جنگ صفين شروع شده بود، على (ع ) به ميدان آمد و فرياد زد:
– اى معاويه ! چرا اين قدر مسلمانها را به كشتن مى دهى ؟ (به جاى اين كه مردم را به سوى مرگ بفرستى ) خودت به ميدان بيا تا باهم نبرد كنيم .
عمرو بن العاص – كه مجسمه شيطنت و رذالت بود، – پس از شنيدن اين سخن ، رو كرد به معاويه و از روى تمسخر گفت :
– اى معاويه ! على درست مى گويد، تو هم كه مرد شجاعى هستى !! اسلحه را بگير و جواب على را بده .
معاويه كه مى دانست حريف آن حضرت نيست و اگر به ميدان برود كشته خواهد شد، سخن او را نپذيرفت . بالاخره روزى معاويه به خدعه و نيرنگ توانست عمروعاص را به جنگ بفرستد.
عمروعاص كه نسبتا مرد نترس و بى باكى بود و حتى مصر را هم او فتح كرده بود. لباس رزم پوشيد و به ميدان جنگ آمد و مبارز طلبيد و ضمنا گوشه و كنار را هم نگاه مى كرد كه در جواب على (ع ) به ميدان پا نگذارد و گرنه خوب مى دانست كه حريف آن حضرت نمى باشد. ولى با اين حال فرياد مى زد:
– من شما را صدا مى زنم ولى اباالحسن را نمى بينم (چرا از على خبرى نيست ؟)
اميرالمؤ منين (ع ) خيلى آهسته ، بطورى كه عمروعاص نفهمد كم كم و كم كم جلو آمد تا اينكه نزديك او رسيد آنگاه فرياد زد:
– انا الامام القريشى المؤ تمن ، من امام قريشى و مؤ تمن هستم ، منم على !
عمروعاص خودش را باخت و فورا سر اسب را برگرداند و فرار كرد، على (ع ) او را تعقيب كرد و شمشيرى بر او نواخت ، عمروعاص خود را از روى اسب به زمين پرتاب كرد و چون مى دانست كه اميرالمؤ منين (ع ) مردى است كه خلاف شرع كارى را انجام نمى دهد. فورا كشف عورت كرد، در نتيجه حضرت از او روى برگرداند و عمروعاص به اين وسيله نجات يافت و معركه را ترك كرد!(80)