باب بيست و هشتم در بيان قصص حضرت روح الله عيسى بن مريم عليه السلام است و درآن چند فصل است
فصل اول در بيان ولادت آن حضرت است
حق تعالى مى فرمايد اذ قالت الملائكه يا مريم ان الله يبشرك بكلمه منه اسمه المسيح عيسى بن مريم وجيها فى الدنيا والاخره و من المقربين ((يادآور وقتى را كه گفتند ملائكه : – و از ابن عباس منقول است كه جبرئيل گفت : – اى مريم ! بدرستى كه خدا بشارت مى دهد تو را كلمه اى از جانب خود كه او مسيح است يعنى عيسى پسر مريم كه روشناس و صاحب جاه و قدر و منزلت است در دنيا و آخرت و از مقربان درگاه الهى است .
و عيسى عليه السلام را براى آن كلمه خدا مى گويند كه به لفظ ((كن )) بى پدر آفريده شد، يا براى آنكه بشارت دادند به او پيغمبران گذشته ، يا براى آنكه به كلام او حق تعالى مردم را هدايت نمود؛ و او را مسيح گفتند براى آنكه مسح كرده شده بود از جانب خدا به ميمنت و بركت و پاكى از گناهان ، يا براى آنكه او را بعد از ولادت مسح كردند به روغن زيت ، يا آنكه جبرئيل عليه السلام بال خود را بر آن حضرت ماليد بعد از ولادت كه تعويذ او گردد از شر شيطان ، يا براى آنكه دست بر سر يتيمان مى كشيد، يا براى آنكه به مسح آن حضرت كوران بينا مى شدند و بيماران شفا مى يافتند (گويند كه : در در لغت عبرى مشيحا بود و در لغت عرب مسيح گفتند).(451)
و يكلم الناس فى المهد و كهلا و من الصالحين ((و سخن خواهد گفت با مردم در گهواره و در سن كهولت – كه نزديك به سن پيرى است – و از جمله پيغمبران شايسته خواهد بود)).
قالت رب انى يكون لى ولد ولم يمسسنى بشر ((مريم گفت : پروردگارا! چگونه خواهد بود مرا فرزند و حال آنكه دست بر من نگذاشته است بشرى ،)) قال كذلك الله يخلق ما يشاء اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون ((ملك گفت : چنين است خدا مى آفريند هر چه را مى خواهد، چون مقدر كرد امرى را پس همين است كه مى گويد مر او را كه : باش ، پس آن مى باشد و موجود مى شود)).
و بعلمه الكتاب و الحكمه و التوريه و الانجيل ((و تعليم خواهد نمود او را كتاب – يعنى چيزى نوشتن يا همه كتابهاى آسمانى – و حكمت و دانائى خصوصا تورات و انجيل )).
و رسولا الى بنى اسرائيل انى قد جئتكم بآيه من ربكم ((و حال آنكه او رسول خواهد بود بسوى بنى اسرائيل و خواهد گفت به ايشان : بدرستى كه آمده ام بسوى شما با آيتى و معجزه اى چند از جانب پروردگار شما)) انى اخلق لكم من الطين كهيئه الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن الله ((و اين آيت است كه مى سازم از براى شما از گل مانند هيئت مرغ پس زنده مى شود و مرغى مى گردد به امر خدا،)) و ابرى ء الاكمه و الابرص و اءحيى الموتى باذن الله ((و شفا مى دهم كور مادر زاد را و پيس را و زنده مى گردانم مرده را به امر خدا،)) و اءنبئكم بما تاءكلون و ما تدخرون فى بيوتكم ان فى ذلك لايه لكم ان كنتم مؤ منين ((و خبر مى دهم شما را به آنچه مى خوريد و آنچه ذخيره مى كنيد در خانه هاى خود، بدرستى كه در اينها علامت و حجت بر حقيقت من هست اگر هستيد شما ايمان آورندگان ،)) و مصدقا لما بين يدى من التوراه و لاجل لكم بعض الذى حرم عليكم و جئتكم بآيه من ربكم الله و اطيعون ان الله ربى و ربكم فاعبدوه هذا صراط مستقيم (452) ((و حال آنكه تصديق كننده ام مر آنچه را پيش از من نازل شده است كه آن تورات است و مبعوث گرديده ام براى اينكه حلال گردانم براى شما بعضى از آنچه را كه حرام شده بود بر شما در شريعت حضرت موسى ، و آورده ام بسوى شما معجزه ها از جانب پروردگار شما، پس بپرهيزيد از عذاب خدا و اطاعت نمائيد مرا بدرستى كه خدا پروردگار من و پروردگار شما است ، پس بپرستيد او را اين راهى است راست )).
و در جاى ديگر فرموده است كه ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون (453) ((بدرستى كه مثل عيسى نزد خدا در خلق شدن بى پدر مانند مثل آدم است كه خلق كرد خدا او را از خاك پس گفت مر او را كه : باش ، پس او بهم رسيد و حيات يافت )).
و باز فرموده است كه و اذكر فى الكتاب مريم اذ انتبذت من اهلها مكانا شرقيا(454 ) ((و ياد كن در قرآن مريم را در وقتى كه تنها شد و خلوت گزيد از اهلش در مكانى در طرف مشرق )).
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : رفت بسوى درخت خرماى خشكى ؛(455) و مفسران گفته اند كه : در بيت المقدس يا در خانه خود در جانب شرقى عزلت گزيد براى عبادت يا براى شستن بدن خود.(456)
(فاتخذت من دونهم حجابا) ((پس حجابى و پرده آويخت ميان خود و اهل خود كه او را نبينند))؛ على بن ابراهيم گفته است كه : در محراب خود خلوت كرد،(457) فارسلنا اليها روحنا فتمثل لها بشرا سويا(458) ((پس فرستاديم بسوى او روح خود را – يعنى جبرئيل را كه از روحانيان است – پس متمثل شد براى او به صورت بشرى و آدمى مستوى الخلقه )).
گفته اند: هر وقت كه حضرت مريم عليها السلام حايض مى شد از مسجد بيرون مى آمد و نزد خاله خود زوجه حضرت زكريا عليه السلام مى بود تا پاك مى شد، باز به مسجد برمى گشت ، روزى در خانه زكريا در مكانى كه آفتاب تابيده بود پرده اى آويخته بود و غسل مى كرد، ناگاه جبرئيل عليه السلام به صورت جوان ساده مستوى الخلقه نزد او پيدا شد،(459) قالت انى اعود بالرحمن منك ان كنت تقيا(460) ((حضرت مريم عليها السلام گفت : بدرستى كه من پناه مى برم به خداوند رحمان از شر تو پس دور شو از من اگر متقى و پرهيزكارى )) قال انما انا رسول ربك لاهب لك غلاما زكيا(461) ((گفت : نيستم من مگر رسول پروردگار تو كه مرا فرستاده است كه سبب شوم كه خدا ببخشد تو را پسرى پاكيزه از گناهان و اخلاق ذميمه – يا نمو كننده در علم و كمال -،)) قالت انى يكون لى غلام و لم يمسسنى بشر و لم اك بعيا(462) ((مريم گفت : از كجا مى باشد از براى من پسرى و حال آنكه شوهرى دست به من نرسانيده است و نبوده ام زناكار،)) قال كذلك قال ربك هو على هين ولنجعله آيه للناس و رحمه منا و كان امرا مقضيا(463 ) ((جبرئيل گفت : چنين گفته است پروردگار تو كه : اين بر من آسان است و از براى اين مى كنم كه علامتى و حجتى باشد براى مردم بر كمال قدرت من و رحمتى باشد از جانب ما و بود خلق شدن اين فرزند به اين نحو امرى مقدر شده و حكم شده و خلاف اين نخواهد شد)).
و على بن ابراهيم رحمه الله روايت كرده است كه : جبرئيل عليه السلام در گريبان مريم عليها السلام بادى دميد، پس در آن شب حامله شد به حضرت عيسى عليه السلام و در بامداد وضع حمل او شد و مدت حمل و نه ساعت بود، حق تعالى به عدد ماه حمل زنان ديگر از براى او ساعت مقرر فرمود.(464)
و از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : جبرئيل عليه السلام گريبان پيراهن حضرت مريم را گرفت و در آن دميد، پس حضرت عيسى در رحم در همان ساعت كامل شد چنانچه فرزندان در رحمهاى مادران نه ماه كامل مى شوند، چون از جاى غسل خود بيرون آمد مانند زن حامله سنگينى بود كه نزديك شده باشد زائيدن او، چون خاله اش را نظر بر او افتاد متعجب شد، حضرت مريم از شرمندگى آن حال از خاله و زكريا كناره كرد،(465) چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه فحملته فانتبذت به مكانا قصيا(466) ((پس حامله شد به عيسى ، پس تنها شد و عزلت نمود از مردم با حمل خود به مكانى بسيار دور)).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : مدت حمل آن حضرت نه ساعت بود.(467)
و در دو حديث معتبر ديگر از حضرت منقول است كه : فرزندى كه شش ماهه متولد شود زنده نمى ماند مگر عيسى و امام حسين عليهما السلام كه هر يك شش ماهه متولد شد.(468)
مؤ لف گويد: محتمل است در حديث ، يحيى عليه السلام وارد شده باشد و راويان به عيسى عليه السلام اشتباه كرده باشند، يا آنكه گوئيم ابتداى ماده ولادت عيسى عليه السلام شش ماه پيشتر به قدرت الهى در رحم منعقد شده باشد، و از وقت دميدن كه روح در آن دميده شد و حمل ظاهر شد تا زمان زائيدن نه ساعت بوده باشد، و محتمل است كه يكى بر وجه تقيه وارد شده باشد.
فاجاءها المخاض الى جذع النخله قالت يا ليئتنى مت قبل هذا و كنت نسيا منسيا(469) ((پس آورد او را درد زائيدن بسوى درخت خرمائى ، چون عيسى عليه السلام متولد شد گفت : چه بودى اگر مرده بودم پيش از آنكه اين حال را ببينم و نام من را خاطرهاى مردم رفته بود،)) و آرزوى مرگ از براى آن كرد كه مبادا گمان بد درباره او ببرند.
و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اين آرزو را براى آن كرد كه در ميان قوم صاحب فراست نيكوكارى گمان نداشت كه نسبت بد به او ندهد.(470)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون مريم عليها السلام بيرون آمد براى درد زائيدن كه به جائى پناه برد، روز بازار بنى اسرائيل و مجمع ايشان بود، پس رسيد به جولاهان (471) – در آن زمان جولاهى شريف ترين صنعتها بود – و ايشان بر استرهاى كبود سوار بودند، پس مريم از ايشان پرسيد كه : درخت خرماى خشك در كجاست ؟ ايشان استهزاء به او كردند و زجر كردند او را، پس مريم فرمود: خدا كسب شما را زبون گرداند و شما را در ميان مردم عار گرداند؛ پس جماعتى از سوداگران را ديد، چون از ايشان احوال درخت را پرسيد، ايشان نشان دادند، پس به ايشان فرمود: خدا بركت در كسب شما قرار دهد و مردم را بسوى شما محتاج گرداند.
چون به درخت رسيد نزد آن درخت عيسى عليه السلام از او متولد شد، چون نظرش بر عيسى عليه السلام افتاد گفت : كاش پيشتر مرده بودم و اين روز را نمى ديدم ، چه گويم به خاله خود و چه گويم به بنى اسرائيل (472)؟
فناديها من تحتها الا تحزنى قد جعل ربك تحتك سريا(473) ((پس ندا كرد مريم را عيسى از زير او – با جبرئيل از زير تل – كه اندوهناك مباش كه گردانيده است پروردگار تو از زير تو نهرى – يا شريف بزرگى – كه آن عيسى است )).(474)
و از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : آن نهرى بود كه سالها خشك شده بود در آن وقت حق تعالى آب در آن جارى كرد.(475)
وهزى اليك بجذع النخله تساطظ عليك رطبا جنيا(476) ((و بكش و ميل بده بسوى خود ساق درخت خرماى خشك را تا فرو ريزد بر تو رطبى رسيده و چيده شده )).
از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : استشفا نمى كند زنان تازه زائيده به چيزى كه بهتر از رطب باشد، زيرا كه خدا آن را طعام مريم گردانيد بعد از زائيدن و فرمود: آن درخت خشك شده بود و ميوه نداشت زيرا كه اگر ميوه مى داشت احتياج نبود كه مريم را امر كنند كه درخت را حركت دهد، خود خواهش كرد، در فصل زمستان بود و در هيچ درخت رطب نبود پس خدا براى ظهور اعجاز او در همان ساعت بر درخت برگ رويانيد و رطب رسانيد.(477)
و از ابن عباس روايت كرده اند كه : چون حضرت مريم را درد زائيدن گرفت مضطرب بيرون آمد به تلى رسيد، بر آن تل بالا رفت ، پس در آنجا ساق درخت خرماى خشكيده اى ديد كه برگ و شاخ نداشت ،(478) در آنجا وضع حمل نمود، چون آرزوى مرگ كرد جبرئيل در پائين تل او را صدا زد كه : مترس و اندوهناك مباش كه خدا آب از براى تو جارى گردانيده در نهر كه بخورى و خود را پاك كنى ، و درخت را حركت ده كه رطب از براى تو فرو ريزد.
فكلى و اشربى و قرى عينا فاما ترين من البشر احدا فقولى انى نذرت للرحمن صوما فلن اكلم اليوم انسيا(479) ((پس بخور اى مريم از رطب و بياشام از آب و ديده ات روشن باد و شاد باش ، اگر ببينى از بشر احدى را پس بگو كه : من نذر كرده ام از براى خداوند مهربان كه امروز روزه بدارم پس امروز با آدمى سخن نمى گويم )).
مؤ لف گويد: ممكن است كه ماءمور شده باشد كه بغير از اين ، سخن نگويد، يا اين سخن را به اشاره به ايشان بفهماند، و روزه ايشان خاموشى از غير ياد خدا بود، يا آنكه اين هم در روزه ايشان داخل بود، واضح آن است كه : اين سخنان را حضرت عيسى فرمود، چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون مريم عليها السلام بعد از ولادت عيسى محزون شد و آرزوى مرگ كرد، حضرت عيسى به سخن آمد از زير پاى او و گفت : محزون مباش كه خدا از زير پاى تو نهرى جارى گردانيده و درخت خرماى خشك را حركت ده تا رطب براى تو ريخته شود، و آن درختى بود كه سالها خشكيده بود، چون دست بسوى درخت دراز كرد برگ برآورد و رطب در او بهم رسيد و از براى او رطب تازه ريخت ، و به ديدن اين معجزات خاطر مريم عليها السلام شاد شد، پس عيسى به او گفت : مرا در قماط(480 ) بپيچ و در دست بگير، و آنچه بايست كرد همه را به او گفت ، و گفت : بخور و بياشام و شاد باش و هر كه را ببينى بگو: نذر كرده ام كه امروز روزه باشم و خاموش باشم .(481)
از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام به سندهاى معتبر منقول است كه : روزه همين از خوردن و آشاميدن نمى باشد، نمى بينى مريم گفت : من نذر روزه كرده ام ، يعنى خاموشى از غير ياد خدا(482)؟!
و در احاديث معتبر ديگر منقول است كه : درخت خرمائى كه حضرت مريم از آن تناول فرمود خرماى عجوزه بود كه بهترين انواع خرما است .(483)
ابن بابويه رحمه الله از وهب بن منبه روايت كرده است كه : چون مريم عليها السلام به نزد درخت خرما رفت سرما بر او غالب شد پس يوسف نجار هيزمى جمع كرد بر دور آن حضرت مانند حظيره و آتش در آن زد تا مريم گرم شد و هفت گردكان (484) در ميان خورجين يافت و آنها را بيرون آورد و داد كه آن حضرت تناول نمود، پس به اين سبب نصارى در شب ولادت آن حضرت آتش مى افروزند و به گردكان بازى مى كنند.(485)
فابه قومها تحمله قالوا يا مريم لقذ جئت شيئا فريا(486) ((پس مريم عيسى را برداشته آورد به نزد قوم خود، گفتند: اى مريم ! چيز غريبى آورده اى كه بى شوهر فرزند آورده اى يا كار بدى كرده اى ،)) يا اخت هرون ما كان ابوك امرا سوء و ما كانت امك بغيا(487) ((اى خواهر هارون ! نبود پدر تو مرد بدى و نبود مادر تو زناكار)).
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون حضرت مريم را در محراب او نديدند به طلب او بيرون آمدند و زكريا نيز بيرون آمد به تجسس مريم ، پس ديدند كه مريم مى آيد و عيسى را در پيش سينه خود گرفته است ، پس زنان بنى اسرائيل جمع شدند و او را تشنيع مى كردند و آب دهان بر روى شريفش مى انداختند، و آن حضرت مطلقا با ايشان سخن نفرمود تا داخل محراب خود شد پس زكريا و بنى اسرائيل نزد او آمدند و گفتند: اى مريم ! كار بدى كردى اين چه بلا و چه عار است از براى بنى اسرائيل ظاهر كردى ؟! و او را خواهر هارون گفتند بر سبيل تشنيع زيرا كه هارون مرد فاسق زناكارى بود كه به بدى مشهور بود، آن حضرت را به او تشبيه كردند؛(488) و بعضى گفته اند كه هارون مرد بسيار خوبى بود در ميان بنى اسرائيل و هر كه را به صلاح مى ستودند به او نسبت مى دادند؛ و بعضى گفته اند هارون برادر مادرى او بود(489)
از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : هفتاد زن بودند از بنى اسرائيل كه افترا كردند بر مريم و به او خطاب كردند كه (لقد جئت شيئا فريا) پس حق تعالى عيسى را به سخن درآورد با آن زنان خطاب فرمود كه : واى بر شما! افترا مى بنديد بر مادر من و منم بنده خدا كه مرا پيغمبر گردانيده است و كتاب به من داده است ، سوگند مى خورم به خدا كه هر يك از شما را حد خواهم زد براى فحشى كه به مادر من گفتيد؛ و بعد از پيغمبرى همه را حد فحش زد.(490)
فاشارت اليه قالوا كيف نكلم من كان فى المهد صبيا(491) چون اين سخنان به مريم عليها السلام گفتند جواب ايشان نفرموده ((اشاره نمود به عيسى كه با او سخن بگوئيد و از او جواب بشنويد، ايشان گفتند: چگونه سخن بگوئيم با كسى كه در گهواره است و طفل شير خواره است ؟،)) قال انى عبد الله آتانى الكتاب و جعلنى نبيا(492) پس عيسى به امر الهى به سخن آمد در روز اول ولادت او و گفت : ((بدرستى كه من بنده خدايم به من كتاب داده است – يعنى انجيل را براى من خواهد فرستاد – و مرا پيغمبر گردانيده است ،)) و جعلنى مباركا اينما كنت (493) ((و مرا با بركت گردانيده است هر جا كه باشم )).
از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : يعنى مرا صاحب نفع گردانيده است كه از جهت علم و كمال و شفاى بيماران و زنده كردن مردگان صورى و معنوى ، هر جا كه باشم نفع من به خلق مى رسد،(494) و اوصانى بالصلوه و الزكوه ما دمت حيا(495) ((و وصيت كرده است مرا به كردن نماز و دادن زكات و امر فرمودن مردم به آنها مادام كه زنده باشم ،)) و برا بوالدتى و لم يجعلنى جبارا شقيا(496) ((و مرا نيكوكار گردانيده است به مادرم و نگردانيده است مرا تجبر كننده و شقى و بدبخت به جهت عقوق مادر خود،)) والسلام على يوم ولدت و يوم اموت و يوم اءبعث حيا (497 ) ((و سلامتى خدا بر من است يا سلام الهى بر من است در روزى كه متولد شدم و روزى كه مى ميرم و روزى كه در قيامت بعد از مردن زنده مى شوم )).
چون اين معجزه ظاهر شد و حضرت عيسى عليه السلام اين سخنان را فرمود دانستند كه حضرت مريم برى است از آنچه به آن حضرت گمان برده بودند و از آيات قدرت الهى است اين امرى است كه به ظهور آمده است .
از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون بشارت داد حق تعالى مريم را به عيسى عليه السلام ، روزى حضرت مريم در محراب نشسته بود كه جبرئيل براى آن حضرت متمثل شد به صورت مردى ، پس آب دهان در گريبان او انداخت و همان ساعت به حضرت عيسى حامله شد، و در آن زودى آن حضرت متولد شد و بر روى زمين هيچ درختى نبود كه ميوه نداشته باشد و درختى نبود كه خار داشته باشد تا آنكه فاجران فرزندان آدم نسبت زن و فرزند به خدا دادند، پس زمين بر خود لرزيد و درختان از ميوه دادن افتادند و خار برآوردند، و شياطين در شب ولادت آن حضرت به نزد ابليس لعين آمدند و گفتند كه : امشب فرزندى متولد شده است كه هر بتى كه بر روى زمين بود به سبب او سرنگون شد، پس ابليس مضطرب شد و براى تفحص آن فرزند به مشرق و مغرب گرديد و خبرى نيافت تا رسيد به خانه دير، ديد ملائكه دور آن خانه را گرفته اند، رفت كه داخل آن خانه شود ملائكه او را صدا زدند كه : دور شو از ايشان پرسيد كه : پدر اين فرزند كيست ؟ ملائكه گفتند: مثل او مثل آدم است كه خدا او را بى پدر خلق كرد.
ابليس لعين گفت : چهار خمس مردم را به سبب اين فرزند گمراه خواهم كرد.(498)
و شيخ طوسى رحمه الله به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام روايت كرده است كه : آن مكان دورى كه حق تعالى فرموده است كه مريم عليها السلام براى ولادت حضرت عيسى به آنجا رفت ، كربلاى معلى است ، كه حضرت مريم به طى الارض از دمشق به كربلا رفت و حضرت عيسى از او نزد قبر امام حسين عليه السلام متولد شد و در همان ساعت به دمشق برگشت .(499)
و قطب راوندى به سند معتبر از يحيى بن عبدالله روايت كرده است كه : در حيره در خدمت حضرت امام جعفر صادق عليه السلام بودم و روزى با آن حضرت سوار شديم ، چون رسيديم به قريه اى كه محاذى ماصر است و نزديك به كنار شط فرات رسيديم فرمود كه : آن است ، پس فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد و فرمود كه : مى دانى كه حضرت عيسى در كجا متولد شده است ؟
گفتم : نه .
فرمود: در همين موضع كه من نشسته ام متولد شده است .
پس فرمود: مى دانى كه آن نخله كه حضرت مريم حركت داد و خرما از آن ريخت در كجا بوده است ؟
گفتم : نه .
پس دست مبارك خود را به جانب عقب خود دراز كرد و فرمود: در اينجا بود.
پس پرسيد كه : مى دانى معنى ((ربوه )) را در آنجا كه حق تعالى فرموده است و آويناهما الى ربوه ذات قرار و معين (500) يعنى : ((جا داديم مريم و عيسى را بسوى موضع بلندى كه محل استقرار آبادانى و وفور ميوه ها و آب جارى بر روى زمين داشت ))؟
گفتم : نمى دانم .
پس به دست مبارك خود اشاره به جانب راست نمود بسوى نجف اشرف و فرمود: اين كوه است ، و فرمود: ((ماء معين )) كه فرموده است ، فرات است . و فرمود كه : چون محل عيسى عليه السلام از مريم ظاهر شد آن حضرت در واديى بود كه در آن وادى پانصد دختر باكره عبادت خدا مى كردند، و مدت حمل او نه ساعت بود، و چون او را درد زائيدن به حركت آورد، از محراب بيرون آمد و رفت به خانه اى كه دير ايشان بود، و از آنجا رفت بسوى درخت خرماى خشك و حمل خود را در آنجا بر زمين گذاشت ، و از آنجا عيسى را برداشت به نزد قوم خود آمد، چون قوم او آن حالت را مشاهده كردند ترسيدند و متعجب گرديدند و بنى اسرائيل در باب عيسى اختلاف كردند: بعضى گفته اند كه او پسر خدا است ؛ و بعضى گفته اند كه بنده و پيغمبر خدا است ؛ و يهود گفتند: او فرزند زنا است . و آن نخله درخت خرماى عجوه بود.(501)
در احاديث معتبره بسيار در تفسير اين آيه كريمه وارد شده است كه : ((ربوه )) حيره كوفه است و سوادش كه كربلاى معلى باشد يا نجف اشرف ؛ و ((قرار)) مسجد كوفه است و ((معين نهر فرات است .(502)
و در حديث معتبر از حضرت امام موسى عليه السلام منقول است كه : جبرئيل خرمائى از بهشت آورد از جنس خرماى صرفان براى حضرت مريم ، چون آن را خورد به حضرت عيسى حامله شد.(503)
و به سند معتبر ديگر منقول است كه : يكى از علماى نصارى به خدمت امام موسى عليه السلام آمد و حضرت از او پرسيد كه : مى دانى نهرى كه حضرت عيسى در كنار او متولد شد كدام نهر است ؟
گفت : نمى دانم .
فرمود: نهر فرات است .(504)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : آن حضرت با ديگرى از علماى نصارى در ضمن حجتها كه بر او اقامت مى نمود فرمود كه : نام مادر مريم ((مرتا)) بود كه معنى او در عربى وهيبه است ، روزى كه جبرئيل بر حضرت مريم نازل شد و در آن روز حامله شد به عيسى عليه السلام روز جمعه بود وقت زوال و هميشه جمعه عيد بوده است ، و روزى كه عيسى عليه السلام متولد شد روز سه شنبه بود و چهار ساعت و نيم از روز گذشته بود، و نهرى كه حضرت عيسى بر كنار او متولد شد نهر فرات بود، و در آن روز زبان او ممنوع شد از حرف گفتن با مردم ، و ((قيدوس )) پادشاه آن زمان چون بر آن حال مطلع شد با فرزندان و اتباع خود به قصد آزار آن حضرت بيرون آمد و آل عمران را خبر كرد و ايشان را از خانه ها بيرون آورد كه مريم عليها السلام را با آن حال مشاهده كنند تا آنكه گذشت ميان ايشان و مريم عليها السلام آنچه خدا در قرآن ياد فرموده است .(505)
و در روايت معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : ولادت عيسى عليه السلام در روز عاشورا شد.(506)
و در حديث صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : ولادت عيسى عليه السلام در شب بيست و پنجم ماه ذيقعده واقع شد.(507 )
و كلينى رحمه الله به سند معتبر روايت كرده است كه حفص بن غياث گفت كه : حضرت امام جعفر صادق عليه السلام را ديدم كه در ميان باغستانهاى كوفه مى گرديد تا آنكه به درخت خرمائى رسيد پس وضو ساخت و دو ركعت نماز در پاى آن درخت بجا آورد و شمردم در ركوع و سجود پانصد تسبيح فرمود، پس به درخت تكيه فرمود و دعاى بسيار كرد و بعد از آن فرمود: اى حفص ! والله اين درخت خرما است كه حق تعالى مريم را فرمود كه : درخت خرما را حركت ده كه رطب براى تو بريزد.(508)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : جبرئيل در شب معراج به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت : فرود آى و نماز كن . حضرت رسول صلى الله عليه و آله چون فرود آمد و نماز كرد پرسيد كه : اين كجا بود؟ جبرئيل گفت : اين طور سينا است كه خدا با موسى در اينجا سخن گفت .
پس حضرت را سوار كرد و بالا برد، و چون پاره اى راه رفتند جبرئيل گفت : پائين بيا و نماز بكن . چون پرسيد كه : اين كجاست ؟ جبرئيل گفت : اين بيت لحم است و بيت لحم آن جائى است كه عيسى عليه السلام در آنجا متولد شد در ناحيه بيت المقدس .(509)
و در چند حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : بقعه هاى زمين بر يكديگر فخر كردند، پس كعبه فخر كرد بر كربلا و حق تعالى وحى نمود بسوى كعبه كه : ساكت باش و فخر مكن بر كربلا، و آن بقعه مباركه اى است كه موسى را از درخت در آنجا ندا كردم ، و آن است ربوه و بلندى كه مريم و مسيح را در آنجا جاى دادم ، و آن دولايى كه سر مبارك امام حسين عليه السلام را آنجا شستند، همانجا مريم عليها السلام عيسى عليه السلام را شست و غسل كرد بعد از ولادت او.(510)
به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : چون حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام از قتال خوارج نهروان مراجعت نمود به مسجد براثا كه نزديك بغداد واقع است نزول اجلال فرمود و در آنجا ديرى بود و راهبى در آن دير بود، چون آثار جلالت و عظمت و اوصافى كه در كتب مقدسه از آن حضرت ديده بود مشاهده نمود، فرود آمد و ايمان آورد و گفت : من در انجيل نعت تو را خوانده ام و در آنجا مذكور است كه : تو در مسجد براثا فرود خواهى آمد كه خانه مريم و زمين عيسى است ؛ پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام بسوى موضعى كه نزديك آن دير بود آمد و پائى بر زمين زد ناگاه چشمه صاف پر آبى ظاهر شد پس فرمود كه : اين آن چشمه اى است كه براى مريم از زمين جوشيد، پس فرمود: هفده ذراع از اين چشمه بپيمائيد و زمين را بكاويد، چون چنين كردند سنگ سفيدى ظاهر شد پس فرمود: بر روى اين سنگ عيسى عليه السلام را مريم از دوش خود بر زمين گذاشت و در آنجا نماز كرد، و فرمود: اين زمين براثا خانه مريم عليها السلام است .(511)
مؤ لف گويد: ممكن است اين چشمه غير از آن چشمه است كه در وقت ولادت ظاهر شد، بيت لحم ممكن است مكانى باشد كه بعد از مراجعت آنجا قرار گرفته باشد يا آنكه ابتدا به آنجا رفته باشد و ناپيدا شده باشد و به اعجاز از كربلا و كوفه بيرون آمده باشد، على اى حال چون احاديث صحيحه و معتبره بسيار دلالت مى كند بر آنكه محل ولادت آن حضرت در حولاى فرات و كوفه و كربلا است به خبرى چند كه ميان مورخان اهل سنت مشهور شده است به استبعادات جمعى كه اعتقادى به احاديث اهل بيت عليهم السلام ندارند و به محض عدم موافقت طبع خود احاديث متواتره را انكار مى كنند، رد احاديث معتبره نمى توان كرد، و ممكن است بعضى اخبار كه بر خلاف اين وارد شده است محمول بر تقيه باشد، يا به نحوى كه مشهور است ميان اهل كتاب مذكور شده باشد كه بر ايشان حجت باشد، و همچنين احاديث مختلفه كه در روز ولادت و مدت حمل وارد شده است بر يكى از اين وجوه محمول است ، و احتمالات ديگر نيز در جمع ميان آنها به خاطر مى رسد كه ذكر آنها موجب تطويل است ، والله تعالى يعلم .
به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون عيسى عليه السلام متولد شد حق تعالى ولادت او را مخفى و شخصش را از مردم غائب نمود، زيرا كه چون مريم به او حامله شد عزلت نمود به مكان بسيار دور چنانچه حق تعالى فرموده است ، و زكريا و خاله اش از پى او آمدند تا وقتى به او رسيدند كه عيسى عليه السلام متولد شده بود و مريم از خجلت آن حال آرزوى مرگ مى كرد، پس خدا زبان عيسى را به عذر او گشود و اظهار حجت او نمود، چون عيسى ظاهر شد بليه و آزار و طلب كردن دشمنان دين بر بنى اسرائيل شديد شد و محنت ايشان مضاعف شد، و پادشاهان و جباران كه در آن زمان بودند در مقام ابذاء و اضرار و استيصال ايشان درآمدند تا آنكه مسيح عليه السلام به آسمان رفت و شمعون و شيعيان او از ترس جباران پنهان شدند تا آنكه به جزيره اى از جزاير دريا رفتند و مدتها در آنجا ماندند و حق تعالى چشمه هاى آب شيرين براى ايشان در آن جزيره جارى ساخت ، و از همه ميوه اى در آنجا براى ايشان رويانيد و چهارپايان و انعام از براى ايشان آفريد، و فرستاد براى ايشان ماهى را كه آن را ((عمد))(512) مى گفتند كه گوشت و استخوان ندارد و پوست و خون است و بس ، و امر كرد آن ماهى را كه بر روى آب آمد، و وحى نمود به مگسهاى عسل كه بر پشت آن ماهى سوار شدند و آن ماهى مگسها را آورد تا آن جزيره و مگسها پرواز كردند و بر درختان آن جزيره نشستند و خانه ساختند و عسل براى ايشان در آن جزيره بسيار شد؛ و اخبار مسيح عليه السلام در اين احوال به ايشان مى رسيد.(513)
و ابن طاووس رحمه الله نقل كرده است از كتاب نبوت ابن بابويه رحمه الله كه : چون عيسى عليه السلام متولد شد گروهى از عظماى گبران به ديدن عيسى و مريم عليهما السلام آمدند براى تعظيم ايشان و گفتند: ما گروهى هستيم كه نظر در ستارگان و احكام نجوم مى كنيم ، و چون فرزند تو متولد شد ديديم كه ستاره اى طلوع كرد از ستاره هاى پادشاهان ، و چون نظر كرديم يافتيم كه پادشاهى او پادشاهى پيغمبرى است كه از او زائل نخواهد شد تا او را خدا به آسمان برد و تا دنيا باشد او در آسمان است ، و چون دنيا منقرض گردد او منتقل شود به پادشاهى ابدى آخرت ، پس از جانب مشرق بيرون آمديم و همه جا از پى آن ستاره آمديم ، چون به اينجا رسيديم ديديم كه آن ستاره بر بالاى سر پسر توست عيسى و بر او مشرف گرديده است ، و به اين سبب شناختيم كه صاحب آن ستاره پسر توست ، و براى او هديه آورده ايم براى قربانى او كه براى هيچكس چنين چيزى نبرده اند زيرا كه اين هديه را شبيه و مناسب او يافتيم و آن هديه طلا است و مر و كندر، زيرا كه طلا بهترين متاعهاى دنيا است و فرزند تو تا زنده است بهترين مردم است ، و ((مر)) به اصلاح آورنده جراحتها و ديوانگى و عاهتها است ، و پسر تو چون مداواى اين عاهتها خواهد كرد مناسب اوست ؛ و كندر چون دودش به آسمان مى رسد و هيچ دودى به آسمان نمى رسد، و چون پسر تو را به آسمان خواهند برد مناسب اوست .(514)
در حديث معتبر منقول است كه ابو بصير از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: خدا چرا عيسى را بى پدر خلق كرد؟
فرمود: براى آنكه مردم كمال قدرت او را بدانند، و بدانند كه همچنان كه قادر است مانند آدم عليه السلام بى پدر و مادر خلق كند قادر است كه از مادر بى پدر خلق كند، و حق تعالى او را چنين خلق كرد تا بدانند كه خدا بر همه چيز قادر است .(515)
در احاديث معتبره بسيار منقول است كه : روحى كه حق تعالى در عيسى عليه السلام دميد، روح آفريده او بود كه برگزيده بود بر روحهاى ديگر.(516)
و در روايات بسيار از طريق عامه و خاصه منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله به اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: تو شبيهى به عيسى بن مريم كه بعضى در او غلو كردند و او را خدا و پسر خدا گفتند، و جمعى با او دشمنى كردند به مرتبه اى كه او را فرزند زنا و فرزند يوسف نجار گفتند، و هر دو به جهنم رفتند، و جمعى بر دين حق او ماندند و او را بنده و پيغمبر خدا گفتند، همچنين جمعى تو را خدا خواهند گفت و جمعى تو را كافر خواهند دانست و هر دو به جهنم مى روند، و آنها كه تو را بنده مقرب خدا و خليفه پيغمبر خدا دانند ناجى خواهند بود.(517)
فصل دوم در بيان فضايل و كمالات و آداب و سير و سنن و معجزات و تبليغ رسالات و مدت عمر و ساير مجملات حالات آن حضرت است
حق تعالى مى فرمايد و آتينا عيسى بن مريم البينات و ايدناه بروح القدس (518 ) يعنى : ((عطا كرديم عيسى پسر مريم را براهين واضحات و معجزات ظاهرات و تقويت كرديم او را به روح مقدس و مطهر،)) بعضى گفته اند كه مراد روحى است كه خدا آفريد و در او دميد؛ و بعضى گفته اند مراد جبرئيل است ؛ و بعضى گفته اند اسم اعظم است .(519)
و در احاديث معتبره وارده شده است كه : روح القدس خلقى است بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل و جميع ملائكه ، و با پيغمبران اولوالعزم و ائمه معصومين عليهم السلام مى باشد از وقت ولادت تا آخر عمر و مربى و معلم و مسدد ايشان است ،(520) و بعضى از احاديث در اين باب گذشت در اول كتاب .
و در جاى ديگر فرموده است اذ قال الله عيسى بن مريم اذكر نعمتى عليك و على و الدتك ((يادآور وقتى را كه گفت خدا: اى عيسى پسر مريم ! يادآور نعمت مرا بر تو و بر مادر تو،)) اذ ايدتك بروح القدس تكلم الناس فى المهد و كهلا و اذ علمتك الكتاب و الحكمه و التوريه و الانجيل ((چون تقويت كردم تو را به روح القدس كه سخن گفتى با مردم در گهواره و در سن پيرى ، و چون تعليم كردم تو را كتاب و حكمت و تورات و انجيل ،)) و اذ تخلق من الطين كهئيه الطير باذنى فتفخ فيها فتكون طيرا باذنى و تبرى ء الاكمه و الابرص باذنى و اذ تخرج الموتى باذنى (521) ((و چون خلق مى كنى از گل مانند هيئت مرغ پس مى دمى در آن پس مى گردد مرغى به اذن و امر من ، و شفا مى بخشى كور و پيس را به امر من ، و بيرون مى آورى و زنده مى گردانى مردگان را به اذن و امر من ))؛ مشهور آن است كه مرغى كه آن حضرت زنده كرد شب پره بود.(522)
و در حديث حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام گذشت كه : شش جانورند كه از رحم مادر بيرون نيامده اند، يكى از آنها شب پره اى است كه عيسى عليه السلام از گل ساخت و به اذن خدا زنده شد و پرواز كرد.(523)
از وهب بن منبه روايت كرده اند كه : گاه بود كه پنجاه هزار بيمار در يك روز نزد آن حضرت جمع مى شدند، از آنها كه مى توانستند به خدمت او آمد، و هر كه نمى توانست آمد عيسى عليه السلام به نزد او مى رفت ، و همه را دعا دوا مى فرمود به شرط آنكه ايمان بياورند.
و نقل كرده اند كه آن حضرت چهار مرده را زنده كرد:
اول : دوستى داشت كه او را ((عازر)) مى گفتند، بعد از سه روز از مردنش به خواهرش گفت : ببر مرا بر سر قبر او، چون به نزد قبر او رفت گفت : اى خداوندى كه پروردگار آسمانهاى هفتگانه و زمينهاى هفتگانه اى ! بدرستى كه مرا فرستاده اى بسوى بنى اسرائيل كه ايشان را بسوى دين تو بخوانم و خبر دهم ايشان را كه من مرده را زنده مى گردانم ، پس زنده كن عازر را. پس عازر زنده شد و از قبر بيرون آمد، و بعد از آن فرزندان از او بهم رسيدند.
دوم : فرزند پير زالى كه تابوت او را از پيش عيسى عليه السلام گذرانيدند و عيسى دعا كرد و او زنده شد و در ميان تابوت نشست و پا به گردن مردم گذاشت و پائين آمد و جامه هاى خود را پوشيده به خانه خود برگشت ، و بعد از آن فرزندان بهم رسانيد.
سوم آنكه : دختر عياشى (524) بود كه گفتند به عيسى عليه السلام ديروز مرده است تو او را زنده كن ، دعا كرد زنده شد و فرزندان از او بهم رسيدند.
چهارم : سام پسر نوح عليه السلام بود كه دعا كرد به اسم اعظم خدا، پس سام از قبر بيرون آمد و نصف موى سرش سفيد شده بود، گفت : مگر قيامت برپا شده است ؟ عيسى عليه السلام گفت : نه وليكن من دعا كردم خدا را به اسم اعظم كه تو را زنده فرمود. و پانصد سال در دنيا زندگى كرده بود و مويش سفيد نشده بود و در اين وقت از هول اينكه مبادا قيامت قائم شده باشد مويش سفيد شد! عيسى عليه السلام گفت : بمير. سام گفت : به شرط آنكه خدا مرا پناه بدهد از سكرات مرگ ! آن حضرت دعا كرد و او به رحمت الهى واصل شد.(525)
و اذ كففت بنى اسرائيل عنك اذ جئتهم بالبينات فقال الذين كفروا منهم ان هذا الا سحر مبين (526) ((و يادآور آن وقتى را كه بازداشتم ضرر بنى اسرائيل را از تو در وقتى كه يهود خواستند تو را بكشند در وقتى كه آوردى براى ايشان معجزات را پس گفتند كافران ايشان : نيست اين مگر جادوئى هويدا)).
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون حضرت عيسى عليه السلام با بنى اسرائيل گفت كه : من رسولم از جانب خدا بسوى شما و مرغ از گل مى سازم و زنده مى كنم و كور مادرزاد و پيس را شفا مى بخشم ، بنى اسرائيل گفتند: اينها همه جادو است آيت ديگر به ما بنما تا تو را تصديق كنيم !
حضرت عيسى عليه السلام فرمود: اگر شما را خبر دهم به آنچه مى خوريد و آنچه در خانه ها ذخيره مى كنيد خواهيد دانست كه من صادقم ؟ گفتند: بلى . پس هر روز ايشان را خبر مى داد كه امروز فلان چيز را خورديد و فلان چيز را آشاميديد و فلان چيز را ذخيره كرديد، پس بعضى ايمان آوردند و بعضى بر كفر خود باقى ماندند.(527)
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ميان حضرت داود و عيسى عليه السلام چهار صد و هشتاد سال فاصله بود و شريعت عيسى عليه السلام آن بود كه مبعوث بود به يگانه پرستى خدا و اخلاص در بندگى او و ترك ريا، و به آنچه وصيت كرده بودند به آن نوح و ابراهيم و موسى عليهم السلام ، و بر او نازل گردانيد انجيل را و بر او گرفت ميثاقى چند كه از پيغمبران ديگر گرفته بود، و مقرر فرمود در تورات از براى او برپاداشتن نماز و دادن زكات و امر به نيكيها و نهى از بديها و حرام گردانيدن حرامها و حلال گردانيدن حلالها، و در انجيل مواعظ و مثلها بود و در آن قصاص و احكام حدود و فرض ميراثها نبود، و نازل ساخت بر او تخفيف بعضى از احكام شاقه را كه در تورات نازل ساخته بود چنانچه در قرآن فرموده است كه عيسى گفت : ((مبعوث شده ام براى آنكه حلال گردانم از براى شما بعضى از آنها را كه حرام گرديده بود بر شما،))(528) و امر نمود عيسى آنها را كه به او ايمان آوردند كه ايمان بياورند به شريعت تورات و انجيل هر دو؛ و بعد از آنكه عيسى در گهواره سخن گفت ديگر با بنى اسرائيل سخن نگفت تا هفت سال يا هشت سال ، بعد از آن تبليغ رسالت نمود بسوى بنى اسرائيل و خبر مى داد ايشان را به آنچه مى خوردند و ذخيره مى كردند در خانه هاى خود، و مرده را زنده مى كرد و كور و پيس را شفا مى داد و تورات را به ايشان تعليم مى نمود، و چون خدا خواست حجت را بر بنى اسرائيل تمام گرداند انجيل را بر آن حضرت نازل گردانيد.(529)
در حديث ديگر منقول است كه ابان بن تغلب از آن حضرت پرسيد: آيا عيسى عليه السلام كسى را زنده كرده كه بعد از زنده شدن مدتى بماند و فرزند از او بهم رسد؟
فرمود: بلى ، آن حضرت دوستى داشت كه با او برادر شده بود از براى خدا، و هر وقت عيسى عليه السلام به منزل او مى رسيد نزد او مى آمد، پس مدتى عيسى از او غائب شد روزى به در خانه او رفت كه بر او سلام كند پس مادر او بيرون آمد، چون حضرت از او احوال دوست خود را پرسيد گفت : مرد يا رسول الله .
حضرت فرمود: مى خواهى كه او را ببينى ؟
گفت : بلى .
عيسى فرمود: فردا مى آيم و او را زنده مى كنم از براى تو به اذن خدا.
چون روز ديگر حضرت عيسى به در خانه آن زن آمد و فرمود: بيا با من و قبر پسرت را به من بنما، چون به قبر او رسيدند عيسى عليه السلام ايستاد و دعا كرد تا قبر شكافته شد و پسر آن زن زنده بيرون آمد، چون مادر خود را ديد مادرش او را ديد هر دو بسيار گريستند، عيسى عليه السلام بر ايشان ترحم نمود و به آن مرد گفت : مى خواهى با مادرت در دنيا باشى ؟
گفت : يا رسول الله ! با خوردنى و روزى مدتى از عمر يا بدون اينها؟
فرمود: بلكه يا اينها كه بيست سال در دنيا بمانى و زن بخواهى و فرزندان براى تو بهم رسد!
آن جوان گفت : مى خواهم .
پس عيسى عليه السلام او را به مادرش داد و بيست سال با او زندگانى كرد و زنى خواست و فرزندان از او بهم رسانيد.(530)
به روايت معتبر ديگر منقول است كه : اصحاب عيسى عليه السلام از او سؤ ال كردند كه مرده اى را براى ايشان زنده كند، حضرت ايشان را برد به سر قبر سام بن نوح عليه السلام و فرمود: برخيز به اذن خدا اى سام بن نوح
پس قبر شكافته شد، چون بار ديگر اين سخن را فرمود سام به حركت آمد، چون بار سوم گفت سام از قبر بيرون آمد، پس عيسى عليه السلام به او فرمود: در دنيا بودن را بهتر مى خواهى يا آنكه به حال خود برگردى ؟
سام گفت : اى روح الله ! برگشتن را مى خواهم زيرا كه سوختن يا گزيدن مرگ هنوز در دل من هست تا امروز.(531)
مؤ لف گويد: قصه زنده كردن يحيى عليه السلام در باب احوال آن حضرت گذشت ، و از اين دو قصه معلوم مى شود كه تلخى و شدت مرگ بعد از مدتى تعيش در دنيا و تشبث تعلقات آن به دل مى باشد، و اگر نه بر هر تقدير مردنى ناچار بود و از اينجا معلوم مى شود كه مردن بعد از زنده شدن در قبر نيز براى مؤ منان شدتى ندارد، و ممكن است اظهار اين احوال از مقربان كه مرگ عين راحت ايشان است براى تنبيه ديگران باشد يا آنكه با وجود آن راحتها يك نحو شدت قليلى براى ايشان نيز بوده باشد، حق تعالى جميع مؤ منان را از سكرات و شدائد مرگ و بعد از آن امان بخشد.
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه به عيسى عليه السلام گفتند: چرا زن نمى خواهى ؟
فرمود: به چه كار من مى آيد زن ؟
گفتند: براى آنكه اولاد براى تو بياورد.
فرمود: چه مى كنم فرزندان را كه اگر زنده باشند باعث فتنه من گردند و اگر بميرند سبب اندوه من شوند.(532)
و به سندهاى معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : عيسى بن مريم عليه السلام سنگ در زير سر مى گذاشت در وقت خوابيدن و جامه هاى گنده مى پوشيد و نان خورش او گرسنگى بود، و چراغش در شب مهتاب بود، و سر سايه اش در زمستان مشرق و مغرب زمين بود هر جا كه آفتاب مى تابيد، و ميوه و ريحانش گياهها بود كه از زمين براى حيوانات مى روئيد، و زنى نداشت كه مفتون او گردد، و فرزندى نداشت كه اندوه او را بخورد، و مالى نداشت كه او را از ياد خدا غافل گرداند، و طمعى از مردم نداشت كه او را ذليل گرداند، چهارپايش دو پاى او بود و خدمتكارش دستهاى او بود.(533)
و در روايت معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت عيسى عليه السلام در بعضى از خطبه هاى خود كه در ميان بنى اسرائيل خواند فرمود: صبح كرده ام و خادم من دستهاى من است ، و دايه من پاهاى من است ، و فراش من زمين است ، و بالش من سنگ است ، و آتش من در زمستان جائى است كه آفتاب بر آن بتابد، و چراغ من در شب ماه است و نان و خورش من گرسنگى است ، و پيراهن من ترس خدا است ، و پوشش من پشم است ، و ميوه و گل و لاله من گياه زمين است كه حيوانات مى خورند، و شب مى گذرانم و هيچ ندارم و صبح مى كنم و هيچ ندارم ، و در روى زمين هيچكس از من غنى تر و بى نيازتر نيست .(534)
و در روايت ديگر منقول است كه : زنى كنعانى پسرى داشت كه زمين گير شده بود پس او را به خدمت حضرت عيسى عليه السلام آورد كه شفا بخشد.
حضرت عيسى فرمود: من ماءمور شده ام بيماران بنى اسرائيل را شفا بخشم !
آن زن گفت : يا روح الله ! سگها ته مانده خوان بزرگان را مى خوردند وقتى كه خوان را برداشتند، پس تو هم از حكمت خود به ما بهره اى بده و ما را محروم مكن .
پس از حق تعالى رخصت طلبيد و دعا كرد تا فرزند او شفا يافت .(535)
و در حديث صحيح منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: آيا به عيسى عليه السلام مى رسيد دردها كه به ساير فرزندان آدم عليه السلام مى رسد؟
فرمود: بلى ، او را در طفوليت بيماريهاى مردم بزرگ عارض مى شد، و در بزرگى دردهاى اطفال عارض مى شد، چون در طفوليت او را درد تهيگاه كه امراض سالمندان است عارض مى شد به مادرش مى گفت : عسل و سياهدانه و روغن زيت از براى من بياور، چون حاضر مى كرد از خوردن آن اظهار كراهت مى نمود، پس مريم عليها السلام مى گفت : خود طلبيدى اين دوا را چرا كراهت دارى از خوردنش ؟ مى گفت : به علم پيغمبرى گفتم كه دوا را بساز و از براى بدمزگى دوا و جزعى كه لازم كودكان است كراهت دارم از خوردنش ، پس مى گرفت و مى خورد.(536)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: گاه بود عيسى عليه السلام گريه بسيار مى كرد كه حضرت مريم مانده مى شد، پس مى گفت : اى مادر! بگير پوست فلان درخت را و نرم بساى و در آب كن و به من بخوران تا وجع من ساكن شود و گريه نكنم . چون مريم دوا را در گلويش مى كرد بسيار مى گريست ، مريم عليها السلام مى گفت كه : تو خود نگفتى كه من اين دوا را براى تو بسازم ؟ عيسى عليه السلام مى فرمود: اى مادر! علم پيغمبرى است و ضعف كودكى .(537)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بر شما باد به خوردن عدس كه مبارك و مقدس است و دل را نرم مى كند و گريه را بسيار مى كند، و هفتاد پيغمبر بر آن بركت فرستاده اند كه آخر ايشان حضرت عيسى عليه السلام است .(538)
به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : نقش نگين حضرت عيسى دو كلمه بود كه از انجيل بيرون آورده بود: طوبى لعبد ذكر الله من اجله وويل لعيد نسى الله من اجله يعنى : ((خوشا حال بنده اى كه خدا را ياد كند به سبب او و بدا به حال بنده اى كه خدا را فراموش كند به سبب او)).(539)
به سند معتبر از حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام منقول است كه : عمر حضرت عيسى عليه السلام در دنيا سى و سه سال بود، پس حق تعالى او را به آسمان برد و بر زمين فرود خواهد آمد در دمشق و دجال را او خواهد كشت .(540)
به سندهاى صحيح و حسن از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : عيسى عليه السلام به حج خانه كعبه رفت و به صفايح روحا گذشت و مى گفت : لبيك عبدك و اين امتك لبيك .(541)
و به سند معتبر منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: در شب معراج عيسى عليه السلام را ديدم ، مردى سرخ رو و پيچيده مو و ميانه بالا.(542)
و به سند موثق از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى حضرت عيسى عليه السلام را بر بنى اسرائيل و بس مبعوث گردانيده بود و پيغمبرى او در بيت المقدس بود و بعد از او دوازده نفر از حواريان اوصياى او بودند.(543)
و در حديث ابوذر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله منقول است كه : اول پيغمبران بنى اسرائيل موسى عليه السلام بود و آخر ايشان عيسى عليه السلام ، و در ميان ايشان ششصد پيغمبر مبعوث شدند.(544)
به سند صحيح منقول است كه شخصى از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيد: حضرت عيسى عليه السلام كه در گهواره سخن گفت ، آيا حجت خدا بود بر اهل زمان خود؟
فرمود: در آن وقت پيغمبر خدا بود و حجت خدا بود اما مرسل نبود، مگر نشنيده اى كه خدا مى فرمايد عيسى در گهواره گفت كه : ((من بنده خدايم و خدا به من كتاب داده است و مرا پيغمبر گردانيده است ))(545)؟
راوى پرسيد: پس حجت خدا بر زكريا نيز بود در آن وقت كه در گهواره بود؟
فرمود: در آن حال آيتى بود از براى مردم و رحمت خدا بود از براى مريم كه سخن گفت و پاكى مريم را از گمانهاى بد مردم ظاهر گردانيد، و پيغمبر خدا بود و حجت خدا بر هر كه سخن او را شنيد در آن حال ، پس خاموش شد و سخن نگفت تا دو سال بر او گذشت و زكريا حجت خدا بود بر مردم در آن دو سال كه عيسى عليه السلام خاموش بود، پس زكريا عليه السلام به رحمت خدا واصل شد و پسرش يحيى عليه السلام از او ميراث برد كتاب و حكمت را در وقتى كه كودك و كوچك بود، نشنيده اى خدا فرموده است : گفتيم : ((اى يحيى ! بگير كتاب را به قوت و حكمت و نبوت را به او داديم در كودكى ))(546)؟ چون عيسى عليه السلام هفت ساله شد دعوى پيغمبرى و رسالت كرد و وحى الهى به او مى رسيد، پس عيسى عليه السلام حجت الهى شد بر يحيى و بر همه مردم ديگر، و يك روز زمين باقى نمى ماند بدون حجت خدا بر مردم از روزى كه خدا آدم را آفريد تا انقراض عالم .(547)
به سند صحيح منقول است كه صفوان به حضرت امام رضا عليه السلام عرض كرد: خدا به ما ننمايد روزى را كه تو نباشى ، و اگر چنين شود كى امام ما خواهد بود؟
آن حضرت اشاره فرمود بسوى امام محمد تقى عليه السلام كه نزد پدر خود ايستاده بود.
صفوان عرض كرد: او سه سال دارد.
فرمود: چه ضرر دارد؟ عيسى قيام به حجت پيغمبرى نمود در وقتى كه سه ساله بود.(548)
در حديث صحيح ديگر فرمود: خدا حجت را تمام كرد به عيسى در وقتى كه دو ساله بود.(549)
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون حضرت عيسى عليه السلام متولد شد در يك روز آنقدر بزرگ مى شد كه اطفال ديگر در دو ماه بزرگ شوند، چون هفت ماه از ولادتش گذشت حضرت مريم او را به مكتب خانه آورد و در پيش روى معلم نشانيد، پس معلم به او گفت : بگو بسم الله الرحمن الرحيم و عيسى گفت .
معلم گفت : بگو ((ابجد)).
عيسى عليه السلام سر بالا كرد و فرمود: مى دانى ((ابجد)) چه معنى دارد؟
معلم تازيانه بالا برد كه بر او بزند، عيسى فرمود: اى معلم ! مرا بزن ، اگر مى دانى بگو و اگر نمى دانى از من بپرس تا بگويم .
گفت : بگو.
فرمود: ((الف )) آلاء و نعمتهاى خداست ؛ ((با)) بهجت و صفات كماليه خداست ؛ ((جيم )) جمال الهى است ؛ ((دال )) دين خداست ؛ ((ها)) هول جهنم است ؛ ((واو)) اشاره است به ويل لاهل النار يعنى واى بر اهل جهنم ؛ ((زا)) زفير و فرياد جهنم است و خروشيدن آن بر عاصيان ؛ ((حطى )) يعنى كم مى شود و برطرف مى شود گناهان از استغفار كنندگان ؛ ((كلمن )) كلام خداست و كلمات و وعده هاى خدا را كسى بدل نمى تواند كرد؛ ((سعفص )) يعنى در قيامت جزا خواهند داد صاعى را به صاعى و كيلى را كيلى ؛ ((قرشت )) يعنى همه را در قبرها از هم مى باشد و در قيامت زنده مى كند.
پس معلم گفت : اى زن ! دست پسرت را بگير و ببر كه او علم ربانى دارد و احتياج به معلم ندارد.(550)
و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : عيسى عليه السلام به كنار دريا رسيد و يك گرده نان از قوت خود به آب انداخت ، پس بعضى از حواريان گفتند: يا روح الله ! چرا قوت خود را به آب انداختى ؟
فرمود: براى اين انداختم كه جانورى از جانوران دريا بخورد و ثوابش نزد خدا عظيم است .(551)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : نامهاى بزرگ خدا هفتاد و سه نام است ، دو نام از آنها را به عيسى عليه السلام داده بود و آن معجزات از او به سبب آن دو نام ظاهر مى شد، و هفتاد و دو نام را به ما داده است ، و يك نام مخصوص خدا است كه به كسى تعليم نكرده است .(552)
و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه فرمود: از خدا بترسيد و حسد بر يكديگر مبريد بدرستى كه عيسى عليه السلام از جمله شريعتهاى او سياحت و گرديدن در زمين بود، پس در بعضى سياحتهاى خود بيرون رفت و مرد كوتاهى از اصحابش با او همراه بود و از آن حضرت جدا نمى شد، چون به دريا رسيدند عيسى عليه السلام بسم الله گفت به يقين درست و بر روى آب روان شد، پس آن مرد نيز بسم الله گفت به يقين درست و قدم بر آب گذاشت و از پى آن حضرت روان شد و به عيسى رسيد، پس عجبى در نفس او بهم رسيد گفت : اينك با عيسى روح الله به روى آب راه مى روم پس او چه فضيلت و برترى بر من دارد؟!
چون اين معنى در خاطرش خطور كرد، در همان ساعت به آب فرو رفت ! پس استغاثه نمود به حضرت عيسى تا دستش را گرفت و از آب بيرون آورد، پس از او پرسيد كه : اى كوتاه ! چه در خاطر تو درآمد كه اين بليه بر سرت آمد!
آن مرد آنچه در خاطر گذرانده بود به عيسى عليه السلام عرض كرد.
عيسى عليه السلام فرمود: نفس خود را در جائى گذاشته كه خدا تو را در آنجا نگذاشته است و دعوى مرتبه اى كردى كه برتر از مرتبه توست و به اين سبب خدا تو را دشمن داشت ، پس توبه كن بسوى خدا از آنچه گفتى و در خاطر گذرانيدى .
آن مرد توبه كرد و برگشت به حالتى كه داشت ، پس از خدا بترسيد و حسد بر يكديگر مبريد.(553)
و در حديث ديگر فرمود: روزى حضرت عيسى عليه السلام گذشت بر جماعتى كه از روى شادى و طرب فريادها مى كردند، پرسيد: چيست اين جماعت را؟
گفتند: دختر فلان را با پسر فلان امشب زفاف مى كنند.
فرمود: امروز شادى مى كنند و فردا گريه و نوحه خواهند كرد!
شخصى پرسيد كه : چرا يا رسول الله ؟
فرمود: براى آنكه اين دختر امشب خواهد مرد!
پس آنها كه با حضرت ايمان آورده بودند گفتند: راست است فرموده خدا و رسول ، منافقان گفتند: چه بسيار نزديك است فردا و دروغ او معلوم خواهد شد، چون روز ديگر شد منافقان رفتند به در خانه آن زن كه حال او را معلوم كنند، اهل خانه گفتند كه زنده است ! پس آمدند به خدمت آن حضرت گفتند: يا روح الله ! آن زن را كه ديروز خبر دادى كه خواهد مرد، نمرده است .
فرمود: خدا آنچه مى خواهد، مى كند، بيائيد تا برويم به خانه او.
پس به در خانه او رسيدند و در زدند، شوهرش بيرون آمد، عيسى عليه السلام فرمود: رخصت بطلب كه مى خواهيم بيائيم و از عيال تو سؤ ال بكنيم .
آن جوان رفت و زن خود را گفت كه : حضرت عيسى با جماعتى آمده اند و مى خواهند با تو سخن بگويند.
پس آن دختر جامه اى بر سر خود كشيد، عيسى عليه السلام داخل شد و از او پرسيد: ديشب چكار كردى ؟
گفت : نكردم مگر كارى كه پيشتر مى كردم ، در هر شب جمعه سائلى مى آمد به نزد ما و آنقدر چيزى به او مى دادم كه قوت او بود تا هفته ديگر، چون در اين شب آمد من مشغول بودم و اهل من نيز مشغول زفاف من بودند، چندان كه صدا زد كسى جواب او نگفت ، پس من به نحوى برخاستم كه كسى مرا نشناخت رفتم و دادم به او آنچه هر شب جمعه به او مى دادم .
حضرت عيسى عليه السلام فرمود: اى روى فرش خود دور شو.
چون دور شد و فرش را برچيدند، ناگاه در زير فرش او افعى ظاهر شد مانند ساق درخت خرما و دم خود را به دهان گرفته بود! حضرت فرمود: به آن تصدقى كه ديشب كردى خدا اين بلا را از تو دفع كرد و اجل تو را به تاءخير انداخت .(554)
و به روايت ديگر از ابن عباس منقول است كه : روزى حضرت عيسى عليه السلام در عقبه بيت المقدس بود، پس شياطين آمدند كه متعرض ضرر او شوند، پس حق تعالى امر كرد جبرئيل را كه : بزن بال راستت را بر روى ايشان و ايشان را در آتش افكن ، پس جبرئيل چنين كرد و دفع ضرر آن شياطين از آن حضرت شد.(555)
و ابن بابويه در روايت ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه : چون سى سال از عمر حضرت عيسى عليه السلام گذشت روزى در عقبه بيت المقدس بود كه آن را عقبه ((افيق )) مى گويند، ابليس عليه اللعنه به نزد آن حضرت آمد و گفت : اى عيسى ! توئى آنكه بزرگى پروردگارى تو به مرتبه اى رسيده است كه بى پدر بهم رسيده اى ؟
حضرت عيسى فرمود: بلكه عظمت آن كسى را است كه مرا آفريد بى پدر و آدم و حوا را آفريد بى پدر و مادر.
ابليس گفت : اى عيسى ! توئى آنكه بزرگى و پروردگارى تو به آن مرتبه رسيده است كه در گهواره سخن گفتى ؟
فرمود: اى ابليس ! بلكه آن خداوندى عظيم است كه مرا در طفوليت به سخن آورد و اگر مى خواست مرا لال مى توانست كرد.
باز آن ملعون گفت : توئى آن كسى كه بزرگى پروردگارى تو به مرتبه اى است كه از گل مرغ مى سازى و در آن مى دمى مرغى مى شود؟
حضرت عيسى فرمود: بلكه عظمت مخصوص خداوندى است كه مرا خلق كرده است و آن مرغ را در دست من خلق مى كند.
ابليس گفت : توئى آنكه پروردگارى عظيم تو به مرتبه اى است كه بيماران شفا مى دهى ؟
حضرت عيسى گفت : بلكه عظمت و بزرگى مخصوص خداوندى است كه به اذن او و امر من بيماران را شفا مى دهم ، و اگر خواهد مرا بيمار مى كند.
ابليس گفت : پس تو آنى كه از عظمت خداوندى خود مرده ها را زنده مى كنى ؟
حضرت گفت : كلمه عظمت مخصوص خداوندى است كه به اذن او مرده را زنده مى كنم ، و آنچه من زنده كرده ام و مرا مى ميراند و خود باقى است .
ابليس گفت : پس توئى آنكه بزرگى پروردگارى تو به آن مرتبه اى رسيده است كه بر روى آب راه مى روى و قدمت تر نمى شود و به آب فرو نمى رود؟
عيسى عليه السلام گفت : بلكه بزرگى مخصوص خداوندى است كه آب را براى من ذليل كرده است و اگر خواهد مرا غرق مى كند.
ابليس گفت : اى عيسى ! پس توئى آنكه روزى خواهد بود كه آسمانها و زمين و هر چه در آنها است در زير پاى تو باشند و تو بر بالاى همه باشى و تدبير امور خلايق كنى و روزيهاى مردم را قسمت كنى ؟
پس اين سخن آن لعين بسيار بر حضرت عيسى عظيم نمود، فرمود: سبحان الله مل ء سمواته و ارضه و مداد كلماته وزنه عرشه و رضا نفسه يعنى : ((تنزيه مى كنم خدا را از آنچه تو مى گوئى آنقدر كه آسمانهاى خدا و زمين او پر شوند و به عدد مدادهائى كه به آنها نويسند علوم نامتناهى او را به سنگينى عرش او و آنقدر كه او راضى شود)).
چون ابليس ملعون اين سخن را شنيد بى اختيار به رو دويد تا به درياى اخضر افتاد، پس زنى از جن بيرون آمد و بر كنار دريا راه مى رفت ناگاه نظرش بر شيطان افتاد كه به سجده افتاده است بر روى سنگ سختى و آب ديده نجسش جارى است ، پس آن جنيه ايستاد و از روى تعجب بر او نظر مى كرد، پس گفت به او كه : واى بر تو اى ابليس ! به اين طول دادن سجده چه اميد دارى ؟
گفت : اى زن صالحه دختر مرد صالح ! اميد دارم كه چون خدا مرا براى قسمى كه خورده است به جهنم برد، به رحمت خود بعد از آن مرا از جهنم بدر آورد.(556)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : عيسى عليه السلام بالا رفت بر كوهى در شام كه آن را ((اريحا)) مى گفتند، پس ابليس لعين به صورت پادشاه فلسطين به نزد او آمد گفت : اى روح الله ! مرده ها را زنده كردى و كور و پيس را شفا دادى ، پس خود را از اين كوه به زير انداز.
حضرت عيسى فرمود كه : آنها را به رخصت و فرموده پروردگار خود كردم ، و اين را رخصت نفرموده است كه بكنم .(557)
در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه : ابليس بر تلبيس پر تلبيس به نزد عيسى عليه السلام آمد گفت : توئى كه دعوى مى كنى كه مرده را زنده مى كنى ؟
حضرت عيسى فرمود كه : بلى .
ابليس گفت : اگر راست مى گوئى خود را از بالاى ديوار به زير انداز.
عيسى عليه السلام فرمود: واى بر تو! بنده ، پروردگار خود را تجربه نمى بايد بكند.
پس ابليس گفت : اى عيسى ! آيا قادر است پروردگار تو كه جميع دنيا را در ميان تخم مرغى جا دهد بى آنكه دنيا كوچك شود و تخم مرغ بزرگ شود؟
حضرت عيسى فرمود كه : خداوند عالميان به عجز و ناتوانى موصوف نمى شود، و آنچه تو مى گوئى محال است و نمى تواند شد، و نشدن اين منافات با كمال قدرت قادر ازلى ندارد.(558)
و در حديث معتبر ديگر منقول است از امام محمد باقر عليه السلام كه : روزى حضرت عيسى عليه السلام ابليس عليه اللعنه را ديد و از او پرسيد كه : آيا از دامهاى مكر تو چيزى به من رسيده است ؟
گفت : چه توانم كرد با تو و حال آنكه جده تو در وقتى كه مادر تو را زائيد گفت : پروردگارا! پناه مى دهم او را و ذريت او را از شر شيطان رجيم ، و تو از ذريت اوئى .(559)
و در بعضى از كتب مذكور است كه : چون حضرت مريم به مصر وارد شد حضرت عيسى طفل بود به خانه دهقانى فرود آمد، و فقرا و مساكين را آن دهقان بسيار به خانه مى آورد، روزى مالى از او گم شد مساكين را در اين باب متهم گردانيد، حضرت مريم عليها السلام بسيار از اين آزرده شد، چون حضرت عيسى عليه السلام در آن خردسالى اندوه مادر خود را مشاهده نمود فرمود كه : اى مادر! مى خواهى بگويم مال دهقان را كى برده است ؟ گفت : بلى ؛ فرمود كه : آن كور و زمين گير با هم شريك شدند و اين مال را دزديدند، و كور زمين گير را برداشت و زمين گير مال را برداشت .
چون تكليف كردند كور را كه زمين گير را بردارد گفت : نمى توانم . عيسى عليه السلام فرمود كه : چگونه ديشب مى توانستى او را برداشت در وقت دزديدن مال ، امروز نمى توانى او را برداشت ؟ پس هر دو اعتراف كردند و ديگران از تهمت نجات يافتند.
روز ديگر جمعى از مهمانان به خانه دهقان وارد شدند و آب در خانه دهقان نمانده بود براى ايشان و دهقان به اين سبب اندوهناك شد، چون عيسى عليه السلام آن حال را مشاهده نمود رفت به حجره اى كه در آنجا سبوهاى خالى گذاشته بود، پس دست با بركت خود را بر دهان آن سبوها ماليد، همه سبوها پر از آب شدند؛ و در آن وقت دوازده سال داشت .(560)
ايضا منقول است كه : روزى در طفوليت ميان جمعى از اطفال ايستاده بود، ناگاه يكى از آن اطفال طفلى را كشت و آورد آن را در پيش پاى حضرت عيسى عليه السلام انداخت ، چون اهل طفل آمدند او را نزد حضرت عيسى كشته يافتند، عيسى عليه السلام را به خانه حاكم بردند و گفتند: اين طفل كودك ما را كشته است . چون حاكم از او سؤ ال كرد گفت : من او را نكشته ام .
چون حاكم خواست كه او را آزار كند گفت : طفل كشته شده را بياوريد تا من از او بپرسم كه كى او را كشته است . چون طفل را آوردند حضرت عيسى دعا كرد تا خدا او را زنده كرد و عيسى از او پرسيد: كى تو را كشت ؟
گفت : فلان طفل .
پس بنى اسرائيل از او پرسيدند: اين كه نزد تو ايستاده است كيست ؟
گفت : عيسى پسر مريم . باز افتاد و مرد.(561)
و ايضا روايت كرده اند كه : مريم عليها السلام آن حضرت را به صباغى داد كه رنگرزى بياموزد، پس جامه بسيارى نزد صباغ جمع شد و او را كارى پيش آمد، به عيسى گفت : اينها جامه ها است كه هر يك مى بايد به رنگى شود، و هر يك را رشته اى به آن رنگ در ميانش گذاشته ام ، تا من مى آيم اينها را رنگ كن .
پس حضرت عيسى همه جامه ها را در يك خم انداخت ، چون صباغ برگشت پرسيد كه : چه كردى ؟
فرمود كه : رنگ كردم .
پرسيد كه : كجا گذاشتى ؟
گفت : همه در ميان اين خم است .
صباغ گفت : همه را ضايع كردى ؛ در خشم شد.
عيسى عليه السلام فرمود كه : تعجيل مكن ؛ برخاست جامه ها را از خم بيرون آورد هر يك را به رنگى كه صباغ مى خواست تا همه را بيرون آورد.
پس صباغ متعجب شد دانست كه پيغمبر خداست و به آن حضرت ايمان آورد.
چون مريم عليها السلام عيسى را باز به شام برگردانيد در قريه ناصره قرار گرفت ، و نصارى منسوب به آن قريه اند، حضرت عيسى شروع كرد به هدايت خلق و تبليغ رسالت الهى .(562)
فـصـل سـوم در بـيان قصص تبليغ رسالت آن حضرت است و فرستادن رسولان به اطراف براى هدايت خلق و احوال حواريان آن حضرت است
حق تعالى مى فرمايد و اضرب لهم مثلا اصحاب القريه اذ جاءها المرسلون (563 ) ((بزن اى محمد براى ايشان مثلى كه آن مثل اصحاب قريه – انطاكيه – است در وقتى كه آمدند به نزد ايشان فرستادگان حضرت عيسى عليه السلام ،)) اذ ارسلنا اليهم اثنين فكذبوهما فعززنا بثالث فقالوا انا اليكم مرسلون (564) ((در وقتى كه فرستاديم بسوى ايشان دو كس را پس تكذيب كردند آن دو كس را پس تقويت كرديم آنها را به رسول سوم ، پس گفتند: ما رسولان عيسى ايم بسوى شما)).
بعضى گفته اند آن دو كس ((يوحنا)) و ((شمعون )) بودند و سوم ((بولس )) بود؛ و بعضى گفته اند كه ((شمعون ،)) سوم بود؛ و بعضى گفته اند دو رسول اول ((صادق )) و ((صدوق )) بودند، سوم ((سلوم )) بود.(565)
شيخ طبرسى و ثعلبى و جمعى از مفسران روايت كرده اند كه : حضرت عيسى عليه السلام دو رسول به شهر انطاكيه فرستاد كه ايشان را هدايت كنند، چون نزديك به شهر رسيدند مرد پيرى را ديدند كه گوسفندى چند را مى چراند، و او حبيب نجار مؤ من آل يس بود، پس بر او سلام كردند، حبيب گفت : شما كيستيد؟ گفتند: مائيم رسولان حضرت عيسى عليه السلام ، و او مى خواند شما را از عبادت بتها به عبادت خداوند رحمان گفت : آيا با خود آيتى داريد؟ گفتند: بلى ، شفا مى دهيم بيماران را و كور و پيس را. گفت : من پسرى دارم كه سالها است بيمار است . گفتند: ببر ما را به خانه تا او را مشاهده نمائيم . جون ايشان را به خانه برد، دست بر سر او كشيدند در ساعت به قدرت خدا شفا يافت و برخاست .
آن خبر در شهر منتشر شد و بيمار بسيار را شفا دادند، و ايشان پادشاهى داشتند كه او را ((شلاحن )) مى گفتند از پادشاهان روم بود و بت مى پرستيد، چون خبر ايشان به پادشاه رسيد ايشان را طلبيد، پرسيد: كيستيد شما؟ گفتند: ما را عيسى پيغمبر خدا فرستاده است . گفت : معجزه شما چيست ؟ گفتند: آمده ايم كه تو را منع كنيم از عبادت بتى چند كه نه مى شنوند و نه مى بينند، و امر نمائيم به عبادت خداوندى كه مى شنود و مى بيند. پادشاه گفت : مگر ما را خدائى بغير از اين بتها هست ؟ گفتند: بلى ، آن كس كه تو را و خداهاى تو را آفريده است . گفت : برخيزيد تا من در امر شما فكرى بكنم . چون ايشان در آن شهر امثال اين سخنان بسيار گفتند، پادشاه امر كرد كه ايشان را حبس كردند.(566)
و على بن ابراهيم و غير او به سند حسن و معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده اند كه در تفسير اين آيات فرمود كه : خدا دو كس را مبعوث گردانيد بسوى اهل انطاكيه پس مبادرت كردند به گفتن امرى چند كه ايشان منكر آنها بودند، پس بر ايشان خشونت و غلظت كردند و ايشان را حبس نمودند در بتخانه خود، پس حق تعالى رسول سوم را فرستاد و داخل شهر شد و گفت : مرا راه بنمائيد به در خانه پادشاه ، چون به در خانه پادشاه رسيد گفت : من مردى ام كه عبادت مى كردم در بيابانى و مى خواهم كه خداى پادشاه را بپرستم ، چون سخن او را به پادشاه رسانيدند گفت : ببريد او را بسوى بتخانه تا خداى ما را بپرستد.
پس يك سال با آن دو پيغمبر سابق در بتخانه اى ماندند و عبادت خدا در آن موضع كردند، چون به آن دو رسول رسيد گفت : به اين نحو مى خواهيد جمعى را از دينى به دينى بگردانيد به خشونت و درشتى ؟! چرا رفق و مدارا نكرديد؟ پس به ايشان گفت كه : شما اقرار مكنيد كه مرا مى شناسيد.
پس او را به مجلس پادشاه بردند، پادشاه به او گفت : شنيده ام كه خداى مرا مى پرستيدى ، پس تو برادر من در دين و رعايت تو بر من لازم است ، از من بطلب هر حاجت كه دارى .
گفت : اى پادشاه ! مرا حاجتى نيست و ليكن دو شخص را در بتخانه ديدم ، اينها كيستند؟
پادشاه گفت : اينها دو مردند آمده بودند كه دين مرا باطل گردانند و مرا دعوت مى كردند بسوى عبادت خداى آسمانى .
گفت : اى پادشاه ! خوب است كه به ايشان مباحثه نيكوئى بكنيم ، اگر حق با ايشان باشد ما متابعت ايشان بكنيم ، اگر حق با ما باشد آنها نيز به دين ما درآيند و آنچه از براى ماست از براى ايشان باشد و آنچه بر ماست بر ايشان باشد.
پس پادشاه فرستاده ايشان را طلبيد، پس مصاحب ايشان به ايشان گفت : براى چه آمده ايد شما به اين شهر؟
گفتند: آمده ايم كه پادشاه را بخوانيم به عبادت خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده است و خلق مى كند در رحمها آنچه مى خواهد و صورت مى بخشد به هر نحو كه مى خواهد و درختها را او رويانيده است و ميوه ها را او آفريده است و باران را او مى فرستد از آسمان
پس به ايشان گفت : آن خدا كه شما ما را به عبادت او مى خوانيد اگر كورى را حاضر گردانم قادر هست كه او را بينا كند؟
گفتند: اگر ما دعا كنيم كه بكند، اگر خواهد مى كند.
گفت : اى پادشاه ! بگو نابينائى را بياورند كه هرگز چيزى نديده باشد.
چون او را حاضر كردند، به آن دو رسول گفت كه : بخوانيد خداى خود را تا چشم اين كور را روشن كند اگر راست مى گوئيد.
پس برخاستند و دو ركعت نماز كردند و دعا كردند، همان ساعت چشم او گشوده شد و به آسمان نظر كرد.
پس گفت : اى پادشاه ! بفرما تا كور ديگر بياورند، چون آوردند به سجده رفت و دعا كرد، چون سر برداشت آن كور نيز بينا شد.
پس به پادشاه گفت : اگر آنها يك حجت آوردند، ما هم يك حجت در برابر آن آورديم ، اكنون بفرما شخصى را بياورند كه زمين گير شده باشد و حركت نتواند كرد، چون حاضر كردند به ايشان گفت : دعا كنيد تا خداى شما اين بيمار را شفا دهد.
باز ايشان نماز كردند و دعا كردند، خدا او را شفا داد و برخاست و روان شد. پس گفت : اى پادشاه ! بفرما كه زمين گير ديگر بياورند، چون آوردند خود دعا كرد و او هم شفا يافت .
پس گفت : اى پادشاه ! آنها دو حجت آوردند ما هم در برابر ايشان آورديم ، اما يك چيز مانده است كه اگر ايشان مى كنند من در دين ايشان داخل مى شوم . پس گفت : اى پادشاه ! شنيده ام كه يك پسر داشته اى و مرده است ، اگر خداى ايشان او را زنده كند من در دين ايشان داخل مى شوم .
پس پادشاه گفت : اگر او را زنده كنند من نيز در دين ايشان داخل مى شوم .
پس به ايشان گفت : يك چيز باقى مانده ، پسر پادشاه مرده است اگر دعا كنيد كه خداى شما او را زنده كند ما در دين شما داخل مى شويم .
پس ايشان به سجده رفتند، و سجده طولانى كردند و سر برداشتند و گفتند به پادشاه كه : جمعى را بفرست بسوى قبر پسرت كه انشاء الله از قبر بيرون آمده است .
پس مردم دويدند بسوى قبر پسر پادشاه ديدند كه از قبر بيرون آمده است و خاك از سر خود مى افشاند، چون او را به نزد پادشاه آوردند او را شناخت پرسيد كه : چه حال دارى اى فرزند؟
گفت : مرده بودم ديدم كه دو شخص نزد پروردگار من در اين وقت در سجده بودند و سؤ ال مى كردند كه خدا مرا زنده گرداند، و مرا به دعاى ايشان زنده گردانيد.
گفت : اى فرزند! اگر ببينى ايشان را آيا مى شناسى ؟
گفت : بلى .
پس مردم را به صحرا بيرون برد و پسر خود را بازداشت ، و يك يك مردم را از پيش او مى گذرانيدند، پدرش مى پرسيد كه : اين از آنهاست ؟ مى گفت : نه ، تا آنكه بعد از جماعت بسيارى يكى از آن دو رسول را آوردند، پسر پادشاه گفت : اين يكى از آنها است – و اشاره كرد بسوى او – باز بعد از جماعت بسيارى كه گذرانيدند هر يك را كه مى ديد مى گفت : نه ، ديگرى را گذرانيدند گفت : اين يكى ديگر است .
پس رسول سوم گفت : من ايمان آوردم به خداى شما و دانستم كه آنچه شما آورده ايد حق است .
پادشاه نيز گفت : من هم ايمان آوردم به خداى شما. و اهل مملكت او همه ايمان آوردند.(567)
ابن بابويه و قطب راوندى رحمه الله عليهما به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : حضرت عيسى عليه السلام چون خواست كه اصحاب خود را وداع كند جمع كرد ايشان را و امر كرد ايشان را كه متوجه هدايت ضعيفان خلق شوند و متعرض جباران و پادشاهان نشوند، پس دو نفر از ايشان ره بسوى شهر انطاكيه فرستاد، پس روزى داخل شدند كه عيد ايشان بود ديدند كه بتخانه ها را گشوده اند و بتان خود را مى پرستند، پس مبادرت كردند به درشتى و سرزنش و ملامت ايشان ، و به اين سبب ايشان را زنجير كردند و در زندان افكندند؛ چون شمعون بر اين معنى مطلع شد آمد به انطاكيه و تدبيرى چند كرد كه داخل زندان شد و ايشان را گفت كه : من نگفتم كه متعرض جباران مشويد؟
پس از نزد ايشان بيرون آمد و با ضعيفان و بيچارگان مى نشست و كم كم سخنى با ايشان مى گفت از كلمات هدايت آيات ، و آن ضعيفان آن سخنان را به مردم از خود قويتر مى گفتند و كلام او را اخفا مى كردند تا آنكه بعد از مدتى آن سخنان به پادشاه رسيد، پادشاه پرسيد: چند گاه است كه اين مرد در اين شهر است ؟
گفتند: دو ماه است .
گفت ،: بياوريد او را.
چون به مجلس پادشاه رفت و پادشاه او را ديد و با او سخن گفت او را بسيار دوست داشت و حكم كرد كه من در مجلس بنشينم او را نزد من حاضر كنيد، پس روزى خواب هولناكى ديد و به شمعون نقل كرد و آن حضرت تعبير نيكوئى براى او كرد كه او شاد شد، باز خواب پريشان ديگر ديد و شمعون تعبير شافى كرد كه سرورش زياده شد، پس پيوسته با پادشاه صحبت مى داشت تا آنكه در دل او جا كرد و دانست كه سخنش در او اثر مى كند، پس روزى به پادشاه گفت : شنيده ام كه دو مرد در زندان تو هستند كه عيب كرده اند بر تو دين تو را.
گفت : بلى .
شمعون گفت : بفرما تا ايشان را حاضر كنند.
چون ايشان را آوردند شمعون گفت : كيست آن خدائى كه شما او را مى پرستيد؟
گفتند: خداوند عالميان است .
گفت : سؤ الى كه از او بكنيد مى شنود و دعائى كه بكنيد اجابت مى نمايد؟
گفتند: بلى .
شمعون گفت كه : مى خواهم اين دعوى شما را امتحان كنم كه راست مى گوئيد يا نه .
گفتند: بگو.
گفت : اگر دعا كنيد، پيس را شفا مى دهد؟
گفتند: بلى .
پس پيسى را طلبيد و گفت : از خداى خود سؤ ال كنيد كه اين را شفا بدهد، پس ايشان دست بر او ماليدند در همان ساعت شفا يافت .
شمعون گفت : من نيز مى كنم آنچه شما كرديد، و چون پيس ديگر را حاضر كردند شمعون دست بر او ماليد و شفا يافت .
پس شمعون گفت : يك چيز مانده كه اگر شما اجابت من مى نمائيد در آن باب ، من ايمان مى آورم به خداى شما.
گفتند: كدام است ؟
شمعون فرمود كه : مرده اى را زنده كنيد.
گفتند: مى كنيم .
پس شمعون رو به پادشاه كرد و فرمود: ميتى كه اعتنا به شاءن او داشته باشى هست ؟
گفت : بلى ، پسر من مرده است .
گفت : بيا برويم به نزد قبر او كه اينها دعوى كرده اند كه ممكن است در اينجا رسوا شوند.
پس چون به نزد قبر پسر پادشاه رفتند آنها دستها را گشودند به دعا آشكارا و شمعون عليه السلام دست به دعا گشود پنهان ، پس بزودى قبر شكافته شد و پسر پادشاه از قبر بيرون آمد، پدرش از او پرسيد كه : چه حال دارى ؟
گفت : مرده بودم ، در اين حال مرا فزعى و ترسى بهم رسيد ناگاه ديدم كه سه كس نزد حق تعالى دستها را به دعا گشوده اند و دعا مى كنند كه خدا مرا زنده گرداند. و گفت : اين سه كس بودند؛ و اشاره كرد بسوى شمعون و آن دو رسول .
پس شمعون گفت : من ايمان آوردم به خداى شما، پس پادشاه گفت كه : من نيز ايمان آوردم به آنچه تو به آن ايمان آوردى ، پس وزيران پادشاه گفتند كه : ما نيز ايمان آورديم ، و همچنين هر ضعيفى تابع قويترى مى شد تا جميع اهل انطاكيه ايمان آوردند.(568)
ايضا به سند موثق كالصحيح روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السلام كه : چون انجيل بر حضرت عيسى عليه السلام نازل شد و خواست كه حجت بر مردم تمام كند، مردى از اصحاب خود را فرستاد بسوى پادشاه روم و به او معجزه اى داد كه كور و پيس و بيماران مزمن را كه اطبا از معالجه آنها عاجز باشند، شفا بدهد. پس چون وارد روم شد جمعى را معالجه كرد خبر او در روم منتشر شد تا به پادشاه رسيد، او را طلبيد و پرسيد كه : كور و پيس را معالجه مى توانى كرد؟ گفت : بلى .
پس امر كرد پادشاه كه كور مادرزادى را آوردند كه چشمهايش خشكيده بود و هرگز چيزى نديده بود، گفت : اين را بينا كن .
رسول حضرت عيسى عليه السلام دو گلوله از گل ساخت و به جاهاى ديده هاى او گذاشت دعا كرد تا او بينا شد، پس پادشاه رسول عيسى عليه السلام را در پهلوى خود نشانيد و مقرب خود گردانيد و گفت : با من باش و از شهر من بيرون مرو، و او را اعزاز و اكرام بسيار مى نمود.
پس حضرت عيسى عليه السلام رسول ديگر فرستاد و به او تعليم نمود چيزى كه مرده را زنده تواند كرد، چون داخل بلاد روم شد به مردم گفت : من از طبيب پادشاه داناترم ، پس چون اين سخن به پادشاه رسيد در غضب شد و امر به قتل او نمود، رسول اول گفت : اى پادشاه ! مبادرت منما به قتل او و او را بطلب ، اگر خطاى قول او ظاهر شد او را بكش تا تو را بر او حجتى بوده باشد.
چون او را به نزد پادشاه بردند گفت : من مرده را زنده مى توانم كرد – و پسر پادشاه آن ايام مرده بود – پس پادشاه با امرا و ساير اهل مملكت خود سوار شد و آن مرد را برداشت و رفت به قبر پسر خود و به او گفت : پسر مرا زنده كن .
پس رسول ثانى حضرت مسيح عليه السلام دعا كرد و رسول اول آمين گفت تا قبر شكافته شد و پسر پادشاه از قبر بيرون آمد و روان شد بسوى پدر خود و در دامن نشست ، پادشاه از او پرسيد كه : اى فرزند! كى تو را زنده كرد؟
گفت : اين دو مرد؛ و اشاره كرد به رسول اول و دوم ، پس هر دو برخاستند و گفتند: ما هر دو رسوليم از جانب حضرت مسيح عليه السلام بسوى تو، و چون تو گوش نمى دادى به سخن رسولان او و ايشان را مى كشتى ما به اين لباس در آمديم و رسالت او را به تو رسانيديم .
پس او اسلام آورد به حضرت عيسى عليه السلام و به شريعت او ايمان آورد و امر حضرت عيسى عظيم شد به حدى كه جمعى از دشمنان خدا او را خدا و پسر خدا گفتند و يهودان تكذيب او كردند و اراده كشتن او كردند.(569)
و در بعضى از روايات مذكور است كه : چون حضرت عيسى عليه السلام آن دو رسول را به انطاكيه فرستاد مدتى ماندند و به پادشاه نتوانستند رسيد. پس روزى پادشاه سوار شد و ايشان بر سر راه پادشاه آمدند و الله اكبر گفتند و خدا را به يگانگى ياد كردند، پس پادشاه در غضب شد و امر كرد به حبس ايشان و فرمود هر يك را صد تازيانه بزنند.
چون اين خبر به عيسى عليه السلام رسيد، سركرده و بزرگ حواريان كه ((شمعون الصفا)) بود از عقب ايشان فرستاد كه ايشان را يارى كند، چون او داخل آن شهر شد اظهار رسالت خود نكرد و با مقربان پادشاه آشنا شد و به تقريب آشنائى ايشان به مجلس پادشاه داخل شد و پادشاه اطوار او را پسنديد و او را مقرب خود گردانيد، پس روزى به پادشاه گفت كه : شنيده ام كه دو كس را در زندان حبس كرده اى ، آيا با ايشان هيچ سخن گفتى و حجتى از ايشان طلبيدى ؟
پادشاه گفت : نه ، غضب مانع شد مرا از آنكه از ايشان سؤ ال كنم . پس پادشاه ايشان را طلبيد و شمعون از ايشان پرسيد كه : كى شما را به اينجا فرستاده است ؟
گفتند: خدائى كه همه چيز را آفريده است و شريكى در خداوندى ندارد.
شمعون گفت : وصف او را بگوئيد و مختصر بگوئيد.
گفتند: مى كند هر چه مى خواهد و حكم مى كند به آنچه اراده مى نمايد.
شمعون گفت : آيت و حجت شما بر گفتار شما چيست ؟
گفتند: هر چه آرزو كنى و خواهى .
پس پادشاه امر كرد كه پسرى را آوردند كه جاى ديده هاى او مانند پيشانى صاف بود و فرجه و رخنه نداشت ، پس ايشان دعا كردند تا جاى چشم او شكافته شد، و دو بندقه از گل ساختند و به جاى حدقه او گذاشتند، پس آن بندقه ها حدقه بينا شدند و همه چيز را ديدند و پادشاه متعجب شد، پس شمعون عليه السلام به پادشاه گفت : اگر تو هم از خداى خود سؤ ال مى كردى كه چنين كارى مى كرد، شرفى بود براى تو و خداى تو.
پادشاه گفت : من چيزى را از تو پنهان نمى دارم ، آن خدائى كه ما او را مى پرستيم ، نمى بيند و نمى شنود و ضرر و نفعى نمى رساند.
پس پادشاه به آن دو رسول گفت كه : اگر خداى شما مرده را زنده مى كند، من ايمان به او به شما مى آورم .
گفتند: خداى ما بر همه چيز قادر است .
پادشاه گفت : در اينجا ميتى هست كه هفت روز است مرده است ، پسر دهقانى است و من او را نگاهداشته ام و دفن نكرده ام تا پدرش بيايد، او را زنده كنيد.
پس آن مرده را حاضر كردند و گنديده بود و باد كرده بود، و ايشان آشكارا را دعا كردند و شمعون در پنهان تا آن مرده برخاست و گفت : من هفت روز است كه مرده ام و مرا در هفت وادى آتش داخل كردند و حذر مى فرمايم شما را از آن دينى كه داريد و ايمان بياوريد به خداوند عالميان ، پس گفت : در اين وقت ديدم كه درهاى آسمان گشوده شد و جوان خوشروئى را ديدم كه از براى اين سه مرد كه نزد تو حاضرند شفاعت مى كرد نزد حق تعالى ؛ و اشاره كرد به شمعون و آن دو رسول .
پس ايشان تبليغ رسالت حضرت عيسى كردند و پادشاه و جمعى ايمان آوردند و اكثر بر كفر خود باقى ماندند، و بعضى گفته اند كه : پادشاه و جميع اهل مملكت او بر كفر ماندند بغير از حبيب نجار كه او ايمان آورد و او را كشتند.(570)
و ظاهر آيات بعد از اين آن است كه جمعى ايمان نياوردند و معذب شده اند پس ممكن هست كه آن تتمه آيه ، احوال اهل قريه ديگر بوده باشد يا مراد از احاديث آن باشد كه هر كه بعد از عذاب باقى ماند همه ايمان آوردند چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه قالوا ما انتم الا بشر مثلنا و ما انزل الرحمن من شى ء ان انتم لا تكذبون (571) ((گفتند اهل آن شهر به رسولان حضرت عيسى كه : نيستيد شما مگر بشرى مثل ما، و نفرستاده است خداوند رحمان پيغمبرى و دينى را و نيستيد شما مگر آنكه دروغ مى گوئيد)).
قالوا ربنا يعلم انا اليكم لمرسلون و ما علينا الا البلاغ المبين (572) ((گفتند رسولان كه : پروردگار ما مى داند كه ما البته بسوى شما فرستاده شده ايم و بر ما نيست مگر آنكه رسالت او را به شما برسانيم و ظاهر گردانيم )).
قالوا انا تطيرنا بكم لئن لم تنتهوا لنرجمنكم و ليمسنكم منا عذاب اليم (573) ((گفتند كافران : بدرستى كه ما شوم مى دانيم شما را در ميان خود، اگر ترك نمى كنيد آنچه را كه مى گوئيد هر آينه شما را سنگسار خواهيم كرد، و البته به شما خواهد رسيد از ما عذابى دردناك )).
قالوا طائركم معكم ائن ذكرتم بل انتم قوم مسرفون (574) ((رسولان گفتند: شومى شما با شما است – از اعتقادات و اعمال ناشايست شما – آيا چون شما را پند مى دهيم چنين جواب مى گوئيد، بلكه هستيد شما گروهى از حد بيرون رونده در تكذيب پيغمبران )).
وجاء من اقصى المدينه رجل يسعى قال يا قوم اتبعوا المرسلين اتبعوا من لا يسئلكم اجرا وهم مهتدون (575) ((و آمد از منتهاى شهر مردمى كه مى دويد و مى گفت : اى قوم من ! متابعت كنيد پيغمبران و فرستادگان خدا را، متابعت كنيد گروهى را كه مزدى از شما سؤ ال نمى كنند براى پيغمبرى ، و ايشان هدايت يافتگانند به حق )).
گفته اند كه : نام آن مرد حبيب نجار بود، و اول رسولان كه به آن شهر آمدند او به ايشان ايمان آورد و منزلش در آخر شهر بود، چون شنيد كه قوم او تكذيب رسولان كردند و مى خواهند كه ايشان را بكشند آمد و ايشان را نصيحت كرد به اين كلمات ،(576) پس او را به نزد پادشاه بردند از او پرسيد كه : متابعت رسولان كرده اى ؟ در جواب گفت : و مالى لا اعبد الذى فطرنى و اليه ترجعون (577) ((چيست مرا كه عبادت نكنم خداوندى را كه مرا از عدم به وجود آورده است و بازگشت شما همه بسوى اوست )).
ءاتخذ من دونه آلهه ان يردن الرحمن بضر لا تغن عنى شفاعتهم شيئا و لا ينقذون انى اذ لفى ضلال مبين انى آمنت بربكم فاسمعون (578) ((آيا بگيرم بغير از خداى خود، خدايانى كه اگر اراده نمايد خداوند مهربان كه ضررى به من برساند، نفعى نبخشد به من شفاعت ايشان ، و مرا خلاص نتوانند كرد از عذاب او، اگر چنين كنم بدرستى كه من در گمراهى ظاهر خواهم بود، بدرستى كه من ايمان آوردم به پروردگار شما پس بشنويد از من )).
(قيل ادخل الجنه (579)) ((و به او گفته شد كه : داخل شو در بهشت ،)) و گفته اند كه چون اين سخنان را گفت ، قومش او را لگدكوب كردند تا شهيد شد، يا سنگسار كردند، پس حق تعالى او را داخل بهشت كرد و در بهشت روزى الهى را مى خورد؛ و بعضى گفته اند كه خدا او را زنده به آسمان برد و نتوانست او را كشت ؛ و بعضى گفته اند كه او را كشتند و خدا او را زنده كرد و به بهشت برد.(580)
قال ياليت قومى يعلمون بما غفر لى ربى و جعلنى من المكرمين (581) ((چون داخل بهشت شد گفت : چه بودى اگر قوم من مى دانستند كه پروردگار من مرا آمرزيد و گردانيد مرا از گرامى داشتگان )).
و ما انزلنا على قومه من بعده من جند من السماء و ما كنا منزلين # ان كلانت الا صيحه واحده فاذا هم خامدون (582) ((و نفرستاديم بر قوم او بعد از كشتن او لشكرى از آسمان براى هلاك كردن ايشان ، و هرگز نفرستاديم براى عذاب كافران لشكرى ، و نبود هلاك كردن ايشان مگر به يك صدا پس ناگاه همه مردند)).
و گفته اند كه : چون حبيب نجار را كشتند، حق تعالى بر ايشان غضب فرمود و جبرئيل عليه السلام را فرستاد كه دست گذاشت بر دو طرف دروازه شهر ايشان و نعره اى زد كه جان پليد همگى به يك دفعه از بدنهاى عنيد ايشان مفارقت نمود.(583)
ثعلبى و ساير مفسران و محدثان خاصه و عامه به طرق متواتره از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه : سبقت گيرندگان امتها كه پيشتر و بيشتر از همه امت تصديق و اذعان و متابعت كرده اند سه كس بودند كه هرگز به خدا كافر نبوده اند يك چشم زدن : حزبيل كه مؤ من آل فرعون است ؛ و حبيب نجار كه مؤ من آل يس است ؛ و على بن ابى طالب عليه السلام كه از همه افضل است .(584)
و به اساتيد بسيار ديگر از آن حضرت منقول است كه آن حضرت فرمود كه : سه كسند كه يك چشم بهم زدن به وحى كافر نشدند؛ مؤ من آل يس ؛ و على بن ابى طالب عليه السلام ؛ و آسيه زن فرعون .(585)
به سند حسن منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه : آيا مؤ من مبتلا به خوره و پيسى و امثال اين بلاها مى شود؟ فرمود كه : آيا بلا مى باشد مگر از براى مؤ من ؟ بدرستى كه مؤ من آل يس خوره داشت (586)
و به روايت حسن ديگر فرمود: انگشتهايش به پشت دستهايش خشكيده بود گويا مى بينيم كه به همان دست اشاره بسوى قوم خود مى كرد و ايشان را نصيحت مى كرد و مى گفت (يا قوم اتبعوا المرسلين )، چون ديگر آمد كه ايشان را نصيحت كند او را كشتند.(587)
حق تعالى در جاى ديگر فرموده است و اذ اوحيت الى الحواربين ان آمنوا بى و برسولى قالوا آمنا و اشهد باننا مسلمون (588) ((و يادآور آن وقت را كه وحى كردم بسوى حواريان عيسى – كه خواص اصحاب آن حضرت بودند – كه : ايمان بياوريد به من و به رسول من – يعنى عيسى – گفتند: ايمان آورديم و گواه باش كه مسلمان و منقاد شديم )). گفته اند كه : وحى بسوى ايشان بر زبان پيغمبران بود كه به ايشان از جانب خدا گفتند.(589)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى الهام كرد ايشان را.(590)
و به سند موثق منقول است كه حسن بن فضال از امام رضا عليه السلام پرسيد كه : چرا اصحاب عيسى را حواريان مى گويند؟ فرمود: مردم مى گويند كه ايشان را براى آن حوارى مى گويند كه ايشان گازران بودند و جامه ها را به شستن از چرك پاك مى كردند و سفيد مى كردند، و مشتق است از خيز حوار يعنى نان سفيد خالص ، ما اهل بيت مى گوئيم كه براى اين ايشان را حواريان گفتند كه خود را و ديگران را به موعظه و نصيحت از چرك گناهان و اخلاق بد پاك مى كردند، پرسيد: چرا اتباع آن حضرت را نصارى مى گويند؟
فرمود: زيرا اصل ايشان از شهرى است از بلاد شام كه آن را ((ناصره )) مى گويند كه مريم و عيسى عليه السلام بعد از برگشتن از مصر در آنجا فرود آمدند.(591)
مؤ لف گويد: آنچه در اين حديث وارد شده است اشاره است به آنچه نقل كرده اند مورخان و مفسران كه : چون ((هيردوس )) پادشاه شام خبر ولادت حضرت عيسى عليه السلام و ظهور معجزات آن حضرت را شنيد و در نجوم ديده بودند كه كسى بهم خواهد رسيد كه دينهاى ايشان را برهم زند، اراده قتل آن حضرت كرد، پس حق تعالى ملكى را فرستاد به نزد يوسف نجار كه پسر عم مريم عليها السلام بود و محافظت او و عيسى و خدمت ايشان مى نمود كه مريم و عيسى عليهما السلام را به مصر ببرد، و چون هيردوس بميرد به بلاد خود برگردند. پس يوسف ايشان را به مصر برد (و اكثر ايشان ربوه را كه در آيه وارد شده است به شهر مصر تفسير كرده اند، و معين را به نيل مصر، و گفته اند كه : دوازده سال در مصر ماندند و معجزات عظيمه از آن حضرت در آنجا ظاهر شد). چون هيردوس مرد خدا وحى كرد كه برگردند به بلاد شام ، پس برگشتند و در ناصره نزول اجلال فرمودند و در آنجا تبليغ رسالت الهى نمود.(592)
در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حوارى عيسى عليه السلام شيعه آن حضرت بودند، و شيعيان ما حوارى ما اهل بيتند، حوارى عيسى عليه السلام اطاعت آن حضرت نكردند آنقدر كه حوارى ما اطاعت ما مى كنند زيرا كه عيسى به حواريان گفت : كيستند ياوران من بسوى خدا و در اقامت دين خدا؟ حواريان گفتند: ما ياوران خدائيم ، بخدا سوگند كه يارى او نكردند از شر يهود و با يهودان از براى آن حضرت جنگ نكردند، و شيعيان ما والله از روزى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفته است و آزارها مى كنند و از شهرها ايشان را بدر مى كنند و دست از محبت ما برنمى دارند، خدا ايشان را از جانب ما جزاى خير بدهد.(593)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه روزى حضرت عيسى عليه السلام گفت : اى گروه حواريان ! بسوى شما حاجتى دارم ، حاجت مرا برآوريد. گفتند: حاجت تو را برآورده است اى روح الله . پس برخاست و پاهاى ايشان را شست ، پس گفتند: اى روح الله ! ما سزاوارتر بوديم به اين كار از تو. فرمود كه سزاوارترين مردم به خدمت كردن ، عالم است ، من براى اين تواضع و فروتنى كردم براى شما تا شما تواضع و شكستگى كنيد بعد از من براى مردم چنانچه من تواضع كردم از براى شما. پس فرمود كه : به تواضع و فروتنى حكمت آبادان مى شود نه به تكبر، همچنانكه گياه و زراعت در زمين نرم و هموار مى رويد نه در زمين كوه .(594)
و در حديث معتبر منقول است كه به حضرت صادق عليه السلام عرض كردند كه : چرا اصحاب حضرت عيسى بر روى آب راه مى رفتند و در اصحاب حضرت محمد صلى الله عليه و آله اين نبود؟
فرمود: اصحاب عيسى عليه السلام را كفايت امر معيشت ايشان كرده بودند و اين امت را مبتلا و ممتحن گردانيده اند به تحصيل معاش .(595)
مؤ لف گويد: گويا مراد اين است كه بالخاصيه رهبانيت و ترك معاشرت خلق و ترك ارتكاب امور دنيا مستلزم اين امور مى باشد، و چون تكليف اين امت را شديدتر كرده اند كه بايد با وجود تحصيل معاش و معاشرت خلق از ياد خدا غافل نباشند، ثواب ايشان بيشتر است ، اما آن معنى را در دنيا از ايشان سلب كرده اند و در ثواب آخرت ايشان افزوده اند، و آنچه در اين حديث روايت شده است گويا اشاره است به آنچه شيخ طبرسى رحمه الله روايت كرده است كه : اصحاب حضرت عيسى عليه السلام در خدمت آن حضرت بودند، هرگاه كه گرسنه مى شدند مى گفتند: يا روح الله ! گرسنه شده ايم ، پس عيسى دست مى زد به زمين در هر جا كه بود دو گرده نان از براى هر يك بيرون مى آورد كه مى خوردند، چون تشنه مى شدند مى گفتند: يا روح الله ! تشنه شده ايم ، پس دست به زمين مى زد در هر جا كه بود آب از براى ايشان بيرون مى آورد، پس گفتند: يا روح الله ! كى از ما بهتر است ؟ هرگاه مى خواهيم ما را طعام مى دهى و هرگاه مى خواهيم ما را آب مى دهى ، ما ايمان آورده ايم به تو و متابعت تو مى كنيم .
و حضرت عيسى فرمود: بهتر از شما كسى است كه به دست خود كار مى كند و از كسب خود مى خورد. پس بعد آن گازرى مى كردند و از كسب خود معاش مى كردند.(596)
و به سند موثق منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد كه : گاهى است شخصى را مى بينم كه عبادت بسيار مى كند، خشوع و گريه دارد و به دين حق شما اعتقاد ندارد، آيا اين عبادت نفعى به او مى رساند؟
فرمود: مثل اينها مثل جماعتى است كه در ميان بنى اسرائيل بودند، هر كه از ايشان چهل شب سعى در عبادت خدا مى كرد و دعا مى كرد البته دعاى او مستجاب مى شد، يكى از ايشان چنين كرد و دعاى او مستجاب نشد، پس به خدمت حضرت عيسى آمد و از اين حال شكايت كرد و از آن حضرت در اين باب التماس دعا كرد، پس عيسى وضو ساخت و دو ركعت نماز كرد و دعا كرد، پس خدا بسوى او وحى نمود كه : اين بنده به درگاه من آمده است از غير راهى كه من گفته ام كه بيايد، او مرا مى خواند و در دلش شكى در پيغمبرى تو هست ، اگر آنقدر دعا كند كه گردنش جدا شود و بندهاى انگشتانش از هم بپاشد من دعايش را مستجاب نگردانم ، پس عيسى عليه السلام رو كرد به جانب او و فرمود: تو پروردگار خود را مى خوانى و در پيغمبر او شك دارى ؟ گفت : اى روح الله ! بخدا سوگند چنين بود و مى خواهم كه دعا كنى اين حالت از من برطرف شود، پس آن حضرت دعا كرد و حق تعالى توبه او را قبول كرد و او مثل ساير اهل بيت خود شد.(597)
و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حواريان عيسى عليه السلام دوازده نفر بودند، افضل ايشان ((اءلوقا)) بود، و اعلم علماى نصارى به انجيل سه نفر بودند: يوحناى بزرگ كه در اج مى بود، و يوحناى ديگرى كه در قرقيسيا مى بود، و يوحناى ديلمى كه در زجار مى بود و نزد او بود ذكر پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و ذكر اهل بيت عليهم السلام و امت آن حضرت ، و او بشارت داد امت عيسى و بنى اسرائيل را به پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله .(598)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : موسى عليه السلام حديث كرد قوم خود را به حديثى كه تاب آن نداشتند، پس در مصر بر او خروج كردند و با او قتال كردند و ايشان را كشت ؛ و عيسى عليه السلام حديث كرد قوم خود را به حديثى كه قابل فهميدن آن نبودند و تاب نياوردند و بر او خروج كردند در تكريت و با او مقاتله كردند و ايشان را كشت چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه فآمنت طائفه من بنى اسرائيل و كفرت طائفه فايدنا الذين آمنوا على عدوهم فاصحبوا ظاهرين (599) ((پس ايمان آوردند طائفه اى از بنى اسرائيل و كافر شدند طايفه اى ، پس قوت بخشيديم آنها را كه ايمان آوردند پس گرديدند غالب بر دشمن خود)).(600)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : روزى حضرت عيسى عليه السلام متوجه موضعى شد براى حاجتى و سه نفر از اصحابش با او رفيق شدند، پس گذشت بر سه خشت طلا كه بر سر راه افتادند، پس به اصحاب خود گفت : اين مردم را خواهد كشت ، و رفت ، پس يكى از ايشان به خدمت آن حضرت آمد و عذر طلبيد كه : كارى دارم و مرخص شد و برگشت ، و همچنين هر يك مرخص شدند تا آنكه هر سه نزد آن خشتهاى طلا جمع شدند! پس دو نفر از ايشان به يكى از ايشان گفتند: برو و براى ما طعامى بخر، پس رفت و طعامى خريد و زهرى داخل آن طعام كرد كه آن دو كس را بكشد و خشتها را خود متصرف شود، و آن دو كس گفتند: چون او مى آيد او را مى كشيم كه با ما شريك نباشد در اين خشتها، چون آمد برخاستند و او را بكشتند و آن طعام را خوردند و هر دو مردند.
چون عيسى عليه السلام از كار خود برگشت ديد هر سه مرده اند، پس ايشان را به امر خدا زنده كرد و گفت : نگفتم كه اين خشتها بسى مردم را خواهد كشت (601)؟!
و در بعضى از كتب مذكور است كه : روزى حضرت عيسى عليه السلام با جمعى از حواريان همراه بود و به جهت هدايت خلق در زمين مى گرديد و سياحت مى كرد كه هر كه را قابل هدايت يابد از ورطه ضلالت نجات بخشد و جواهر قابليات و استعدادات كه در طينات افراد بشر كامن است به فراست نبوت ادراك نموده به تيشه مواعظ هدايت پيشه استخراج نمايد، پس در اثناى سياحت به شهرى رسيدند و نزديك آن شهر گنجى ظاهر شد و پاهاى خواهشهاى حواريان در طمع گنج رايگان فرو رفته عرض كردند: ما را رخصت فرما كه اين گنج را حيازت نمائيم كه در اين بيابان ضايع نشود. عيسى عليه السلام فرمود: اين گنج را بجز مشقت و رنج ثمره اى نيست و من گنج بى رنجى در اين شهر گمان دارم و مى روم كه شايد آن را بيرون آورم . شما در اين جا باشيد تا من بسوى شما برگردم .
گفتند: يا روح الله ! اين بد شهرى است و هر غريبى كه وارد اين شهر مى شود او را مى كشند. حضرت فرمود: كسى را مى كشند كه به دنياى ايشان طمع نمايد و مرا با دنياى ايشان كارى نيست .
چون حضرت عيسى داخل آن شهر شد، در كوچه هاى آن شهر مى گرديد و به نظر فراست اثر بر در و ديوار خانه ها مى نگريست ، ناگاه نظر انورش بر خانه خرابى افتاد كه از همه خانه ها پست تر و بى رونق تر بود، گفت : گنج در ويرانه مى باشد و اگر كسى قابل هدايت باشد در اين شهر، مى بايد كه در اين خانه باشد؛ پس در نزد پير زالى بيرون آمد پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : من مرد غريبيم و به اين شهر رسيدم و آخر روز شده است مى خواهم در اين شب مرا پناه دهيد كه امشب در كاشانه شما بسر برم .
آن زن گفت : پادشاه ما حكم فرموده است كه غريبى را در خانه خود راه ندهيم ، اما به حسب سيمائى كه من در تو مشاهده مى كنم تو مهمانى نيستى كه دست رد بر جبين تو توان زد.
پس در هنگامى كه سلطان خورشيد انور در كاشانه مغرب سر بر بستر نهاد و آن مهر سپهر نبوت خورشيد وار بر ويرانه آن عجوزه تابيد و كلبه حقير آن سعادت قرين رشك فرماى گلستان جنان گرديد و خانه تار آن محنت آثار مانند سينه عارفان از در و ديوارش اشعه انوار دميد؛ آن خانه از مرد خاركشى بود كه دارفانى را وداع كرده بود و آن پير زال زوجه او بود و فرزند يتيمى از او مانده بود، و آن فرزند به شغل پدر مشغول بود، به قليلى كه تحصيل مى نمود معاش مى كردند، پس در اين وقت آن پسر از صحرا مراجعت نمود، مادرش گفت به او: مهمان عزيزى امشب وارد خانه ما شده است ، آنچه آورده اى به نزد او ببر و در قيام به خدمت او تقصير منما. چون آن پسر نان خشكى كه تحصيل نموده بود به خدمت آن حضرت برد، آن حضرت تناول فرمود و با او آغاز مكالمه نمود كه از جواهر كلمات آبدار بر كوامن اسرار آن در يتيم مطلع گرديد پس به فراست نبوت او را در غايت فتوت و حيا و استعداد و قابليت يافت ، اما استنباط اندوهى عظيم و شغلى گران در خاطر او نمود و چندان كه از او استفسار آن درد پنهانى بيشتر كرد، او در اخفاى حال كثير الاختلال خود مبالغه زياده نمود، پس برخاست به نزد مادر خود رفت و گفت : اين مهمان در استكشاف احوال من بسيار مبالغه مى نمايد و متعهد مى شود كه بعد از وضوح حال حسب المقدور در اصلاح آن اختلال سعى نمايد، چه مى فرمائى ؟ آيا راز خود را به او بگويم ؟
مادرش گفت : آنچه من از جبين انور او استنباط كرده ام او قابل سپردن هر راز نهان و قادر بر حل عقده هاى اهل جهان هست ، راز خود را از او پنهان مدار و در حل هر اشكال دست از دامن او برمدار.
پس آن پسر به نزد حضرت عيسى عليه السلام آمد و عرض كرد: پدر من مرد خاركشى بود، و چون سراى فانى را وداع نمود من طفل از او ماندم و مادر من مرا به شغل پدر خود ماءمور گردانيد، پادشاه ما دخترى دارد در نهايت حسن و جمال و عقل و كمال و تعلق بسيار به او دارد و ملوك اطراف همه آن دختر را از او طلبيده اند قبول نكرده است كه به ايشان تزويج نمايد، آن دختر را قصر رفيعى هست كه پيوسته در آنجا مى باشد، روزى من از پاى قصر او مى گذشتم نظرم بر او افتاد و از عشق او بيتاب شده ام ، تا حال اظهار اين درد نهان را بغير مادر خود به ديگرى اظهار نكرده ام ، و آن اندوهى كه در خاطر من استنباط فرمودى همين است كه اظهار به كسى نمى توانم نمود.
حضرت فرمود: مى خواهى آن دختر را براى تو بگيرم ؟ گفت : آن امرى است محال ، و از مثل تو بزرگى عجب مى دانم كه با اين حال كه در من مشاهده مى نمائى با من استهزاء و سخريه نمائى !
حضرت عيسى عليه السلام فرمود: من هرگز استهزاء به احدى نكرده ام و سخريه كار جاهلان است ، و اگر قادر بر امرى نباشم اظهار آن به تو نمى كنم ، اگر مى خواهى چنان مى كنم كه فردا شب آن دختر در آغوش تو باشد! پس پسر به نزد مادر آمد و سخنان آن حضرت را نقل كرد، مادرش گفت : آنچه مى گويد بعمل مى آورد و دست از دامن او برمدار.
پس آن حضرت متوجه عبادت خود گرديد و پسر در آرزوى معشوقه خود تا صبح در فراش خود غلطيد، چون صبح طالع شد حضرت عيسى عليه السلام او را طلبيد و فرمود: برو به در خانه پادشاه و چون امراء و وزراى او آيند كه داخل مجلس او شوند به ايشان عرض كن : من به پادشاه حاجتى دارم ، چون از حاجت تو سؤ ال كنند بگو: آمده ام دختر پادشاه را براى خود خواستگارى نمايم ، آنچه واقع شود بزودى براى من خبر بياور، چون پسر به در خانه پادشاه رفت ، آنچه حضرت فرموده بود بعمل آورد، امراء از سخن او بسيار متعجب شدند، چون به مجلس پادشاه رفتند بر سبيل سخريه اين سخن را مذكور ساختند، پادشاه از استماع اين سخن بسيار خنديد و او را به مجلس خود طلبيد چون نظرش بر او افتاد با آن جامه هاى كهنه ، انوار بزرگى و نجابت در جبين او مشاهده نمود، چندان كه با او سخن گفت حرفى كه دلالت بر جنون و خفت عقل او كند از او نشنيد، پس متعجب شد و بر سبيل امتحان گفت : تو اگر قادر بر كابين دختر من هستى به تو مى دهم ، و كابين دختر من آن است كه يك خوان از ياقوت آبدار بياورى كه هر دانه اش كمتر از صد مثقال نباشد!
گفت : مرا مهلت دهيد تا از براى شما خبر بياورم .
پس برگشت به نزد حضرت عيسى عليه السلام و آنچه گذشته بود عرض كرد، عيسى عليه السلام فرمود: چه بسيار سهل است آنچه او طلبيده است . پس عيسى خوانى طلبيد و پسر را به خرابه اى برد و دعا كرد هر كلوخ و سنگى كه در آن خرابه بود همه ياقوت آبدار شد و فرمود: خوان را پر كن و از براى او ببر. چون پسر آن خوان را به مجلس شاه برد و جامه از روى خوان برداشت ، شعاع آن جواهرات ديده حاضران را خيره نمود و از احوال او همگى متحير شدند، پس پادشاه به جهت مزيد امتحان گفت : يك خوان كم است ، ده خوان مى خواهم كه هر خوانى از نوعى جواهر باشد! چون جوان به نزد عيسى عليه السلام برگشت ، حضرت ده خوان ديگر طلبيد و از انواع جواهر كه ديده كسى مثل آن نديده بود آنها را پر كرد و با آن جوان فرستاد. چون خوانها را به مجلس پادشاه برد، حيرت آنها زياده شد! پس پادشاه آن جوان را طلبيد و گفت : اينها نمى توانند از تو باشند، و تو را جراءت اقدام به چنين امرى و قدرت ابداى اين غرائب نيست ، بگو اينها از جانب كيست ؟ چون آن پسر تمامى احوال را به پادشاه نقل كرد پادشاه گفت : نيست آنكه مى گوئى مگر عيسى بن مريم عليه السلام ، برو و او را بطلب تا دختر مرا به تو تزويج نمايد.
پس حضرت عيسى عليه السلام رفت و دختر پادشاه را به عقد او درآورد، پادشاه جامه هاى فاخر براى جوان حاضر كرد و او را به حمام فرستاد و به انواع زيورها او را محلى گردانيد و آن شب او را به قصر خود برد و دختر را تسليم او نمود. چون روز ديگر صبح شد پسر را طلبيد و از او سؤ الها نمود و او را در نهايت مرتبه فطانت و زيركى يافت ، چون پادشاه را بغير آن دختر فرزندى نبود، آن پسر را وليعهد خود گردانيد و جميع امرا و اعيان مملكت خود را طلبيد كه با او بيعت كردند و او را بر تخت پادشاهى خود نشانيد.
و چون شب ديگر شد پادشاه را عارضه اى عارض شد و به دار بقا رحلت نمود و آن پسر بر تخت سلطنت متمكن شد و جميع خزائن و ذخائر او را تصرف نمود و كافه امراء و وزراء و سپاهيان و اهالى و اشراف و اعيان او را اطاعت كردند، و در اين چند روز حضرت عيسى عليه السلام در خانه آن پير زال بسر مى برد، چون روز چهارم شد آن مربع نشين فلك چهارم مانند سلطان انجم اراده غروب از آن بلد نمود، به پاى تخت پسر خاركش آمد كه او را وداع نمايد، چون به نزديك او رسيد خاركش از تخت عزت فرود آمده مانند خار در دامن آن گلدسته گلستان نبوت چسبيد و عرض كرد: اى حكيم دانا! و اى هادى رهنما! چندان حق بر اين ضعيف بينوا دارى كه اگر تمام عمر دنيا زنده بمانم و تو را خدمت كنم از عهده عشرى از اعشار آن بيرون نمى توانم آمد و ليكن شبهه اى در دل من عارض شده است كه ديشب تا صباح در اين خيال بسر بردم و اين اسباب عيش كه براى من مهيا گردانيده اى از هيچيك منتفع نشدم ، و اگر حل اين عقده از دل من نكنى از هيچيك از اينها منتفع نخواهم شد.
حضرت عيسى فرمود: آن خيال كه جمعيت خاطر تو را به اختلال آورده است چيست ؟
عرض كرد: عقده خاطر من آن است كه هرگاه تو قادر هستى كه در سه روز مرا از حضيض خاركشى به اوج جهانبخشى برسانى و از خاك مذلت برگرفته بر تخت رفعت بنشانى ، چرا خود به آن جامه هاى كهنه قناعت كرده اى ؟ نه خادمى دارى نه مركوبى نه يارى و نه محبوبى ؟
آن حضرت فرمود: هرگاه زياده از مطلوب تو براى تو حاصل گرديد ديگر تو را با من چه كار است ؟
عرض كرد: اى بزرگوار نيكو كردار! اگر توجه نكنى و اين عقده را از دل من نگشائى هيچ احسان نسبت به من نكرده اى و از هيچيك از اينها كه به من داده اى منتفع نخواهم شد.
حضرت عيسى فرمود: اى فرزند! اين لذات فانيه دنيا در نظر كسى اعتبار دارد كه از لذت باقيه عقبى خبرى ندارد، پادشاهى ظاهرى را كسى اختيار مى كند كه لذت پادشاهى معنوى را نيافته باشد، همان شخصى كه چند روز قبل بر اين تخت نشسته بود و به اين اعتبارات فانيه مغرور شده بود اكنون در زير خاك است و در خاطر هيچكس خطور نمى كند از براى عبرت بس است دولتى كه به مذلت تمام منتهى شود و لذتى كه به مشقت مبدل گردد به چه كار آيد؟ و دوستان حق را لذتها از قرب و وصال جناب مقدس يزدانى و حصول معارف ربانى و فيضان حقايق سبحانى هست كه اين لذتها را در جنب آنها قدرى نيست .
چون جناب عيسوى امثال اين سخنان را به گوش آن در يتيم رسانيد، او بار ديگر بر دامن آن حضرت چسبيد و عرض كرد: فهميدم آنچه فرمودى و يافتم آنچه بيان كردى و آن عقده را از دل من برداشتى ، اما عقده اى از آن بزرگتر و محكمتر در دل من گذاشتى ؟
عيسى عليه السلام فرمود: آن كدام است ؟
عرض كرد: آن گره تازه آن است كه از تو گمان ندارم كه در آشنائى با كسى خيانت كنى و آنچه حق نصيحت و نيكو خواهى او باشد بعمل نياورى ، هرگاه تو خود سايه مرحمت بر سر ما افكندى و بى خبر به خانه ما درآمدى سزاوار نبود امرى را كه اصيل و باقى است از براى من منع نمائى و در مقام نفع رسانيدن به من امر فانى ناچيز را به من عطا كنى و از آن سلطنت ابدى و لذت حقيقى مرا محروم گردانى ؟
حضرت عيسى عليه السلام فرمود: مى خواستم تو را امتحان كنم و بينم كه قابل آن مراتب عاليه هستى ، و بعد از ادراك اين لذات فانيه ، براى لذات باقيه ترك اينها خواهى كرد؟
اكنون اگر ترك كنى ثواب تو عظيمتر خواهد بود و حجتى خواهد بود بر آنها كه اين زخارف باطله دنيا را مانع تحصيل سعادات كامله آخرت مى دانند.
پس آن سعادتمند دست زد و جامه هاى زيبا و زيورهاى گرانبها را انداخت و دست از پادشاهى صورى برداشت و قدم يقين در راه خدا و تحصيل سلطنت معنوى گذاشت ، حضرت عيسى عليه السلام او را به نزد حواريان آورد و فرمود: آن گنج كه من گمان داشتم ، اين در يتيم بود كه در سه روز او را از خاركشى به سلطنت رسانيدم و بر همه پشت پا زد و قدم در راه متابعت من نهاد، و شما بعد از سالهاى سال پيروى من به اين گنج پر رنج فريفته شديد و دست از من برداشتيد.
و گفته اند: آن فرزند عجوز كه حضرت عيسى عليه السلام بعد از مردن ، او را زنده كرد، همين جوان بود و از اكابر دين شد و جماعت بسيار به بركت او به راه حق هدايت يافتند.(602)
و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله منقول است كه فرمود: برادرم عيسى عليه السلام به شهرى وارد شد كه در آنجا مرد و زنى با يكديگر منازعه مى كردند و فرياد مى كردند، عيسى عليه السلام پرسيد: چيست شما را؟ مرد گفت : اى پيغمبر خدا! اين زن من است و زن نيك و صالحه است ، اما من او را دوست نمى دارم ، مى خواهم از او جدا شوم ! عيسى عليه السلام فرمود: به همه حال سببش را بگو كه چرا او را دوست نمى دارى ؟ عرض كرد: رويش كهنه شده است ، طراوتى ندارد بى آنكه پير شده باشد! حضرت عيسى عليه السلام به آن زن فرمود: مى خواهى طراوت روى تو برگردد؟ عرض كرد: بلى . فرمود چون چيزى خورى كمتر از قدر سيرى بخور، زيرا كه طعام كه در سينه شد مى جوشد و رو را كهنه مى كند. پس زن به فرموده آن حضرت عمل كرد و طراوتش عود كرد و محبوب شوهرش گرديد.(603)
پس آن حضرت به شهر ديگر رسيد، شكايت كردند اهل آن شهر كه : در ميوه هاى ما كرم بهم رسيده است و فاسد مى كند ميوه هاى ما را. فرمود: سببش آن است كه چون درخت را مى كاريد اول خاك مى ريزيد بعد از آن آب مى دهيد، مى بايد اول آب را به ريشه درخت بريزيد و بعد از آن خاك . چون چنين كردند كرم از ميوه هاى ايشان برطرف شد.(604) پس از آنجا گذشت و وارد شهر ديگر شد، ديد روهاى اهل آن شهر زرد است و چشمهاى ايشان كبود است ، چون از اين حال به آن حضرت شكايت كردند فرمود: سبب اين علتهاى شما آن است كه گوشت را ناشسته مى پزيد و مى خوريد، و هيچ جانورى روحش از بدن مفارقت نمى كند مگر كه جنايتى در آن بهم رسد و تا نشويند آن را جنابت از آن برطرف نمى شود. پس بعد از آن گوشت را شستند و مرضهاى ايشان ريخته بود و روهاى ايشان باد كرده بود، چون شكايت اين حال به آن حضرت كردند فرمود: چون مى خوابيد دهانهاى خود را بر هم مى گذاريد، پس باد در سينه شما مى جوشد تا به دهان شما مى رسد، چون راه خروج ندارد بيخ دندانها را فاسد مى كند و روهاى شما را متغير مى گرداند. چون عادت كردند بر اينكه در وقت خوابيدن دهانها را بگشايند، حال ايشان به صلاح آمد.(605)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت عيسى عليه السلام در سياحت خود به شهرى رسيد كه اهلش مرده بودند و استخوانهاى ايشان در خانه ها و بر سر راهها افتاده بود! چون اين حال را مشاهده نمود فرمود: اينها به عذاب الهى هلاك شده اند زيرا كه اگر به مرگ طبيعى مرده بودند يكديگر را دفن مى كردند! پس اصحاب آن حضرت عليه السلام عرض كردند: مى خواهيم بدانيم قصه ايشان را كه به چه سبب هلاك شده اند؟ پس حق تعالى وحى نمود به آن حضرت كه : اى روح الله ! ايشان را ندا كن تا جواب بگويند، پس حضرت عيسى عليه السلام فرمود: اى اهل شهر! پس يكى از ايشان جواب گفت : لبيك اى روح الله ، فرمود: چيست حال شما و قصه شما چه بود؟ گفت : صبح در عافيت بوديم و شب خود را در هاويه ديديم . حضرت پرسيد: هاويه كدام است ؟ عرض كرد: دريايى چند است از آتش كه در آن درياها كوهها از آتش است . عيسى عليه السلام فرمود: چه عمل شما را به چنين حالى انداخت ؟ عرض كرد: محبت دنيا و عبادت طاغوت ؛ يعنى اطاعت اهل باطل . فرمود: محبت دنياى شما به چه مرتبه رسيده بود؟ گفت : مانند محبت طفل مادرش را كه هرگاه به او رو مى آورد شاد مى شود و هرگاه پشت مى كند محزون مى شود. فرمود: عبادت طاغوت شما به چه مرتبه رسيده بود؟ گفت : هر امر باطلى كه ما را به آن ماءمور مى ساختند، اطاعت ايشان مى كرديم . فرمود: به چه سبب تو در ميان ايشان با من سخن گفتى ؟ عرض كرد: زيرا كه ايشان را لجامهاى آتش به دهان زده اند و ملكى چند در نهايت غلظت و شدت بر ايشان موكلند، و من در ميان ايشان بودم از ايشان نبودم و چون عذاب بر ايشان نازل شد مرا نيز فرو گرفت ، پس من به موئى آويخته ام در كنار جهنم و مى ترسم كه در جهنم بيفتم . پس عيسى عليه السلام به اصحاب خود فرمود: خواب كردن بر روى مزبله ها و خوردن نان جو با سلامتى دين ، خيرى است بسيار.(606 )
به روايت ديگر منقول است كه : روزى حضرت عيسى عليه السلام با حواريان به راهى مى رفتند، ناگاه به سگ مرده گنديده اى رسيدند، حواريان گفتند: چه بسيار متعفن است بوى اين سگ ؟ حضرت عيسى فرمود: چه بسيار سفيد و خوشايند است دندانهاى آن (607 ) (و تنبيه فرمود ايشان را كه نظر به عيوب مردم مكنيد هر چند عيب بسيار داشته باشند، و صفات خوب ايشان را منظور داريد).
ايضا مروى است كه : روزى آن حضرت را باران تندى و رعدى و صاعقه اى گرفت ، مضطرب شد خواست كه پناهى پيدا كند پس خيمه اى از دور نمودار شد، چون به نزد آن خيمه رسيد زنى را در آن خيمه ديد، از آنجا برگشت ، ناگاه غارى در كوه به نظرش آمد، چون به آن غار رسيد ديد شيرى در آنجا خوابيده است ، پس دست بر آن شير گذاشت و گفت : خداوندا! براى هر چيز ماءوايى قرار داده اى و براى من پناهى و جايگاهى قرار نداده اى ؟ پس حق تعالى وحى فرمود به او كه : ماءواى تو در محل قرار رحمت من است ، بعزت خود سوگند مى خورم كه به عقد تو در مى آورم در روز قيامت صد حوريه اى را كه به دست قدرت خود آفريده ام ، و در دامادى تو چهار هزار سال مردم را اطعام كنم كه هر روز آن سالها مانند عمر تمام دنيا باشد، و امر كنم منادى را كه ندا كند: كجايند آنها كه ترك دنيا كرده بودند؟ حاضر شويد در دامادى زاهد دنيا عيسى بن مريم .(608)
و در حديث ديگر منقول است كه : دنيا را مصور گردانيدند براى عيسى عليه السلام به صورت پير زالى مهيب كه دندانهايش ريخته بود و خود را به همه زينتها آراسته بود! پس آن حضرت عليه السلام از او پرسيد: چند شوهر كرده اى ؟ گفت : احصا نمى توان كرد! فرمود: همه مردند يا همه تو را طلاق گفتند؟ عرض كرد: بلكه همه را كشتم ! عيسى عليه السلام فرمود: واى بر حال شوهرهاى باقيمانده تو كه مى بينند كه تو هر روز يكى را مى كشى و از تو حذر نمى كنند و عبرت از حال گذشتگان نمى گيرند.(609)
و به روايت ديگر منقول است كه : روزى حضرت عيسى عليه السلام نشسته بود و نظر مى نمود به مرد پيرى كه بيلى به دست گرفته و به اهتمام تمام زمين را براى زراعت مى كند، آن حضرت عرض كرد: خداوندا! طول امل را از او بردار. چون دعاى آن حضرت مستجاب شد، آن مرد بيل را از دست انداخت و خوابيد، پس عيسى عليه السلام گفت : خداوندا! طول امل را به او برگردان ، پس همان ساعت برخاست و بيل را گرفته مشغول كار شد! حضرت از او پرسيد: چرا بيل را انداختى و ديگر برداشتى ؟ گفت : در اثناى عمل به خاطرم افتاد كه : تا كى كار خواهى كرد؟ و به اين مرتبه از پيرى رسيده اى و نمى دانى كه از عمر تو چه مقدار باقى خواهد بود، پس بيل را انداختم و خوابيدم ، باز به خاطرم رسيد كه : تا زنده اى معيشتى مى خواهى ، پس برخاستم مشغول كار شدم .(610)
و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله منقول است كه : حواريان به عيسى عليه السلام عرض كردند: اى روح الله ! با كى همنشينى كنيم ؟ فرمود: با كسى بنشينيد كه خدا را به ياد شما آورد، ديدن او؛ و بيفزايد در علم شما، گفتار او؛ و رغبت فرمايد شما را در آخرت ، كردار او.(611)
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : عيسى عليه السلام گذشت بر جماعتى كه مى گريستند، پرسيد: بر چه چيز گريه مى كنند اين گروه ؟ گفتند: بر گناهان خود مى گريند. فرمود: ترك كنند تا خدا بيامرزد.(612)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: روزى حضرت عيسى عليه السلام به قبرى گذشت كه صاحبش را عذاب مى كردند، پس سال ديگر از آن قبر گذشت صاحب قبر را عذاب نمى كردند، پس مناجات كرد: خداوندا! سال قبل بر اين قبر گذشتم صاحبش را عذاب مى كردند و امسال كه گذشتم عذابش برطرف شده بود، سبب اين چيست ؟ وحى رسيد به آن حضرت : يا روح الله ! صاحب اين قبر فرزندى داشت چون به حد بلوغ رسيد صالح شد و راهى از راههاى مسلمانان را براى ايشان اصلاح نمود كه عبورشان از آن آسان باشد، و يتيمى را به نزد خود جا داد، پس آمرزيدم او را به آنچه فرزند او كرد. پس فرمود: روزى عيسى عليه السلام به يحيى عليه السلام گفت : اگر در حق تو بدى را بگويند كه در تو باشد، بدان كه آن گناهى است به ياد تو آورده اند، پس توبه و استغفار كن از گناه ؛ و اگر بگويند در حق تو گناهى را كه در تو نباشد، پس بدان كه آن حسنه اى است كه براى تو نوشته شده است بى آنكه تعبى بكشى و سختى متحمل شوى .(613)
فـصـل چـهـارم در بيان قصه نزول مائده است بر قوم حضرت عيسى عليه السلام به دعاى آن حضرت
حق تعالى مى فرمايد اذ قال الحواريون يا عيسى ابن مريم هل يستطيع ربك ان ينزل علينا مائده من السماء(614) ((به يادآور وقتى را كه حواريان گفتند: اى عيسى پسر مريم ! آيا مى تواند پروردگار تو كه فرو فرستد بر ما خوانى از آسمان ؟)).
گفته اند كه : اين سؤ ال ايشان قبل از كامل شدن ايمان ايشان بود كه كمال قدرت الهى را نمى دانستند، يا آنكه مراد ايشان آن بود كه آيا مصلحت مى داند كه چنين كند؟ يا آنكه به معنى اطاعت باشد يعنى آيا اطاعت تو مى كند اگر اين سؤ ال بكنى ؟.(615)
به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : قرائت اهل بيت عليهم السلام (تستطيع ربك ) بوده است به صيغه خطاب و نصب ربك يعنى : آيا مى توانى اين سؤ ال را از پروردگار خود بكنى (616)؟
قال اتقوا الله ان كنتم مؤ منين (617) ((عيسى عليه السلام گفت : بترسيد از خدا اگر ايمان به خدا و پيغمبر او داريد)) اين سؤ الها را مكنيد كه عاقبت اينها خوب نيست ، قالوا نريد ان ناكل منها و تطمئن قلوبنا و نعلم ان قد صدقتنا و نكون عليها من الشاهدين (618) ((گفتند: مى خواهيم بخوريم از آن مائده آسمانى و مطمئن شود دل ما و صاحب يقين گرديم به كمال قدرت پروردگار خود و به علم يقين بدانيم كه تو راست گفته اى آنچه به ما خبر داده اى و بوده باشيم بر اين مائده از گواهان )) كه شهادت دهيم چنين معجزه اى از تو به ظهور آمده
قال عيسى ابن مريم اللهم ربنا انزل علينا مائده من السماء تكون لنا عيدا لاولنا و آخرنا و آيه منك و ارزقنا و انت خير الرازقين (619) ((گفت عيسى بن مريم : خداوندا اى پروردگار ما! فرو فرست بر ما مائده اى و خوان نعمتى از آسمان كه بوده باشد روز نازل شدن آن عيدى براى اول ما و آخر ما – يعنى براى آنها كه در زمان ما هستند و آنها كه بعد از ما بيايند، يا بخورند از آن مائده اول و آخر ما – و آيتى و معجزه اى باشد از جانب تو بر كمال قدرت تو و حقيقت پيغمبرى تو، و روزى كن ما را آن مائده – يا شكر آن مائده را – و تو بهترين روزى دهندگانى .
مروى است كه : در روز يكشنبه مائده نازل شد و به اين سبب نصارى آن روز را عيد كردند.(620)
قال الله انى منزلها عليكم فمن يكفر بعد منكم فانى اعذبه عذابا لا اعذبه احدا من العالمين (621) ((فرمود خداوند عالميان : بدرستى كه من مى فرستم بر شما آن مائده را پس هر كه كافر شود بعد از آن از شما – يا كفران نعمت كند – پس بدرستى كه عذاب مى كنم او را عذابى كه نكنم چنان عذاب احدى از عالميان را)).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون مائده بر عيسى عليه السلام نازل شد امر نمود حواريان را كه : مخوريد از آن مائده تا شما را مرخص گردانم ، پس بك مرد از ايشان خورد از آن مائده ، پس بعضى از حواريان گفتند: اى روح الله ! فلان شخص خورد از آن مائده ، عيسى عليه السلام از او پرسيد: خوردى ؟ گفت : نه ! ساير حواريان گفتند: خورد، عيسى عليه السلام فرمود: چون برادر مؤ من تو انكار كند امرى را و خود ديده باشى تكذيب ديده خود بكن و تصديق او بكن .(622)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : مائده اى كه بر بنى اسرائيل نازل شد به زنجيرهاى طلا از آسمان آويخته بود و نه رنگ طعام و نه گرده نان در آن بود.(623)
و به روايت ديگر: نه ماهى و نه گرده نان بود.(624)
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون مائده نازل شد و ايمان نياوردند، مسخ شد به صورت خوك .(625 )
و به روايت ديگر: به صورت ميمون و خوك .(626)
و در حديث معتبر از حضرت امام موسى عليه السلام منقول است كه : خنازير جماعتى از گازران بودند كه تكذيب كردند به مائده آسمان و به صورت خوك شدند.(627)
و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : حق تعالى مائده بر عيسى عليه السلام فرستاد و بركت داد در چند گرده نان و چند ماهى كه چهار هزار و هفتصد كس از آن خوردند و سير شدند.(628) و باز در آن تفسير مذكور است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: چون قوم عيسى عليه السلام از خدا سؤ ال كردند كه مائده بر ايشان نازل شود و نازل شود و ايشان كفران كردند، خدا ايشان را مسخ كرد به چهار صد نوع از حيوان مانند خوك و ميمون و خرس و گربه و بعضى از مرغان و بعضى از حيوانات دريا و صحرا.(629)
و على بن ابراهيم رحمه الله روايت كرده است كه : چون مائده بر ايشان نازل مى شد بر سر آن جمع مى شدند و همه مى خوردند تا سير مى شدند، پس اغنيا و متكبران ايشان گفتند: نمى گذاريم كه مردم پست و فقير از مائده بخورند، پس حق تعالى مائده را برد به آسمان و ايشان را مسخ كرد به صورت ميمون و خوك .(630)
و شيخ طبرسى رحمه الله نقل كرده است كه : خلاف كرده اند در كيفيت نزول مائده و آنچه در آن مائده بود:
از عمار بن ياسر منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرموده : مائده اى كه نازل شد نان و گوشت بود، زيرا كه از عيسى عليه السلام سؤ ال كردند طعامى را كه آخر نشود و از آن بخورند، پس حق تعالى به ايشان گفت : اين نعمت براى شما خواهد بود تا خيانت نكنيد و مخفى نكنيد و برنداريد و ذخيره نكنيد، كه اگر چنين كنيد معذب خواهيد شد، پس در همان روز خيانت كردند.
و از ابن عباس منقول است كه حضرت عيسى عليه السلام به بنى اسرائيل گفت : سى روز روزه بداريد و بعد از آن هر چه خواهيد از خدا بطلبيد تا به شما عطا فرمايد، پس سى روز روزه داشتند و چون فارغ شدند گفتند: اى عيسى ! اگر براى مخلوقى كار مى كرديم به ما طعامى مى داد و ما سى روز روزه داشتيم و گرسنگى كشيديم پس دعا كن خدا مائده اى از آسمان براى ما بفرستد، پس ملائكه مائده اى براى ايشان آوردند كه هفت گرده نان و هفت ماهى در آن بود و نزد ايشان گذاشتند تا همه خوردند.
و از حضرت امام محمد باقر عليه السلام نيز اين مضمون منقول است .
و روايت ديگر آن است كه : هر طعامى در مائده بود بجز گوشت ؛ به روايت ديگر: بجز نان و گوشت ؛ و به روايت ديگر: بغير از ماهى و گوشت ؛ به روايت ديگر آن است كه : ماهى بود و مزه هر طعامى در آن بود؛ و به روايت ديگر آنكه : ميوه اى بود از ميوه هاى بهشت ؛ و روايت كرده اند كه : هر بامداد و پسين بر ايشان نازل مى شد مانند من و سلوى .
و از سلمان فارسى رحمه الله منقول است كه : عيسى عليه السلام هرگز تتبع عيوب مردم نكرد و هرگز بلند بر روى كسى سخن نگفت و هرگز در خنده قهقهه نكرد و هرگز مگسى را از روى خود دور نكرد و هرگز بينى خود را از چيز بدبوئى نگرفت و هرگز بازى و فعل عبث نكرد، و چون حواريان از آن حضرت سؤ ال كردند كه مائده بر ايشان نازل شود، جامه پشمينه پوشيد و گريست و دعا كرد براى نزول مائده ، پس سفره سرخى در ميان هوا از آسمان فرود آمد و ايشان مى ديدند و در اندك زمانى نزد ايشان فرود آمد، پس عيسى عليه السلام گريست و عرض كرد: خداوندا! بگردان مرا از شكر كنندگان ، خداوندا! اين مائده را رحمت گردان و سبب عذاب و عقوبت مگردان پس يهودان كه منكر آن حضرت بودند امر غريبى مشاهده كردند كه هرگز نديده بودند و بوى خوشى از آن مائده استشمام كردند كه هرگز چنين بوئى به دماغ ايشان نرسيده بود. پس عيسى عليه السلام برخاست و وضو ساخت و نماز طولانى بجا آورد و دستمال را از روى مائده برگرفت و گفت : بسم الله خير الرازقين ، پس ديدند ماهى بريانى در ميان آن خوان بود كه فلس نداشت و روغن از آن مى ريخت و نزد سرش نمكى گذاشته بود و نزد دمش سركه گذاشته بود و دورش انواع سبزيها بود بجز گندنا(631) و پنج گرده نان در خوان بود كه بر روى يكى زيتون بود، و بر روى دوم عسل ، و بر روى سوم روغن ، و بر روى چهارم پنير، و بر روى پنجم كباب .
پس شمعون عرض كرد: اى روح الله ! اين از طعام دنيا است يا از طعام آخرت ؟
فرمود: از هيچيك نيست بلكه خدا به قدرت كامله خود در اين وقت آفريد، بخوريد از آنچه سؤ ال كرديد تا خدا اعانت كند شما را و از فضل خود زياده كند نعمت شما را.
پس حواريان عرض كردند: يا روح الله ! امروز يك آيت ديگر مى خواهيم كه از تو ظاهر شود.
عيسى عليه السلام فرمود: اى ماهى ! زنده شو به اذن خدا؛ پس ماهى به حركت آمد و فلس و خار آن برگشت و ايشان را از مشاهده آن حال غريب دهشتى عارض شد! پس عيسى عليه السلام فرمود: چرا چيزى چند سؤ ال مى كنيد كه چون به شما مى دهند كراهت داريد از آن ؟ چه بسيار مى ترسم كه شما كارى بكنيد كه به عذاب الهى معذب شويد. پس عيسى عليه السلام فرمود: پناه مى برم به خدا از آنكه من از اين ماهى بخورم ، بلكه هر كه سؤ ال كرده است بخورد، پس ترسيدند از خوردن آن ، حضرت عيسى فقيران و محتاجان و بيماران و صاحبان دردهاى مزمن را طلبيد و فرمود كه از آن مائده بخورند، و فرمود: بخوريد كه بر شما گوارا است و بر ديگران بلا است ! پس هزار و سيصد نفر از فقيران و بيماران در آن روز از آن مائده خوردند و سير شدند و از ماهى هيچ كم نشد، پس مائده پرواز كرد و بسوى آسمان بلند شد و ايشان مى ديدند تا از نظرشان غائب شد، پس هر بيمارى كه در آن روز از مائده خورد صحيح شد و هر مريضى كه خورد مرضش زائل شد و هر پريشانى كه خورد غنى و مالدار شد، و پشيمان شدند آنها كه نخوردند، و هرگاه نازل مى شد اغنيا و فقرا بر سر آن مائده ازدحام مى كردند، پس عيسى عليه السلام ميان ايشان به نوبه مقرر فرمود كه يك روز اغنيا بخورند و يك روز فقرا، و چهل روز مائده نازل شد كه چاشت مى آمد تا ظهر برپا بود كه از آن مى خوردند، و چون ظهر مى شد بالا مى رفت و سايه اش را مى ديدند تا از ايشان پنهان مى شد، و يك روز مى آمد و يك روز نمى آمد.
پس حق تعالى وحى نمود بسوى عيسى عليه السلام كه : مائده مرا از براى فقرا قرار ده و اغنيا را از آن منع كن ، پس اغنيا در خشم شدند و شك كردند در مائده و مردم را به شك مى انداختند، پس حق تعالى وحى فرمود كه : من بر تكذيب كنندگان شرطى كرده ام كه هر كه كافر شود بعد از نزول مائده او را عذابى كنم كه احدى از عالميان را مثل آن عذاب نكرده باشم .
عيسى عليه السلام عرض كرد: پروردگارا! اگر ايشان را عذاب كنى بندگان تواند، و اگر بيامرزى ايشان را پس توئى عزيز حكيم ؛ پس سيصد و سى و سه نفر ايشان را مسخ كرد كه شب در رختخواب خود خوابيده بودند با زنان خود در خانه هاى خود، و چون صبح شد خوك شده بودند و در راهها و مزبله ها مى گشتند و عذره مى خوردند، و چون مردم اين را ديدند ترسيدند و گريان به نزد عيسى عليه السلام آمدند، و اهل آنها كه مسخ شده بودند بر آنها مى گريستند، پس سه روز ماندند و بعد از آن هلاك شدند.(632)
فـصـل پـنـجـم در بـيـان وحـى هـائى اسـت كه بر حضرت عيسى عليه السـلامنازل گرديده و مواعظ و حكمتهائى كه از آن حضرت صادر شده است
حق تعالى مى فرمايد و اذ قال الله يا عيسى ابن مريم اءاءنت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله (633) ((يادآور وقتى را كه خدا گفت : اى عيسى پسر مريم ! آيا تو گفتى به مردم كه : بگيريد مرا و مادر مرا دو خدا بغير از خداوند عالميان ؟)).
در احاديث معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است كه : خدا اين سخن را هنوز به عيسى عليه السلام خطاب نكرده است ، و بعد از اين در قيامت خطاب خواهد كرد در وقتى كه نصارى را با آن حضرت حاضر گرداند براى اتمام حجت بر نصارى كه آنچه مى گويند بر عيسى افترا كرده اند و او نگفته است ، و اين سؤ ال را از عيسى خواهد كرد با آنكه خود بهتر مى داند كه او نگفته است ، و حق تعالى هر امر واقع شدنى را كه بيان مى فرمايد به عنوان امر واقع شده و گذشته تعبير مى نمايد.(634)
قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق (635) ((عيسى گفت – يعنى گويد -: پاك مى دانم تو را و منزه مى دانم از آنكه تو را در خداوندى شريكى بوده باشد و نيست مرا كه بگويم چيزى را كه حق و سزاوار نيست مرا گفتن آن ،)) ان كنت قلته فقد علمته تعلم ما فى نفسى و لا اعلم ما فى نفسك انك انت علام الغيوب (636) ((اگر من گفته ام آن را پس مى دانى تو آن را، و مى دانى آنچه در نفس من است – يعنى در خاطر خود پنهان كرده ام – و من نمى دانم آنچه تو پنهان كرده اى از معلومات خود از مردم – و اطلاق نفس در خدا مجاز است – بدرستى كه توئى بسيار داناى غيبها)).
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است در تفسير اين آيه كريمه كه : اسم اعظم خدا هفتاد و سه اسم است و حق تعالى يك اسم را پنهان كرده است كه به هيچكس تعليم ننموده است ، و هفتاد و دو اسم را به آدم عليه السلام تعليم داده بود و پيغمبران از او به ميراث بردند تا به عيسى عليه السلام رسيد، پس اين است معنى قول عيسى عليه السلام كه : مى دانى آنچه در نفس من است يعنى هفتاد و دو اسم كه تو تعليم من كرده اى ، و من نمى دانم آنچه در نفس توست يعنى آن يك اسم كه مخصوص خود گردانيده اى .(637)
مؤ لف گويد: اين حديث مخالفت دارد با احاديث ديگر بسيار كه گذشت و خواهد آمد كه دانستن آن هفتاد و دو اسم مخصوص پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و اوصياى معصومين اوست مگر آنكه اين اسماء غير آن اسماء بوده باشد و الله يعلم .
—–
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه عيسى عليه السلام گفت : من بيماران را دوا كردم و شفا يافتند به قدرت خدا و كور و پيس را معالجه كردم به اذن خدا و مرده را زنده كردم به اذن خدا و احمق را معالجه كردم و نتوانستم او را به اصلاح آورم .
گفتند: يا روح الله ! احمق كيست ؟
فرمود: آن كسى است كه خوش مى آيد او را راءى او و اعمال او و خود را صاحب فضل و احسان مى داند بر همه كس و هيچكس را صاحب احسان نمى داند بر خود، و حق خود را بر همه كس لازم مى داند و حق كسى را بر خود لازم نمى داند، اين است آن احمقى كه چاره اى در مداواى درد او نتوانستم كرد.(664)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه مسيح عليه السلام به اصحاب خود گفت كه : اگر شما دوستان و برادران منيد پس بر خود قرار دهيد دشمنى و كينه مردم را نسبت به خود و اگر چنين نكنيد برادران من نيستيد، خوشا حال كسى كه به چشم خود ببيند مشتهيات دنيا را و در دل خود نگذراند معصيت خدا را، و چيزى كه از دست شما بدر رفت و گذشت چه بسيار دور است از شما و آنچه آمدنى است چه بسيار نزديك است به شما، واى بر آنها كه مغرور شده اند به دنيا در وقتى كه نزديك شود به ايشان آنچه كراهت دارند از آن و جدا شود از ايشان آنچه دوست مى دارند و برسد به ايشان آنچه وعده كرده اند به ايشان ، و همين خلقت روز و شب و آمدن و رفتن آنها بس است از براى عبرت ، پس واى بر كسى كه همتش مقصور بر تحصيل دنيا باشد و كردار او گناهان و خطاها باشد، چگونه رسوا خواهد شد نزد پروردگار خود! سخن بسيار مگوييد در غير ياد خدا، آنها كه در غير ذكر خدا سخن بسيار مى گويند دلهاى ايشان سنگين است و نمى دانند، و نظر مكنيد به عيبهاى مردم كه گويا خدايان ايشانيد و ليكن نظر كنيد در خلاصى نفس خود زيرا كه بنده هاى مملوكيد، تا چند آب بر كوه جارى شود و نرم نشود و تا چند حكمت را درس گوئيد و دلهاى شما نرم نشود؟ مثل شما مثل ((دفلا)) است كه گلش خوشايند است هر كه مى چشد به دور مى افكند و اگر بخورد او را مى كشد.(665)
مؤ لف گويد: ((دفلا)) علفى است كه گل خوشرنگى دارد و علفش بسيار تلخ است و از زهرهاى كشنده است .
در روايتى منقول است كه حق تعالى به حضرت عيسى عليه السلام وحى نمود كه : براى مردم در حلم و بردبارى مانند زمينى باش كه در زير پاى ايشان است ، و در سخاوت مانند آب جارى باش ، و در رحم و شفقت مانند آفتاب و ماه باش كه بر نيكوكار و بدكار مى تابد.(666)
حضرت عيسى عليه السلام فرمود: خوشا حال كسى كه ترك كند شهوت حاضرى را براى ثوابى كه به او وعده كرده اند و نديده است .(667)
و فرمود كه : دنيا را خداى خود مگيريد كه آن شما را بنده خود گرداند، گنجهاى خود را نزد كسى گذاريد كه ضايع نمى كند كه او پروردگار شما است ، و در دنيا گنج مگذاريد كه در معرض آفات است .
و فرمود كه : من از براى شما دنيا را بدور افكنده ام ، پس بعد از من او را برمداريد و برپا مكنيد، بدرستى كه از خيانتهاى دنيا يكى آن است كه معصيت خدا در آن كرده مى شود و خيانت ديگرش آن است كه به آخرت نمى توان رسيد مگر به ترك كردن آن ، پس عبور كنيد از دنيا و معمور مگردانيد آن را و بدانيد كه اصل هر گناهى محبت دنيا است و چه بسيار شهوتى كه از عقبش اندوه دور و دراز بوده باشد.
و فرمود كه : من دنيا را بر رو افكنده ام از براى شما و بر رويش نشسته ايد، پس منازعه نمى كنند با شما در امر دنيا مگر پادشاهان و زنان ، اما پادشاهان پس با ايشان معارضه مكنيد در باب دنيا و به ايشان بگذاريد زيرا كه ايشان متعرض شما نمى شوند مادام كه شما ترك كنيد دنياى ايشان را، و اما زنان پس از شر ايشان حذر كنيد به روزه و نماز.(668)
و منقول است كه روزى به آن حضرت عيسى گفتند كه : خانه اى از براى خود بساز. فرمود كه : كهنه هاى گذشتگان از براى ما كافى است .(669)
و منقول است كه به آن حضرت عيسى گفتند كه : بياموز به ما يك عمل را كه خدا ما را به سبب آن دوست دارد.
فرمود كه : دنيا را دشمن داريد تا خدا شما را دوست بدارد.(670)
و منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت عيسى عليه السلام كه : هرگاه نعمتى بسوى تو بفرستم استقبال كن آن را به شكستگى و فروتنى تا تمام كنم آن نعمت را بر تو.(671)
و مروى است كه حضرت عيسى عليه السلام فرمود كه : چه نفع رسانيده است به نفس خود كسى كه نفس خود را به تمام دنيا بفروشد و بعد از آن آنچه خريده است ميراث از براى ديگرى بگذارد و نفس خود را هلاك كند، و ليكن خوشا حال كسى كه نفس خود را خلاص كند و آن را بر همه دنيا اختيار كند.(672)
و در مذمت مال فرمود كه : در آن سه خصلت هست : يا از غير حلال كسب مى كند و معاقب مى شود؛ و اگر از حلال كسب كند و در غير مصرفش صرف كند باز معاقب مى شود؛ و اگر از حلال كسب كند و در مصرفش صرف كند اصلاح آن مال او را از عبادت پروردگارش مشغول مى كند.(673)
و چون مى گذشت آن حضرت به خانه اى كه صاحبش مرده بود و ديگرى در آن خانه نشسته بود مى گفت : واى بر صاحبانى كه تو را به ميراث گرفته اند، چرا عبرت نمى گيرند به احوال آنها كه پيشتر در اين خانه بوده اند.(674)
مى فرمود: اى خانه ! خراب خواهى شد و ساكنان تو فانى خواهند شد؛ اى نفس ! عمل بكن براى خدا تا روزى بيابى ؛ و اى بدن ! تعب بكش تا راحت بيابى .(675)
و مى فرمود: اى فرزند آدم ضعيف ! بپرهيز از عذاب پروردگار خود و بينداز طمع خود را، و در دنيا ضعيف باش و از شهوت خود عنيف باش و عادت ده بدن خود را به صبر و دل خود را به فكر و روزى از براى فرداى خود حبس مكن و حمد خدا را بر پيشانى بسيار كن كه يكى از اسباب نگاه داشتن تو از گناه آن است كه قادر نباشى بر هر چه خواهى .(676)
و مى فرمود كه : اى گروه حواريان ! خود را دوست خدا گردانيد به دشمنى اهل معاصى و تقرب جوئيد بسوى خدا به دورى از ايشان و طلب كنيد خشنودى خدا را به خشم ايشان .(677)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : دنيا متمثل شد براى حضرت عيسى به صورت زن كبود چشمى ، و حضرت عيسى عليه السلام از او پرسيد كه : چند شوهر كرده اى ؟
گفت : بسيار.
پرسيد كه : همه تو را طلاق گفتند؟
گفت : نه ، بلكه همه را كشتم .
فرمود كه : واى بر حال شوهران باقيمانده تو كه عبرت نمى گيرند از حال شوهرهاى كشته شده تو.(678)
و در حديث موثق ديگر فرمود كه حضرت عيسى عليه السلام مى گفت : هولى را كه نمى دانى كه كى به تو خواهد رسيد چه مانع است تو را از آنكه مهياى آن شوى پيش از آنكه به ناگاه به تو رسد(679)؟!
فرمود: دشوار شده است مؤ نت دنيا و مؤ نت آخرت ، اما مؤ نت دنيا پس دست دراز نمى كنى به چيزى از دنيا مگر آنكه فاجرى سبقت مى گيرد و آن را از دست تو مى ستاند اما مؤ نت آخرت زيرا كه ياورى نمى يابى كه تو را بر آن اعانت كند.(680)
و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه حواريان به خدمت عيسى عليه السلام آمدند و گفتند: اى تعليم كننده خير! ما را ارشاد كن بر راه راست . فرمود كه : موسى كليم خدا شما را امر مى كرد كه قسم دروغ به خدا مخوريد، من امر مى كنم شما را كه قسم مخوريد به خدا نه راست و نه دروغ .
گفتند: اى روح الله ! زياده كن .
فرمود: موسى پيغمبر خدا شما را امر كرد كه زنا مكنيد، من امر مى كنم شما را كه زنا را در خاطر خود مگذرانيد چه جاى آنكه زنا كنيد زيرا كه در دلى كه وسوسه زنا مى شود مانند خانه اى است كه منقش به طلا كرده باشند و آتشى در آن خانه برافروزند اگر چه خانه نمى سوزد اما دود نقشها را ضايع مى كند.(681)
و به سند معتبر از حارث اعور منقول است كه گفت : روزى با حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مى رفتم در شهر حيره ناگهان به ديرى رسيديم كه ترسائى در آنجا ناقوس مى نواخت ، پس حضرت فرمود: يا حارث ! آيا مى دانى چه مى گويد اين ناقوس ؟
گفتم : خدا و رسول و پسر عم رسول بهتر مى دانند.
فرمود: مثل مى زند براى دنيا و خرابى آن مى گويد: لا اله الا الله حقا حقا صدقا صدقا ان الدنيا قد غرتنا و شغلتنا و استهوتنا، يابن الدنيا مهلا مهلا يابن الدنيا دقا دقا يابن الدنيا جمعا جمعا تفنى الدنيا قرنا قرنا، ما من يوم يمضى عنا الا اوهى منا ركنا، قد ضيعنا دارا تبقى و استوطنا دارا تفنى لسنا ندرى ما فرطنا فيها الا لو قد متنا حاصل مضمون اين كلمات آن است كه : ((شهادت مى دهم به يگانگى خدا و حال آنكه حق است حق است راست است راست است ، بدرستى كه دنيا ما را فريب داد و مشغول كرد از آخرت و عقل ما را ضايع كرد و ما را گمراه كرد، اى فرزند دنيا! پس انداز و به تاءخير انداز كار دنيا را، اى فرزند دنيا! هر روز كوبيده مى شوى به مصيبتها تا چند يكديگر را مى كوبيد براى جمع دنيا؟ و بزودى درهم شكسته خواهى شد، اى فرزند دنيا! تا چند جمع كنى مال و اسباب دنيا را؟ فانى مى كند دنيا هر قرنى را بعد از قرن ديگر، هيچ روز نمى گذرد از عمر ما مگر آنكه يك ركن از اركان بدن ما را ضعيف و سست مى كند، بتحقيق كه ضايع كرديم خانه باقى را و وطن خود گردانيديم خانه فانى را، نمى دانيم كه تقصير كرده ايم در دنيا مگر بعد از مردن )).
پس حارث گفت : يا اميرالمؤ منين ! آيا نصارى مى دانند كه صدا و نواى ناقوس اين معنى دارد؟
فرمود: اگر مى دانستند، مسيح را شريك خدا نمى گردانيدند.
حارث گفت : من روز ديگر رفتم به نزد نصرانى كه در آن دير بود و گفتم : بحق مسيح كه اين ناقوس را بنواز به آن نحو كه پيشتر مى زدى ؛ چون شروع كرد به زدن هر مرتبه كه مى زد من يك فقره اى از آنچه حضرت فرموده بود مى خواندم و بر نواى آن منطبق مى شد تا به آخر رسيد، پس آن ديرانى گفت : بحق پيغمبر شما سوگند مى دهم تو را كه بگوئى كى اين را به تو گفت ؟
حارث گفت : آن شخصى كه ديروز با من همراه بود او به من تعليم كرد اين را.
پرسيد كه : ميان او و پيغمبر شما خويشى هست ؟
حارث گفت : پسر عم اوست .
پرسيد كه : آيا اين را از پيغمبر شنيده است ؟
گفت : بلى .
پس آن ديرانى مسلمان شد و گفت : والله كه من در تورات خوانده ام كه آخر پيغمبران پيغمبرى خواهد آمد كه تفسير صداى ناقوس خواهد كرد.(682)
فـصـل ششم در بيان بالا رفتن عيسى عليه السلام به آسمان و فرود آمدن آن حضرت در آخر الزمان و احوال حضرت شمعون بن حمون الصفا است
حق تعالى فرموده است : اذ قال الله يا عيسى انى متوفيك و رافعك الى و مطهرك من الذين كفروا(683) ((يادآور وقتى را كه حق تعالى فرمود: اى عيسى ! تو را مى گيرم و بلند مى كنم بسوى خود – يعنى آسمان – و پاك مى گردانم تو را از لوث كافران )) كه در ميان ايشان نباشى و ضرر ايشان به تو نرسد.
بعضى گفته اند: ((توفى )) به معنى مرگ است و خدا اول او را ميراند و بعد از سه ساعت او را زنده كرده و به آسمان برد؛ بعضى گفته اند كه مردن آن حضرت بعد از آمدن به زمين خواهد بود در آخر الزمان .(684)
و جاعل الذين اتبعوك فوق الذين كفروا الى يوم القيامه (685) ((و گردانيديم آنها را كه متابعت تو كردند غالب و مسلط بر آنها كه كافر شدند به تو تا روز قيامت )) چنانچه نصارى هميشه غالبند بر يهود و امت پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله كه ايمان به عيسى عليه السلام دارند هميشه مسلطند بر يهود و پادشاهى از ميان يهود برطرف شده است ، و اين يكى از معجزات قرآن مجيد است كه خبر داده است به آينده و موافق خبر واقع شده است .
و در جاى ديگر فرموده است و بكفرهم و قولهم على مريم بهتانا عظيما(686) ((و به سبب كفر يهودان و گفتن ايشان بر مريم بهتانى عظيم ،)) على بن ابراهيم گفته است : نسبت زنا به مريم عليها السلام دادند.(687)
شيخ طبرسى روايت كرده است كه عيسى عليه السلام به گروهى از يهودان گذشت گفتند: ساحر پسر زن ساحر، زناكار پسر زن زناكار، چون عيسى اين سخن شنيع را از ايشان شنيد گفت : خداوندا! توئى پروردگار من و تو مرا خلق كردى بى پدر و به اين سبب مرا فرزند زنا مى گويند، خداوندا! لعنت كن بر هر كه مرا و مادر مرا دشنام دهد؛ پس در همان ساعت ايشان خوك شدند.(688)
و قولهم انا قتلنا المسيح عيسى بن مريم رسول الله و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم (689) ((و به گفتن ايشان كه : ما كشتيم مسيح را كه عيسى پسر مريم است رسول خدا و نكشتند او را و بر دار نكشيدند و ليكن بر ايشان مشتبه شد،)) خلاف است در كيفيت اشتباه : از ابن عباس مروى است كه چون خدا مسخ كرد آنها را كه دشنام دادند عيسى و مادرش را خبر به يهودا پادشاه يهودان رسيد ترسيد كه عيسى بر او نيز نفرين كند پس جمع كرد يهودان را و اتفاق كردند بر كشتن آن حضرت ، پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد به حمايت آن حضرت ، پس جمع شدند يهودان بر دور عيسى و از او سؤ الها مى كردند، پس عيسى به ايشان گفت : اى گروه يهود! خدا شما را دشمن مى دارد، پس متوجه قتل او شدند پس جبرئيل آن حضرت را به بالا برد بسوى طاقى كه در آن خانه بود و روزنه اى به بيرون داشت و از آن روزنه او را به آسمان بالا برد، پس يهودا شخصى از اصحاب خود را فرستاد كه او را ((ططيانوس )) مى گفتند كه به آن طاق بالا رود و عيسى را بگيرد، چون رفت عيسى را در آنجا نيافت ، حق تعالى شباهت عيسى را بر او انداخت كه هر كه او را مى ديد گمان عيسى مى كرد، چون بيرون آمد كه به ايشان بگويد كه من عيسى را نديدم او را گرفتند و كشتند و به دار كشيدند.(690)
نزديك به اين مضمون از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام نيز منقول است .
پس چون طيطانوس را كشتند و در آن روزنه ديگرى را نيافتند گفتند: اگر آن كه ما كشتيم طيطانوس بود عيسى چه شد؟! و اگر عيسى بود او چه شد؟! و به اين سبب بر ايشان مشتبه ماند.
و روايت ديگر آن است كه : چون عيسى از يهود گريخت با هفده نفر از حواريان داخل خانه اى شد، پس يهود آن خانه را احاطه كردند، چون داخل شدند حق تعالى همه را به صورت عيسى كرد، ايشان گفتند: شما سحر كرديد بگوئيد كه عيسى كدام يك از شما است اگر نه همه را مى كشيم ، پس عيسى عليه السلام به اصحاب خود گفت : كيست از شما كه امروز قبول كند كه شبيه به من شود و كشته شود و داخل بهشت شود، پس شخصى از ميان ايشان كه نامش ((سرجس )) بود قبول كرد و بيرون آمد و گفت : منم عيسى ، پس او را گرفتند و كشتند و به دار كشيدند، خدا عيسى را در همان روز به آسمان برد.
بعضى گفته اند كه : چون عيسى عليه السلام را به آسمان بردند و يهود بر او دست نيافتند شخصى را گرفتند بر جاى بلندى به دار كشيدند و بر مردم تلبيس كردند كه عيسى است و كسى را نگذاشتند كه به نزديك او برود، به اين سبب بر مردم مشتبه شد.(691)
و ان الذين اختلفوا فيه لفى شك منه ما لهم به من علم الا اتباع الظن و ما قتلوه يقينا # بل رفعه الله اليه و كان الله عزيزا حكيما(692) ((و آنها كه اختلاف كردند در امر عيسى البته در شكند از او و نيست ايشان را به احوال او هيچگونه علم مگر پيروى گمان ، و نكشتند او را به يقين بلكه بالا برد خدا او را بسوى آسمان خود، و خدا عزيز و قادر است بر هر چه خواهد و آنچه مى كند موافق حكمت و مصلحت است )).
و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : عيسى عليه السلام وعده كرد اصحاب خود را در شبى كه خدا او را به آسمان برد و همه در وقت شام نزد آن حضرت جمع شدند و ايشان دوازده نفر بودند، پس ايشان را داخل خانه كرد و چشمه اى در گوشه آن خانه بود و در آن چشمه غسل كرد و بسوى ايشان بيرون آمد و آب از سرش مى ريخت و مى گفت : خدا وحى كرده است به من كه مرا در اين ساعت به آسمان برد و از لوث يهود پاك گرداند، كه در ميان شما قبول مى كند كه شبح و مثال من بر او افتد و به شباهت من او را بكشند و بر دار كشند و در قيامت با من باشد در درجه من در بهشت ؟
پس جوانى در ميان ايشان گفت : من مى كنم اى روح الله .
عيسى عليه السلام فرمود: خواهى كرد. پس عيسى عليه السلام فرمود: يكى از شما كافر خواهد شد به من پيش از صبح دوازده مرتبه .
پس يكى از ايشان گفت كه : آن من نيستم .
عيسى فرمود: اگر تو اين را در نفس خود مى يابى ، تو آن خواهى بود.
پس حضرت عيسى عليه السلام گفت كه : بعد از من سه فرقه خواهيد شد، دو فرقه بر خدا افترا خواهند كرد و به جهنم خواهند رفت ، و يك فرقه كه تابع شمعون وصى من خواهند شد بر خدا افترا نخواهند كرد و داخل بهشت خواهند شد.
پس حق تعالى حضرت عيسى عليه السلام را از گوشه خانه به آسمان برد و ايشان مى ديدند، پس يهود به طلب حضرت عيسى عليه السلام آمدند و گرفتند آن كسى را كه حضرت عيسى فرموده بود كه كافر خواهد شد، و آن جوانى را كه شباهت حضرت عيسى را قبول كرده بود او را كشتند و بر دار كشيدند، و ديگرى تا صبح دوازده مرتبه كافر شد چنانچه حضرت عيسى فرموده بود.(693)
ابن بابويه به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله روايت كرده است كه : جبرئيل نامه اى براى آن حضرت آورد كه خبر پادشاهان زمين در آن نامه بود و در آنجا نوشته بود كه : چون اشج بن اشجان پادشاه شد دويست و شصت و شش سال پادشاهى كرد، در سال پنجاه و يك از پادشاهى او حضرت عيسى مبعوث شد به پيغمبرى و حق تعالى نور و علم و حكمت و جميع علوم پيغمبران پيش از او را به او كرامت فرمود و زايد بر آنها انجيل را به او داد و او را بسوى بيت المقدس فرستاد و بر بنى اسرائيل مبعوث گردانيد كه ايشان را بخواند به كتاب خدا و حكمت و بسوى ايمان به خدا و رسول ، پس اكثر ايشان طغيان كردند و كافر شدند، پس چون ايمان نياوردند دعا كرد پروردگار خود را و نفرين كرد بر ايشان تا مسخ شدند بعضى از ايشان به صورت شياطين از براى آنكه آيتى از براى ايشان بنمايد و ايشان عبرت بگيرند، پس باز طغيان ايشان زياده شد پس سى و سه سال در بيت المقدس ايشان را دعوت كرد و رغبت فرمود ايشان را به ثوابهاى خدا تا آنكه او را طلب كردند، پس بعضى دعوى كردند كه ما او را عذاب كرديم و زنده در زمين دفن كرديم ، و بعضى گفتند او را كشتيم و بر دار كشيديم ، و دروغ مى گفتند، خدا ايشان را بر او مسلط نگردانيد و بر ايشان مشتبه شد و قدرت نيافتند بر تعذيب و دفن او و نه بر كشتن و دار كشيدن او و ليكن چنانچه خدا در قرآن فرموده است او را به آسمان برد بعد از آنكه قبض روح او نمود، و چون خواست كه او را به آسمان برد وحى كرد بسوى او كه بسپارد نور و حكمت و علم و كتاب خدا را به شمعون پسر حمون كه او را صفا مى گفتند و خليفه خود گردانيد او را بر مؤ منان ، پس شمعون پيوسته قيام به امر خدا مى نمود و هدايت مى كرد به گفته هاى حضرت عيسى قوم خود را از بنى اسرائيل و جهاد مى كرد با كافران ، پس هر كه اطاعت او نمود و ايمان آورد به او و به آنچه از جانب خدا به او رسيده بود مؤ من و هر كه انكار و نافرمانى او كرد كافر بود، تا آنكه خدا شمعون را به رحمت خود برد و بعد از او براى بندگان خود پيغمبرى فرستاد از صالحان كه او يحيى پسر زكريا عليه السلام بود، و چون شمعون از دنيا رفت اردشير پسر اشكاس پادشاه شد، و چهارده سال و ده ماه پادشاهى كرد، مدت هشت سال كه از پادشاهى او گذشت يهود يحيى بن زكريا عليه السلام را شهيد كردند، چون نزديك به شهادت يحيى عليه السلام رسيد خدا وحى كرد كه وصيت و امامت را در فرزندان شمعون قرار دهد و امر كند حواريان و اصحاب حضرت عيسى را كه با او باشند و اطاعت او نمايند، و او چنين كرد.(694)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام حسن عليه السلام منقول است كه : حضرت عيسى در شب بيست و يكم ماه رمضان به آسمان رفت .(695)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام صادق و امام محمد باقر عليهما السلام منقول است كه : در شبى كه حضرت عيسى را به آسمان بردند هر سنگى را كه از روى زمين برمى داشتند تا صبح از زير آن خون تازه مى جوشيد، چنانچه در شهادت اميرالمؤ منين و امام حسين عليهما السلام چنين شد.(696)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله منقول است كه : چون يهودان جمع شدند كه عيسى عليه السلام را بكشند جبرئيل آمد آن حضرت را به بال خود فرو گرفت ، و چون عيسى نظر به بالا كرد ديد بر بال جبرئيل نوشته است اللهم انى ادعوك باسمك الواحد الاعز و ادعوك اللهم باسمك الصمد و ادعوك اللهم باسمك العظيم الوتر و ادعوك اللهم باسمك الكبير المتعال الذى ثبت اركانك كلها ان تكشف عنى ما اصبحت و امسيت فيه ، پس چون عيسى اين دعا را خواند حق تعالى وحى فرمود به جبرئيل كه : او را بلند كن به جانب محل كرامت من و به آسمان بالا بر.
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب ! سؤ ال كنيد از پروردگار خود به اين كلمات كه سوگند مى خورم بحق آن خداوندى كه جان من در دست قدرت اوست هر بنده اى كه به اين كلمات دعا كند به اخلاص ، عرش بلرزد از دعاى او و حق تعالى به ملائكه وحى فرمايد كه : گواه باشيد دعاى او را مستجاب كردم و حاجتهاى او را در دنيا و آخرت به او دادم به سبب اين كلمات .(697)
و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون عيسى عليه السلام را به آسمان بردند پيراهنى از پشم پوشيده بود كه مريم عليها السلام رشته و بافته و دوخته بود، چون به آسمان رسيد از حق تعالى ندا شنيد: اى عيسى ! بينداز از خود زينت دنيا را.(698)
و در حديث موثق از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : مشتبه نشد امر كشته شدن و مردن احدى از پيغمبران و حجتهاى خدا بر مردم بغير از عيسى بن مريم عليه السلام ، زيرا كه او را زنده از زمين بالا بردند و روحش را در ميان آسمان و زمين قبض كردند، و چون به آسمان رسيد حق تعالى روحش را به بدنش برگردانيد چنانچه حق تعالى مى فرمايد انى متوفيك و رافعك الى (699) و از عيسى عليه السلام حكايت مى نمايد: فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم (700) پس هر دو آيه دلالت مى كند بر وفات آن حضرت عليه السلام .(701)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : نازل خواهد شد بر حضرت صاحب الامر عليه السلام وقتى كه ظاهر شود نه هزار ملك و سيصد و سيزده ملك كه با عيسى عليه السلام بودند در وقتى كه خدا او را به آسمان برد.(702)
و به اسانيد معتبره از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است كه : در حضرت صاحب الامر عليه السلام سنت چهار پيغمبر است ، يكى سنت عيسى عليه السلام كه مى گويند مرد يا كشته شد و نمرده است و كشته نشده است .(703 )
و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون يهود خواستند عيسى عليه السلام را بكشند، خدا را خواند و سوگند داد بحق ما اهل بيت ، پس خدا او را از كشتن نجات داد و به آسمان برد.(704)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: امت عيسى عليه السلام بعد از او هفتاد و دو فرقه شدند، كه يك فرقه نجات يافتند و هفتاد و يك فرقه به جهنم رفتند.(705)
و در حديث معتبر ديگر وارد شده است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام اعلم علماى يهود و اعلم علماى نصارى را طلبيد و فرمود: از شما چيزى سؤ ال مى كنم كه بهتر از شما مى دانم ، پس مپوشانيد و آنچه حق است بگوئيد، پس نزديك طلبيد عالم نصارى را و فرمود: تو را سوگند مى دهم بخدائى كه انجيل را بر عيسى عليه السلام فرستاد و در پاى او بركت قرار داد و كور و پيس را به دست او شفا مى داد و مرده را براى او زنده مى كرد و از گل مرغ مى ساخت و براى او در آن روح مى دميد و خبر مى داد به آنچه مى خوردند و ذخيره مى كردند كه بگوئى بنى اسرائيل بعد از عيسى چند فرقه شدند؟
گفت : نبودند مگر يك فرقه !
فرمود: دروغ گفتى ، بحق خدائى كه بجز او خداوندى نيست سوگند مى خورم كه هفتاد و دو فرقه شدند و همه در آتشند بجز يك فرقه كه نجات يافتند چنانچه حق تعالى مى فرمايد منهم امه مقتصده و كثير منهم ساء ما يعملون .(706)(707)
ابن بابويه رحمه الله روايت كرده است كه : حضرت مسيح عليه السلام چندى غيبت از قوم خود اختيار نمود كه در زمين سياحت مى كرد و مى گرديد و قوم او و شيعيان او نمى دانستند كه در كجا است ، پس ظاهر شد و وصى گردانيد شمعون بن حمون را، چون شمعون به رحمت الهى واصل شد و غائب گرديدند حجتهاى بعد از او و طلب كردن جباران ايشان را شديد شد و بليه بر مؤ منان عظيم شد و دين خدا مندرس شد و حقوق ضايع شد و واجبات و سنتها از ميان مردم برطرف شد و مردم پراكنده شدند در مذهب و هر يك به جانبى رفتند و امر دين بر اكثر مردم مشتبه شد، و مدت اين غيبت دويست و پنجاه سال شد.(708)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : مردم بعد از عيسى عليه السلام دويست و پنجاه سال ماندند كه حجت و امام ظاهرى نداشتند و حجت ايشان غائب بود.(709)
در حديث صحيح ديگر از آن حضرت مروى است كه : ميان عيسى و محمد صلى الله عليه و آله پانصد سال فاصله بود و از اين پانصد سال دويست و پنجاه سال بود كه پيغمبرى و امامى ظاهر نبود.
راوى پرسيد: پس چه مى كردند؟
فرمود: به دين عيسى متمسك بودند و به آن عمل مى كردند آنها كه مؤ من بودند.
و فرمود كه : هرگز زمين خالى از پيغمبر يا امام نمى باشد و ليكن گاهى ظاهرند و گاهى مخفى .(710)
مؤ لف گويد: از طريق خاصه و عامه متواتر است كه حضرت عيسى عليه السلام در زمان مهدى آل محمد صلى الله عليه و آله از آسمان به زير خواهد آمد و در عقب آن حضرت نماز خواهد كرد و از انصار آن حضرت خواهد بود چنانچه بعد از اين مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
حق تعالى مى فرمايد و انه لعلم للساعه فلا تمترن بها(711) و اكثر مفسران گفته اند: يعنى بدرستى كه فرود آمدن عيسى از آسمان از علامات قيامت است پس شك مكنيد در قيامت .(712)
و در جاى ديگر فرموده است و ان من اهل الكتاب الا ليؤ منن به قبل موته (713) و اكثر مفسران گفته اند: مراد آن است كه نيستند هيچيك از اهل كتاب – يعنى يهود نصارى – مگر آنكه ايمان خواهند آورد به عيسى قبل از مردن او در وقتى كه آن حضرت از آسمان فرود آيد در زمان مهدى عليه السلام ، بعضى گفته اند: اين مخصوص جمعى است از يهود و نصارى كه در آن زمان خواهند بود و ممكن است چنانچه لفظ آيه ظاهرا عام است و مراد همه ايشان باشند و در رجعت همه برگردند و ببينند كه عيسى اقرار به ملت پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله مى كند و متابعت صاحب الامر عليه السلام مى نمايد و ايمان آن وقت فايده به حال ايشان نخواهد داد.(714)
چنانچه به سند معتبر منقول است كه : حجاج ، شهر بن حوشب را طلبيد و از تفسير اين آيه از او پرسيد و گفت : عاجز شده ام از تفسير اين آيه ، و من مكرر يهودى و نصارى را كشته ام و نظر كرده ام لب خود را حركت نمى دهد تا مى ميرد، پس چگونه ايمان مى آورد؟
شهر بن حوشب گفت : اى امير! معنى اين آيه آن نيست كه تو فهميده اى ، بلكه مراد آن است كه عيسى عليه السلام قبل از قيامت از آسمان به دنيا خواهد آمد و هر صاحب ملتى كه باشد از يهودان و غير ايشان به او ايمان خواهند آورد، و پشت سر مهدى عليه السلام نماز خواهد كرد.
حجاج گفت : اين تفسير را از كى شنيدى ؟
گفت : از حضرت امام محمد باقر عليه السلام .
گفت : اين علم را از چشمه صافى گرفته اى .(715)
به سند معتبر از امام حسن مجتبى عليه السلام منقول است كه : بعد از اين هيچيك از ما اهل بيت نخواهند بود مگر آنكه بيعت ظالمى كه در زمان او باشد در گردن او خواهد بود مگر قائم كه امام دوازدهم است و روح الله عيسى بن مريم پشت سر او نماز خواهد كرد كه او با ظالمى بيعت نخواهد نمود.(716)
و در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه فرمود: بر مردم زمانى خواهد آمد كه ندانند خدا چيست و توحيد الهى چه معنى دارد تا آنكه دجال بيرون آيد و عيسى عليه السلام از آسمان فرود آيد و دجال را بكشد و پشت سر حضرت قائم عليه السلام نماز بكند، و اگر ما بهتر از پيغمبران نمى بوديم عيسى پشت سر ما نماز نمى كرد.(717)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله منقول است كه فرمود: مهدى از فرزندان من خواهد بود، و چون بيرون آيد عيسى از آسمان فرود آيد براى نصرت و يارى او و او را پيش دارد و در عقب او نماز بكند.