمره رخاء حيث اصاب (227) ((پس مسخر گردانيديم براى او باد را كه جارى مى شد به امر او نرم و هموار به هر جا كه مى خواست )).
گفته اند: در اول تند بود كه بساط را از جا مى كند، در آخر كه به راه مى افتاد هموار مى رفت ، و بعضى گفته اند كه : گاهى چنان بود و گاهى چنين ؛ بعضى گفته اند كه تند مى رفت و هموار بود؛ بعضى گفته اند كه هموارى كنايه است از آنكه فرمانبردار آن حضرت بود.(228)
و الشياطين كل بناء و غواص # و آخرين مقرنين فى الاصفاد(229) ((و مسخر گردانيديم براى او ديوها را هر بناكننده اى و هر غوص كننده اى در دريا و ديوهاى ديگر را كه بر يكديگر بسته بودند به زنجيرها)) يعنى متمردان يا كافران ايشان كه دو و سه و زياد را با يكديگر به زنجير مى كشيد.
هذا عطاونا فامنن او امسك بغير حساب (230) ((به او گفتيم : اين بخشش ماست مر تو را، خواهى بده به مردم و خواهى نگاه دار كه تو را در قيامت بر آن حساب نخواهيم كرد)).
شيخ طبرسى روايت كرده است كه : شياطين براى حضرت سليمان عليه السلام بساطى ساخته بودند از طلا و ابريشم كه يك فرسخ در يك فرسخ بود، و براى آن حضرت منبرى از طلا در ميان بساط مى گذاشتند كه بر آن مى نشست و در دور آن سه هزار كرسى از طلا و نقره بود كه پيغمبران بر كرسيهاى طلا و علماء بر كرسيهاى نقره مى نشستند و بر دور ايشان ساير مردم مى نشستند، و بر دور مردم ديوان و شياطين و جنيان مى ايستادند و مرغان ايشان را به بال خود سايه مى كردند، و باد صبا آن بساط را برمى داشت و از صبح تا پسين يك ماه را مى برد از پسين تا صبح يك ماه را مى برد.(231)
به روايت ديگر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : حق تعالى پادشاهى مشرق و مغرب زمين را به حضرت سليمان عطا فرمود و هفتصد سال و هفت ماه پادشاهى تمام دنيا كرد كه جنيان و آدميان و ديوان و چهارپايان و مرغان و درندگان همه در فرمان او بودند، و علم هر چيز و زبان هر چيز را خدا به او تعليم كرده بود، و در زمان آن حضرت صنعتهاى عجيب پيدا شد كه مردم ياد مى كنند.(232)
مؤ لف گويد: اين حديث غريب است از جهت اشتمال بر اين مقدار از عمر آن حضرت و مالك شدن تمام دنيا و هر دو مخالف احاديث ديگر است ، والله يعلم .
ايضا روايت كرده است كه لشكرگاه آن حضرت صد فرسخ بود: بيست و پنج فرسخ از آدميان بود، و بيست و پنج فرسخ از جنيان بود، و بيست و پنج فرسخ از وحشيان ، و بيست و پنج فرسخ از مرغان ؛ و هزار خانه از آبگينه بر روى چوب تعبيه كرده بودند كه سيصد زن نكاحى و هفتصد كنيز براى آن حضرت در آن خانه ها بودند. پس باد تند را امر مى كرد كه اينها را از جا مى كند و باد نرم را امر مى كرد كه به راه مى برد، پس خدا به آن حضرت وحى نمود در ميان زمين و آسمان كه : بر پادشاهى تو اين را افزودم كه هر كه سخنى بگويد باد از براى تو بياورد.(233)
ثعلبى روايت كرده است كه : چون سليمان عليه السلام بر بساط سوار مى شد اهل و حشم و خدمتكاران و نويسندگان و لشكر خود را با خود مى برد و اينها در سقفها بودند بر روى يكديگر در خور درجه هاى خود، و مطبخ آن حضرت همراه او بود با تنورهاى آهن و ديگهاى بزرگ كه در هر ديگى بيست شتر پخته مى شد، و ميدانها براى چهارپايان در پيش مجلس او بود، و طباخان مشغول طبخ بودند و ساير صناع مشغول اعمال خود بردند، و اسبان در پيش روى آن حضرت بودند و بساط در هوا مى رفت .
پس ، از اصطخر شيراز يك روز به يمن رفت و گذشتند بر مدينه طيبه ، پس سليمان عليه السلام فرمود كه : اين محل هجرت پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله خواهد بود، خوشا حال كسى كه به او ايمان بياورد و متابعت او بكند، و چون به مكه معظمه گذشت بتها ديد كه بر دور كعبه گذاشته اند، و چون سليمان عليه السلام گذشت كعبه گريست ، پس خدا وحى كرد به او كه : چرا مى گريى ؟
كعبه گفت : براى آن مى گريم كه پيغمبرى از پيغمبران تو و جمعى از دوستان تو بر من گذشتند و نزد من فرود نيامدند و نزديك من نماز نكردند و بتها را بر دور من گذاشته اند و مى پرستند.
پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه : گريه مكن ، بزودى تو را پر خواهم كرد از روهاى سجده كننده ، و قرآن تازه در تو خواهم فرستاد، و پيغمبرى در آخر الزمان نزد تو مبعوث خواهم كرد كه بهترين پيغمبران من باشد، و جمعى را مقرر خواهم كرد كه تو را آبادان گردانند، و فريضه اى بر ايشان واجب خواهم كرد كه به سبب آن از اطراف عالم بسوى تو بشتابند مانند مرغان كه بسوى آشيانه هاى خود شتابند و مانند ناقه اى كه بسوى فرزند خود ميل كند، و تو را پاك خواهم كرد از لوث بتها و بت پرستان .(234)
و روايت كرده است كه : چون سليمان عليه السلام بعد از پدر خود پيغمبر و پادشاه شد امر فرمود تختى براى او ساختند بسيار غريب و بديع كه در هنگام قضا و حكم در ميان مردم كه بر روى آن نشيند كه مبطلى يا گواه ناحقى به نزد او آيد بترسد و دروغ نگويد و دعوى ناحق نكند و گواه گواهى باطل ندهد.
پس تخت را از دندان فيل ساختند و به ياقوت و مرواريد و زبرجد و انواع جواهر مرصع كردند، و در دور آن چهار درخت از طلا ساختند كه خوشه هاى آن از ياقوت سرخ و زمرد سبز بود، و بر سر درخت دو طاووس از طلا تعبيه كردند و بر سر دو درخت ديگر دو كركس از طلا روبروى يكديگر، و در دو جانب تخت دو شير از طلا ساختند كه بر سر هر يك از ايشان عمودى بود از زمرد سبز، و بر آن چهار درخت از درختان تاك از طلاى سرخ بسته بودند و خوشه هاى آنها از ياقوت سرخ بود، و آن درختان تاك و آن چهار درخت سايه مى افكندند بر تخت آن حضرت .
چون حضرت سليمان مى خواست كه بر آن تخت بالا رود، چون قدم بر پايه اول مى گذاشت جميع آن تخت به روش آسيا به گردش مى آمد و كركس ها و طاووس ها بالهاى خود را مى گشودند و شيرها دستهاى خود را به زمين پهن مى كردند و دمهاى خود را به زمين مى زدند، همچنين بر هر پايه كه قدم مى گذاشت چنين مى كردند تا به تخت بالا مى رفت ، چون بر روى تخت قرار مى گرفت آن دو كركس تاج را بر سر آن حضرت مى گذاشتند.
پس تخت با آن درختان و مرغان به گردش مى آمدند واز دهانهاى خود مشك و عنبر بر آن حضرت مى پاشيدند، پس كبوترى كه در پايه تخت تعبيه كرده بودند از طلا و مكلل به جواهر گرانبها تورات را به دست حضرت سليمان عليه السلام مى داد و آن حضرت بر مردم مى خواند، بعد از آن مردم به مرافعه به نزد آن حضرت مى آمدند، و عظماى بنى اسرائيل بر هزار كرسى طلا مى نشستند در جانب چپ آن حضرت .
پس مرغان حاضر مى شدند و بر سر ايشان بالهاى خود را مى گستردند، چون كسى به دعوى مى آمد و حضرت سليمان عليه السلام گواه از او مى طلبيد تخت با هر چه در دور آن بود به گردش مى آمدند و شيرها دمها را بر زمين مى زدند و مرغان مرصع بالها را مى گشودند، پس در دل مدعيان و شهود رعبى بهم مى رسيد كه خلاف واقع نمى توانستند گفت .(235)
مؤ لف گويد: اينها موافق روايات عامه است ، و گفته اند مفسران كه : در شريعت آن حضرت ساختن صورت حيوانات حرام نبود و در اين امت حرام شد.(236)
و در احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : تماثيلى كه خدا فرموده است كه جنيان براى آن حضرت مى ساختند، تماثيل مردان و زنان نبود بلكه صورت درخت و مثل آن بود.(237)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : ملك سليمان عليه السلام ما بين بلاد اصطخر بود تا بلاد شام .(238 )
مؤ لف گويد: ممكن است كه در اول پادشاهى ، ملك آن حضرت اينقدر بوده باشد.
و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى پيغمبرى را مبعوث نگردانيد مگر عاقل و بعضى در عقل كاملتر از بعضى بودند، و داود عليه السلام سليمان را خليفه نكرد تا عقلش را آزمود، و سليمان در ابتداى خلافت سيزده سال بود عمر او و چهل سال مدت پادشاهى آن حضرت بود و ذوالقرنين دوازده ساله پادشاه شد و سى سال سلطنت كرد.(239)
و به سند معتبر منقول است كه : از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى كه : ((اى آل داود! شكر كنيد))(240)؟
حضرت فرمود: آل داود هشتاد مرد و هفتاد زن بودند و يك روز ترك مواظبت محراب عبادت خود نكردند، پس چون داود عليه السلام به عالم قدس رحلت نمود سليمان پادشاه شد و گفت : اى گروه مردمان ! خدا به ما تعليم كرده است زبان مرغان را.
پس خدا مسخر او گردانيد جنيان و آدميان را، و هر پادشاهى را كه مى شنيد در اطراف زمين هست بر سر او مى رفت تا او را ذليل مى كرد و به دين خود در مى آورد و باد را خدا مسخر او نمود، و چون به مجلس خود مى نشست مرغان بر سرش جمع مى شدند و به بالهاى خود سايه بر او مى افكندند و جنيان و آدميان در خدمتش صف مى كشيدند، و چون مى خواست با لشكر خود به جنگ برود به ناحيه اى بساطى از چوب براى او مى زدند و لشكرى و چهارپايان و آلات حرب همه را بر آن بساط مى گذاشت ، و آنچه او را در كار بود همه را بر آن بساط جا مى داد، پس امر مى فرمود باد تند سخت را كه در زير بساط چوب داخل مى شد برمى داشت و مى برد به هر جا كه مى خواست ، بامداد يك ماه راه مى رفت و پسين يك ماه راه .(241)
به سند موثق كالصحيح از حضرت امير المؤ منين عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت سليمان عليه السلام بيرون آمد از بيت المقدس و بر بساط خود نشست و سيصد هزار كرسى در جانب راست آن حضرت بود كه آدميان بر آنها نشسته بودند، و سيصد هزار كرسى در جانب چپ او بود كه جنيان بر آنها نشسته بودند، امر فرمود مرغان را كه بر سر همه سايه افكندند، و حكم فرمود باد را كه ايشان را برداشت و آورد به مدائن و از مدائن برداشت ايشان را و شب را در اصطخر شيراز گذرانيدند، چون بامداد شد حكم كرد باد ايشان را به جزيره بركاوان (242) برد و امر كرد باد را آنقدر پست شد كه نزديك شد پاهاى ايشان به آب برسد! در آن حال بعضى از ايشان به بعضى گفتند: هرگز پادشاهى از اين عظيمتر ديده ايد؟ پس ملكى از آسمان ندا كرد كه : ثواب يك سبحان الله گفتن از براى خدا بزرگتر است از اين پادشاهى كه مى بينيد.
به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت سليمان عليه السلام قلعه اى داشت كه شياطين براى آن حضرت بنا كرده بودند كه در آن هزار حجره بود، و در هر حجره يك زن از زنان آن حضرت بود، هفتصد كنيز قبطى بودند و سيصد زن نكاحى ، حق تعالى قوت چهل مرد در مجامعت زنان به آن حضرت عطا كرده بود و در هر شبانه روز همه ايشان را مى ديد و به مجامعت خود مى رسانيد، آن حضرت ماءمور ساخته بود شياطين را كه از موضعى به موضع ديگر سنگ مى بردند، پس ابليس به آنها رسيد و از ايشان پرسيد: چون است حال شما؟
گفتند: طاقت ما به نهايت رسيده است .
ابليس گفت : سنگ را كه به موضع خود رسانيديد خالى برمى گرديد؟
گفتند: بلى .
گفت : پس شما در راحتيد.
چون باد اين سخن را به گوش سليمان عليه السلام رسانيد حكم فرمود كه چون شياطين سنگ را به موضع مقرر برسانند به قدر آن خاك از آن موضع برگردانند به آن موضعى كه سنگ را برداشته اند.
پس باز ابليس به ايشان رسيد و احوال ايشان را پرسيد، گفتند: حال ما بدتر شد.
گفت : آيا شبها مى خوابيد؟
گفتند: بلى .
گفت : پس در راحتيد.
چون باد اين سخن را به گوش سليمان رسانيد حكم فرمود كه شب و روز هر دو كار كنند. پس اندك وقتى كه از اين گذشت حضرت سليمان عليه السلام از دنيا رحلت فرمود.(244)
مؤ لف گويد: در اينجا اشاره اى است به اينكه كار را بر مردم تنگ گرفتن عاقبتى ندارد هر چند آنها مردم بد باشند.
و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : پيرزالى به خدمت حضرت سليمان عليه السلام آمد از باد شكايت كرد، پس حضرت سليمان باد را طلبيد فرمود: چرا آزار كرده اى اين زن را كه از تو شكايت مى نمايد؟
باد گفت : پروردگار عزت مرا فرستاد بسوى كشتى فلان جماعت كه كشتى ايشان را از غرق نجات دهم و مشرف بر غرق شده بود، من به سرعت مى رفتم براى نجات آن كشتى ، پس به اين زن گذشتم كه در بام خانه خود ايستاده بود و بى اختيار من افتاد از بام و دستش شكست .
پس سليمان عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! چه حكم كنم بر باد؟
حق تعالى وحى فرستاد: حكم كن بر اهل آن كشتى كه ديه شكستن دست اين زن را بدهند چون باد براى خلاصى كشتى ايشان مى رفته است ، زيرا كه نزد من ظلم كرده نمى شود احدى از عالميان .(245)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت سليمان عليه السلام به سبب پادشاهى دنيا، بعد از همه پيغمبران داخل بهشت خواهد شد.(246)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : اول كسى كه خانه كعبه را جامه بافته پوشانيد حضرت سليمان عليه السلام بود كه جامه هاى مصرى سفيد بر كعبه پوشانيد.(247)
در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت سليمان به حج خانه كعبه رفت با جنيان و آدميان و مرغان بر روى هوا، و كعبه را جامه هاى قبطى پوشانيد.(248)
در حديث گذشت كه سليمان ختنه كرده متولد شد(249) و نقش نگين انگشتر آن حضرت اين بود: سبحان من الجم الجن بكلماته (250) يعنى ((منزه است خداوندى كه لجام كرد جنيان را به كلمات خود)) يعنى مسخر گردانيد ايشان را به نامهاى بزرگ خود يا به فرمان واجب الاذعان خود.
و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه : شبى بعد از خفتن ، حضرت امير المؤ منين عليه السلام از خانه بيرون آمدند و آهسته مى فرمودند: امام شما بسوى شما بيرون آمده است و پيراهن آدم عليه السلام را پوشيده است و در دست او انگشتر سليمان و عصاى موسى .(251)
و در روايت ديگر وارد شده است : روزى حضرت سليمان با آن شوكت خود گذشت بر عابدى از عباد بنى اسرائيل ، آن عابد گفت : والله اى پسر داود! خدا به تو پادشاهى عظيمى عطا كرده است .
پس باد آن صدا را به گوش سليمان رسانيد، سليمان در جواب او گفت : والله كه يك تسبيح در صحيفه مؤ من بهتر است از آنچه خدا به پسر داود داده است ، زيرا كه آنچه به او داده است بر طرف مى شود و ثواب آن تسبيح هميشه باقى است .(252)
روايت كرده اند كه : چون صبح مى شد سليمان عليه السلام نظر مى كرد به روهاى مردم و از توانگران و اشراف مى گذشت ، چون به مساكين مى رسيد با ايشان مى نشست و مى گفت : مسكينى با مساكين نشسته است (253)!
و با آن پادشاهى كه داشت ، جامه موئين مى پوشيد، چون شب مى شد دستهاى خود را به گردن خود مى بست و تا صبح بر پا ايستاده بود و مى گريست ، و خوراك او از زنبيلى بود كه به دست خود مى بافت و مى فروخت ، و پادشاهى را براى آن طلبيد كه بر پادشاهان كافر غالب شود و ايشان را به اسلام درآورد.(254)
به سند معتبر منقول است كه شخصى به خدمت امام محمد تقى عليه السلام عرض كرد: مردم در باب خردسالى شما گفتگو مى كنند و مى گويند: چون مى شود كه طفل نه ساله اى امام باشد؟
حضرت فرمود كه : حق سبحانه و تعالى وحى نمود بسوى داود كه سليمان را خليفه خود گرداند و سليمان طفلى بود كه گوسفند مى چرانيد، چون عباد و علماى بنى اسرائيل اين را انكار كردند خدا وحى نمود به داود كه : بگير عصاهاى آنها را كه در اين باب سخن مى گويند و با عصاى سليمان در خانه اى بگذار و به مهر همه ايشان آن خانه را مهر كن ، فردا در را بگشا، پس عصاى هر كه برگ برآورده باشد و ميوه داده باشد او خليفه من است .
چون داود رسالت الهى را به ايشان رسانيد، گفتند: راضى شديم .(255) چون عصاى سليمان برگ كرد و ميوه داد، انقياد كردند براى خلافت او.
و در حديث معتبر منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: چگونه شياطين به آسمان بالا مى روند و حال آنكه ايشان مانند مردمند در خلقت و كثافت ، و اگر چنين نبودند چگونه از براى حضرت سليمان عمارتها و كارهاى دشوار مى كردند كه فرزندان آدم از آنها عاجز بودند؟
حضرت فرمود: ايشان اجسام لطيفه اند و غذاى ايشان نسيم است ، به اين سبب بى نردبان به آسمان بالا مى توانند رفت ، وليكن حق تعالى چنانچه ايشان را مسخر حضرت سليمان گردانيد همچنين ايشان را غليظ و كثيف گردانيد كه آن كارها از ايشان متمشى تواند شد.(256)
در حديث معتبر منقول است كه على بن يقطين از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام پرسيد: آيا جايز است كه پيغمبر خدا بخيل بوده باشد؟
فرمود: نه .
گفت : پس چه معنى دارد قول سليمان عليه السلام كه : پروردگارا! مرا بيامرز و ببخش مرا ملكى كه سزاوار نباشد از براى احدى بعد از من .
آن حضرت فرمود: پادشاهى دو پادشاهى است : يك پادشاهى آن است كه به جور و غلبه و استيلا باشد، و پادشاهى ديگر آن است كه از جانب خدا باشد مانند پادشاهى آل ابراهيم و پادشاهى طالوت و ذوالقرنين . پس سليمان گفت : به من عطا كن پادشاهى كه سزاوار نباشد بعد از من كسى را كه به غلبه و استيلا و جور و ستم مثل آن تواند تحصيل كرد؛ تا بدانند مردم كه پادشاهى آن حضرت زياده از طاقت بشر است تا معجزه او باشد بر حقيقت او و دليل باشد بر پيغمبرى او، و غرض آن حضرت آن نبود كه حق تعالى به انبيا و اوصيا از پادشاهى حق مثل آن ندهد.
پس حق تعالى براى او باد را مسخر گردانيد هر جا كه خواهد او را ببرد هر روز دو ماهه راه ، و شياطين را مسخر او گردانيد كه براى او بنا كنند و غواصى كنند و زبان مرغان را تعليم او نمود، پس مردم دانستند در زمان او و بعد از او كه پادشاهى آن حضرت شباهتى ندارد به پادشاهى ملوكى كه مردم از براى خود اختيار مى كنند و به جور و غلبه بر مردم مستولى مى شوند.
پس حضرت فرمود: والله كه خدا داده است به ما آنچه به سليمان داده بود و آنچه به سليمان و احدى غير او نداده بود. حق تعالى در قصه سليمان عليه السلام فرمود: ((اين عطاى ماست پس ببخش يا نگاهدار بى حساب ،))(257) و در قصه محمد صلى الله عليه و آله فرمود: ((آنچه به شما مى دهد و مى گويد به آن اخذ كنيد و آنچه شما را از آن نهى مى كند ترك كنيد،))(258) و اختيار دين و دنياى همه را به آن حضرت گذاشت .(259)
مؤ لف عفى عنه گويد كه : در جواب اين شبهه وجوه بسيار در كتاب بحار الانوار ذكر كرده ام (260) و چون اين وجه كه از معدن وحى و الهام ظاهر گرديده بهترين وجوه است در اين كتاب به همين اكتفا نمود.
در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: آنچه سليمان در اين آيه سؤ ال كرد، خدا به او عطا فرمود؟
گفت : بلى ، و خدا بعد از او به كسى نداد از استيلاى بر شيطان آنچه به پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله داد، گلوى شيطان را بر ستونى از ستونهاى مسجد چنان فشرد كه زبانش آويخته شد و به دست مبارك آن حضرت رسيد. پس فرمود: اگر نه دعاى سليمان عليه السلام بود هر آينه به شام مى نمودم او را.(261)
ابن بابويه رحمه الله به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه : چون حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السلام كه سليمان را خليفه خود گرداند، بنى اسرائيل به فرياد آمدند و گفتند: خردسالى را بر ما خليفه مى كند و در ميان ما از او بزرگتر هست ؟!
پس داود سركرده ها و اكابر اسباط بنى اسرائيل را طلبيد و گفت : به من رسيد آنچه شما در باب خلافت سليمان گفتيد، شما عصاهاى خود را بياوريد و هر يك نام خود را بر عصاى خود بنويسيد و با عصاى سليمان شب در خانه اى مى گذاريم و صبح بيرون مى آوريم ، پس عصاى هر كه سبز شده باشد و ميوه داده باشد او به خلافت الهى سزاوارتر خواهد بود.
پس چنين كردند و عصاها را در خانه گذاشتند و در خانه را بستند و سركرده هاى قبائل بنى اسرائيل همه حراست آن خانه كردند، چون داود عليه السلام نماز صبح را با ايشان بجا آورد در را گشود و عصاها را بيرون آورد، چون بنى اسرائيل ديدند كه در ميان عصاها عصاى سليمان عليه السلام برگ درآورده و ميوه داده است به خلافت آن حضرت راضى شدند. پس حضرت داود در حضور بنى اسرائيل امتحان نمود علم آن حضرت را و پرسيد: اى فرزند! چه چيز خنك تر و راحت بخش تر است ؟
سليمان گفت : عفو كردن خدا از مردم و عفو كردن بعضى جرم بعضى را.
پس پرسيد: اى فرزند! چه چيز شيرين تر است ؟
گفت : محبت و دوستى و اين رحمت خداست در ميان بندگانش .
داود عليه السلام خنديد و شاد گرديد و گفت : اى بنى اسرائيل ! اين خليفه من است در ميان شما بعد از من .
پس بعد از آن سليمان امر خود را مخفى داشت و زنى خواست ، مدتى از شيعيان خود پنهان شد، پس زنش روزى به او گفت : پدر و مادرم فداى تو باد چه بسيار خصلتهاى تو كامل و بوى تو خوش است و در تو نمى بينم خصلتى كه از آن كراهت داشته باشم مگر آنكه خرج تو با پدر من است ، اگر بر وى به بازار و متعرض روزى خدا شوى اميدوارم كه خدا تو را نااميد برنگرداند.
سليمان گفت : والله كه من هرگز از كارهاى دنيا كارى نكرده ام و نمى دانم .
پس در آن روز به بازار رفت و در تمام روز گشت ، چيزى نيافت ، شب به نزد زن خود برگشت و گفت : امروز چيزى نيافتم .
زن گفت : باكى نيست ، اگر امروز نشد فردا خواهد شد.
پس روز ديگر نيز رفت تا شام گشت و برگشت گفت : امروز نيز چيزى نيافتم .
زن گفت : فردا انشاء الله خواهى يافت .
پس در روز سوم به ساحل دريا رفت ، ناگاه مردى را ديد كه شكار ماهى مى كند، به او گفت : راضى مى شوى كه من تو را مدد كنم در شكار كردن و مزدى به من بدهى ؟
صياد گفت : بلى .
پس سليمان عليه السلام صياد را مدد كرد در شكار ماهى ، چون فارغ شدند صياد دو ماهى به مزد به آن حضرت داد.
پس سليمان ماهيها را گرفت و خدا را حمد كرد و شكم يكى از آنها را شكافت انگشترى در ميان شكم او يافت ، پس انگشتر را گرفت و در جامه خود بست و خدا را شكر كرد و ماهيها را پاكيزه كرد و به خانه آورد، پس آن زن بسيار شاد شد و گفت : مى خواهم پدر و مادر مرا بطلبى تا بدانند كه تو كسب كرده اى .
چون ايشان را طلبيدند و از آن ماهى تناول نمودند، سليمان به ايشان گفت : آيا مرا مى شناسيد؟
گفتند: نه والله نمى شناسيم تو را، اما از تو بهتر كسى را نديده ايم .
پس انگشتر خود را كه در شكم ماهى يافته بود بيرون آورد و در دست كرد و در همان ساعت مرغان و جنيان همه بر او گرد آمدند و باد در فرمان او شد و پادشاهى او ظاهر گرديد، و آن زن را پدر و مادر او را برداشت و به بلاد اصطخر آورد و شيعيان او از اطراف عالم به نزد او جمع شدند و شاد گرديدند و از شدتها كه ايشان را در غيبت آن حضرت رو داده بود فرج يافتند، مدتى پادشاهى كرد چون هنگام وفات آن حضرت شد آصف پسر برخيا را وصى خود گردانيد به امر الهى ، و پيوسته شيعيان به نزد آصف مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى نمودند.
پس خدا آصف را از ميان ايشان غايب گردانيد به غيبت طولانى ، پس باز از براى شيعيان ظاهر شد و مدتى در ميان ايشان ماند، پس ايشان را وداع كرد، گفتند: ديگر كجا تو را ببينيم ؟
فرمود: نزد صراط در قيامت . و از ايشان غايب گرديد، و به سبب غايب شدن او بليه بر بنى اسرائيل سخت شد و بخت نصر بر ايشان مستولى شد و كرد نسبت به ايشان آنچه كرد.(262)
شيخ طوسى عليه الرحمه در كتاب امالى به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه : چون پادشاهى سليمان عليه السلام از او برطرف شد، از ميان قوم خود بيرون رفت و مهمان مرد بزرگى شد، آن مرد ضيافت نيكو كرد آن حضرت را و احسان بسيار به آن حضرت نمود و تعظيم و توقير بسيار به آن حضرت فرمود به سبب فضايل و كمالات و عباداتى كه از آن حضرت مشاهده مى نمود، پس دختر خود را به آن حضرت تزويج نمود، پس روزى آن دختر به آن حضرت گفت : چه بسيار نيكو است اخلاق تو و كامل است خصلتهاى تو، در تو نمى بينم خصلت بدى مگر آنكه در خرج پدر منى .
پس سليمان عليه السلام به ساحل دريا آمد و اعانت كرد صيادى را بر شكار ماهى ، و صياد، ماهى به او داد و از شكم ماهى انگشتر پادشاهى خود را يافت .(263)
بدان كه در اين قصه نزاع عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست :
حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد كه و وهبئنا لداود سليمان نعم العبد انه اواب (264 ) يعنى : ((بخشيديم به داود سليمان را نيكو بنده اى بود سليمان بدرستى كه بود او بسيار رجوع كننده به درگاه ما به طاعت و بندگى )) اذ عرض عليه بالعشى الصافنات العباد(265) ((يادآور وقتى را كه عرض كردند بر او در وقت پسين اسبان نجيب را كه بر سه دست و پا مى ايستادند و از يك پا سر سم را بر زمين مى گذاشتند و نيك رفتار و تندرو بودند،)) گفته اند كه : هزار اسب نفيس بودند كه از حضرت داود به آن حضرت رسيده بود، بعضى گفته اند كه اسبان بال دار بودند كه از دريا براى آن حضرت بيرون آمده بودند.(266)
فقال انى احببت حب الخير عن ذكر ربى حتى توارت بالحجاب (267) ((پس گفت سليمان : بدرستى كه من دوست داشتم دوست داشتن اسبان را از ياد پروردگار خود تا پنهان شد آفتاب در پرده )) يعنى : پست شد يا غروب كرد، ردوها على فطفق مسحا بالسوق والاعناق (268) ((برگردانيد اسبان را بر من ، پس شروع كرد به زدن ساقها و گردنهاى اسبان ؛ يا برگردانيد آفتاب را براى من ، پس مسح كرد ساق و گردن خود را براى وضو و نماز كردن )).
و لقد فتنا سليمان و القينا على كرسيه جسدا ثم اناب (269) ((و بتحقيق كه امتحان كرديم سليمان را و انداختيم بر كرسى او بدنى را، پس انابه و توبه كرد بسوى ما)).
على بن ابراهيم عليه السلام گفته است در تفسير اين آيات كه : حضرت سليمان عليه السلام اسبان را بسيار دوست مى داشت و مكرر مى طلبيد و براى او عرض مى كردند، پس روزى مشغول اسب ديدن شد تا آفتاب فرو رفت و نماز عصر از او فوت شد و غم عظيمى به اين سبب آن حضرت را عارض شد، پس دعا كرد كه حق تعالى آفتاب را براى او برگرداند تا نماز عصر بكند، پس برگشت آفتاب تا وقت نماز عصر و او نماز عصر را ادا كرد، پس اسبان را طلبيد و به شمشير گردن زد آنها را و پى كرد تا همه را كشت ، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((شروع كرد به مسح ساق و گردن آنها)).
در تفسير افتتان و امتحان او گفته است كه : چون حضرت سليمان زن يمنى را تزويج كرد، از براى او پسرى از آن زن بهم رسيد، بسيار آن پسر را دوست مى داشت ، ملك الموت بسيار به نزد آن حضرت مى آمد، روزى آمد و نظر تندى بسوى آن پسر كرد، پس سليمان عليه السلام از نظر كردن ملك الموت ترسيد به مادر آن پسر گفت كه : ملك الموت نظرى به پسر من كرد گمان دارم كه به قبض روح او ماءمور شده باشد.
پس به جنيان و شياطين گفت : آيا شما را حيله است در اينكه او را از مرگ بگريزانيد؟
پس يكى از ايشان گفت كه : من او را در زير چشمه آفتاب مى گذارم در مشرق . حضرت سليمان گفت كه : ملك الموت در مابين مشرق و مغرب بيرون مى آيد.
پس ديگرى گفت : من او را در زير زمين هفتم مى گذارم . حضرت سليمان گفت : ملك الموت به آنجا نيز مى رسد.
پس ديگرى گفت : من او را در ميان ابر و هوا مى گذارم . پس برد او را و در ميان ابر گذاشت .
پس ملك الموت در ميان ابر روح آن پسر را قبض كرد و مرده بر روى كرسى حضرت سليمان افتاد، و چون دانست كه خطا كرده است ، توبه و انابه كرد و گفت : پروردگارا! بيامرز مرا و ببخش مرا پادشاهى كه سزاوار نباشد احدى را بعد از من بدرستى كه توئى بسيار بخشنده .
پس حق تعالى مى فرمايد كه : ((مسخر گردانيديم براى او باد را كه جارى مى شد به امر او نرم هر جا كه مى خواست ، و شياطين را مسخر گردانيديم براى او كه عمارتها بنا كنند و در دريا غواصى كنند براى او، و ديگران را از شيطان كه بر يكديگر بسته بودند به زنجيرها))(270) و آنها شياطينى چند بودند كه مقيد كرده بود ايشان را و بر هم بسته بود به سبب آنكه نافرمانى او كردند در وقتى كه خدا ملك او را سلب كرده بود.
چنانچه از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى پادشاهى حضرت سليمان را در انگشترش گذاشته بود، پس هرگاه آن انگشتر را در دست مى كرد جميع جن و انس و شياطين و مرغان هوا و وحشيان صحرا نزد او حاضر مى شدند و او را اطاعت مى كردند پس بر تخت خود مى نشست ، حق تعالى بادى فرستاد كه تخت او را با جميع شياطين و مرغان و آدميان و چهارپايان و اسبان بر روى هوا مى برد به هر جايى كه مى خواست سليمان عليه السلام . پس نماز صبح را در شام مى كرد و نماز ظهر را در فارس مى كرد، و امر مى فرمود شياطين را كه سنگ را از فارس برمى داشتند و در شام مى فروختند، چون اسبان را گردن زد و پى كرد حق تعالى پادشاهى او را سلب كرد، و چون داخل بيت الخلاء مى شد انگشتر را به بعضى از خدمه خود مى سپرد، پس شيطانى آمد و فريب داد خادم آن حضرت را و انگشتر را از او گرفت و در دست كرد، پس شياطين و جنيان و آدميان و مرغان و وحشيان همه نزد او حاضر شدند و او را اطاعت كردند.
چون حضرت سليمان به طلب انگشتر بيرون آمد انگشتر را نيافت و پادشاهى را با ديگرى يافت ، گريخت و به كنار دريا شتافت ، بنى اسرائيل اطوار شيطان را كه به صورت سليمان شده بود و دعوى سليمان مى كرد، منكر يافتند و موافق اطوار حسنه آن حضرت نيافتند و به شك افتادند.
پس به نزد مادر سليمان رفتند و از او پرسيدند كه : در اين اوقات از سليمان چيزى مشاهده مى نمائى كه خلاف عادت معهود او باشد؟
گفت : او پيشتر نيكو كارترين مردم بود نزد من ، در اين ايام مخالفت من مى كند. و چون از كنيزان و زنان آن حضرت پرسيدند، گفتند: سليمان پيشتر در حيض با ما نزديكى نمى كرد، در اين اوقات در حيض به نزديك ما مى آيد.
چون شيطان ترسيد كه بيابند كه او سليمان نيست ، انگشتر را در دريا انداخت و گريخت ، و حق تعالى ماهى را امر فرمود كه انگشتر را فرو برد.
بنى اسرائيل چهل روز متحير ماندند و سليمان را تفحص مى كردند، و سليمان در كنار دريا مى گرديد توبه و انابه مى كرد و به درگاه خدا تضرع مى نمود. بعد از چهل روز به صيادى رسيد كه ماهى شكار مى كرد از او استدعا كرد كه : رخصت بده كه من تو را يارى كنم و از ماهى كه شكار مى كنى حصه اى به من بدهى ، و چون او را اعانت كرد بر شكار ماهى ، صياد يك ماهى به آن حضرت داد، چون حضرت سليمان شكم آن را شكافت كه آن را بشويد انگشتر خود را در شكم آن يافت .
پس انگشتر را در انگشت خود كرد و جميع جنيان و شياطين و آدميان و مرغان و وحشيان بر دور او جمع شدند و به جاى خود برگشت و آن شيطان را با لشكرهاى او گرفت و مقيد گردانيد، بعضى را در ميان آب و بعضى را در ميان سنگ به نامهاى بزرگ خدا محبوس گردانيد، و ايشان محبوس و معذب خواهند بود تا روز قيامت .
چون حضرت سليمان به ملك خود برگشت ، به آصف – كه كاتب و وزير او بود و خدا در حق او فرموده است كه : علمى از كتاب نزد او بود، كه قصر بلقيس را به يك چشم زدن حاضر گردانيد – حضرت سليمان اعتراض نمود كه : من مردم را معذور مى دارم كه نمى دانستند كه او شيطان است ، تو را چگونه معذور دارم كه مى دانستى ؟
آصف در جواب گفت : بخدا سوگند مى خورم كه مى شناختم آن ماهى را كه انگشتر تو را برداشته بود و پدر و مادر و عمو و خالوى آن ماهى را نيز مى شناختم ، اما امر الهى چنين بود، و آن شيطان به من گفت : براى من بنويس چنانچه براى سليمان مى نوشتى ، من گفتم : قلم من به جور و ظلم جارى نمى شود، گفت : پس بنشين و چيزى منويس ، من مى نشستم به ضرورت و چيزى براى او نمى نوشتم ، و ليكن مرا خبر ده اى سليمان كه چرا هدهد را دوست مى دارى و حال آنكه از همه مرغان خسيس تر و بدبوتر است ؟
حضرت سليمان فرمود: براى آن دوست مى دارم آن را كه آب را در زير سنگ سخت مى بيند.
آصف گفت : چرا آب را در زير سنگ مى بيند و دام را در زير يك مشت خاك نمى بيند تا به دام مى افتد؟
حضرت سليمان فرمود: چون امرى مقدر شد ديده كور مى شود.(271)
تا اينجا روايت على بن ابراهيم رحمه الله عليه بود، و عامه نيز نزديك به اين روايت كرده اند كه : حضرت سليمان عليه السلام خبر به او رسيد كه شهرى در ميان دريا هست ، پس بر بساط خود نشست با لشكر خود و باد آن را برد به آن شهر و آن شهر را فتح كرد و پادشاه آن شهر را كشت ، و آن پادشاه دخترى داشت كه او را ((جراده )) مى گفتند و در نهايت حسن و جمال بود، پس آن دختر را براى خود گرفت و مسلمان كرد او را و با او مقاربت نمود و او را بسيار دوست مى داشت .
چون جراده بر مفارقت پدر خود بسيار مى گريست ، حضرت سليمان شياطين را امر فرمود كه صورتى شبيه پدر او ساختند، و آن دختر جامه اى مثل جامه پدر خود ساخت و بر آن صورت پوشانيد، هر صبح و شام با كنيزان خود به نزد آن صورت مى رفتند و آن را سجده مى كردند، پس آصف خبر داد حضرت سليمان را به اين واقعه و سليمان عليه السلام آن صورت را شكست و آن زن را عقوبت نمود و خود به خلوت رفت و بر روى خاكستر نشست و تضرع و توبه و استغفار مى نمود، كنيزى داشت او را ((امينه )) مى گفتند و هرگاه به بيت الخلاء مى رفت يا با زنى مقاربت مى كرد، انگشتر خود را به او مى سپرد.
پس روزى انگشتر خود را به او سپرد و داخل بيت الخلاء شد، پس شيطانى كه سركرده شياطين دريا بود به صورت سليمان عليه السلام به نزد امينه آمد و گفت : اى امينه ! انگشتر مرا بده ؛ انگشتر را گرفت و رفت بر تخت حضرت سليمان نشست ، جن و انس و حيوانات همه مطيع او شدند. و صورت سليمان عليه السلام متغير شد، چون به نزد امينه آمد و انگشتر را طلبيد، امينه او را نشناخت و دور كرد، پس دانست كه اثر آن گناه كه در خانه او واقع شده بود به او رسيده است ، و به نزد هر يك از زنان و كنيزان خود كه رفت او را نشناختند و دور كردند، پس به كنار دريا رفت و خدمت صيادان مى كرد و ماهى از براى ايشان به خانه هاى ايشان نقل مى كرد، هر روز دو ماهى به او مى دادند، بر اين حال بود تا چهل روز به قدر آنچه در خانه او بت پرستيده بودند.
و چون آصف و عظماى بنى اسرائيل اطوار شيطان و حكم او را مخالف آداب و حكم سليمان يافتند، از زنان سليمان احوال او را پرسيدند، گفتند كه : در حيض با ما مقاربت مى كند و غسل جنابت نمى كند. بعضى گفته اند حكم شيطان بر همه چيز سليمان جارى شد بغير از زنان او كه بر ايشان دست نيافت .
پس شيطان پرواز كرد و انگشتر را در دريا انداخت ، سليمان عليه السلام در ميان شكم ماهى انگشتر خود را يافت و در انگشت خود كرد و پادشاهى به او برگشت ، و آن شيطان را گرفت و در ميان سنگى حبس كرد و در دريا انداخت ؛(272) اين است معنى قول حق تعالى كه : ((ما امتحان كرديم سليمان را و جسدى بر كرسى او انداختيم ،))(273) مراد از آن جسد آن شيطان است كه به صورت او بر كرسى او نشست .
جميع متكلمان و مفسران شيعه هر دو اين قصه را انكار كرده اند و گفته اند كه : پيغمبر خدا منزه است از آنكه حيوانى چند را بى گناه بزند و پى كند به سبب غافل شدن خود از نماز، و پيغمبرى و پادشاهى خدا به انگشتر نمى باشد كه هر كه انگشتر را بپوشد پادشاه شود، اگر شيطان را آن اقتدار بوده باشد كه به صورت پيغمبران متمثل شود هر آينه اعتماد از كلام پيغمبران و فرموده هاى ايشان و كردار ايشان بر طرف مى شود، زيرا كه محتمل خواهد بود كه آنچه ايشان مى گويند و مى كنند شيطانى بر ايشان افترا كند، و ايضا اگر شيطان را چنين اقتدارى بر دوستان خدا مى بود مى بايست يكى از ايشان را بر روى زمين نگذارد بلكه همه را بكشد و كتابهاى ايشان را بسوزاند و خانه هاى ايشان را خراب كند و آنچه مقتضاى عداوت اوست نسبت به ايشان بعمل آورد، و ايضا چون تواند بود كه حق تعالى كافرى را متمكن گرداند كه در حرمت پيغمبرى داخل كند؟ ايضا اگر آن بت پرستى به رخصت حضرت سليمان و رضاى او بود پس آن موجب كفر است و چگونه بر پيغمبر خدا كفر روا باشد؟ و اگر بدون اطلاع او بود پس او را چه تقصير بود كه اين عقوبتها بر آن مترتب شود؟
پس بدان كه محققان شيعه در تاءويل اين آيات وجوه بسيار ايراد نموده اند كه ما به ذكر بعضى از آنها در اين مقام براى دفع شبهه از خواص و عوام اكتفا مى نمائيم :
اما آيت عرض خيل پس در آن چند وجه گفته اند:
وجه اول : آن است كه ابن بابويه رحمه الله عليه در كتاب من لا يحضره الفقيه به سند صحيح از زراره و فضيل بن يسار روايت كرده است كه : ايشان از امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى ان الصلاه كانت على المؤ منين كتابا موقوتا(274) كه ترجمه لفيظش آن است : ((بدرستى كه نماز بود بر مؤ منان واجب گردانيده شده و وقت آن معين گرديده )).
حضرت فرمود: موقوت به معنى مفروض و واجب است ، و مراد آن نيست كه اگر وقت به در رود بى اختيار يا وقت فضيلت بگذرد مطلقا و بعد از آن نماز را بكند، باطل باشد، اگر چنين مى بود مى بايست سليمان بن داود هلاك شود كه نماز او ترك شد تا وقت به در رفت و ليكن هر كه نماز را فراموش كند هر وقت كه به ياد او مى آيد بجا مى آورد.
پس ابن بابويه بعد از نقل اين حديث گفته است كه : جاهلان اهل سنت مى گويند كه حضرت سليمان عليه السلام روزى مشغول به عرض اسبان گرديد تا آفتاب پنهان شد در حجاب ، پس امر كرد كه اسبان را برگردانيدند و آنها را گردن زد و پى كرد و گفت : اين اسبان مرا از ياد پروردگار خود مشغول كردند. چنان نيست كه ايشان مى گويند زيرا كه اسبان را گناهى نبود كه آنها را گردن بزند و پى كند، زيرا كه آنها خود نيامده بودند كه آن حضرت را مشغول گردانند بلكه ايشان را به جبر آوردند و حال آنكه حيوانى چند بودند و مكلف نبودند. و آنچه صحيح است در اين باب آن است كه از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : روزى سليمان عليه السلام مشغول ديدن اسبان گرديد در طرف پسين تا آفتاب در حجاب پنهان شد، پس خطاب نمود به ملائكه كه : برگردانيد آفتاب را و آن حضرت ساقها و گردن خود را مسح كرد و امر كرد اصحابش را كه نماز از آنها نيز فوت شده بود كه ساقها و گردن خود را مسح كنند و وضوى ايشان براى نماز چنين بود، پس برخاست و نماز كرد، و چون از نماز فارغ شد آفتاب غروب كرد و ستاره ها ظاهر گرديدند، پس اين است مراد خدا از آنكه فرموده است كه فطفق مسحا بالسوق و الاعناق .(275)(276)
مؤ لف گويد: بعضى گفته اند كه آفتاب غروب نكرده بود كه نماز آن حضرت فوت شده باشد بلكه پشت كوه و ديوارها پنهان شده بود كه وقت فضيلتش فوت شده بود، پس برگردانيد آفتاب را كه نماز را در وقت فضيلت بجا آورد چنانچه ظاهر حديث اول اين است ، و حديث دوم نيز ابا از آن ندارد زيرا كه ستاره ها بعد از آن غروب ظاهر شدن ممكن است كه براى اين باشد كه آفتاب تندتر حركت كرده باشد تا تدارك مدت توقف بشود و حساب ساعات روز و شب بر هم نخورد، و اگر آفتاب غروب كرده باشد باز ممكن است كه وقت نماز ايشان به غروب فوت نمى شده باشد، يا آنكه چون حضرت مى دانست كه آفتاب براى او برخواهد گشت بر او تاءخير كردن حرام نباشد، و كسى كه سهو را بر پيغمبران تجويز كند حمل بر سهو مى توان كرد، و اين وجه در تاءويل آيه كريمه اوجه وجوه است و عامه نيز اين وجه را از حضرت امير المؤ منين عليه السلام روايت كرده اند و احاديث بسيار دلالت مى كند بر رد شمس بر سليمان عليه السلام ، و بنابر آنكه مكرر مذكور شد كه آنچه در امم سابقه واقع شده است در اين امت نيز مثل آن واقع مى شود، همچنانكه در بنى اسرائيل دو مرتبه آفتاب برگشت : يك مرتبه از براى يوشع وصى موسى عليه السلام و يك مرتبه براى حضرت سليمان عليه السلام همچنين در اين امت دو مرتبه آفتاب برگشت از براى حضرت امير المؤ منين عليه السلام : يك مرتبه در حيات حضرت رسول صلى الله عليه و آله در مدينه در مسجد فضيح ، و يك مرتبه بعد از وفات آن حضرت در حله در مسجد شمس ، چنانچه در ابواب معجزات آن حضرت مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .(277)
عامه و خاصه از عبدالله بن عباس روايت كرده اند كه : آفتاب برنگشت مگر از براى سه كس : يوشع و سليمان و على بن ابى طالب عليهم السلام ،(278) بنابراين تاءويل ضمير (توارت ) و (ردوها) هر دو به آفتاب راجع است .
وجه دوم : آن است كه هر دو ضمير به اسبان راجع باشند، يعنى اسبان را بردند تا از نظر آن حضرت غايب شدند، پس امر فرمود كه باز اسبان را برگردانيدند و دست بر يال و پاهاى آنها كشيد يا يالها و پاهاى آنها را شست براى اظهار آنكه اكرام اسبان و خدمت ايشان كردن براى جهاد در راه خدا ممدوح و پسنديده است ، پس بنابر اين مراد از احببت حب الخير عن ذكر ربى آن است كه من محبت اسبان را اختيار كردم يا ظاهر گردانيدم به سبب آنكه در ذكر پروردگارم – يعنى در تورات – مدح آن واقع شده است ، يا آنكه به سبب اطاعت پروردگار خود در جهاد كردن آنها را دوست مى دارم نه از براى خواهش نفس خود.
وجه سوم : آن است كه ضمير اول راجع به آفتاب باشد و ضمير دوم راجع به اسبان ، يعنى عرض خيل نمود تا آفتاب پنهان شد، پس امر فرمود كه اسبان را برگردانيدند و گردن زد و پى كرد آنها را نه از براى عقوبت آنها بلكه از براى آنكه گوشت آنها را تصدق كرد براى كفاره ترك اولائى كه از او صادر شده بود، يا آنكه دست بر گردن و پاى اسبان ماليد و آنها را سر داد در راه خدا كه هر كه خواهد متصرف شود و نكشت آنها را.
اما تاءويل افتتان آن حضرت و جسدى كه بر كرسى آن حضرت افتاد پس به چند وجه كرده اند:
اول آنكه : روزى آن حضرت بر تخت خود نشسته بود، پس گفت : امشب هفتاد زن را مى بينم كه هر يك از ايشان يك پسر بياورند كه در راه خدا جهاد كنند؛ و انشاء الله نگفت ، پس چون با آن زنان نزديكى كرد هيچيك از ايشان حامله نشد مگر يك زن و از او فرزندى بهم رسيد كه ناقص بود و نصف بدن داشت ، چون آن فرزند را آوردند و بر روى تخت او گذاشتند دانست كه به سبب آن ترك اولى و ترك مستحب است كه انشاء الله نگفت ، پس توبه و انابه به درگاه خدا كرد.
دوم آن است كه : از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : پسرى از براى آن حضرت متولد شد، پس جنيان و شياطين گفتند كه : اگر پسر او بماند ما از پسر او خواهيم كشيد از محنت و آزار آنچه از او كشيديم ، پس آن حضرت ترسيد كه مبادا آسيبى از ايشان به فرزند او برسد، پس او را در ميان ابر گذاشت كه در آنجا شير بخورد و تربيت بيابد، پس ناگاه ديد كه آن پسر مرده بر روى تختش افتاد، اين تنبيهى بود آن حضرت را كه حذر كردن براى دفع قدر فايده نمى بخشد، و تاءديبى بود براى آنكه چرا بر حق تعالى اعتماد ننمود و از شياطين ترسيد و بر تدبير خود اعتماد نمود و توبه و انابه از براى اين مكروه بود.
سوم آنكه : آن حضرت را بيمارى شديدى عارض شد و بر روى تخت خود افتاد مانند جسدى بى روح ، پس بازگشت به صحت يا دعا و تضرع كرد خدا او را شفا بخشيد.
اينها وجوهى است كه علماى شيعه و غير ايشان در تاءويل اين آيه گفته اند، آنچه على بن ابراهيم در اين باب روايت كرده است رد كرده اند به آن وجوهى كه مذكور شد و حمل بر تقيه كرده اند.
اما آن دو حديث اول كه ابن بابويه و شيخ طوسى روايت كرده اند، چون در آنها ذكر استيلاى شيطان نيست ممكن است كه حق تعالى براى امتحانى كه قوم آن حضرت را فرموده باشد، يا تاءديبى كه آن حضرت را بر فعل مكروهى نموده باشد مدتى پادشاهى ظاهرى آن حضرت را سلب نموده باشد و از ميان قوم خود غايب شده باشد و باز به امر الهى بسوى قوم خود برگشته باشد، چنانچه گذشت كه بسيارى از پيغمبران از قوم خود غايب شدند و باز بسوى ايشان برگشتند و آن انگشتر سبب پادشاهى نباشد بلكه علامت عود پادشاهى ظاهرى و امر به برگشتن بسوى قوم خود بوده باشد، والله تعالى يعلم .(279)
فصل دوم در بيان قصه گذشتن آن حضرت به وادى موران و ساير معجزات آن حضرت كه در باب وحوش و طيور به ظهور پيوسته است .
حق تعالى وحى فرموده است كه و حشر لسليمان جنوده من الجن و الانس والطير فهم يوزعون يعنى : ((جمع كرده شد براى سليمان لشكرهاى او از جنيان و آدميان و مرغان پس اول و آخر ايشان به يكديگر پيوسته شد كه پراكنده نباشند،)) حتى اذا اتوا على واد النمل قالت نمله يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون ((تا چون گذشتند بر وادى موران گفت مورى كه : اى گروه مروان ! داخل شويد در خانه هاى خود تا در هم نشكنند شما را سليمان و لشكرهاى او به نادانى ،)) فتبسم ضاحكا من قولها و قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضيه و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين (280) ((پس سليمان تبسم كرد و خندان شد از گفتار او و گفت : پروردگارا! مرا الهام كن و توفيق بده كه شكر نمايم نعمت تو را كه انعام كرده اى بر من و بر پدر و مادر من و اينكه بجا آورم عمل شايسته اى كه بپسندى آن را و داخل گردان مرا به رحمت خود در ميان بندگان شايسته خود)).
بعضى گفته اند: اين وادى بود در طايف ؛ و بعضى گفته اند كه : در شام بود.(281)
على بن ابراهيم رحمه الله روايت كرده است كه : چون باد تخت آن حضرت را برداشت ، گذشت بر وادى موران ، و آن وادى است كه طلا و نقره مى رويد از آن .
چنانچه حضرت صادق عليه السلام فرمود كه : خدا را واديى هست كه طلا و نقره از آن مى رويد، و آن را حمايت نموده است به ضعيف ترين خلقش كه آن مورچه است ، و اگر خواهند شتران قوى داخل آن وادى شوند نمى توانند شد.(282)
و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون مورچه آن سخن را گفت ، باد صداى او را به حضرت سليمان رسانيد در هنگامى كه بر روى هوا راه مى رفت ، پس امر فرمود باد را كه ايستاد و مورچه را طلبيد، چون آن را حاضر كردند فرمود: مگر ندانستى كه من پيغمبر خدايم و ستم بر كسى نمى كنم ؟
گفت : بلى مى دانستم .
فرمود: پس چرا ايشان را از ظلم من ترسانيدى و گفتى : داخل خانه هاى خود شويد؟
گفت : ترسيدم كه چون نظر ايشان بر زينت تو بيفتد مفتون شوند به زينت دنيا و از خدا دور شوند. پس مورچه گفت : تو بزرگترى يا پدر تو داود؟
حضرت سليمان گفت : بلكه پدرم داود بزرگتر است و بهتر است از من .
مورچه گفت : پس چرا حروف اسم تو را يك حرف زيادتر كرده اند از حروف اسم پدر تو؟
حضرت سليمان گفت : نمى دانم .
مورچه گفت : از براى آنكه چون پدرت به سبب ترك اولى جراحتى در دل او بهم رسيد و جراحت دل خود را به مودت خدا مداوا كرد، پس به اين سبب او را داود ناميدند، چون تو از آن جراحت سالمى تو را سليمان مى گويند، اما جراحت پدر تو سبب كمال او شد و اميد دارم كه تو نيز به مرتبه كمال او برسى .
پس مورچه گفت : مى دانى كه خدا چرا باد را از ميان ساير مخلوقات خود در فرمان تو گردانيد؟
حضرت سليمان گفت : نمى دانم .
مورچه گفت : از براى آنكه بدانى كه ملك تو بر باد است و اعتماد را نمى شايد، و اگر همه چيزها را خدا در دنيا در فرمان تو كند چنانچه باد را در فرمان تو كرده است هر آينه همه از دست تو بدر خواهد رفت چنانچه باد در دست كسى نمى ماند.
پس در اين وقت حضرت سليمان عليه السلام تبسم فرمود و خنديد از سخنان آن .(283)
اى عزيز! لطف و احسان جناب مقدس الهى را نسبت به دوستانش ملاحظه نما كه در چه مرتبه است و ايشان را به چه وسيله ها متنبه و متذكر مى گرداند، و مورچه ضعيف را واعظ سليمان با آن عظمت شاءن مى سازد و تا موران عجب و خودبينى و نخوت رخنه در اساس منبع جلالت و رفعت ايشان نيندازد و در همه احوال نزد خداوند ذوالجلال در مقام تذلل و تضرع و ابتهال بوده باشند، فسبحانه ما اعظم شاءنه و اجل امتنانه .
چنانچه به دو سند صحيح و معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت سليمان با جنيان و آدميان براى طلب ياران به صحرا رفت ، پس گذشت به مورچه لنگى به بالهاى خود را پهن كرده بود بر زمين و دست بسوى آسمان بلند كرده بود و مى گفت : ما خلقيم از مخلوقات تو و محتاجيم به روزى تو، پس ما را مؤ اخذه منما و هلاك مكن به گناهان فرزندان آدم و باران از براى ما بفرست .
پس حضرت سليمان به اصحاب خود فرمود: برگرديد كه شفاعت ديگرى را در حق شما قبول كردند؛(284) و به روايت ديگر شما را به بركت ديگرى باران دادند.(285)
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : اين كاكلى كه بر سر قبره يعنى هوجه هست ، از دست ماليدن حضرت سليمان است و سببش آن بود كه : روزى نرى با ماده خواست كه جفت شود و ماده قبول نمى كرد، پس آن نر گفت : از من امتناع مكن كه من مطلبى ندارم بغير از اينكه از ما فرزندى بهم رسد كه ذكر حق تعالى بكند، پس ماده راضى شد، چون خواست كه تخم بگذارد نر از آن پرسيد كه : در كجا مى خواهى تخم را بگذارى ؟
ماده گفت : مى خواهم دور شوم از راه و تخم بگذارم .
نر گفت : من چنين مصلحت مى دانم كه تخم را نزديك راه بگذارى كه كسى كه تو را ببيند نداند كه تخم گذاشته اى ، بلكه گمان كند كه براى دانه برچيدن نزديك راه آمده اى .
پس نزديك راه تخم گذاشت و بر روى آن نشست ، چون نزديك شد كه جوجه برآورد ناگاه شوكت سليمانى پيدا شد كه با لشكرش مى آيد و مرغان بر سر او سايه افكنده اند، پس ماده به جفت خود گفت كه : اينك سليمان با لشكرش پيدا شدند ايمن نيستم از آنكه تخم مرا پامال كنند.
نر گفت : سليمان مرد رحيمى است ، آيا نزد تو چيزى هست كه براى جوجه هاى خود پنهان كرده باشى ؟
گفت : بلى ، ملخى دارم كه براى جوجه هاى خود پنهان كرده ام ، آيا تو چيزى دارى ؟
نر گفت : بلى ، من خرمائى دارم كه از تو پنهان كرده بودم و براى جوجه هاى خود نگاه داشته ام .
ماده گفت كه : تو خرماى خود را بردار و من ملخ خود را برمى دارم و مى رويم بر سر راه سليمان و اين هديه ها را به خدمت او مى گذاريم زيرا كه او مردى است كه هديه را دوست مى دارد.
پس نر خرما را به منقار خود گرفت و ماده ملخ را به پاهاى خود گرفت و پرواز كردند و بر سر راه آن حضرت آمدند و آن حضرت بر تخت خود نشسته بود، چون نظر مباركش بر ايشان افتاد دست راست خود را گشود تا نر بر آن نشست و دست چپ خود را گشود تا ماده بر آن نشست و از احوال ايشان سؤ ال نمود، چون احوال خود را عرض كردند هديه ايشان را قبول فرمود و لشكر خود را به جانب ديگر گردانيد كه ضرر به ايشان و تخم ايشان نرسانند و دست مبارك خود را بر سر ايشان كشيد و دعاى بركت براى ايشان كرد، پس اين تاج عزت بر سر ايشان از بركت دست با ميمنت آن حضرت بهم رسيد.(286)
مؤ لف گويد كه : در اين قصه و قصه مور ممكن است كه توهم ايشان از لشكر حضرت سليمان با آنكه حضرت با لشكر خود در هوا مى رفتند، از جهت هجوم نظارگيان بوده باشد يا به توهم اينكه مبادا در آنجا بساط فرو نشيند، يا آنكه در آن وقت آن حضرت بر زمين سواره مى رفته باشند، و در حديث سابق از قصه مورچه جواب ديگرى براى اين شبهه ظاهر مى شود، غافل مباش .
و به روايت ديگر منقول است كه : خرج مقررى هر روزه حضرت سليمان هفت كر بود، پس حيوانى از حيوانات دريا روزى سر برآورد و گفت : اى سليمان ! امروز مرا ضيافت كن .
حضرت سليمان فرمود كه آذوقه يك ماهه لشكر خود را براى او حاضر كردند در كنار دريا تا مانند كوه عظيمى شد، پس آن ماهى سر از دريا بيرون آورد و همه آن آذوقه را خورد و گفت : اى سليمان ! تمام قوت من كو؟ اين بعضى از قوت يك روزه من بود.
پس حضرت سليمان تعجب كرد و فرمود: آيا در دريا مثل تو جانورى در بزرگى هست ؟
گفت : هزار گروه هستند مثل من .
پس حضرت گفت : سبحان الله الملك العظيم .(287)
و در روايت ديگر نقل كرده اند كه روزى گنجشك نرى با ماده خود گفت : چرا نمى گذارى با تو جفت شوم ؟ اگر خواهم قبه سليمان را به منقار خود مى توانم بكنم و در دريا افكنم .
چون باد سخن آن را به سمع شريف حضرت سليمان رسانيد، آن حضرت تبسم نمود و حكم فرمود كه هر دو را حاضر كنند، پس به گنجشك نر خطاب نمود كه : آيا آن دعوى كه كردى بعمل مى توانى آورد؟
گفت : نه يا رسول الله ! و ليكن آدمى خود را زينت مى دهد و عظيم مى نمايد نزد زن خود، و عاشق را ملامت نمى توان كرد بر آنچه بگويد.
پس سليمان عليه السلام با ماده خطاب فرمود كه : چرا با او مضايقه مى كنى در آنچه مى خواهد و حال آنكه او دعوى عشق و محبت تو مى كند؟
گنجشك ماده گفت : اى پيغمبر خدا! او دوست من نيست ، دروغ مى گويد و دعوى باطلى مى كند زيرا كه با من ديگرى را دوست مى دارد.
پس سخن آن گنجشك در دل سليمان اثر كرد و بسيار گريست و چهل روز از معبد خود بيرون نيامد و دعا مى كرد كه حق تعالى دل او را از لوث محبت غير پاك گرداند و مخصوص محبت خود گرداند.(288)
و در روايت ديگر وارد شده است كه : روزى سليمان عليه السلام شنيد كه گنجشك نرى با ماده مى گويد كه : نزديك من بيا تا با تو جفت شوم شايد كه خدا پسرى به ما كرامت فرمايد كه ياد خدا بكند كه ما پير شده ايم .
حضرت سليمان عليه السلام از سخن او تعجب كرد و گفت : اين نيت خير آن گنجشك از پادشاهى من بهتر است .(289)
و روزى بلبلى خوانندگى و رقص مى كرد، حضرت سليمان گفت كه : مى گويد كه : من نيم خرما كه بخورم پروا ندارم اگر دنيا نباشد.
و فاخته اى صدا زد، گفت : مى گويد: كاش اين خلايق خلق نشده بودند.
و طاووسى صدا زد، فرمود كه : مى گويد: هر چه مى كنى جزا مى يابى .
و هدهدى صدا كرد، فرمود: مى گويد: كسى كه رحم نكند او را رحم نمى كنند.
و صرد – كه جانورى است در نخلستان مى باشد – صدا زد، فرمود: مى گويد: استغفار كنيد اى گناهكاران .
و طوطى صدا كرد، فرمود: مى گويد كه : هر زنده اى مى ميرد و هر نوى كهنه مى شود.
و پرستكى خوانندگى كرد، فرمود: مى گويد كه : كار خيرى پيش بفرستيد تا مزد او را بيابيد.
و كبوترى خواند، فرمود كه : مى گويد: سبحان ربى الاعلى مل ء سمواته و ارضه .
و قمرى خواند، فرمود: مى گويد: سبحان ربى الاعلى .
و فرمود كه : كلاغ بر عشاران نفرين مى كند. و كور كوره مى گويد: كل شى ء هالك الا وجهه يعنى : ((همه چيز هلاك مى شود بغير ذات مقدس حق تعالى )).
و اسفرود مى گويد: هر كه ساكت شد سالم ماند.
و سبز قبا مى گويد: واى بر كسى كه همت او به تحصيل دنيا مصروف باشد.
و وزغ مى گويد: سبحان ربى القدوس .
و باز مى گويد: سبحان ربى و بحمده .
و دراج مى گويد: الرحمن على العرش استوى .(290)
فصل سوم در بيان قصه آن حضرت است با بلقيس
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون حضرت سليمان بر تخت خود مى نشست ، جميع مرغان كه حق تعالى مسخر او گردانيده بود حاضر مى شدند و سايه مى افكندند بر هر كه تخت آن حضرت حاضر بود، پس روزى هدهد غايب شد از ميان آن مرغان و از جاى آن آفتاب بر دامن آن حضرت تابيد، پس به جانب بالا نظر كرد و هدهد را نديد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه و تفقد الطير فقال مالى لا ارى الهدهد ام كان من الغائبين (291 )(292) يعنى : ((جستجو نمود مرغان را، پس گفت : چيست مرا كه نمى بينم هدهد را بلكه او غائب است و حاضر نيست )) (لا عذبنه عذابا شديدا) ((البته او را عذاب خواهم كرد عذابى سخت ،)) مروى است كه : يعنى پرش را مى كنم و در آفتاب مى اندازم ،(293) او لادبحنه ((يا او را ذبح مى كنم ،)) (او لياءتينى بسلطان مبين (294)) ((يا بياورد براى من حجتى قوى و عذرى ظاهر)).
فمكث غير بعيد ((پس مكث كرد اندك زمانى كه هدهد پيدا شد)) و حضرت سليمان عليه السلام از او پرسيد: كجا بودى ؟ فقال احطت بما لم تحط به وجئتك من سباء بنياء يقين (295) ((پس گفت هدهد كه : دانستم و علم من احاطه كرد به چيزى كه علم تو به آن احاطه نكرده است و آورده ام از براى تو از جانب شهر سبا خبر محقق متيقنى كه در آن شكى نيست ،)) انى وجدت امراه تملكهم و اءوتيت من كل شى ء و لها عرش عظيم (296) ((بدرستى كه من يافتم زنى را كه پادشاه ايشان است – يعنى : بلقيس دختر شراحيل بن مالك – و او داده شده است از هر چيز كه پادشاهان را به آن احتياج مى باشد و او را هست تختى بزرگ ،)) وجدتها و قومها يسجدون للشمس من دون الله ((يافتم او را و قوم او را كه سجده مى كنند از براى آفتاب بغير از خدا)) و زين لهم الشيطان اعمالهم فصد هم عن السبيل فهم لا يهتدون # الا يسجدوا لله الذى يخرج الخب ء فى السموات و الارض و يعلم ما تخفون و ما تعلنون (297) ((و زينت داده است از براى ايشان شيطان اعمال قبيحه ايشان را پس منع كرده است ايشان را از راه حق ، پس ايشان هدايت نمى يابند بسوى حق ، و زينت داده است براى ايشان كه سجده نكنند از براى خداوندى كه بيرون مى آورد چيزهاى پنهان را در آسمانها و زمين و مى داند آنچه پنهان مى كنند و آنچه آشكار مى كنند)) الله لا اله لا هو رب العرش العظيم (298) ((خداوند عالميان كه بجز او خداوندى نيست پروردگار عرش عظيم است )).
قال سنظر اصدقت ام كنت من الكاذبين (299) ((سليمان گفت : بزودى نظر خواهيم كرد كه آيا راست گفته اى يا بوده اى از دروغگويان ؟،)) اذهب بكتابى هذا فالقه اليهم ثم تول عنهم فانظر ماذا يرجعون (300) ((ببر نامه مرا اينك ، پس بينداز آن را بسوى ايشان ، پس پشت كن از ايشان و پنهان شو، پس ببين با يكديگر در باب اين نامه چه مى گويند؟،)) قالت يا ايها الملؤ انى القى الى كتاب كريم # انه من سليمان و انه بسم الله الرحمن الرحيم # الا تعلوا على و اءتونى مسلمين (301 ).
و على بن ابراهيم رحمه الله عليه روايت كرده است كه هدهد گفت كه : او بر تخت عظيمى نشسته است و من داخل تخت او نمى توانم شد. سليمان عليه السلام گفت : نامه را از بالاى قبه او بينداز.
پس هدهد رفت به شهر سبا و از روزنه قصر بلقيس نامه را به دامن او انداخت ، پس چون نامه را خواند ترسيد و رؤ ساى لشكر خود را جمع كرد و گفت آنچه خدا ياد فرموده است : ((اى گروه اشراف لشكر من ! بدرستى كه انداخته شد بسوى من نامه اى كريم و بزرگوار – على بن ابراهيم گفته است : يعنى مهر كرده شده ،(302) و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : از كرامت نامه آن است كه سرش را مهر كنند(303) – بدرستى كه آن نامه اى است از سليمان عليه السلام و در ابتداى آن نوشته است بسم الله الرحمن الرحيم ، و مضمون نامه آن است كه : سربلندى و تكبر مكنيد و بياييد بسوى من اسلام آورندگان و انقياد كنندگان )).
قالت يا ايها الملؤ افتونى فى امرى ما كنت قاطعه امرا حتى تشهدون (304) ((بلقيس گفت : اى بزرگواران ! فتوى دهيد مرا در كار من ، نبودم من جزم كننده و امضا كننده امرى را تا شما حاضر شويد)).
قالوا نحن اولوا قوه و اولوا باس شديد و الامر اليك فانظرى ماذا تاءمرين (305 ) ((گفتند: ما صاحب قوتيم و صاحب باءس شديد و شجاعت عظيم هستيم و امر بسوى توست و اختيار با توست ، پس نظر كن چه مى فرمائى تا ما اطاعت كنيم )).
و شيخ طبرسى روايت كرده است كه : سركرده هاى لشكر او سيصد و دوازده نفر بودند كه با ايشان مشورت مى كرد، و هر يك سركرده هزار نفر بودند از لشكريان او.(306)
قالت ان الملوك اذا دخلوا قريه افسدوها وجعلوا اعزه اهلها اذله و كذلك يفعلون (307 )
((بلقيس گفت : بدرستى كه پادشاهان چون داخل شهرى مى شوند فاسد مى گردانند اهل آن را و عزيزان اهل آن شهر را ذليل مى گردانند،)) پس خدا تصديق قول او فرمود كه : ((چنين مى كنند پادشاهان و عادت ايشان اين است )).
چنين تفسير كرده است على بن ابراهيم و روايت كرده است كه : پس بلقيس به قوم خود گفت : اگر اين پيغمبر است از جانب خدا، چنانچه دعوى مى كند، پس ما را تاب مقاومت او نيست زيرا كه بر خدا غالب نمى توان شد.(308)
و انى مرسله اليهم بهديه فناظره بم يرجع المرسلون (309) ((و بدرستى كه من مى فرستم بسوى ايشان هديه اى پس انتظار مى برم كه چه چيز مى آورند رسولان من )).
على بن ابراهيم گفته است : بلقيس گفت : هديه مى فرستم ، اگر پادشاه است ، ميل به دنيا مى كند و هديه ما را قبول مى كند و خواهيم دانست كه قدرت ندارد كه بر ما غلبه شود. پس حقه اى براى حضرت سليمان فرستاد كه در آن حقه گوهر گرانبهاى بزرگ بود و به رسول خود گفت كه : بگو به او كه بى آهن و آتش اين گوهر را سوراخ كند.
چون رسول آن دانه را به نزد آن حضرت آورد و پيغام بلقيس را رسانيد سليمان عليه السلام كرمى را حكم فرمود كه رشته را در دهان گرفت و آن دانه را سوراخ كرد و رشته را از طرف ديگر بيرون برد.(310)
فلما جاء سليمان قال اتمدوننى بمال فما آتانى الله خير مما آتاكم بل انتم بهديتكم تفرحون (311) ((پس چون رسول بلقيس به نزد سليمان عليه السلام آمد، سليمان گفت : آيا مرا امداد و اعانت به مال خود مى كنيد؟! پس آنچه خدا به من عطا كرده است بهتر است از آنچه به شما داده است بلكه شما به هديه خود شاد مى شويد)).
ارجع اليهم فلناتينهم بجنود لا قبل لهم بها و لنخر جنهم منها اذله و هم صاغرون (312)
يعنى : ((برگرد با هديه هائى كه آورده اى بسوى ايشان ، پس البته من خواهم آمد بسوى ايشان با لشكرى چند كه ايشان را تاب مقاومت آنها نبوده باشد و بيرون خواهم كرد ايشان را از شهر خود با مذلت و خوارى )).
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون رسول بلقيس بسوى او برگشت عظمت و شوكت و قوت سليمان عليه السلام را براى او بيان كرد و او دانست كه تاب برابرى و مقاومت ندارد، از روى انقياد و اطاعت به جانب آن حضرت روانه شد.(313)
چون حق تعالى خبر داد سليمان را كه او متوجه گرديده و مى آيد و به نزديك رسيده است ، آن حضرت به جنيان و شياطين كه در خدمتش بودند گفت : مى خواهم پيش از آنكه بلقيس داخل شود تخت او را نزد من حاضر سازيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه قال يا ايها الملؤ ايكم ياءتينى بعرشها قبل ان ياءتونى مسلمين (314) ((سليمان گفت : اى گروه اشراف و بزرگان لشكر من ! كدام يك از شما مى آورد تخت او را به نزد من پيش از آنكه بيايند انقياد كنندگان و اسلام آورندگان ؟)).
قال عفريت من الجن انا آتيك به قبل ان تقوم من مقامك و انى عليه لقوى امين (315) ((گفت خبيث متمرد صاحب قوتى از جنيان كه : من مى آورم آن را براى تو پيش از آنكه از جاى خود برخيزى ، بدرستى كه من بر برداشتن آن تخت توانا و امينم )).
پس سليمان گفت : از اين زودتر مى خواهم .
قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك ((گفت آن كسى كه نزد او علمى از كتاب – يعنى لوح محفوظ يا كتابهاى آسمانى بود كه آصف بن برخيا وزير آن حضرت بود و اسم اعظم مى دانست – كه : من مى آورم آن تخت را براى تو پيش از آنكه ديده بر هم زنى ،)) پس خدا را به نام بزرگ او خواند، و پيش از چشم زدن سليمان عليه السلام تخت بلقيس را از زير تخت سليمان بيرون آورد.
فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى ليبلونى ءاشكر ام اكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان ربى غنى كريم (316) ((پس چون سليمان تخت را ديد قرار يافته نزد خود گفت : اين از فضل و احسان پروردگار من است تا امتحان نمايد مرا كه آيا شكر مى كنم او را يا كفران نعمت او مى نمايم ، و هر كه شكر كند خدا را پس شكر نكرده است مگر از براى نفس خود، و هر كه كفران كند نعمت خدا را پس بدرستى كه پروردگار من بى نياز است از شكر او و صاحب كرم و بزرگوارى است )).
قال نكروا لها عرشها ننظر اتهتدى ام تكون من الذين لا يهتدون (317) ((گفت سليمان عليه السلام كه : تغيير دهيد هيئت تخت او را تا ببينم كه آيا به زيركى و فطانت هدايت مى يابد به آنكه تخت اوست يا از آنها خواهد بود كه هدايت نمى يابند)).
فلما جاءت قيل اهكذا عرشك قالت كانه هو و اءوتينا العلم من قبلها و كنا مسلمين (318 )
(( پس چون آمد بلقيس به نزد سليمان به او گفتند: آيا چنين است عرش تو؟ گفت : گويا آن است و پيش از اين معجزه علم پيغمبرى و حقيقت تو به ما داده شده بود و بوديم اسلام آورندگان )).
و صدها ما كانت تعبد من دون الله انها كانت من قوم كافرين (319) ((و منع كرده بود او را از ايمان آوردن به خدا آنچه مى پرستيد بغير از خدا، يا منع كرد خدا يا سليمان او را از آنچه مى پرستيد بغير از خدا، بدرستى كه او بود از جماعتى كافران )).
قيل لها ادخلى الصرح فلما راته حسبته لجه و كشفت عن ساقيها قال انه صرح ممرد من قوارير قالت رب انى ظلمت نفسى و اسلمت مع سليمان لله رب العالمين (320).
و على بن ابراهيم روايت كرده است : پيش از آمدن بلقيس ، سليمان عليه السلام امر كرده بود جنيان را كه خانه اى از شيشه براى او ساخته بودند و بر روى آب گذاشته بودند، پس چون بلقيس آمد گفتند به او كه : داخل شود در عرصه قصر، پس او گمان كرد آب است ، جامه خود را از ساقهايش بالا كشيد، پس ظاهر شد كه موى بسيارى بر ساق او بود.
پس سليمان گفت : اين عرصه اى است نرم كه از شيشه ساخته اند و آب نيست ، بلقيس گفت : من ستم كرده بودم بر نفس خود كه غير خدا را مى پرستيدم ، و اسلام آوردم و منقاد شدم با سليمان براى خداوندى كه پروردگار عالميان است .(321)
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : پس سليمان عليه السلام او را به عقد خود درآورد، بلقيس دختر شرح جسريه (322) بود، و شياطين را حكم فرمود كه : چيزى بسازيد كه مو را از پاى او زايل گرداند، پس حمامها بعمل آوردند و نوره را براى او ساختند، پس حمام و نوره از چيزهائى است كه شياطين براى بلقيس ساختند، همچنين آسيابى كه آب مى گرداند در زمان آن حضرت بهم رسيد.(323)
حضرت صادق عليه السلام فرمود: از جمله علومى كه حق تعالى به سليمان عليه السلام عطا فرموده بود، دانستن جميع لغتها و زبان مرغان و حيوانات و درندگان بود، و چون هنگام جنگ مى شد به فارسى سخن مى گفت ، و چون به مجلس ديوان مى نشست براى نسق لشكريان و عمال اهل مملكت خود به لغت رومى سخن مى گفت ، چون با زنان خود خلوت مى فرمود به زبان سريانى و نبطى سخن مى گفت ، و چون در محراب عبادت خلوت مى كرد با پروردگار خود به لغت عربى مناجات مى كرد، و چون بر مسند شريف قضا و حكم و مرافعه و ملاقات ملوك و ايلچيان متمكن مى شد به لغت عبرى سخن مى گفت .(324)
مؤ لف گويد: در كيفيت حاضر شدن تخت بلقيس از آن مكان بعيد به اين زمان قليل خلاف است : بعضى گفته اند كه ملائكه از روى هوا آوردند؛ و بعضى گفته اند كه باد از روى هوا آورد؛ و بعضى گفته اند كه حق تعالى حركت سريعى در آن تخت قرار داد كه خود آمد؛ و بعضى گفته اند كه خدا او را در مكان خود معدوم كرد و مثل آن را به قدرت كامله خود در اين مكان موجود كرد.(325)
و آنچه از احاديث معتبره ظاهر مى شود يكى از دو وجه است :
اول آنكه : حق تعالى قطعه هاى زمين كه در مابين مكان حضرت سليمان و زمينى كه تخت بر آن قرار داشت فرو برد، و زمين تخت حركت تا تخت را به سليمان رسانيد و زمين برگشت و زمينهاى ديگر به حالت اولى عود كردند. اگر كسى گويد كه : بناها و عمارات و حيوانات و درختان كه در اين مابين بودند چه شدند؟ جواب آن است كه : ممكن است كه حق تعالى به قدرت كامله خود آنها را به جانب راست و چپ برده باشد كه چيزى محاذى تخت نمانده باشد.
دوم آنكه : حق تعالى تخت را به زمين فرو برد و از زير زمين آن را حركت فرمود تا به زير تخت سليمان عليه السلام رسيد و از آنجا بيرون آمد. اين وجه به عقل نزديكتر است ، و هر دو وجه در احاديث معتبره وارد شده است .
چنانچه به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : وصى و وزير حضرت سليمان به اسم عظيم خدا تكلم نمود، پس فرو رفت آنچه در ميان تخت سليمان و تخت بلقيس بود از زمين هموار و ناهموار تا زمين آن تخت به زمين اين تخت رسيد و سليمان تخت را كشيد و زمين برگشت در كمتر از چشم زدن ، سليمان گفت : چنان خيال كردم كه از زير تخت من بيرون آمد.(326)
در احاديث صحيح و معتبره بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام على نقى عليهم السلام منقول است كه : خدا را هفتاد و سه اسم اعظم است ، و نزد آصف وزير سليمان يكى از آنها بود كه تكلم به او مى نمود كه شكافته شد يا فرو رفت آنچه از زمين ميان او و تخت بلقيس بود تا به دست خود تخت را گرفت . و به روايات ديگر دو قطعه زمين به يكديگر رسيد و تخت از آن قطعه به اين قطعه منتقل شد و در كمتر از چشم زدن زمين به حال خود برگشت ، از آن اسماى اعظم هفتاد و دو تا را خدا به ما داده است و يكى مخصوص خدا است كه به احدى از خلق خود نداده است .(327 )
به سند معتبر منقول است كه : شخصى از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام پرسيد: آيا جميع علوم پيغمبران عليه السلام به پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله به ميراث رسيد از آدم تا حضرت ؟
فرمود: بلى ، خدا هيچ پيغمبرى را مبعوث نگردانيده است مگر آنكه محمد صلى الله عليه و آله از او داناتر است .
راوى عرض كرد: عيسى عليه السلام مرده را زنده مى كرد به اذن خدا.
فرمود: راست گفتى و سليمان عليه السلام نيز زبان مرغان را مى فهميد و رسول خدا صلى الله عليه و آله به همه اين منزلتها قادر بود. پس فرمود: بدرستى كه سليمان طلب هدهد كرد، چون نيافت او را در جاى خود به خشم آمد و گفت آنچه خدا از او ياد كرده است ، و از براى آن به غضب آمد كه او را بر آب دلالت مى كرد و به او محتاج بود، و هدهد مرغى بود و به او علمى داده بودند كه به سليمان نداده بودند و حال آنكه باد و موران و جنيان و آدميان و ديوان و متمردان همه در فرمان او بودند و آب را در زير هوا نمى دانست و مرغ آن را مى دانست ، حق تعالى در قرآن مى فرمايد كه : ((اگر قرآنى هست كه كوهها را به آن راه مى توان انداخت و زمين را به آن پاره پاره مى توان كرده و مرده ها را به آن زنده مى توان كرد))(328) اين قرآن است و آن قرآن نزد ماست و ما آب را در زير هوا مى دانيم و در كتاب خدا آيه اى چند هست كه براى هر امرى كه بخوانيم آن حاصل مى شود.(329)
و به سند معتبر منقول است كه يحيى بن اكثم قاضى سؤ ال كرد: آيا سليمان عليه السلام محتاج بود به علم آصف بن برخيا؟
حضرت امام على نقى عليه السلام فرمود: آن كسى كه علمى از كتاب نزد او بود آصف بن برخيا بود، و سليمان عاجز نبود از دانستن آنچه آصف مى دانست و ليكن مى خواست فضيلت آصف را بر جنيان و آدميان ظاهر گرداند كه بدانند آصف بعد از او حجت خدا و خليفه او خواهد بود، و آن علم آصف از علومى بود كه سليمان عليه السلام به او سپرده بود به امر خدا و ليكن خدا خواست كه علم او ظاهر شود تا در امامت او اختلاف نكنند، چنانچه در حيات داود عليه السلام سليمان را حكم خود آموخت تا امامت و پيغمبرى او را بعد از داود بدانند از براى تاءكيد حجت بر خلق .(330)
و به سند حسن منقول است كه حضرت صادق عليه السلام فرمود: چگونه انكار مى كنند گفته امير المؤ منين عليه السلام را كه فرمود: اگر خواهم مى توانم اين پاى خود را بردارم و بر سينه معاويه بزنم در شام كه او را از تختش سرنگون بيندازم ، و انكار نمى كنند اين را كه آصف وصى سليمان به يك چشم زدن تخت بلقيس را گرفت و به نزد سليمان عليه السلام حاضر گردانيد؟ آيا پيغمبر ما بهترين پيغمبران نيست و وصى او بهترين اوصيا نيست ؟ آيا وصى پيغمبر ما را كمتر از وصى سليمان مى دانند؟ خدا حكم كند ميان ما و ميان آنها كه انكار حق ما مى كنند و فضيلت ما را منكر مى شوند.(331)
و در روايت ديگر معتبر ديگر وارد شده است : ابو حنيفه از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: چرا سليمان عليه السلام از ميان ساير مرغان هدهد را تفقد نمود؟
فرمود: براى آنكه هدهد آب را در زير زمين مى ديد چنانچه شما روغن را در ميان شيشه مى بينيد.
ابو حنيفه خنديد. حضرت فرمود: چرا مى خندى ؟
عرض كرد: آن كه آب را در زير زمين مى بيند چرا دام را در زير خاك نمى بيند تا به دام مى افتد؟
حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه قضا و قدر بصر را مى پوشاند.(332)
در دعاى نوره منقول است كه : خدا رحمت فرستد بر سليمان بن داود چنانچه ما را امر كرد به نوره كشيدن .(333)
و به سند معتبر از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام منقول است كه : حق تعالى مخصوص گردانيد محمد صلى الله عليه و آله را به سوره فاتحه الكتاب و با او شريك نگردانيد احدى از پيغمبرانش را بغير از سليمان عليه السلام كه بسم الله الرحمن الرحيم را از اين سوره به او عطا فرمود چنانچه حق تعالى ياد كرده است كه او را در اول نامه خود نوشته بود.(334)
مؤ لف گويد: غرائب بسيار در اين قصه در كتب مذكور است ، و بعضى را در بحار الانوار ذكر كرده ام (335) و چون به اساتيد معتبره روايت نشده بود در اين كتاب اكتفا به روايات معتبره كردم .
فـصـل چـهـارم در بـيـان مـواعـظ و احـكـام و وحـيـهـا كـه بـر آن حـضـرتنازل گرديده و نوادر احوال آن حضرت است تا وفات او و آنچه بعد از وفات آن حضرت سانح شد
حق تعالى مى فرمايد كه و داود و سليمان اذ يحكمان فى الحرث اذ نفشت فيه غنم القوم و كنا لحكمهم شاهدين # ففهمناها سليمان و كلا آتينا حكما و علما(336) ((و ياد كن داود و سليمان را در وقتى كه حكم مى كردند در زراعت در هنگامى كه در شب گوسفند قوم در آن زراعت چريده بود، و ما بوديم مر حكم ايشان را حاضر و دانا، پس فهمانيديم حكم را به سليمان و هر يك را حكمت و دانائى داده بوديم )).
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در بنى اسرائيل مردى بود او را باغ انگورى بود، و گوسفندان شخصى شب در آن باغ افتادند و افساد كردند، پس صاحب باغ صاحب گوسفند را به مرافعه آورد به خدمت حضرت داود عليه السلام ، پس آن حضرت فرمود: برويد نزد سليمان تا حكم كند ميان شما.
چون به نزد آن حضرت رفتند فرمود: اگر گوسفند اصل و فرع درخت را همه خورده است ، بر صاحب گوسفندان لازم است كه گوسفندان را به صاحب باغ بدهد با هر فرزندى كه در شكم آنها است ، و اگر ميوه را ضايع كرده است و اصل درختها به حال خود هست پس فرزندان گوسفندان را مى بايد به صاحب باغ بدهد نه اصل گوسفندان را.
و حكم داود نيز چنين بود و ليكن مى خواست كه بنى اسرائيل بدانند كه سليمان بعد از او وصى اوست ، و اختلافى در حكم نكردند، و اگر اختلاف مى كردند حضرت مى فرمود كه (و كنا لحكمهم شاهدين .)(337)
و در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : هيچيك حكم نكردند بلكه با يكديگر گفتگو مى كردند و انتظار وحى الهى را مى كشيدند، پس حق تعالى به سليمان حكم اين قصه را وحى نمود تا فضيلت او را ظاهر گرداند.(338)
و به سند معتبر از جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : امامت عهدى است از جانب خدا كه از براى جماعتى به خصوص مقرر گردانيده است و ايشان را نام برده و تعيين كرده است بگرداند بسوى ديگرى ، بدرستى كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السلام كه وصيى از اهل خود براى خود قرار ده زيرا كه در علم من گذشته است و لازم گردانيده ام هر پيغمبرى را كه مبعوث گردانم البته از براى او وصيى از اهل او قرار دهم ، و داود عليه السلام چند فرزند داشت و در ميان آنها طفلى بود كه مادرش را بسيار دوست مى داشت ، پس حضرت داود به نزد او رفت و گفت : حق تعالى بسوى من وحى فرمود كه وصيى از اهل خود بگيرم .
آن زن گفت : فرزند مرا وصى خود كن .
فرمود: من نيز او را مى خواهم .
و در علم محتوم الهى چنان بود كه سليمان وصى او باشد. پس حق تعالى وحى نمود بسوى داود كه : تعجيل منما در تعيين كردن وصى تا امر من به تو برسد، پس بعد از اندك زمانى دو شخص به نزد او به مخاصمه آمدند درباره گوسفندان و باغ انگور، پس حق تعالى وحى نمود به داود كه : فرزندان خود را جمع كن و هر يك از آنها كه در اين قضيه به حق حكم كند او بعد از تو وصى تو خواهد بود؛ پس داود فرزندان خود را جمع كرد و چون هر دو خصم ماجراى خود را ذكر كردند، سليمان عليه السلام فرمود: اى صاحب باغ ! اين گوسفندان در چه وقت داخل باغ تو شدند؟
گفت : در شب .
فرمود: حكم كردم بر تو اى صاحب گوسفندان كه فرزندان و پشم گوسفندان خود را در اين سال به صاحب باغ بگذارى !
داود عليه السلام گفت : چرا حكم نكردى كه گوسفندان همه از صاحب باغ باشند چنانچه علماى بنى اسرائيل حكم مى كنند؟
سليمان گفت : درخت از اصل كنده نشده است بلكه سال ديگر ميوه خواهد داد و همين ميوه امسال را خورده است ، پس بايد كه حاصل امسال گوسفندان از او باشد، و اگر درختان را از بيخ كنده بودند بايد گوسفندان را به او بدهد.
پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود كه : حكم حق آن است كه سليمان كرد اى داود، تو امرى را خواستى و ما امر ديگر را خواستيم .
پس داود به نزد زن خود رفت و گفت : ما اراده امرى داشتيم و خدا اراده اى ديگر داشت و نشد مگر آنچه خدا مى خواست ، ما راضى شديم به امر خدا و منقاد شديم حكم او را.(339)
مؤ لف گويد كه : اكثر اهل سنت اين آيه را چنين تفسير كرده اند كه : ميان داود و سليمان نزاع شد در حكم اين واقعه و هر يك به اجتهاد حكم كردند و اجتهاد سليمان عليه السلام درست تر بود، و به اين قضيه متمسك شده اند كه اجتهاد بر پيغمبران جايز است ، چون به دلايل و نصوص ثابت شده است و اجماعى بلكه ضرورى مذهب شيعه شده است كه پيغمبران خدا به ظن و گمان و اجتهاد سخنى نمى گويند و آنچه به علم قطعى و وحى و الهام يقينى بر ايشان ظاهر گرديده است ؛ پس بايد كه اختلاف در ميان ايشان نباشد و آيه كريمه دلالت بر اختلاف ندارد، و احاديث معتبره دلالت كرده است بر آنكه حضرت داود چون مى خواست فضيلت سليمان را ظاهر گرداند بر بنى اسرائيل اين حكم را به آن حضرت گذاشت كه حكم واقع را او بكند و خطاى بنى اسرائيل را در حكمى كه براى خود مى كردند بر ايشان ظاهر گرداند، يا آنكه چون اين قضيه ظاهر شد منتظر وحى شدند، حق تعالى اين حكم را به سليمان وحى نمود تا فضيلت او را ظاهر نمايد.
بعضى از احاديث كه دلالت مى كند بر منازعه داود با سليمان عليهماالسلام در اين قضيه محمول بر تقيه است يا بر آنكه به حسب ظاهر بر سبيل مصلحت آن حضرت معارضه مى فرمود كه بر ديگران حقيقت و فضيلت سليمان ظاهر شود، اگر چه محتمل است كه اين حكم در آن زمان منسوخ شده باشد و حكمى كه داود فرمود از جانب خدا مقرر شده باشد، بنابر اينكه نسخ جزئى در زمان پيغمبران غير اولوالعزم مجوز باشد يا آنكه حضرت موسى خبر داده باشد كه اين حكم تا زمان سليمان عليه السلام خواهد بود.
و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت سليمان عليه السلام فرمود: خدا به ما عطا كرده است آنچه بر مردم عطا فرموده و آنچه به ايشان عطا نفرموده است ، و به ما تعليم كرده است آنچه به مردم تعليم كرده و آنچه نكرده است ، پس نيافتيم چيزى را بهتر از ترسيدن از خدا در حضور مردم و در غيبت ايشان ، و ميانه روى كردن در خرج كردن در حال توانگرى و در حال پريشانى ، و حق را گفتن در حال خشنودى و در حالت غضب و تضرع به جانب مقدس الهى كردن بر هر حالى .(340)
به سند معتبر از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله منقول است كه مادر سليمان به سليمان گفت : اى فرزند! زنهار كه خواب در شب بسيار مكن كه در شب خواب بسيار كردن آدمى را پريشان و فقير مى گرداند در روز قيامت .(341)
و در حديث ديگر منقول است كه حضرت سليمان با فرزند خود گفت : اى فرزند! زنهار كه مجادله با مردم مكن كه در آن منفعتى نيست و موجب حدوث عداوت مى گردد ميان برادران مؤ من .(342)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت سليمان عليه السلام روزى به اصحاب خود گفت : حق تعالى ملكى بخشيده است مرا كه سزاوار نيست احدى را بعد از من ، و مسخر گردانيده است براى من باد و آدميان و جنيان و مرغان و وحشيان را، و آموخته است به من سخن مرغان را، و از هر چيزى به من عطا فرموده است ، و با اين نعمتها كه مرا كرامت كرده است يك روز تا شب به شادى نگذرانيده ام و مى خواهم فردا داخل قصر خود شوم و به بام قصر برآيم و بسوى مملكتهاى خود نظر كنم ، پس كسى را رخصت مدهيد كه به نزد من آيد تا بر من امرى وارد نشود كه عيش و شادى مرا به كدورت مبدل كند.
گفتند: چنين باشد.
چون روز ديگر شد، بامداد عصايش را به دست گرفت و بر بلندترين جائى از قصرش بالا رفت و ايستاد و تكيه بر عصاى خود كرد و نظر مى كرد بسوى مملكتهاى خود و شاد بود به آنچه حق تعالى به او عطا فرموده بود، ناگاه نظرش بر جوان خوشروئى پاكيزه جامه اى افتاد كه از بعضى گوشه هاى قصرش پيدا شد، چون او را ديد گفت : كى تو را داخل اين قصر كرد؟ امروز مى خواستم كه تنها باشم ، و به رخصت كى داخل شدى ؟
آن جوان در جواب گفت : پروردگار اين قصر مرا داخل كرد و به رخصت او داخل شدم !
سليمان گفت : پروردگار قصر احق است به آن از من ، پس بگو كيستى تو؟
گفت : من ملك الموتم !
پرسيد: براى چه كار آمده اى ؟
گفت : آمده ام كه روح تو را قبض كنم !
گفت : بيا و آنچه ماءمور شده اى بعمل آور كه امروز مى خواستم روز شادى من باشد و خدا نخواست كه شادى من در غير لقاى فرح افزاى او باشد.
پس ملك الموت روح مطهر آن حضرت را قبض كرد بر همان حالت كه بر عصا تكيه داده بود! پس مدتها بعد از موت به همان هيئت بر عصا تكيه داشت و مردم بسوى او نظر مى كردند و گمان مى كردند كه زنده است ، پس آن حال فتنه شد براى ايشان و اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد؛ بعضى گفته اند او در اين ايام بسيار به اين عصا تكيه كرد و به تعب نيفتاد، او را خواب نبرد، چيزى نخورد و نياشاميد، مى بايد او پروردگار ما باشد و واجب است او را بپرستيم ؛ گروهى گفتند كه : سليمان جادوگر است و به جادو در ديده ما چنين مى نمايد كه ايستاده است و در واقع چنين نيست ؛ و مؤ منان گفتند: او بنده و پيغمبر خدا است ، و حق تعالى به هر نحوى كه مى خواهد امر او را تدبير مى نمايد.
پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و خدا ارضه (343) را فرستاد كه ميان عصاى آن حضرت را تهى كند، عصا شكست ، آن حضرت از قصر خود به رو درافتاد، پس جنيان شكر نعمت ارضه را بر خود لازم گردانيدند، و به اين سبب هر جا كه ارضه است نزد او آبى و خاكى حاضر مى سازند كه آلت عمل او باشد، اين است معنى قول حق تعالى فلما قضينا عليه الموت ما دلهم على موته الا دابه الارض تاءكل منساءته يعنى : ((پس چون مقدر كرديم و حكم كرديم بر او مرگ را، دلالت نكرد جنيان را بر مرگ او مگر كرم زمين يعنى ارضه كه خورد عصاى او را،)) فلما خر تبينت الجن ان لو كانوا يعلمون الغيب مالبثوا فى العذاب المهين (344) ((پس چون سليمان به رو درافتاد ظاهر شد بر جنيان يا ظاهر شد احوال ايشان بر آدميان كه اگر جنيان علم به غيب مى داشتند نمى ماندند در عذاب خوار كننده )).
حضرت صادق عليه السلام فرمود: والله كه اين آيه به اين نحو نازل شد كه : فلما خر تبينت الانس ان الجن لو كانوا يعلمون الغيب ما لبثوا فى العذاب المهين يعنى : چون افتاد، بر آدميان معلوم شد كه اگر جنيان مى دانستند غيب را نمى ماندند در اين مدت در عذاب خوار كننده ، يعنى آن خدمت و عملى كه بعد از فوت سليمان به فرموده او مى كردند.(345)
و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت سليمان عليه السلام امر فرمود جنيان را براى او قبه اى از آبگينه ساختند و در ميان دريا گذاشتند، آن حضرت داخل آن قبه شد و بر عصاى خود تكيه فرمود و تلاوت زبور مى كرد، و شياطين در برابر او خدمت مى كردند و او ايشان را مى ديد و ايشان او را مى ديدند، ناگاه ملتفت شد به كنار قبه ، پس مردى را ديد در ميان قبه گفت : تو كيستى ؟
گفت : منم آنكه رشوه قبول نمى كنم و از پادشاهان نمى ترسم ، من ملك الموتم .
پس به همان هيئت كه بر عصا تكيه فرموده بود او را قبض روح نمود، جنيان نظر مى كردند و او را بر همان حالت ايستاده و تكيه بر عصا كرده مى ديدند، تا يك سال به خدمات مرجوعه قيام مى نمودند و جراءت بر استعلام احوال آن حضرت نمى كردند و تغييرى در احوال او نمى ديدند تا آنكه حق تعالى ارضه را فرستاد كه عصاى آن حضرت را خورد، حضرت افتاد، پس جنيان شكر ارضه مى كنند هر جا كه باشد آب و خاك به آن مى رسانند.
و چون سليمان از دنيا رفت مفارقت نمود، شيطان كتابى در سحر نوشت و در پشت آن كتاب نوشت : اين كتابى است كه وضع كرده است آصف پسر برخيا براى پادشاه خود سليمان پسر داود از ذخيره هاى گنجهاى علم ، و در آن كتاب نوشت : هر كه فلان كار خواهد بكند بايد فلان سحر بكند، و هر كه فلان امر را خواهد متمشى سازد بايد فلان جادو بكند. و اين كتاب را در زير تخت سليمان دفن كرد و از آنجا بر مردم ظاهر گردانيد، پس كافران گفتند: غلبه سليمان بر ما به سبب سحرهائى بود كه در اين كتاب نوشته است ، و مؤ منان گفتند كه : او بنده خدا و پيغمبر او بود و آنچه مى كرد به اعجاز پيغمبرى و به قدرت ربانى مى كرد و اشاره به اين قصه است آنچه حق تعالى فرموده است كه و اتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان و ما كفر سليمان و لكن الشياطين كفروا يعلمون الناس السحر(346) ((و متابعت كردند يهودان آنچه را خواندند يا افترا كردند شياطين در پادشاهى سليمان يا در زمان او، و كافر نشد سليمان و اين سحر از او نبود و ليكن شياطين كافر شدند كه جادو را تعليم مردم كردند)).(347)
به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حق تعالى وحى فرستاد بسوى سليمان عليه السلام كه : علامت مرگ تو آن است كه درختى در بيت المقدس بيرون خواهد آمد كه آن را ((خرنوبه )) گويند. پس روزى آن حضرت را نظر افتاد بر درختى كه در بيت المقدس روئيده بود، پس خطاب نمود به آن درخت كه : نام تو چيست ؟ گفت : خرنوبه نام دارم ! پس پشت كرد و به جانب محراب خود رفت و تكيه فرمود بر عصاى خود و ايستاد، و در همان ساعت حق تعالى قبض روح او نمود و آدميان و جنيان به طريق معهود خدمت او مى كردند و در آنچه ايشان را به آن امر فرموده بود مى شتافتند و گمان مى كردند كه او زنده است تا آنكه ارضه عصاى او را تهى كرد و افتاد، پس دست از عمل خود كشيدند.(348)
ابن بابويه رحمه الله عليه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه : حضرت سليمان بن داود عليه السلام هفتصد و دوازده سال زندگانى كرد.(349)
مؤ لف گويد: مشهور آن است كه عمر شريف آن حضرت پنجاه و سه سال باشد، و مدت پادشاهى و پيغمبرى آن حضرت چهل سال بود، و بعد از چهار سال كه از ابتداى پادشاهى آن حضرت گذشت شروع كرد به ساختن بيت المقدس و قدرى از آن مانده بود كه در مدت يك سال كه فوت آن حضرت معلوم نبود، تمام كردند.(350)
به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : بنى اسرائيل از حضرت سليمان عليه السلام التماس كردند كه : پسر خود را بر ما خليفه گردان .
سليمان فرمود: او صلاحيت خلافت ندارد.
چون بسيار الحاح كردند فرمود: مسئله اى چند از او مى پرسم ، اگر جواب گفت از آنها او را خليفه خود مى گردانم . پس پرسيد: اى فرزند! چيست مزه آب و مزه نان ؟ و ضعف و قوت آواز از چه چيز مى باشد؟ و موضع عقل از بدن آدمى كجاست ؟ و از چه چيز سنگينى و بيرحمى و رقت و رحم بهم مى رسد؟ و تعب بدن و استراحت آن از كدام عضو مى باشد؟
و كسب بدن و محرومى آن از كدام عضو مى باشد؟
پس او از هيچيك جواب نتوانست گفت .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: مزه آب زندگانى است ، و مزه نان قوت است ؛ و قوت آواز و ضعف آواز از زيادتى و كمى گوشت گرده (351) مى باشد؛ و موضع عقل و دانائى دماغ است ، مگر نمى بينى كسى را كه كم عقل است مى گويند چه سبك است دماغ او؛ و بى رحمى و رحم از سنگينى و نرمى دل مى باشد، نمى شنوى كه حق تعالى مى فرمايد: ((واى بر آنها كه سنگين است دلهاى ايشان از ياد خدا؛))؟(352) و تعب و استراحت بدن از پاها است ، هرگاه به تعب افتادند در راه رفتن ، بدن به تعب مى افتد، و چون پاها استراحت يافتند بدن استراحت مى يابد؛ و كسب كردن بدن و محرومى آن از دستها است ، اگر عمل مى كند آدمى به دستهاى خود براى بدن روزى و منفعت دنيا و عقبى بهم مى رسد، و اگر به دست كارى نمى كند بدن آدمى محروم مى شود.